وقتی همایش "چهرههای ماندگار" مستقیم از تلویزیون پخش میشد، تلویزیونهای اینجا، به دلیل بارندگی زیاد، خراب بود. دو سه روز پیش مجدداً بخشهایی از این همایش را تلویزیون پخش کرد. در میان سخنانی که در همایش "چهرههای ماندگار" امسال ایراد شد، سخنان "رضا داوری" برای من جالب بود. به این خاطر که او به مسئلهای پرداخت که فکر میکنم در حال حاضر، حلِ آن، برای ما (منظورم من و سایر کسانی است که موقعیتی مثل حال و روز من دارند) از اهمیت فراوانی برخوردار است. مسئلهی "موضوعِ پژوهشهای علمی در ایران".
مغزهای فراری ایراننشین
داوری در سخنان خود، مشکل قدیمیِ فرارِ مغزها را دارای دو شکل مختلف قلمداد کرد. صورت اول، همان صورت مشهود و آشکاری است که در سالهای اخیر بسیار به آن اشاره شده و بحثهای فراوانی در مورد آن صورت گرفته است. (چیزی که به نظر من اصلاً نمیتوان آن را فرار خواند و تحقیر نمود)
اما صورت دوم که داوری آن را غیراخلاقیتر و بدتر از صورت نخست میدانست، چنین است که: "محققان یک کشور برای آنکه بتوانند تحقیقات خود را در سمینارهای علمی معتبر ارائه کنند، از امکانات و تجهیزات داخل کشور استفاده میکنند، اما تحقیقشان در خدمتِ صنعتی است که خارج از کشور آنها وجود دارد. تحقیق آنها به مسائلی میپردازد که در جای دیگری افراد با آن روبهرو هستند و بیش از آنکه به مسائل و مشکلات ملت خود بپردازد، مسائل دیگران را مورد حل و تفصیل قرار میدهد." (نقل به مضمون)
سری که به بدنی دگر میاندیشد
پیش از این در وبلاگها، آرش موسوی (که لینکاش دیگر کار نمیکند) نیز به این مسئله پرداخته بود و دانشگاهها و مراکز تحقیقاتی ایران را به سری تشبیه کرده بود که به جای آنکه در خدمت بدن خود باشد و مسائل آن را رفع و رجوع کند، به مسائل مبتلابه بدنی دیگر میپردازد و خود را وقف حل مشکلات آن میسازد.
اگر ما واقعاً با چنین پدیدهای روبهرو باشیم، پیش از هر چیز باید از خود بپرسیم: "آیا این پدیده، یک پدیدهی غیرعادی است؟" یا به عبارت دیگر "آیا تحقیقات در کشورهای دیگر صرفاً در خدمتِ خود کشور آنهاست؟"
اما پیش از اینکه به این سؤال پاسخ بدهیم، باید بدانیم که اصولاً چه نوع تحقیقاتی علمی قلمداد میشوند و میتوانند در مراکز تحقیقاتی و دانشگاهی کشور به انجام برسند.
چه تحقیقهایی علمی قلمداد میشوند؟
پاسخ به این سؤال البته وابستگی شدیدی به شاخه یا رشتهی علمیای که به آن میپردازیم دارد. تحقیقات عرصههای مختلف، در شکل انجام گرفتنشان با هم تفاوتهای فراوانی دارند. من چهار نوع کلی برای دسته بندی تحقیقاتی که اکنون انجام میشود، میشناسم:
1) مرورها. در این نوع تحقیقات بیشتر به مرور کارهای انجام گرفته در یک زمینهی خاص میپردازیم. عنوانهای تحقیقی این حوزه کمی کلی هستند و بیشتر به کتاب شباهت دارند. مثلاً: "مروری بر کاربرد عاملها در مذاکرات الکترونیکی".
2) تحقیقهای خلاقانه. این تحقیقها خود به سه دسته تقسیم میشوند:
الف- تحقیقاتی که از یک ابزار در جایی استفاده میکنند که تا کنون مورد استفاده قرار نگرفته است و سعی میکنند کارائی آنرا در این کارکرد جدید بسنجند. (تحقیقات کاربردی)
ب- تحقیقاتی که سعی میکنند با استفاده از راههای مختلف و با توجه به معیارهای از پیش تعیین شده، به بهبود نتایج کوششهای پیشین بپردازند.
ج- تحقیقاتی که یک زمینهی تحقیقاتی جدید را معرفی میکنند و یک شاخهی جدید را از اساس پایهگذاری میکنند. (بنیادی)
3) بررسی مشکلات، مسائل و تفاوتهای بستری/آماری. این قسم تحقیقات امروزه خیلی رایج هستند. مثلاً: "بررسی کاریولوژیکی گوسفند عربی با استفاده از نواربندی G"، یا "بررسی مشکلات فنی فارسیسازی سیستم عامل لینوکس" و...
4) تحقیقات تطبیقی. تحقیقاتی که بیشتر در سالهای اخیر مورد توجه قرار گرفته و به بررسی تطبیقی دو شاخه، آراء دو شخص، یا... میپردازد. مثلاً: "بررسی تطبیقی آراء فرانکل و مولانا"، "بررسی تطبیقی مسائل فقهی زناشویی در اسلام و یهودیت".
هر جایی به فراخور امکانات، پیشینه و... که دارد، بستر تحقیقاتی خاصی را فراهم میکند. برخی از این تحقیقات نیازمند آماده بودن بستر صنعتی-علمیِ مناسب است. برخی نیازمند مطالعهی عمیق است و برخی دید وسیعی نیاز دارد.
الگوی هند
اعتراض داوری احتمالاً به نوع دوم تحقیقات است، که عمدهی تحقیقات فنی ما را تشکیل میدهد. خصوصاً در حوزهی کامپیوتر یا نرمافزار که من با آن سروکار دارم، اغلب تحقیقاتی که صورت میگیرد، چنین است. و غالباً هم کاربردی-توسعهای هستند. آیا این کار چنانکه داوری قلمداد میکند نوعی دزدی علمی است؟ اینکه اغلب تحقیقاتی که در این زمینه صورت میگیرد، در جهت کاربردهایی که در ایران وجود دارد نیست، از کجا ناشی میشود؟
من نمیتوانم با اطمینان بگویم، اما فکر میکنم مثلاً در حوزهی نرمافزار الگوی هند الگوی مناسبی است. تحقیقاتی که پیشتر در زمینهی نرمافزار در هند صورت میگرفت نیز غالباً همانند تحقیقات ما چندان کارائیای در خود کشور نداشت. اما با تمرکزی که در یک دهه بر این امر صورت گرفت، سمت و سوی تحقیقات نیز به جهتی پیش رفت که بتواند برای کشور سازنده و تعیینکننده باشد.
آگاهی، پیشنیاز تقاضا و عرضه
اما چگونه میتوان روندی مثل هند را پی گرفت، چیزی است که نیازمند بررسی دقیق و موشکافانه است. و من فعلاً فرصتاش را ندارم. فکر میکنم هم در صنایع تغییر و تحولاتی باید روی دهد، هم در زمینهی آموزش و هم در نگاه دولت به این دو.
چیزی که من دیدهام، مثلاً در مورد بزرگترین شرکت نرمافزاری ایران (همکاران سیستم)، پروژههای موجود عملاً بسیار سادهتر از آن هستند که نیاز به تحقیقات پیچیده در زمینهی توسعهی آنها وجود داشته باشد و دستاوردهای بخش تحقیقات این شرکت که در زمینههای مختلف مطرح در نرمافزار (مثل دادهکاوی، مهندسی نرمافزار یا هوشمندسازی) صورت میگیرد، چندان کاربردی در روند اجرایی آنها ندارد. به هر حال پیش از آنکه عرضهی کارکردهایی که نیازمند چنین تحقیقاتی هستند آغاز شود، باید تقاضای آن وجود داشته باشد و به وجود آمدن تقاضا نیازمند آگاهی است. بنابراین مسئلهی اصلی، اجبار محققان به برگزیدن زمینههایی خاص نیست. اگر بتوانیم آگاهیای ایجاد کنیم که نیازمندیهای افراد جامعه را به سوی کارکردهای نیازمند به علم کنونی سوق دهد، خودبهخود محققان به این زمینهها گرایش پیدا خواهند کرد.
شنبه، دی ۰۹، ۱۳۸۵
یکشنبه، دی ۰۳، ۱۳۸۵
چقدر دیر رسیدهام!
سه تا از دوستای عزیزم(اکبر، میثم و مرضیه) از من دعوت کردند که توی این بازی شب چله شرکت کنم. البته من هم طبق معمول خیلی دیر رسیدهام و گویا الان دیگه بازی از تب و تاب افتاده. خوب اینم از پنج تای من:
1) دو هفتهس که افسردگی حاد گرفتهام. الان دارم دوره ی درمانو طی میکنم، بلکم خوب بشم. اما انگار زیادی خوب شدهام! فعلاً در شبانهروز فقط چند دقیقه به حالات مربوط به افسردگی برمیگردم.
2) من به شدت لاغرم و این همیشه عذابام میده. خیلی به کسایی که اندام متناسب و قشنگی دارن حسودی میکنم. کلا هم به شدت حسودم. به همین چیز و همه کس حسودیم میشه.
3) وقتی پای کامپیوتر میشینم، مرتباً دستم به بینیم ور میره. البته فقط پای کامپیوتر نیست. هر وقت مهمون داریم، قسمت زیادی از اشارات و دست تکون دادنهای مامانم صرف این میشه که به من بفهمونه دستمو از بینیم بیارم بیرون.
4) من اصلاً آداب معاشرت بلد نیستم. خیلی وقتها اصلاً نمیدونم که در فلان موقعیت چه حرفی باید زد و در فلان جا چطور باید رفتار کرد. هر کاری هم میکنم، یاد نمیگیرم.
5) از تیریپ مهندسا خیلی بدم میاد. به همین خاطر هیچ وقت ادا و اطوارهای مهندسی رو در نمیارم. از اینایی که وقتی میری پهلوشون، فوری دو سه تا واژهی کت و کلفت مهندسی و علمی میریزن بیرون، خیلی بدم میاد.
خیلی از کسایی که میخواستم دعوتشون کنم، پیش از من نوشتهاند. اما کسایی که هنوز ننوشتهاند و خیلی دوست دارم بدونم چی مینویسن اینا هستن: آرش موسوی، علیاصغر سیدآبادی، مسعود برجیان، مانی ب.، رضای دفیناتوریا، پریسای زامره. خوب چیکار کنم، شیش تا شد دیگه.
1) دو هفتهس که افسردگی حاد گرفتهام. الان دارم دوره ی درمانو طی میکنم، بلکم خوب بشم. اما انگار زیادی خوب شدهام! فعلاً در شبانهروز فقط چند دقیقه به حالات مربوط به افسردگی برمیگردم.
2) من به شدت لاغرم و این همیشه عذابام میده. خیلی به کسایی که اندام متناسب و قشنگی دارن حسودی میکنم. کلا هم به شدت حسودم. به همین چیز و همه کس حسودیم میشه.
3) وقتی پای کامپیوتر میشینم، مرتباً دستم به بینیم ور میره. البته فقط پای کامپیوتر نیست. هر وقت مهمون داریم، قسمت زیادی از اشارات و دست تکون دادنهای مامانم صرف این میشه که به من بفهمونه دستمو از بینیم بیارم بیرون.
4) من اصلاً آداب معاشرت بلد نیستم. خیلی وقتها اصلاً نمیدونم که در فلان موقعیت چه حرفی باید زد و در فلان جا چطور باید رفتار کرد. هر کاری هم میکنم، یاد نمیگیرم.
5) از تیریپ مهندسا خیلی بدم میاد. به همین خاطر هیچ وقت ادا و اطوارهای مهندسی رو در نمیارم. از اینایی که وقتی میری پهلوشون، فوری دو سه تا واژهی کت و کلفت مهندسی و علمی میریزن بیرون، خیلی بدم میاد.
خیلی از کسایی که میخواستم دعوتشون کنم، پیش از من نوشتهاند. اما کسایی که هنوز ننوشتهاند و خیلی دوست دارم بدونم چی مینویسن اینا هستن: آرش موسوی، علیاصغر سیدآبادی، مسعود برجیان، مانی ب.، رضای دفیناتوریا، پریسای زامره. خوب چیکار کنم، شیش تا شد دیگه.
شنبه، آبان ۲۷، ۱۳۸۵
کجا رفتید و چه دیدید؟
هفتهشتده سال پیش، نوبت نوشتن انشای "تابستان خود را چگونه گذراندهاید؟" به پسردائی من رسیده بود و او برای شروع کار با مشکل بزرگی مواجه بود. چگونه همهی وقایعی را که در تابستان بر او گذشته بود، روی کاغذ بیاورد؟ او برای راهنمایی گرفتن دربارهی چگونگی انجام کار، پیشِ معلمشان رفته بود. معلم هم در مورد کارهای تابستان او پرسیده بوده که قسمت بزرگی از آن، برای پسر داییِ من به مسافرت گذشته بود. بنابراین معلم به او توصیه کرده بود که بنویسد: "کجاها رفته و چه دیده است."
پسرداییِ من انشای خود را برای من خواند. چیزی در این مایهها بود:
...
به قم رفتیم، حرم حضرت معصومه را دیدیم.
به حرم رفتیم، زائران را دیدیم.
به بازار رفتیم، مردم را دیدیم.
در جادههای بین راه، گندمزار ها را دیدیم.
...
به شیراز رفتیم، تختجمشید را دیدیم.
به اصفهان رفتیم، میدان امام را دیدیم.
به شمال رفتیم، جنگل های سرسبز را دیدیم.
به بندر انزلی رفتیم، دریای خزر را دیدیم.
...
کل انشای او در چنین فرمی ساخته شده بود و به جز معدود دفعاتی، هرگز از این قالب عدول نکرده بود. در پایان انشایاش امضای معلم را به من نشان داد و نوشتهاش را: "خوب بود از کلمات رفتیم و دیدیم کمتر استفاده میکردید." و پسرداییام به من میگفت: "ببین این معلم اینقدر … است که حتا خودش هم حرف خودش را قبول ندارد."
به هر حال خیلی از قوانین نیز اینطور هستند. عمل دقیق به آنها فاجعهبار است. مجری یک قانون باید خوب بفهمد با چه چیزی سروکار دارد و نانوشتههای قانون را به تجربه یاد بگیرد. اما بسیار بهتر است که این نانوشتهها اندکاندک نوشته شوند و به قانون اضافه.
بسیاری اوقات کاری که انجاماش به نظر سخت و یا مأیوسکننده میآید و آدم از فکر کردن به انجام آن خسته و دلگیر میشود، با بهکارگرفتن تجربیات مکتوبِ دیگران، و دیدن نتایج این تجربیات در عمل، آسان و جذاب میشود. مثالاش استفاده از پروسههایی است که برای بسیاری کارها دیگران پیشنهاد کردهاند. مثل پروسهی ظرفشوییِ پویان (لینک خود مطلب را خودتان بیابید.) که در کنار مباحث اخلاقیِ این زمینه، توضیحاتی در مورد پروسهاش هم داده بود و آموختن هر دوی آنها برای من خیلی مفید بود.
پسرداییِ من انشای خود را برای من خواند. چیزی در این مایهها بود:
...
به قم رفتیم، حرم حضرت معصومه را دیدیم.
به حرم رفتیم، زائران را دیدیم.
به بازار رفتیم، مردم را دیدیم.
در جادههای بین راه، گندمزار ها را دیدیم.
...
به شیراز رفتیم، تختجمشید را دیدیم.
به اصفهان رفتیم، میدان امام را دیدیم.
به شمال رفتیم، جنگل های سرسبز را دیدیم.
به بندر انزلی رفتیم، دریای خزر را دیدیم.
...
کل انشای او در چنین فرمی ساخته شده بود و به جز معدود دفعاتی، هرگز از این قالب عدول نکرده بود. در پایان انشایاش امضای معلم را به من نشان داد و نوشتهاش را: "خوب بود از کلمات رفتیم و دیدیم کمتر استفاده میکردید." و پسرداییام به من میگفت: "ببین این معلم اینقدر … است که حتا خودش هم حرف خودش را قبول ندارد."
به هر حال خیلی از قوانین نیز اینطور هستند. عمل دقیق به آنها فاجعهبار است. مجری یک قانون باید خوب بفهمد با چه چیزی سروکار دارد و نانوشتههای قانون را به تجربه یاد بگیرد. اما بسیار بهتر است که این نانوشتهها اندکاندک نوشته شوند و به قانون اضافه.
بسیاری اوقات کاری که انجاماش به نظر سخت و یا مأیوسکننده میآید و آدم از فکر کردن به انجام آن خسته و دلگیر میشود، با بهکارگرفتن تجربیات مکتوبِ دیگران، و دیدن نتایج این تجربیات در عمل، آسان و جذاب میشود. مثالاش استفاده از پروسههایی است که برای بسیاری کارها دیگران پیشنهاد کردهاند. مثل پروسهی ظرفشوییِ پویان (لینک خود مطلب را خودتان بیابید.) که در کنار مباحث اخلاقیِ این زمینه، توضیحاتی در مورد پروسهاش هم داده بود و آموختن هر دوی آنها برای من خیلی مفید بود.
جمعه، آبان ۲۶، ۱۳۸۵
گلهایی که در نسیم ادبیات میشکفد!
با آن آوای عجیب و غریب، چنان بیگانه میخواند و سِتَبر، که گوئی هرگز لالهای از آن صحرا مشاماش را ننوازیده بود. سقیمی چه خوب این را فهمیده بود: "ببین چهجوری میخواند؟ انگار شاهنامهی فردوسی است.":
«من لالهی آزادم، خود رویم و خود بویم×××دردشت مکان دارم، همفطرت آهویم»
یکبار دیگر، معلم دیگری بود، برای امتحان یکی از سالها، «پیر ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت ××× آفرین بر نظرِ پاکِ خطاپوشش باد» را داده بود، که نقشِ دستوریِ "خطاپوش" در اینجا چیست؟ یکی میگفت، آدم شرماش میشود از حافظ.
این همان بیتی است که همهی تفاسیر مفسران را و همهی پیکرهای را که از او ساختهاند، با ضرباتی آهنین میشکند. چگونه میتوانی از کنار آن بگذری و در فکرِ نقشِ دستوری خطاپوش باشی؟
سومی روزی بود که در امتحان ادبیات گفته بودند: "مصرع دومِ بیتِ «کرده گلو پر ز باد، قمری سنجابپوش» را بنویسید؟" یکی پرسیده بود: "این طرف چه باید باشد؟" گفته بودند: "چیزی در مورد بلبلکان یا کبکان یا همچین چیزی."
از خودش نوشته بود:«بلبلکان خیلی خوب، به رویشان دو تا جوش» چندان فرقی هم نمیکرد. مثلاً خواسته بود تصویر بیافریند، آن ناظمِ اصلی؟ که چه بشود؟ همین شعر رفیقِمان هم، تصویرِ جالبی میساخت.
چهارمی وقتی بود که "دکتر هامون سبطی" در رادیو، تست ادبیات طرح میکرد:
"در شعرِ «تو شاهی و گر اژدها پیکری××× بباید بدین داستان داوری» معنیِ «وگر» چیست؟"
و خودش میگفت: "وگر در اینجا یعنی «یا»." چه جالب! چه قشنگ، مصرعهای متصل را، میشود منفصل خواند و مندرآر معنی برای کلمات ساخت.
پنجمی سال دوم دانشگاه بود، وقتی پس از مدتها مشقکردنِ "ادب آداب دارد." (در دبستان) بالاخره یکبار از روی آن خواندم. «ادب، آداب دارد.»
ششمی "بیمار انگلیسی" و "ماتریکس2" بود، که در دوبلهی فارسی، سه سیدی شان شده بود دو تا.
و هفتمی، مبتذل قلمداد شدنِ شعر نظامی گنجوی، توسط کمیسیون فرهنگی مجلس.«شعرِ نظامی شکر افشان شده»
پینوشت: عنوان این نوشته را از یک نوشتهای که در کتاب ادبیات سال اول دبیرستان بود، وام گرفتهام. "گلهایی که در نسیم آزادی میشکفد" فکر میکنم از سیمین بهبهانی (شاید هم دانشور) . اوّل هم می خواستم بنویسم، "گلهایی که در نسیم استبداد میشکفد" که فکر میکنم عنوان بهتری بود.
«من لالهی آزادم، خود رویم و خود بویم×××دردشت مکان دارم، همفطرت آهویم»
یکبار دیگر، معلم دیگری بود، برای امتحان یکی از سالها، «پیر ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت ××× آفرین بر نظرِ پاکِ خطاپوشش باد» را داده بود، که نقشِ دستوریِ "خطاپوش" در اینجا چیست؟ یکی میگفت، آدم شرماش میشود از حافظ.
این همان بیتی است که همهی تفاسیر مفسران را و همهی پیکرهای را که از او ساختهاند، با ضرباتی آهنین میشکند. چگونه میتوانی از کنار آن بگذری و در فکرِ نقشِ دستوری خطاپوش باشی؟
سومی روزی بود که در امتحان ادبیات گفته بودند: "مصرع دومِ بیتِ «کرده گلو پر ز باد، قمری سنجابپوش» را بنویسید؟" یکی پرسیده بود: "این طرف چه باید باشد؟" گفته بودند: "چیزی در مورد بلبلکان یا کبکان یا همچین چیزی."
از خودش نوشته بود:«بلبلکان خیلی خوب، به رویشان دو تا جوش» چندان فرقی هم نمیکرد. مثلاً خواسته بود تصویر بیافریند، آن ناظمِ اصلی؟ که چه بشود؟ همین شعر رفیقِمان هم، تصویرِ جالبی میساخت.
چهارمی وقتی بود که "دکتر هامون سبطی" در رادیو، تست ادبیات طرح میکرد:
"در شعرِ «تو شاهی و گر اژدها پیکری××× بباید بدین داستان داوری» معنیِ «وگر» چیست؟"
و خودش میگفت: "وگر در اینجا یعنی «یا»." چه جالب! چه قشنگ، مصرعهای متصل را، میشود منفصل خواند و مندرآر معنی برای کلمات ساخت.
پنجمی سال دوم دانشگاه بود، وقتی پس از مدتها مشقکردنِ "ادب آداب دارد." (در دبستان) بالاخره یکبار از روی آن خواندم. «ادب، آداب دارد.»
ششمی "بیمار انگلیسی" و "ماتریکس2" بود، که در دوبلهی فارسی، سه سیدی شان شده بود دو تا.
و هفتمی، مبتذل قلمداد شدنِ شعر نظامی گنجوی، توسط کمیسیون فرهنگی مجلس.«شعرِ نظامی شکر افشان شده»
پینوشت: عنوان این نوشته را از یک نوشتهای که در کتاب ادبیات سال اول دبیرستان بود، وام گرفتهام. "گلهایی که در نسیم آزادی میشکفد" فکر میکنم از سیمین بهبهانی (شاید هم دانشور) . اوّل هم می خواستم بنویسم، "گلهایی که در نسیم استبداد میشکفد" که فکر میکنم عنوان بهتری بود.
چهارشنبه، آبان ۲۴، ۱۳۸۵
ستایشِ فحشِ صف شكن
برهان غیرعلمانیای در امتناعِ فرهنگیسازی جنبههای اصیلِ دوستاری فحشسلوکانه، به ضمیمهی منطق آفرینش نوشتار جنونی[1]
"بنویس، فقط بنویس،..
این یک کار هنرمندانه نیست. اصلاً حواست را به اینکه چگونه هنرت را بکار ببری جمع نکن. فقط بنویس.
نوشتنی که بدون فکر کردن پیشینی است. همان لحظه فکر کن. یا اصلاً فکر نکن. مگر در خود نوشتن فکر کردن نیست. در اینکه فکر کنی و باید فکر کنی متمرکز نشو، فقط بنویس. خودت را رها کن..."
"خیال نکن. فقط بنویس. نوشتن مثل پیمودن یک تپه است، اگر مدام به آن بالا نگاه کنی، قدرت پیمودن را نخواهی داشت. سر بر زمین و مشغول به پیمایشهای جزئی، زمانی فرا میرسد که کار را تمام شده میبینی. چیزی آفریده میشود که خودت را هم به تعجب میاندازد و بعدها میگویی یعنی من خالق این بودهام؟"
بین فرهنگ و موسیقی زیر زیمینی، باور عامه، پسند عامه و... چه ارتباط یا ارتباطهایی وجود دارد؟
چه قلمروی از فعالیتها هنر محسوب میشود و کدام نه. کدام بخش از هنر فرهنگ را میسازد و آنچه ساخته میشود چه خواهد بود؟ یعنی خود فرهنگ کدام بخش ذهن را فرا میگیرد؟ کجاهاش فرهنگساز نیست؟ کدامها هستند؟
نمیدانم چند نفرتان تجربهی زندگی در خوابگاه را داشتهاید. چند نفر این تجربه را در ایران داشتهاید و چند نفر در میان جماعتی بودهاید که فحش و ناسزا چنان با تکلم عادیشان عجین شده که تمام صمیمیت رفتاریشان و تمام تصویر برچیدنشان را نظام فحشگویی تشکیل میدهد.
چقدر نزدیک بودهاید با جماعتی که نزدیکشدن به درونشان تنها با فحش میسر است. جور شدنشان و شناختشان. چیزی که شاید نام معمولی دوستی را به خود بگیرد، اما بسیار فراتر از یک دوستی معمولی است.
در این نظام فحش دچار تغییر ماهوی میشود. چقدر تلاش کردهاید که در این فرهنگ وارد شوید و با آن خو بگیرید و در برونرفت از آن چقدر احساس تنهایی و فاصله از دیگران را لمس کردهاید.
این بخش از زندگی افراد یک فرهنگ نیست. چون زیستی هنرمندانه نیست. با آن زیباییپرستی هنری که در هر فرهنگی موج میزند، با روحیهی کراهیتمندی از این احوالات که هر هنرمندی را هنرمند و بالانشین[2] میکند با چنین سلوکی ناسازگار است.
موسیقیای که فحش و ناسزا در آن هست، شاید بخواهد به انتقال این تجربهی ژرف بپردازد. از نظر من این پروژه از پیش شکستخورده است. چون هرگز نخواهد توانست به درون چیزی که با آن بیگانه است (یعنی فرهنگ) بغلتد. بیگانه ذات آن را ازش میگیرد. طنز هنرمندانه است، اما بذله اینگونه نیست. و حتا اگر بخواهید بگویید: "بذله است که آنچه در پی آفرینش آن هستیم را تولید میکند. و شکسته شدن تصاویر را بذله میتواند به ظهور برساند." من میگویم: "بذله اگر بخواهد در لباس هنر جلوه کند، دیگر شکاننده نیست. اما اینی که ما در پی آن هستیم حتا بذله هم نیست. این یکی از آن هم غیرممکنتر است."
"گاهی هم چنان خواهد شد که خودت هم بعداً که میخوانی میگویی اینها دیگر چیست؟ من چه میخواستهام بگویم؟ میتوانی به من بگویی منظورم از این حرف چه بوده است؟"
"و این چنین نوشتهای یک نوشتهی رمزآلودِ عاشقانه خواهد بود؟"
"نه یک نوشتار جنونی خواهد بود؟ و آن زمان برههای است که تو در لحاف مجنون غلتیدهای."
[1] مشی عنوانگذاری مقتبس از "رنه دکارت" و "چارلز داروین". مشی متننگاری مقتبس از "ا. مَدلوِر".
[2] هنرمند هر جا که رود در صدر نشیند و قدر بیند. –احتمالاً از سعدی.
"بنویس، فقط بنویس،..
این یک کار هنرمندانه نیست. اصلاً حواست را به اینکه چگونه هنرت را بکار ببری جمع نکن. فقط بنویس.
نوشتنی که بدون فکر کردن پیشینی است. همان لحظه فکر کن. یا اصلاً فکر نکن. مگر در خود نوشتن فکر کردن نیست. در اینکه فکر کنی و باید فکر کنی متمرکز نشو، فقط بنویس. خودت را رها کن..."
"خیال نکن. فقط بنویس. نوشتن مثل پیمودن یک تپه است، اگر مدام به آن بالا نگاه کنی، قدرت پیمودن را نخواهی داشت. سر بر زمین و مشغول به پیمایشهای جزئی، زمانی فرا میرسد که کار را تمام شده میبینی. چیزی آفریده میشود که خودت را هم به تعجب میاندازد و بعدها میگویی یعنی من خالق این بودهام؟"
بین فرهنگ و موسیقی زیر زیمینی، باور عامه، پسند عامه و... چه ارتباط یا ارتباطهایی وجود دارد؟
چه قلمروی از فعالیتها هنر محسوب میشود و کدام نه. کدام بخش از هنر فرهنگ را میسازد و آنچه ساخته میشود چه خواهد بود؟ یعنی خود فرهنگ کدام بخش ذهن را فرا میگیرد؟ کجاهاش فرهنگساز نیست؟ کدامها هستند؟
نمیدانم چند نفرتان تجربهی زندگی در خوابگاه را داشتهاید. چند نفر این تجربه را در ایران داشتهاید و چند نفر در میان جماعتی بودهاید که فحش و ناسزا چنان با تکلم عادیشان عجین شده که تمام صمیمیت رفتاریشان و تمام تصویر برچیدنشان را نظام فحشگویی تشکیل میدهد.
چقدر نزدیک بودهاید با جماعتی که نزدیکشدن به درونشان تنها با فحش میسر است. جور شدنشان و شناختشان. چیزی که شاید نام معمولی دوستی را به خود بگیرد، اما بسیار فراتر از یک دوستی معمولی است.
در این نظام فحش دچار تغییر ماهوی میشود. چقدر تلاش کردهاید که در این فرهنگ وارد شوید و با آن خو بگیرید و در برونرفت از آن چقدر احساس تنهایی و فاصله از دیگران را لمس کردهاید.
این بخش از زندگی افراد یک فرهنگ نیست. چون زیستی هنرمندانه نیست. با آن زیباییپرستی هنری که در هر فرهنگی موج میزند، با روحیهی کراهیتمندی از این احوالات که هر هنرمندی را هنرمند و بالانشین[2] میکند با چنین سلوکی ناسازگار است.
موسیقیای که فحش و ناسزا در آن هست، شاید بخواهد به انتقال این تجربهی ژرف بپردازد. از نظر من این پروژه از پیش شکستخورده است. چون هرگز نخواهد توانست به درون چیزی که با آن بیگانه است (یعنی فرهنگ) بغلتد. بیگانه ذات آن را ازش میگیرد. طنز هنرمندانه است، اما بذله اینگونه نیست. و حتا اگر بخواهید بگویید: "بذله است که آنچه در پی آفرینش آن هستیم را تولید میکند. و شکسته شدن تصاویر را بذله میتواند به ظهور برساند." من میگویم: "بذله اگر بخواهد در لباس هنر جلوه کند، دیگر شکاننده نیست. اما اینی که ما در پی آن هستیم حتا بذله هم نیست. این یکی از آن هم غیرممکنتر است."
"گاهی هم چنان خواهد شد که خودت هم بعداً که میخوانی میگویی اینها دیگر چیست؟ من چه میخواستهام بگویم؟ میتوانی به من بگویی منظورم از این حرف چه بوده است؟"
"و این چنین نوشتهای یک نوشتهی رمزآلودِ عاشقانه خواهد بود؟"
"نه یک نوشتار جنونی خواهد بود؟ و آن زمان برههای است که تو در لحاف مجنون غلتیدهای."
[1] مشی عنوانگذاری مقتبس از "رنه دکارت" و "چارلز داروین". مشی متننگاری مقتبس از "ا. مَدلوِر".
[2] هنرمند هر جا که رود در صدر نشیند و قدر بیند. –احتمالاً از سعدی.
جمعه، آبان ۱۹، ۱۳۸۵
مردهشور این حکایت را ببرند
یکی از دوستای دورهی فوق لیسانسام یکروز تلفن کرد و گفت که کار خوبی در تهران پیدا کرده و آنجا به او گفتهاند که برای مصاحبه بیاید و از من خواست که با هم برویم. من اول خیلی دستدست کردم، ولی بعد گفتم خوب یک مصاحبه است. فوقاش نمیروم، اگر خوشام نیامد.
رفتم اصفهان و تا ساعت ده یازده باهم میگشتیم و من مدام میگفتم که دیگر هیچچیزی توی این دنیا نیست که دلام را بهش خوش کنم. هیچ چیزی نیست که واقعاً دوستاش داشته باشم. از هیچ کاری احساس خوشایندی ندارم. و از بیکاری که اصلاً. تا نیمههای شب مدام چرت و پرت برایاش میگفتم.
صبح که تهران رسیدیم، حال و روزم کمی بهتر بود. گفتم: "به جز این میخواهم سری هم به تربیتمعلم بزنم. خدا کند این مصاحبهشان تا قبل از 10 تمام شود، تا بتوانم در تربیت معلم، احسان ملکیان را ببینم."
شکل و شمایل شرکتی که میگفت، خیلی مخوف بود. بیشتر هم به خوابگاه میماند تا شرکت. گفتم حتماً اینها برای پیشرفت کار و توسعهی چابک و از این حرفها، اینقدر خودمانی هستند و با زیرشلواری آنجا میگردند. یکی دیگر از دوستان فوقلیسانسام هم آنجا بود و به این خاطر خیلی خوشحال شدم، چون این جور کار کردن را خیلی دوست دارم.
به هر جهت آن دو تا من را با خودشان به اتاق مصاحبه بردند.
صحبتهای عادی بود بین من و آن دو تا "دوست". البته وقتی دوستام از من خواست موبایلام را خاموش کنم، اولین جرقهی شک در ذهنام زده شد. آقای مصاحبه کننده تشریف آوردند و نخستین سؤالشان این بود که در مورد "نتورک مارکتینگ" چیزی شنیدهاید؟ با تعجب گفتم: "بله من تجارت الکترونیک در دورهی فوق لیسانس خیلی کار کردهام." بُهت برم داشته بود که دومین سؤال همهی ذهنام را فرو ریخت.
"از گلدکوئست چیزی شنیدهاید؟"
"بله دو بار تا حالا پرزنت شدهام."
نگاهی سرزنشآمیز به دوستام انداختم.
پرزنتگرِ بسیار پررو، فرمودند که احتمالاً خوب پرزنت نشدهاید و من سعی میکنم در اینجا شما را درست پرزنت کنم. نگاهی حسرتبار به آن دو دوست انداختم. و او شروع کرد. و من درحالی که خودم را کاملاً متوجه به سخنان او نشان میدادم و سعی میکردم اگر سؤالی کرد بتوانم جواب بدهد، در آن لحظات به هزاران چیز فکر میکردم.
بیش از همه به سخنانی که در مصاحبهی نراقی با اکبر خوانده بودم. به اینکه بعداً چه لحظاتی با آن دو دوست خواهم داشت. به اخلاقی که گلدکوئست در همان اوان ورودش در خوابگاهمان در دورهی دانشجویی (دورهی لیسانس) راه انداخته بود. اخلاقی خاص که نمونهاش را پیش از ورود گلدکوئست، فقط در دو نفر دیده بودم.
مصاحبه که تمام شد، پرسید سؤالی نداری؟ گفتم نه قربانات، کاملاً افتاد. او رفت و آن دو ماندند و من مدام به آن دوستی که مرا از اصفهان تا آنجا آورده بود نگاه میکردم. نگاهی پرسشگر، که خودش هم میفهمید چرا اینگونه است. هیچ جوری هم ولکنِ معامله نبودند. تا ایستگاه گلشهر مدام حرف میزدند. همانجا بود که مصاحبه را از توی کیفام در آوردم و به آنها دادم. گفتم گولدکوئست را نمیبخشم، چون رابطهی من-توی ما را، به من-آن تبدیل کرد. همه کار کردم که خلاص شوم و لکن ممکن نبود. دست آخر گفتم: "از بعد ایستگاه گلشهر اگر حرفی دربارهی این زدید، دیگر نه من و نه شما." آنها هم از همان جا برگشتند.
ظهر احسان ملکیان را که دیدم، یکراست به خانه برگشتم و آن قدر سرم درد میکرد که اصلاً نفهمیدم چه طور برگشتم. فقط حرف "اسماعیل دولابی" (که قبلتر توی شبکهی چهار دیدهبودم و فقط یک نکته از سخناناش جالب به نظرم آمد) بود که کمی توی اتوبوس تسکینام میداد.
دو روز بعد، توی خانه نشسته بودم که صدای زنگ در را شنیدم. در را که باز کردم، آن دو تا بودند. یا حضرت عباس، این گولدکوئست با اینها چیکار کرده؟ از تهران یککاره پا شدهاند تا در خانهی ما آمدهاند، که بیا. به خاطر دوستیمان وظیفه داریم به تو بگوییم که بیا.
مردهشورت را ببرند که همه چیز رفاقت را از آن گرفتهای. مردهشورت را ببرند گولدکوئست.
"آقای د. ت. حرفهات تمام شد؟"
"الان بله ولی حکایت همچنان باقیاست."
مردهشور این حکایت را ببرند که کاش یک لحظهی دیگر هم برای من وجود نداشت.
رفتم اصفهان و تا ساعت ده یازده باهم میگشتیم و من مدام میگفتم که دیگر هیچچیزی توی این دنیا نیست که دلام را بهش خوش کنم. هیچ چیزی نیست که واقعاً دوستاش داشته باشم. از هیچ کاری احساس خوشایندی ندارم. و از بیکاری که اصلاً. تا نیمههای شب مدام چرت و پرت برایاش میگفتم.
صبح که تهران رسیدیم، حال و روزم کمی بهتر بود. گفتم: "به جز این میخواهم سری هم به تربیتمعلم بزنم. خدا کند این مصاحبهشان تا قبل از 10 تمام شود، تا بتوانم در تربیت معلم، احسان ملکیان را ببینم."
شکل و شمایل شرکتی که میگفت، خیلی مخوف بود. بیشتر هم به خوابگاه میماند تا شرکت. گفتم حتماً اینها برای پیشرفت کار و توسعهی چابک و از این حرفها، اینقدر خودمانی هستند و با زیرشلواری آنجا میگردند. یکی دیگر از دوستان فوقلیسانسام هم آنجا بود و به این خاطر خیلی خوشحال شدم، چون این جور کار کردن را خیلی دوست دارم.
به هر جهت آن دو تا من را با خودشان به اتاق مصاحبه بردند.
صحبتهای عادی بود بین من و آن دو تا "دوست". البته وقتی دوستام از من خواست موبایلام را خاموش کنم، اولین جرقهی شک در ذهنام زده شد. آقای مصاحبه کننده تشریف آوردند و نخستین سؤالشان این بود که در مورد "نتورک مارکتینگ" چیزی شنیدهاید؟ با تعجب گفتم: "بله من تجارت الکترونیک در دورهی فوق لیسانس خیلی کار کردهام." بُهت برم داشته بود که دومین سؤال همهی ذهنام را فرو ریخت.
"از گلدکوئست چیزی شنیدهاید؟"
"بله دو بار تا حالا پرزنت شدهام."
نگاهی سرزنشآمیز به دوستام انداختم.
پرزنتگرِ بسیار پررو، فرمودند که احتمالاً خوب پرزنت نشدهاید و من سعی میکنم در اینجا شما را درست پرزنت کنم. نگاهی حسرتبار به آن دو دوست انداختم. و او شروع کرد. و من درحالی که خودم را کاملاً متوجه به سخنان او نشان میدادم و سعی میکردم اگر سؤالی کرد بتوانم جواب بدهد، در آن لحظات به هزاران چیز فکر میکردم.
بیش از همه به سخنانی که در مصاحبهی نراقی با اکبر خوانده بودم. به اینکه بعداً چه لحظاتی با آن دو دوست خواهم داشت. به اخلاقی که گلدکوئست در همان اوان ورودش در خوابگاهمان در دورهی دانشجویی (دورهی لیسانس) راه انداخته بود. اخلاقی خاص که نمونهاش را پیش از ورود گلدکوئست، فقط در دو نفر دیده بودم.
مصاحبه که تمام شد، پرسید سؤالی نداری؟ گفتم نه قربانات، کاملاً افتاد. او رفت و آن دو ماندند و من مدام به آن دوستی که مرا از اصفهان تا آنجا آورده بود نگاه میکردم. نگاهی پرسشگر، که خودش هم میفهمید چرا اینگونه است. هیچ جوری هم ولکنِ معامله نبودند. تا ایستگاه گلشهر مدام حرف میزدند. همانجا بود که مصاحبه را از توی کیفام در آوردم و به آنها دادم. گفتم گولدکوئست را نمیبخشم، چون رابطهی من-توی ما را، به من-آن تبدیل کرد. همه کار کردم که خلاص شوم و لکن ممکن نبود. دست آخر گفتم: "از بعد ایستگاه گلشهر اگر حرفی دربارهی این زدید، دیگر نه من و نه شما." آنها هم از همان جا برگشتند.
ظهر احسان ملکیان را که دیدم، یکراست به خانه برگشتم و آن قدر سرم درد میکرد که اصلاً نفهمیدم چه طور برگشتم. فقط حرف "اسماعیل دولابی" (که قبلتر توی شبکهی چهار دیدهبودم و فقط یک نکته از سخناناش جالب به نظرم آمد) بود که کمی توی اتوبوس تسکینام میداد.
دو روز بعد، توی خانه نشسته بودم که صدای زنگ در را شنیدم. در را که باز کردم، آن دو تا بودند. یا حضرت عباس، این گولدکوئست با اینها چیکار کرده؟ از تهران یککاره پا شدهاند تا در خانهی ما آمدهاند، که بیا. به خاطر دوستیمان وظیفه داریم به تو بگوییم که بیا.
مردهشورت را ببرند که همه چیز رفاقت را از آن گرفتهای. مردهشورت را ببرند گولدکوئست.
"آقای د. ت. حرفهات تمام شد؟"
"الان بله ولی حکایت همچنان باقیاست."
مردهشور این حکایت را ببرند که کاش یک لحظهی دیگر هم برای من وجود نداشت.
سهشنبه، آبان ۰۲، ۱۳۸۵
مطمئن نیستم
پارسال، همین روزها بود که "خوشچهره" به اصفهان آمده بود. یادم میآید چیزی هم دربارهی آنچه گفت نوشته بودم و در کنار سخنان او، به سخنان دو تا از اساتید دانشکدهی اقتصاد اینجا، که در کنار او به بحث و تبادل نظر پرداختند، اشاره کرده بودم: "ادیب" و "دلالیاصفهانی".
در این میان، حرفهای آن روز دلالیاصفهانی برای من غریب مینمود. من هرگز نظریهپردازی ندیده بودم که شکل و طمطراق گفتارش دانشورانه باشد و در عین حال، گفتار رایج روشنفکران اقتصادی را نپذیرد. او حتا با بدیهیاتی که ما، به عنوان عوامالناسِ دور از علم اقتصاد، آنها را پذیرفته ایم، مخالفت میکرد.
یکی از چیزهایی که دلالی با آن مخالفت کرد، رویهی کنترل جمعیت بود. او آشکارا با کنترل جمعیت مخالفت کرد و نظرات مالتوس، که از نظر او منفیگرا هستند، را جزو نظریههای مغلوب اقتصادی دانست. او میگفت که اغلب نظریات اقتصادی نسبت به جمعیت مثبتگرا هستند و موافق افزایش نرخ جمعیت.
من که از اساس با این علم و حدود و ثغورش بیگانهام و درست نمیتوانستم و نمیتوانم بفهمم که منظور او چه بود. ولی برایام جالب بود که او به عنوان یک دکترای اقتصاد، با کاهش نرخ رشد جمعیت مخالفت میکرد. برایام جالب بود که او، با کراوات و بدون ریش، رویهی دولت جدید را در تشویق ازدواج، تقبیح فساد اداری و تلاش برای کاهش نرخ بهره، قابل تقدیر میدانست.
سخنان این چند روز رئیسجمهور، دربارهی جمعیت و زنان و...، که در مورد آنها زیاد شنیدهایم و خواندهایم، در ادامهی سخنان آشفته و بینظموسیاق او و همکارانش، تنها میتواند عامل افزایش بینظمی و آشفتگی جامعه و ازهمپاشیدگی بیشتر آن باشد.
اما خواستم بگویم که بعضی اوقات، نظریاتی به دلیل ضعف نظریهپردازان و یا گویندگانشان مورد تقبیح و عدم پذیرش قرار میگیرند. گاهی هم دلایل مناسبی برای یک نظر ذکر نمیشود. با این حال همهی اینها دلیل نمیشود، که بیچون و چرا نظریهی مخالف پذیرفته شود و آن نظر مردود انگاشته شود.
در مورد "عدم کنترل شدید جمعیت" نیز، به نظر من میرسد که خیلیهای ما بیش از آنکه مخالفت خود با آن را بر پایهی دلایلی استوار و دقیق نهاده باشیم، به گونهای این امر را بدیهی میپنداریم و یا بهخاطر مخالفت با دین قدیمیمان، و در راستای عدم پذیرشِ دیگر جنبههای نادرستش، این یکی را هم نادرست میپنداریم.
من هنوز نتوانستهام در میان این سیل مخالفت، به این سؤال که: "چرا نمیتوانیم کیفیت جمعیت را در عین عدم کاهش نرخ رشد آن متعادل نگهداریم یا فزونی ببخشیم؟ آیا لزوماً کیفیتبخشی به جمعیت با جلوگیری از رشد کمّیِ آن مترادف است؟" پاسخی قابل پذیرش بیابم.
در این میان، حرفهای آن روز دلالیاصفهانی برای من غریب مینمود. من هرگز نظریهپردازی ندیده بودم که شکل و طمطراق گفتارش دانشورانه باشد و در عین حال، گفتار رایج روشنفکران اقتصادی را نپذیرد. او حتا با بدیهیاتی که ما، به عنوان عوامالناسِ دور از علم اقتصاد، آنها را پذیرفته ایم، مخالفت میکرد.
یکی از چیزهایی که دلالی با آن مخالفت کرد، رویهی کنترل جمعیت بود. او آشکارا با کنترل جمعیت مخالفت کرد و نظرات مالتوس، که از نظر او منفیگرا هستند، را جزو نظریههای مغلوب اقتصادی دانست. او میگفت که اغلب نظریات اقتصادی نسبت به جمعیت مثبتگرا هستند و موافق افزایش نرخ جمعیت.
من که از اساس با این علم و حدود و ثغورش بیگانهام و درست نمیتوانستم و نمیتوانم بفهمم که منظور او چه بود. ولی برایام جالب بود که او به عنوان یک دکترای اقتصاد، با کاهش نرخ رشد جمعیت مخالفت میکرد. برایام جالب بود که او، با کراوات و بدون ریش، رویهی دولت جدید را در تشویق ازدواج، تقبیح فساد اداری و تلاش برای کاهش نرخ بهره، قابل تقدیر میدانست.
سخنان این چند روز رئیسجمهور، دربارهی جمعیت و زنان و...، که در مورد آنها زیاد شنیدهایم و خواندهایم، در ادامهی سخنان آشفته و بینظموسیاق او و همکارانش، تنها میتواند عامل افزایش بینظمی و آشفتگی جامعه و ازهمپاشیدگی بیشتر آن باشد.
اما خواستم بگویم که بعضی اوقات، نظریاتی به دلیل ضعف نظریهپردازان و یا گویندگانشان مورد تقبیح و عدم پذیرش قرار میگیرند. گاهی هم دلایل مناسبی برای یک نظر ذکر نمیشود. با این حال همهی اینها دلیل نمیشود، که بیچون و چرا نظریهی مخالف پذیرفته شود و آن نظر مردود انگاشته شود.
در مورد "عدم کنترل شدید جمعیت" نیز، به نظر من میرسد که خیلیهای ما بیش از آنکه مخالفت خود با آن را بر پایهی دلایلی استوار و دقیق نهاده باشیم، به گونهای این امر را بدیهی میپنداریم و یا بهخاطر مخالفت با دین قدیمیمان، و در راستای عدم پذیرشِ دیگر جنبههای نادرستش، این یکی را هم نادرست میپنداریم.
من هنوز نتوانستهام در میان این سیل مخالفت، به این سؤال که: "چرا نمیتوانیم کیفیت جمعیت را در عین عدم کاهش نرخ رشد آن متعادل نگهداریم یا فزونی ببخشیم؟ آیا لزوماً کیفیتبخشی به جمعیت با جلوگیری از رشد کمّیِ آن مترادف است؟" پاسخی قابل پذیرش بیابم.
دوشنبه، مهر ۲۴، ۱۳۸۵
آیات شیطانی
خرداد پارسال که ترم آخر لیسانس بودم و تقریباً درسی برایام باقی نمانده بود، با یکی از بچهها که تازه این اواخر فهمیده بودیم چقدر به هم علاقه داریم و هماتاقی او شده بودم، شروع کرده بودیم به خواندن کتابهایی که معمولاً در دورهی دانشجویی ما، کسی دنبال خواندن آنها نمیرفت. نمیدانم از خواندن آنها چه قصدی داشتیم، ولی هر چه بود، گرچه احساس خوبی از خواندن آنها و از دستدادن فرصتها نمیکردیم، ولی در عین حال یک خوشی خاصی نیز به همراه داشت، خواندنِ شان.
البته زیاد ادامه ندادیم. کتابهایی که خواندیم، مثلاً "معراجنامهی ابن دیلاق" بود و چیزهایی دربارهی "کلاهچرکی". داستانهایی از صادق هدایت، مثلاً "مردی که نفسش را کشت"، "محلّل"، "لاله"، "گجسته دژ" و داستانهای معروفاش مثل "داش آکل"، "بوف کور" و "سگ ولگرد" و چند داستان دیگر. یکبار هم زدیم به سیم آخر و خواستیم "آیات شیطانی" را بخوانیم.
این کتابهایی که گفتم، خیلیهایشان در این جنبه که در جامعهی اسلامی ممنوع یا منفور هستند مشترک بودند و برای من و او که هیچوقت در عمرمان کتابخوان نبودیم و چندان چیزی از دنیای کتابها نمیدانستیم (من که هنوز هم کم میخوانم و زیاد به سراغ کتاب نمیروم) شاید این یکی از مهمترین عواملی بود که در دورانی که هر دومان حال و وضع روحی خوبی نداشتیم، به سراغ آنها رفته بودیم. البته هیچکداممان نه از اسلام بدمان میآمد و نه علاقهی خاصی به پیدا کردنِ احساس شوریدگی بر جماعت مسلمان و معضل دانستن اسلام داشتیم. شوقِ "میوهی ممنوعه خوردن" بود که ما را بدانها ترغیب میکرد.
شبها تا پنج صبح بیدار مینشستیم و صفحهصفحه میخواندیم و میخواندیم. صبحها هم او میخوابید و از اینکه من بلند میشوم و تقو توق میکنم خیلی شاکی میشد. این کتابخوانیِ ما تقریباً مقارنِ زمانی بود که در "تربیتمعلم" دیگر درس خواندن فراموش و جشنها و پایکوبیهای شبانه، قومیتمحور یا پایان تحصیلاتی شروع میشود.
آیات شیطانی را البته زیاد نخواندیم، ماجرای کلی را من از کتاب نقد مهاجرانی که سالهای دبیرستان خوانده بودم، تقریباً میدانستم و داستان سلمان رشدی هم کششهای لازم را (حد اقل برای ما) نداشت. شخصیتهایاش یکدفعه زیاد میشدند و هر کدام هم برای خود داستانی داشتند و امثال من که ذهن کوچکی دارند را وسط هزارتوی قصه گم میکردند. نمیدانم کدام داستان تولستوی را یک زمانی قصد کردم بخوانم و به همین دلیل ِ "گم کردنِ خطِ داستان" وسطِ کار رهایش کردم.
به هر حال، این داستان خواندنها، همراه بود با رسیدن بچههایی که در خوابگاه، فیلم هارد-به-هارد میکردند –یعنی حدود 100 فیلم را با هم تبادل میکردند- و با آمدنشان جشنوارههای فیلم-در-کامپیوتر توی اتاق راه میافتاد و دیدن افلامِ (فیلمهای) مختلف شروع میشد.
همانند داستانها، من همیشه با دنیای فیلمها بیگانه بودم و چندان اطلاعات جانبیای از اسامی مطرح، اهمیتها و سبکهاش نداشتم. هنوز هم ندارم . من فقط فیلم را میبینم. و بعد خود فیلم است که به اعماق ذهنام میرود و آن را یکجورهایی اندکی (و گاهی خیلی) تغییر میدهد.
یکی از این فیلمها، فیلمی بود که در آن یک "گاو باز" با "شارون استون" رفیق میشدند و... و بعد از ماجراهای فراوان که در نهایت آن گاوباز از شارون استون برید و به زندگی جوانمردانه، خانوادگی و انسانمنشانهاش روی آورد، انگار "قدرتِ طبیعی" هم از او برگشت و در همین راستا، در آخر فیلم در جریان یک گاوبازی، گاو او را کشت و رفیق تازهی شارون استون –که اینک او بر انسانیت و پاکیِ نفس شوریده بود- بر آن گاو فائق آمد.
نمیدانم چقدر میشود گفت که این داستان، به داستانِ آیات شیطانی که در نهایت "جبرئیل فرشته" بدبخت و بیچاره میشود و "صلاحالدین چمچا" در زندگی پیروز و فائق، شباهت دارد؛ ولی آن روزها به این فکر میکردم که «نکند طبیعت واقعاً تنها قدرت خود را بر انسانهایی که بر پاکیِ نفس بشورند و منش انسانی را کنار بگذارند ارزانی میدارد.»
هنوز هم نتوانستهام با این گزاره کنار بیایم. خیلی وقتها به این نتیجه رسیدهام که آدمهایی که اعتماد به نفسِ فارغ از خدا دارند -البته انواع خاصی از این نوع اعتماد به نفس- در کار خود میتوانند قویتر ظاهر شوند و نیندیشیدنشان قدرت آنها را بیش از آنچه هست به بروز و ظهور میرساند.
اصلاً آن جنبهی خدا و آخرت اندیشی به کنار، اساساً گاهی به این نتیجه رسیدهام که "نیندیشیدن امری قدرت آفرین است." نمیتوانم دقیق و روشن بگویم که منظورم از این جمله چیست. اگر بخواهم کمی واضحترش کنم، باید بگویم که منظورم از نیندیشیدن نادیده گرفتن بعضی چیزهایی است که معمولاً خیلی فکر را به خود مشغول میکنند. «چیزهایی که هنگامِ فکر کردنِ ایستاده در ورا و خارج ِ "تکاپوی مشغولکننده" و دربارهی نتایج و ربط و نسبت آن با بروناش، ذهن را به خود مشغول میدارند.» به نظرم میرسد که این اندیشهها از قدرت آدم در بازی میکاهند.
البته زیاد ادامه ندادیم. کتابهایی که خواندیم، مثلاً "معراجنامهی ابن دیلاق" بود و چیزهایی دربارهی "کلاهچرکی". داستانهایی از صادق هدایت، مثلاً "مردی که نفسش را کشت"، "محلّل"، "لاله"، "گجسته دژ" و داستانهای معروفاش مثل "داش آکل"، "بوف کور" و "سگ ولگرد" و چند داستان دیگر. یکبار هم زدیم به سیم آخر و خواستیم "آیات شیطانی" را بخوانیم.
این کتابهایی که گفتم، خیلیهایشان در این جنبه که در جامعهی اسلامی ممنوع یا منفور هستند مشترک بودند و برای من و او که هیچوقت در عمرمان کتابخوان نبودیم و چندان چیزی از دنیای کتابها نمیدانستیم (من که هنوز هم کم میخوانم و زیاد به سراغ کتاب نمیروم) شاید این یکی از مهمترین عواملی بود که در دورانی که هر دومان حال و وضع روحی خوبی نداشتیم، به سراغ آنها رفته بودیم. البته هیچکداممان نه از اسلام بدمان میآمد و نه علاقهی خاصی به پیدا کردنِ احساس شوریدگی بر جماعت مسلمان و معضل دانستن اسلام داشتیم. شوقِ "میوهی ممنوعه خوردن" بود که ما را بدانها ترغیب میکرد.

آیات شیطانی را البته زیاد نخواندیم، ماجرای کلی را من از کتاب نقد مهاجرانی که سالهای دبیرستان خوانده بودم، تقریباً میدانستم و داستان سلمان رشدی هم کششهای لازم را (حد اقل برای ما) نداشت. شخصیتهایاش یکدفعه زیاد میشدند و هر کدام هم برای خود داستانی داشتند و امثال من که ذهن کوچکی دارند را وسط هزارتوی قصه گم میکردند. نمیدانم کدام داستان تولستوی را یک زمانی قصد کردم بخوانم و به همین دلیل ِ "گم کردنِ خطِ داستان" وسطِ کار رهایش کردم.
به هر حال، این داستان خواندنها، همراه بود با رسیدن بچههایی که در خوابگاه، فیلم هارد-به-هارد میکردند –یعنی حدود 100 فیلم را با هم تبادل میکردند- و با آمدنشان جشنوارههای فیلم-در-کامپیوتر توی اتاق راه میافتاد و دیدن افلامِ (فیلمهای) مختلف شروع میشد.
همانند داستانها، من همیشه با دنیای فیلمها بیگانه بودم و چندان اطلاعات جانبیای از اسامی مطرح، اهمیتها و سبکهاش نداشتم. هنوز هم ندارم . من فقط فیلم را میبینم. و بعد خود فیلم است که به اعماق ذهنام میرود و آن را یکجورهایی اندکی (و گاهی خیلی) تغییر میدهد.
یکی از این فیلمها، فیلمی بود که در آن یک "گاو باز" با "شارون استون" رفیق میشدند و... و بعد از ماجراهای فراوان که در نهایت آن گاوباز از شارون استون برید و به زندگی جوانمردانه، خانوادگی و انسانمنشانهاش روی آورد، انگار "قدرتِ طبیعی" هم از او برگشت و در همین راستا، در آخر فیلم در جریان یک گاوبازی، گاو او را کشت و رفیق تازهی شارون استون –که اینک او بر انسانیت و پاکیِ نفس شوریده بود- بر آن گاو فائق آمد.
نمیدانم چقدر میشود گفت که این داستان، به داستانِ آیات شیطانی که در نهایت "جبرئیل فرشته" بدبخت و بیچاره میشود و "صلاحالدین چمچا" در زندگی پیروز و فائق، شباهت دارد؛ ولی آن روزها به این فکر میکردم که «نکند طبیعت واقعاً تنها قدرت خود را بر انسانهایی که بر پاکیِ نفس بشورند و منش انسانی را کنار بگذارند ارزانی میدارد.»
هنوز هم نتوانستهام با این گزاره کنار بیایم. خیلی وقتها به این نتیجه رسیدهام که آدمهایی که اعتماد به نفسِ فارغ از خدا دارند -البته انواع خاصی از این نوع اعتماد به نفس- در کار خود میتوانند قویتر ظاهر شوند و نیندیشیدنشان قدرت آنها را بیش از آنچه هست به بروز و ظهور میرساند.
اصلاً آن جنبهی خدا و آخرت اندیشی به کنار، اساساً گاهی به این نتیجه رسیدهام که "نیندیشیدن امری قدرت آفرین است." نمیتوانم دقیق و روشن بگویم که منظورم از این جمله چیست. اگر بخواهم کمی واضحترش کنم، باید بگویم که منظورم از نیندیشیدن نادیده گرفتن بعضی چیزهایی است که معمولاً خیلی فکر را به خود مشغول میکنند. «چیزهایی که هنگامِ فکر کردنِ ایستاده در ورا و خارج ِ "تکاپوی مشغولکننده" و دربارهی نتایج و ربط و نسبت آن با بروناش، ذهن را به خود مشغول میدارند.» به نظرم میرسد که این اندیشهها از قدرت آدم در بازی میکاهند.
دوشنبه، مهر ۱۷، ۱۳۸۵
...
یک لحظه هم نمیتوانم درست فکر کنم. دارم با دست خودم همه چیز را خراب میکنم. آن از هفتهی پیش که کاری را که برای خودم، با هزار زور و زحمت جور کرده بودم، زنگ زدم و کنسل کردم. این هفته باز هم جای دیگری قول دادهام، اما نمیدانم چرا هر بار که صحبت از این کار لعنتی میشود، ترس و دلهره این قدر بر من مستولی میشود. دیگر اصلاً نمیتوانم فکر کنم. خصوصاً شب قبل از روز اولِ کار که اصلاً آرامش و آسایش ندارم. امشب بار سوم است که شب اول قبل از کار من میشود. میدانم که همین روز اول از شدت این دلهره چنان خراب میکنم که دیگر خودم هم نمیتوانم ادامه بدهم. ماندهام. یک نه بگویم و خلاص کنم خودم را از این عذاب الیم، یا اینکه بگویم آره و با واقعیات روبهرو شوم؟
پنجشنبه، مهر ۰۶، ۱۳۸۵
Agility
زمانی نوشتم که دربارهی Agile خواهم نوشت، البته اگر تقاضایی وجود داشته باشد؛ اما هیچ تقاضایی وجود نداشت. با این حال دلم نیامد خودم را از نوشتن دربارهی آن محروم کنم. و این نمونهیِ والایِ در نظر گرفتن سلایق خوانندگان بید! در هر حال، قضا را چه دیدی؟ شاید چشم کسی را گرفت و خوانده هم شد.
دربارهی این واژه که این چند سالهی اخیر در دنیایِ نرمافزار خیلی مهُم شده، و گویا در خیلی از صنایع دیگر نیز باب شده است، بهطور خلاصه میتوانم بگویم که "فلسفهای دارد عکس همهی مفاهیم رسمیای که تاکنون باب بوده و تدریس میشده". در زیر اهم وجوه آن، در زمینهی نرمافزار، فهرست شده است.
ز تعارف کم کن و...
در دههی 90 در دنیای نرمافزار باب شده بود که توجه عجیبی به مستندسازی شود و بسیاری اساسیترین بخش توسعهی نرمافزار را همین مستندسازیها قلمداد میکردند. دقت و عظمت یک نرمافزار را مستندات آن تعیین میکرد، یعنی نوشتهجاتی که در بارهی آن نوشته میشود، یا نقشهها و طرحهای اولیهای که برای آن ارائه می کردند. گاهی اینها چنان عظیم و گسترده میشدند و به بیراهه میرفتند، که روند اجرایِ اصلیِ کار را غیرممکن میساختند. در رویکردِ Agile توجهِ اصلی بر مسئلهی ساخت است و مستندات هم تا حدی که واقعاً در ساخت بهکار بیایند، تهیه و تنظیم میشوند. نرمافزاری اهمیت دارد که کارکند ونه مستنداتی که دقت زیادی در آنها مبذول شده است. البته این به معنی کار بینظم و بنیاد نیست. مستنداتی که برای نظمبخشیدن به کار و پیریزی روند اصولی آن لازم باشند، حتماً باید تهیه شوند.
زود باش
در رویکرد Agile توجه زیادی به آمادهشدن هر چه سریعتر یک محصول قابل ارائه وجود دارد. این محصول به سرعت تهیه میشود و بعد در دفعات متعدد مورد ارزیابی و بازبینی قرار گرفته و اصلاح و تکمیل میشود. تلاش زیادی میشود که هر دوهفته یکبار یا هر یک ماه یکبار، محصولات قابل توجهی تولید شده و قابلیت تحویل کار در هر زمانی وجود داشته باشد. بدین طریق ریسک ناموفق بودن کار تا حد زیادی پایین میآید و امکان شکست پروژه بسیار کمتر میشود.
کمی صمیمیتر
یک امر مهم دیگر تلاش برای خارج کردن روابط متقابلِ اعضای شرکت از نظام سلسلهمراتبی و بنیادِ دستور-اطاعتی، به نظام افقی و بنیاد همفکری-همکاری است. جز این، در رویکرد Agile این افراد هستند که مهماند. آنها هستند که با تواناییها و خلاقیتهایشان میتوانند یک کار را به سرانجام برسانند. در اینجا به عکس راهکارهای قبلی، حرکتِ کاملاً دقیق، بر مبنای یک فرآیندِ از پیش تعیینشده، آنچنان اهمیت ندارد. اسلوبِ کلیِ فرآیندِ حرکت، مشخص است، اما جزئیاتِ آن با توجه به موقعیتی که کار با آن روبهروست، تعیین میشود. علاوه بر این داشتن ابزارهای قوی، عاملی در جهت تضمین موفقیت به حساب نمیآیند؛ این افراد قوی، خلاق و حرفهای هستند که موفقیت را تضمین میکنند.
تغییرات
سرعت تکنولوژی، مرتباً تکنولوژیهای مورد استفاده و به تبع آن خواستههای مشتری را تغییر میدهد. در Agile به تغییرات توجه زیادی میشود و تلاش فراوانی، برای اعمال تغییر (بر طبق خواستههای مشتری یا تغییرات تکنولوژیکی) در هر مرحله، و به وجود آوردن امکان این تغییر دادنها از قبل، انجام میشود.
همکاری به جای مذارکرات قراردادی
بالاخره در این نظام مشتری، طرف مقابل محسوب نمیشود و در آن سوی مرز قرار نمیگیرد. مشتری و خواستههای او والاترین چیزی هستند که باید مورد توجه باشند. خود مشتری نیز در تیم توسعه قرار دارد و از جریان پیشرفتها و مشکلات آگاه است. تلاش مزورانه برای قانع کردن او از راه خالیبندیهای معمول صورت نمیگیرد، یعنی لازم نیست که صورت بگیرد.
اگر فرصتی پیش آمد، دربارهی مفاهیم دیگری که در این زمینه مطرح است، باز هم چیزهایی خواهم نوشت. برای دسترسی به منابع بیشتر طبق معمول به ویکیپدیا میتوانید مراجعه کنید.
دربارهی این واژه که این چند سالهی اخیر در دنیایِ نرمافزار خیلی مهُم شده، و گویا در خیلی از صنایع دیگر نیز باب شده است، بهطور خلاصه میتوانم بگویم که "فلسفهای دارد عکس همهی مفاهیم رسمیای که تاکنون باب بوده و تدریس میشده". در زیر اهم وجوه آن، در زمینهی نرمافزار، فهرست شده است.
ز تعارف کم کن و...
در دههی 90 در دنیای نرمافزار باب شده بود که توجه عجیبی به مستندسازی شود و بسیاری اساسیترین بخش توسعهی نرمافزار را همین مستندسازیها قلمداد میکردند. دقت و عظمت یک نرمافزار را مستندات آن تعیین میکرد، یعنی نوشتهجاتی که در بارهی آن نوشته میشود، یا نقشهها و طرحهای اولیهای که برای آن ارائه می کردند. گاهی اینها چنان عظیم و گسترده میشدند و به بیراهه میرفتند، که روند اجرایِ اصلیِ کار را غیرممکن میساختند. در رویکردِ Agile توجهِ اصلی بر مسئلهی ساخت است و مستندات هم تا حدی که واقعاً در ساخت بهکار بیایند، تهیه و تنظیم میشوند. نرمافزاری اهمیت دارد که کارکند ونه مستنداتی که دقت زیادی در آنها مبذول شده است. البته این به معنی کار بینظم و بنیاد نیست. مستنداتی که برای نظمبخشیدن به کار و پیریزی روند اصولی آن لازم باشند، حتماً باید تهیه شوند.
زود باش
در رویکرد Agile توجه زیادی به آمادهشدن هر چه سریعتر یک محصول قابل ارائه وجود دارد. این محصول به سرعت تهیه میشود و بعد در دفعات متعدد مورد ارزیابی و بازبینی قرار گرفته و اصلاح و تکمیل میشود. تلاش زیادی میشود که هر دوهفته یکبار یا هر یک ماه یکبار، محصولات قابل توجهی تولید شده و قابلیت تحویل کار در هر زمانی وجود داشته باشد. بدین طریق ریسک ناموفق بودن کار تا حد زیادی پایین میآید و امکان شکست پروژه بسیار کمتر میشود.
کمی صمیمیتر
یک امر مهم دیگر تلاش برای خارج کردن روابط متقابلِ اعضای شرکت از نظام سلسلهمراتبی و بنیادِ دستور-اطاعتی، به نظام افقی و بنیاد همفکری-همکاری است. جز این، در رویکرد Agile این افراد هستند که مهماند. آنها هستند که با تواناییها و خلاقیتهایشان میتوانند یک کار را به سرانجام برسانند. در اینجا به عکس راهکارهای قبلی، حرکتِ کاملاً دقیق، بر مبنای یک فرآیندِ از پیش تعیینشده، آنچنان اهمیت ندارد. اسلوبِ کلیِ فرآیندِ حرکت، مشخص است، اما جزئیاتِ آن با توجه به موقعیتی که کار با آن روبهروست، تعیین میشود. علاوه بر این داشتن ابزارهای قوی، عاملی در جهت تضمین موفقیت به حساب نمیآیند؛ این افراد قوی، خلاق و حرفهای هستند که موفقیت را تضمین میکنند.
تغییرات
سرعت تکنولوژی، مرتباً تکنولوژیهای مورد استفاده و به تبع آن خواستههای مشتری را تغییر میدهد. در Agile به تغییرات توجه زیادی میشود و تلاش فراوانی، برای اعمال تغییر (بر طبق خواستههای مشتری یا تغییرات تکنولوژیکی) در هر مرحله، و به وجود آوردن امکان این تغییر دادنها از قبل، انجام میشود.
همکاری به جای مذارکرات قراردادی
بالاخره در این نظام مشتری، طرف مقابل محسوب نمیشود و در آن سوی مرز قرار نمیگیرد. مشتری و خواستههای او والاترین چیزی هستند که باید مورد توجه باشند. خود مشتری نیز در تیم توسعه قرار دارد و از جریان پیشرفتها و مشکلات آگاه است. تلاش مزورانه برای قانع کردن او از راه خالیبندیهای معمول صورت نمیگیرد، یعنی لازم نیست که صورت بگیرد.
اگر فرصتی پیش آمد، دربارهی مفاهیم دیگری که در این زمینه مطرح است، باز هم چیزهایی خواهم نوشت. برای دسترسی به منابع بیشتر طبق معمول به ویکیپدیا میتوانید مراجعه کنید.
چهارشنبه، مهر ۰۵، ۱۳۸۵
بازی بیرغبت
«از چیزهای تکراری، هر چه باشد، حالم به هم میخورد. تازه حالاست که میفهمم، آنها که دانسته درگیر ِ کاری تکراری میشوند و برای گذران زندگی، راهی جز پذیرش ِ همین زندگی ِ تکراری که چیزی جز مرارت و حس ِ تحقیر ندارد، را ندارند، چه میکشند از دست این زندگی.» -از بیانات یک نفر از دوستان
وقتی "بازی ِ* شوقآفرین و نشاطآور" آدمی، در نظر او خوار و ناچیز میشود که:
یا یک بازی بزرگ تر، با نشاط و شوقی جدید، پدید آمده، که پرداختن به آن بازی قدیمی را در نظر خوار و بیهوده ساخته و آلترناتیوی قوی در برابر آن ایجاد نموده است؛ که در چنین حالتی، نتیجهی کار چیزی محتوم خواهد بود.
یا، در زمانی است، که فرد سعی میکند، تعمداً خود را نسبت به بسیاری از بازیهایی که تا کنون برای او جذاب و دوستداشتنی بودهاند، بیرغبت سازد. در این تلاش تعمدی مرتباً خواستار، خواستهی خود را، از خود، دفع مینماید و به عبارتی بازی جذاب برای او در همین جریان ایجاد دافعه صورت میگیرد. در این حالت نیز میل به بازی در او قوی است، و به همین خاطر بازی جدید که عبارت از تلاش برای جدایی از بازی قدیمی است، جذابیت فراوانی میتواند ایجاد کند و خواستار را، به شدت به خود جذب نماید.
و یا اینکه، میل به بازی به دلایلی که در خود بازی؛ فرد با آنها رودررو میشود، در روندی تدریجی خواص جذبکنندهی بازی را، از آن (بازی) دور میسازند. این روند تدریجی، همچنین مانع از بهوجود آمدن آلترناتیوهای دیگر میشود. در مجموع این حالت به سه دسته واکنش کلی منجر میشود:
حالت نخست شوریدن در برابر احساس بیهودگی و برون آمدن ناگهانی از خواب غفلت است. فرد شوریده به دلیل برخورداری از خواص "شوریدگی"، این قدرت را در خود دارد که بازیای جدید و جذاب بیابد و امیال فروخفتهی خود را به واکنش و غلیان وادار نماید.
واکنش دوم سعی در بازگرداندن تدریجی ِ رغبت و ایجاد دوبارهی شور و شوق برای ادامهی بازی، از طرق مختلف است.
و اما واکنش سوم، پذیرش این حالت و ادامهی بازی به شکل بیرغبت و بدون انگیزهی کافی است. وقتی بازیگر گریختن از بازی را به دلیل حفظ سابقه، اخلاقاً یا به دلیل اجبارهای اجتماعی یا برای امرارمعاش یا... ناممکن ببیند، حالت سومی که ذکر آن رفت امکان وقوع زیادی دارد. **
* بازی را در اینجا به همان مفهومی بهکار میبرم که معمولاً آرش موسوی در نوشتههایاش بهکار میبرد. خصوصاً در توپهایی که هر از گاهی در زمین فلسفه شوت میکند.
** این تقسیمبندیها البته همش کشک بود و مندرآوردی. اما نکتهی مهم اینه که، من تا چند روز پیش با سرعت زیادی داشتم به سمت حالت سوم از شق سوم میرفتم.
وقتی "بازی ِ* شوقآفرین و نشاطآور" آدمی، در نظر او خوار و ناچیز میشود که:
یا یک بازی بزرگ تر، با نشاط و شوقی جدید، پدید آمده، که پرداختن به آن بازی قدیمی را در نظر خوار و بیهوده ساخته و آلترناتیوی قوی در برابر آن ایجاد نموده است؛ که در چنین حالتی، نتیجهی کار چیزی محتوم خواهد بود.
یا، در زمانی است، که فرد سعی میکند، تعمداً خود را نسبت به بسیاری از بازیهایی که تا کنون برای او جذاب و دوستداشتنی بودهاند، بیرغبت سازد. در این تلاش تعمدی مرتباً خواستار، خواستهی خود را، از خود، دفع مینماید و به عبارتی بازی جذاب برای او در همین جریان ایجاد دافعه صورت میگیرد. در این حالت نیز میل به بازی در او قوی است، و به همین خاطر بازی جدید که عبارت از تلاش برای جدایی از بازی قدیمی است، جذابیت فراوانی میتواند ایجاد کند و خواستار را، به شدت به خود جذب نماید.
و یا اینکه، میل به بازی به دلایلی که در خود بازی؛ فرد با آنها رودررو میشود، در روندی تدریجی خواص جذبکنندهی بازی را، از آن (بازی) دور میسازند. این روند تدریجی، همچنین مانع از بهوجود آمدن آلترناتیوهای دیگر میشود. در مجموع این حالت به سه دسته واکنش کلی منجر میشود:
حالت نخست شوریدن در برابر احساس بیهودگی و برون آمدن ناگهانی از خواب غفلت است. فرد شوریده به دلیل برخورداری از خواص "شوریدگی"، این قدرت را در خود دارد که بازیای جدید و جذاب بیابد و امیال فروخفتهی خود را به واکنش و غلیان وادار نماید.
واکنش دوم سعی در بازگرداندن تدریجی ِ رغبت و ایجاد دوبارهی شور و شوق برای ادامهی بازی، از طرق مختلف است.
و اما واکنش سوم، پذیرش این حالت و ادامهی بازی به شکل بیرغبت و بدون انگیزهی کافی است. وقتی بازیگر گریختن از بازی را به دلیل حفظ سابقه، اخلاقاً یا به دلیل اجبارهای اجتماعی یا برای امرارمعاش یا... ناممکن ببیند، حالت سومی که ذکر آن رفت امکان وقوع زیادی دارد. **
* بازی را در اینجا به همان مفهومی بهکار میبرم که معمولاً آرش موسوی در نوشتههایاش بهکار میبرد. خصوصاً در توپهایی که هر از گاهی در زمین فلسفه شوت میکند.
** این تقسیمبندیها البته همش کشک بود و مندرآوردی. اما نکتهی مهم اینه که، من تا چند روز پیش با سرعت زیادی داشتم به سمت حالت سوم از شق سوم میرفتم.
پنجشنبه، شهریور ۰۲، ۱۳۸۵
یکسالگی
به لحاظ آماری، با احتساب این مطلب، در این یکسالی که در کنارتان بودهام، 84 مطلب اصلی نوشتهام و 136 مطلب در بخش دیدگاه آوردهام و 416لینک هم در ثمرات وبگردی. شاید در پایان همه چیز، تنها "اعداد" هستند که نشانه میشوند و واجد اطلاع قابل حصول. امّا ثمرات درگیر کردن ذهن با وبلاگ، برای من، به شکلی ملموس، بسیار بیش از آنچه اعداد نشان دهند، بودهاست. و مگر نه اینکه برای همهی ما اینگونه بوده است.
«و این یَکسالی کَه... در کَنارَتان بودیم... هَمَه پُر از شور و نَشاط بود و... امید بَه زَندَگی... امیدواریم کَه... ارتباط ما... با اینها قطع نَشَد... و در خَدمتَ... شما بَمانیم... و این حضورَ مستورَ ما... در این عرصَه... برقرار بَماند... و صلّ الله علی محمّدٍ و آله اجمعین. و جمیع انبیاء و المرسلین. والملائکة المقربین. و...
تمام شد، فصل نخست از این کتاب، به قلم بندهی خائفِ سراپا تقصیر، محسن ابن فضلالله.»
«و این یَکسالی کَه... در کَنارَتان بودیم... هَمَه پُر از شور و نَشاط بود و... امید بَه زَندَگی... امیدواریم کَه... ارتباط ما... با اینها قطع نَشَد... و در خَدمتَ... شما بَمانیم... و این حضورَ مستورَ ما... در این عرصَه... برقرار بَماند... و صلّ الله علی محمّدٍ و آله اجمعین. و جمیع انبیاء و المرسلین. والملائکة المقربین. و...
تمام شد، فصل نخست از این کتاب، به قلم بندهی خائفِ سراپا تقصیر، محسن ابن فضلالله.»
چهارشنبه، شهریور ۰۱، ۱۳۸۵
حرفِ منطقی بی در و پیکر
(اگر فرصت ندارید، از خواندن قسمت I صرف نظر کنید. اگر خیلی فرصت ندارید، از بخش II هم میشود صرف نظر کرد!)
I سخن که به آنجا رسید لطیف گفت: «زیاد به دانایی فکر نکن. آشفته نباش. از شرایط استقامت، ایستادن بر یک حکم و عدم جسارت بر پرسیدن دربارهی آن است. بنابراین اگر کسی استقامت کند، تقدیس کرده و به قول خودت تعبد ورزیده. حتماً میدانی که شرط اول فهم، استقامت است و بدون آن هیچ چیزی فهم نمیشود. درست است که استقامت، به این خاطر، چیز خوبی نیست، اما چارهای غیر از آن هم وجود ندارد.
خیلیها را میبینی که تأکیدی میکنند، که در تفکرشان هیچ قسمت ناپرسایی وجود ندارد. همیشه دیدهای که توابع بازگشتی، که در آنها مرتباً مسئله به مسائل کوچک و کوچکتری تقسیم میشوند، نیاز به شرطی پایانی دارند، که تعیینکنندهی کوچکترین قسمتهاست. به هر حال این کوچکترین قسمتها باید وجود داشته باشندع تا تابع کار کند. بنابراین فرض پرسایی مطلق در اندیشه، یا عدم تعبد کامل، بیانگر هیچ چیز خاصی نیست. چون به هر حال، پذیرفتن یا عدم پذیرفتن، خالی از فرضهای اولیه نیست. و به دلیل فاصلهی ذهن ما با واقعیت (در صورت وجود چیزی به نام واقعیت)، هرگز نمیتوان درستی این فرضها را قطعی پنداشت.
بنابر آنچه گفتم، عدم تعبد را نمیتوان به عنوان نشانهای برای درستاندیشیدن دانست. مگر اینکه مفهوم تعبد را تغییر دهیم و بگوییم، پیشفرضهای اولیهی توافقی را، درست حساب میکنیم و بدین سان، درستی را به توافق حواله بدهیم. کاری که در خیلی موارد دیگر هم میکنیم.
به همین دلیل است که میگویم دروازههای منطق ارسطوئی تنها افسونی از حقیقتاند و هیچ تفاوت خاصی با منطقهای دیگر ندارند. جالب است که من این نتیجه را از درون خود این منطق میگیرم و نادرستی خودش را با الگوهای خود آن نشان میدهم. این امر به روشنی، نادرستی دستگاه را نشان میدهد.»
II
گفتم: «لطیف! این حرفهایی که میزنی، از خودت میگویی یا منطقدانها نیز، به این امر معتقدند؟»
گفت: «تو چیکار داری. مهم استدلال من است، که صحیح و عقلانی است.»
گفتم: «برای من مهم است.»
گفت: «تو فرض کن از خودم گفتهام. چه فرقی میکند؟»
گفتم: «چیزی هم از نظریههایی که دربارهی منطق ارائه شده و پاسخهای مخالفانشان خواندهای؟»
گفت: «نه.»
گفتم: «خاک بر سر من. و خاک بر سر تو. یعنی نیم ساعت است که سر کارم؟»
گفت: «مگر چیز غیر منطقیای در حرفهای من وجود دارد؟»گفتم: «عقلانی بودن (پذیرفتنی بودن) ِ حرف یکی از شرایط درست بودن آن هست، اما اندیشه تکاملی است. نخستین نشانهی منطقی بودن و درستی آن، این است که در پیوند با گذشتهی بستری باشد که در آن بیان میشود. و با توجه به سیر تغییر و تحولات آن بستر و با ملاحظات مختلف دربارهی آن مطرح شود. و گر نه، حرفهای منطقی، بی در و پیکر، فراوان میشود گفت.»
I سخن که به آنجا رسید لطیف گفت: «زیاد به دانایی فکر نکن. آشفته نباش. از شرایط استقامت، ایستادن بر یک حکم و عدم جسارت بر پرسیدن دربارهی آن است. بنابراین اگر کسی استقامت کند، تقدیس کرده و به قول خودت تعبد ورزیده. حتماً میدانی که شرط اول فهم، استقامت است و بدون آن هیچ چیزی فهم نمیشود. درست است که استقامت، به این خاطر، چیز خوبی نیست، اما چارهای غیر از آن هم وجود ندارد.
خیلیها را میبینی که تأکیدی میکنند، که در تفکرشان هیچ قسمت ناپرسایی وجود ندارد. همیشه دیدهای که توابع بازگشتی، که در آنها مرتباً مسئله به مسائل کوچک و کوچکتری تقسیم میشوند، نیاز به شرطی پایانی دارند، که تعیینکنندهی کوچکترین قسمتهاست. به هر حال این کوچکترین قسمتها باید وجود داشته باشندع تا تابع کار کند. بنابراین فرض پرسایی مطلق در اندیشه، یا عدم تعبد کامل، بیانگر هیچ چیز خاصی نیست. چون به هر حال، پذیرفتن یا عدم پذیرفتن، خالی از فرضهای اولیه نیست. و به دلیل فاصلهی ذهن ما با واقعیت (در صورت وجود چیزی به نام واقعیت)، هرگز نمیتوان درستی این فرضها را قطعی پنداشت.
بنابر آنچه گفتم، عدم تعبد را نمیتوان به عنوان نشانهای برای درستاندیشیدن دانست. مگر اینکه مفهوم تعبد را تغییر دهیم و بگوییم، پیشفرضهای اولیهی توافقی را، درست حساب میکنیم و بدین سان، درستی را به توافق حواله بدهیم. کاری که در خیلی موارد دیگر هم میکنیم.
به همین دلیل است که میگویم دروازههای منطق ارسطوئی تنها افسونی از حقیقتاند و هیچ تفاوت خاصی با منطقهای دیگر ندارند. جالب است که من این نتیجه را از درون خود این منطق میگیرم و نادرستی خودش را با الگوهای خود آن نشان میدهم. این امر به روشنی، نادرستی دستگاه را نشان میدهد.»
II
گفتم: «لطیف! این حرفهایی که میزنی، از خودت میگویی یا منطقدانها نیز، به این امر معتقدند؟»
گفت: «تو چیکار داری. مهم استدلال من است، که صحیح و عقلانی است.»
گفتم: «برای من مهم است.»
گفت: «تو فرض کن از خودم گفتهام. چه فرقی میکند؟»
گفتم: «چیزی هم از نظریههایی که دربارهی منطق ارائه شده و پاسخهای مخالفانشان خواندهای؟»
گفت: «نه.»
گفتم: «خاک بر سر من. و خاک بر سر تو. یعنی نیم ساعت است که سر کارم؟»
گفت: «مگر چیز غیر منطقیای در حرفهای من وجود دارد؟»گفتم: «عقلانی بودن (پذیرفتنی بودن) ِ حرف یکی از شرایط درست بودن آن هست، اما اندیشه تکاملی است. نخستین نشانهی منطقی بودن و درستی آن، این است که در پیوند با گذشتهی بستری باشد که در آن بیان میشود. و با توجه به سیر تغییر و تحولات آن بستر و با ملاحظات مختلف دربارهی آن مطرح شود. و گر نه، حرفهای منطقی، بی در و پیکر، فراوان میشود گفت.»
یکشنبه، مرداد ۲۹، ۱۳۸۵
دار عظما
ما انسانها همگی درونی وسیع داریم. خیلی وسیع. اما interface کوچکی برای ارتباط در اختیار ماست. خودمان میدانیم، که حتا برای همسرانمان (البته من هنوز همسری ندارم)، یا نزدیک ترین دوستمان، چه پنجرهی کوچکی در اختیار داریم. همه خود میدانیم که چقدر وسیعتر از حدی هستیم که در تصور دیگران جا گرفتهایم. تصویر ما کوچک و شکننده است و این بزرگترین رنج ماست. حال اگر احساس کنی که در آفرینش این interface، نمیتوانی تعادل و توازن مناسب و معقول را داشته باشی و هر بار تصاویری ناموزون، از تو شکل میگیرد که هر کدام، برداشت خاصی به نوشتهی تو میدهند، و آن را به سویی میرانند، قدری نگاشتن مطالب سختتر میشوند. اگر جایی بخواهی بنگاری که خود همان نوشته، به خودی خود، بخواهد تصویر تو را بسازد و context دریافت نوشتهی تو شود، این نوشتن به مراتب سختتر است.
چیزی مثل وبلاگ، این interface را خیلی کوچک و کوچکتر میکند. آن را به حد رسانه میرساند. جایی که تصویری به کل متفاوت از آدمی ارائه میشود و "بازی" او به معرض نمایش در میآید. بازیای که در میان این interfaceها و برای تأثیر در میان آنها طراحی شده است. ارتباطی که از این سطح فراتر نمیرود. ناماش را ممکن است دوستی بگذاریم، ارتباطی را که در این میان هست، اما به لحاظ روانی ویژگیهای بسیار متفاوتی از یک دوستی دنیای قدیمی، در این دوستی، واسطهی (interfaceِ) ارتباط میشوند. خصوصیاتی که بیشتر مربوط به اندیشه هستند. جایی که، هرگز عمق و وسعت آن، در آن زمینهی قدیمی (احساس، نما و خُلق) ایجاد نمیشود. (جایی که زجر فراوان و فشار دندان است)
منظورم اصلاً این نیست که دوستیهای اینجا و ارتباطاتاش، عمیق نیست. اما عمق آنها در جای دیگری در مغز پدید میآید. جایی که برای آشنایان به آن شکل قدیمی، آشنا نیست. برای من مهم این است، که ارتباطهای اینجا هنرمندانه نیست. یک دوستی معمولی (در نیای حقیقی)، وجوهی از یک نقشنگاریِ هنرمندانه در خود دارد. هنری که زیبایی آن دوستی را فراهم میکند و به آن جذابیت میدهد. به آن این امکان را میدهد، تا از این interfaceهای معمولی فراتر رود و به دنیای نزدیکتری پای نهد.
گویا در وبلاگهای ما، که آن را رسانهی ارتباطی میان فردی نامیدهایم، هیچکس سعی ندارد، این ارتباط را در حدی وسیع و به تمامی هنر خود، با تمامی وجود خود، با دگری ایجاد کند. چه میگویم؟ این روزها حتا در زندگی حقیقی نیز سراغ گرفتن از چنین ارتباطی، جستوجوی امری تقریباً یافتنشدنی است. جستوجوی چیزی که تنها بر تصاویر سینما میتواند ظهور کند. شاید به این خاطر که تنها آنجاست که زندگی، خود، اهمیت مییابد و به خودی خود مهم میشود.
کامنتها برایام جذاب شدهاند. کامنتهای کوتاهی که دلی پشت آنهاست، هر چند غالباً با کممحلی و سردی نادیده گرفته میشوند، یا از طرف ما پاسخی کوتاه دریافت میدارند، که هرگز شایستهی روحِ در پسِشان نیست. فکر میکنم، در میان سخن این همه عقل، که همه دانا وفهیم هستند، همه حرف جالبی برای گفتن دارند و مدام سخنان جالب را میآفرینند و بازمیآفرینند، سخن من چنان زودگذر خواهد بود و آنچنان کوچک، که بتوانم به آسانی آن را اصلاً به حساب نیاورم.
آنچه دوست دارم بماند اما، سخن افسونگرانهای است، که بیش از آن که سرها را در تأمل به خویش درکشد، دلها در هوای نفساش پرکشد. و پیش از آنکه خود معنایی فخیم آورد، شمیماش مستیای نسیم بر دل و جان برآورد؛ تا ناسپرده عقل را نیز، روح بپرورد و سرگشته دل را نیز، سرّ مقصود دربرآورد. آن سخن مرا نیز در خود خواهد آمیخت و سر را به آن دار عظما خواهد آویخت.
چیزی مثل وبلاگ، این interface را خیلی کوچک و کوچکتر میکند. آن را به حد رسانه میرساند. جایی که تصویری به کل متفاوت از آدمی ارائه میشود و "بازی" او به معرض نمایش در میآید. بازیای که در میان این interfaceها و برای تأثیر در میان آنها طراحی شده است. ارتباطی که از این سطح فراتر نمیرود. ناماش را ممکن است دوستی بگذاریم، ارتباطی را که در این میان هست، اما به لحاظ روانی ویژگیهای بسیار متفاوتی از یک دوستی دنیای قدیمی، در این دوستی، واسطهی (interfaceِ) ارتباط میشوند. خصوصیاتی که بیشتر مربوط به اندیشه هستند. جایی که، هرگز عمق و وسعت آن، در آن زمینهی قدیمی (احساس، نما و خُلق) ایجاد نمیشود. (جایی که زجر فراوان و فشار دندان است)
منظورم اصلاً این نیست که دوستیهای اینجا و ارتباطاتاش، عمیق نیست. اما عمق آنها در جای دیگری در مغز پدید میآید. جایی که برای آشنایان به آن شکل قدیمی، آشنا نیست. برای من مهم این است، که ارتباطهای اینجا هنرمندانه نیست. یک دوستی معمولی (در نیای حقیقی)، وجوهی از یک نقشنگاریِ هنرمندانه در خود دارد. هنری که زیبایی آن دوستی را فراهم میکند و به آن جذابیت میدهد. به آن این امکان را میدهد، تا از این interfaceهای معمولی فراتر رود و به دنیای نزدیکتری پای نهد.
گویا در وبلاگهای ما، که آن را رسانهی ارتباطی میان فردی نامیدهایم، هیچکس سعی ندارد، این ارتباط را در حدی وسیع و به تمامی هنر خود، با تمامی وجود خود، با دگری ایجاد کند. چه میگویم؟ این روزها حتا در زندگی حقیقی نیز سراغ گرفتن از چنین ارتباطی، جستوجوی امری تقریباً یافتنشدنی است. جستوجوی چیزی که تنها بر تصاویر سینما میتواند ظهور کند. شاید به این خاطر که تنها آنجاست که زندگی، خود، اهمیت مییابد و به خودی خود مهم میشود.
کامنتها برایام جذاب شدهاند. کامنتهای کوتاهی که دلی پشت آنهاست، هر چند غالباً با کممحلی و سردی نادیده گرفته میشوند، یا از طرف ما پاسخی کوتاه دریافت میدارند، که هرگز شایستهی روحِ در پسِشان نیست. فکر میکنم، در میان سخن این همه عقل، که همه دانا وفهیم هستند، همه حرف جالبی برای گفتن دارند و مدام سخنان جالب را میآفرینند و بازمیآفرینند، سخن من چنان زودگذر خواهد بود و آنچنان کوچک، که بتوانم به آسانی آن را اصلاً به حساب نیاورم.
آنچه دوست دارم بماند اما، سخن افسونگرانهای است، که بیش از آن که سرها را در تأمل به خویش درکشد، دلها در هوای نفساش پرکشد. و پیش از آنکه خود معنایی فخیم آورد، شمیماش مستیای نسیم بر دل و جان برآورد؛ تا ناسپرده عقل را نیز، روح بپرورد و سرگشته دل را نیز، سرّ مقصود دربرآورد. آن سخن مرا نیز در خود خواهد آمیخت و سر را به آن دار عظما خواهد آویخت.
شنبه، مرداد ۲۸، ۱۳۸۵
باز هم دربارهی اعتماد به رسانه
مدتی است به روزانلاین و سایر سایتها و وبلاگهای فیلترشده دسترسی ندارم؛ cproxy هم مدت زیادی است، کارائی خود را از دست داده و من هم زیاده به دنبال تلاش برای شکستن فیلترها نیستم، چون اغلب اوقات نیازی به گذشتن از فیلتر پیش نمیآید. اما خوانندهی (البته نه خوانندهی دائمی) روز بودهام و هستم.
وقتی حسن جعفری عزیز (به قول خودش مرحوم "زوال") در اینجا خبر از نوشتهشدن فرضیات پردامنهی پلیسی (مرتبط با تشابه اسمیاش با نویسندهی روزنامهی جمهوری اسلامی) در یک نشریهی اینترنتی داده بود، اصلاً فکرش را هم نمی کردم که آن نشریه روز باشد و چنین چیزی دربارهی او نوشته باشند. هم ناصر خالدیان و هم پارسا صائبی در این باره به خوبی توضیح دادهاند و نیازی به توضیح اضافی نیست. امّا هنوز هم واقعاً برای من عجیب است، که چنین مطلبی چطور در روز اجازهی انتشار پیدا میکند.
یکی از مهمترین عواملی که سبب اعتماد به یک رسانه میشود، میزان دقتی است که اصحاب آن رسانه، در مطالب خود لحاظ میکنند و ریزبینیای که در مورد آنچه منتشر میشود، روا میدارند.
شاید وبلاگ از این لحاظ که در هیئت یک رسانهی تمام عیار نیست، در این مورد آنچنان زیر نظر نباشد و افراد به حکم شخصی بودن وبلاگ، به خود حق بدهند، نظر خود را دربارهی همه چیز، بیملاحظه بنویسند. از آنجا که به قول حامد، خوانندگان هم میدانند که یک به نظر من (نانوشته)، در پشت تمامی جملات هر وبلاگ، وجود دارد؛ این امر تنها اعتبار خود فرد را تحت تأثیر قرار میدهد و معمولاً مشکل خاصی ایجاد نمیکند. گر چه به هر حال، برای افرادی که اعتبار خود را دوست دارند، وبلاگنویسی نیز، همانقدر نیاز به دقت و توجه دارد، که تهیهی مطلب برای دیگر رسانهها.
جز این، البته سطح توقعات هم از روزنامهها و رسانههای مختلف، متفاوت است. این خود روزنامهها هستند، که با هدفگیری قشر مخاطب خاص خود، سطح توقعات، دیگران را از خود تعیین میکنند و خود آنها هستند که باید در نگه داشتن مخاطبین خود و تأمین رضایت آنها بکوشند. به همین خاطر است، که اصحاب شرق باید از اینکه مخاطبانشان فعالانه می کوشند، آنها را از ورطهی سقوط نجات بدهند، متشکر آنها نیز باشند و این توجهات را به هر شکل، کاملاً جدی بگیرند.
اینکه افراد در میان بد و بدتر، به هر حال مجبور به انتخاب هستند و شاید با وجود همهی این اشتباهات، در نهایت هم گزینهی انتخابی آنها باز تغییری نمیکند، هرگز دلیل بر این نیست، که مشکلی پیش نیامده و وضعیت به همان روال سابق بوده است. در این میان، اعتماد مخاطبین است که از یک رسانه گرفته میشود و کسانی که با اصول بازار آشنایی دارند میدانند، که مشکلترین کارها دربازار، بازگرداندن اعتماد از دست رفته است. رسانه نیز در بازار انتقال اطلاعات، خود موظف به تأمین اعتماد مخاطبین خود و کوشش فراوان در جهت حفظ این اعتماد است.
اینکه دستاندرکاران نشریهی اینترنتی "روز" به راحتی به خود اجازه دهند، لقب "کذایی" به اشخاص بدهند و از طرف "اغلب" وبلاگنویسان، در مورد آنها اظهار نظر نمایند. و تشابه اسمی افراد را "جالب" بخوانند؛ و سپس این ها را "ذکر فضائل" یک فرد بدانند، دیگر چیزی به نام" اعتماد"، در مخاطبی چون من، نسبت به نشریهی آنها باقی نخواهد گذاشت. و شکسته شدن، زنجیرههای اعتماد، ثمرهای به مراتب ملالتبارتر از هر آزادی و هر عدالت بهدستآمده از این طریق به جای خواهد گذاشت.
اما جدای از همهی اینها، برای من هم جالب است بدانم، نویسندهی آن نوشته، که دربارهی "حسن جعفری" مینویسد، (و قاعدتاً باید لااقل با کارهای اخیر او آشنا باشد و بداند که او یک شخصیت حقیقی است، که کاملاً با چشم غیر مسلح دیده میشود؛ اردیبهشتماه امسال برنامهی چهار قسمتی او دربارهی سنتگرایان با عنوان "حکمت خالده" پخش شده است؛ تقریباً تنها کسی بوده که در وبلاگستان دربارهی سنتگرایان نوشته؛ و قطعاً نمیتواند نویسندهی آن "خرعبلات" روزنامهی جمهوری اسلامی دربارهی دکتر نصر باشد)؛ به چه لحاظ این تشابه اسمی را جالب میداند.
وقتی حسن جعفری عزیز (به قول خودش مرحوم "زوال") در اینجا خبر از نوشتهشدن فرضیات پردامنهی پلیسی (مرتبط با تشابه اسمیاش با نویسندهی روزنامهی جمهوری اسلامی) در یک نشریهی اینترنتی داده بود، اصلاً فکرش را هم نمی کردم که آن نشریه روز باشد و چنین چیزی دربارهی او نوشته باشند. هم ناصر خالدیان و هم پارسا صائبی در این باره به خوبی توضیح دادهاند و نیازی به توضیح اضافی نیست. امّا هنوز هم واقعاً برای من عجیب است، که چنین مطلبی چطور در روز اجازهی انتشار پیدا میکند.
یکی از مهمترین عواملی که سبب اعتماد به یک رسانه میشود، میزان دقتی است که اصحاب آن رسانه، در مطالب خود لحاظ میکنند و ریزبینیای که در مورد آنچه منتشر میشود، روا میدارند.
شاید وبلاگ از این لحاظ که در هیئت یک رسانهی تمام عیار نیست، در این مورد آنچنان زیر نظر نباشد و افراد به حکم شخصی بودن وبلاگ، به خود حق بدهند، نظر خود را دربارهی همه چیز، بیملاحظه بنویسند. از آنجا که به قول حامد، خوانندگان هم میدانند که یک به نظر من (نانوشته)، در پشت تمامی جملات هر وبلاگ، وجود دارد؛ این امر تنها اعتبار خود فرد را تحت تأثیر قرار میدهد و معمولاً مشکل خاصی ایجاد نمیکند. گر چه به هر حال، برای افرادی که اعتبار خود را دوست دارند، وبلاگنویسی نیز، همانقدر نیاز به دقت و توجه دارد، که تهیهی مطلب برای دیگر رسانهها.
جز این، البته سطح توقعات هم از روزنامهها و رسانههای مختلف، متفاوت است. این خود روزنامهها هستند، که با هدفگیری قشر مخاطب خاص خود، سطح توقعات، دیگران را از خود تعیین میکنند و خود آنها هستند که باید در نگه داشتن مخاطبین خود و تأمین رضایت آنها بکوشند. به همین خاطر است، که اصحاب شرق باید از اینکه مخاطبانشان فعالانه می کوشند، آنها را از ورطهی سقوط نجات بدهند، متشکر آنها نیز باشند و این توجهات را به هر شکل، کاملاً جدی بگیرند.
اینکه افراد در میان بد و بدتر، به هر حال مجبور به انتخاب هستند و شاید با وجود همهی این اشتباهات، در نهایت هم گزینهی انتخابی آنها باز تغییری نمیکند، هرگز دلیل بر این نیست، که مشکلی پیش نیامده و وضعیت به همان روال سابق بوده است. در این میان، اعتماد مخاطبین است که از یک رسانه گرفته میشود و کسانی که با اصول بازار آشنایی دارند میدانند، که مشکلترین کارها دربازار، بازگرداندن اعتماد از دست رفته است. رسانه نیز در بازار انتقال اطلاعات، خود موظف به تأمین اعتماد مخاطبین خود و کوشش فراوان در جهت حفظ این اعتماد است.
اینکه دستاندرکاران نشریهی اینترنتی "روز" به راحتی به خود اجازه دهند، لقب "کذایی" به اشخاص بدهند و از طرف "اغلب" وبلاگنویسان، در مورد آنها اظهار نظر نمایند. و تشابه اسمی افراد را "جالب" بخوانند؛ و سپس این ها را "ذکر فضائل" یک فرد بدانند، دیگر چیزی به نام" اعتماد"، در مخاطبی چون من، نسبت به نشریهی آنها باقی نخواهد گذاشت. و شکسته شدن، زنجیرههای اعتماد، ثمرهای به مراتب ملالتبارتر از هر آزادی و هر عدالت بهدستآمده از این طریق به جای خواهد گذاشت.
اما جدای از همهی اینها، برای من هم جالب است بدانم، نویسندهی آن نوشته، که دربارهی "حسن جعفری" مینویسد، (و قاعدتاً باید لااقل با کارهای اخیر او آشنا باشد و بداند که او یک شخصیت حقیقی است، که کاملاً با چشم غیر مسلح دیده میشود؛ اردیبهشتماه امسال برنامهی چهار قسمتی او دربارهی سنتگرایان با عنوان "حکمت خالده" پخش شده است؛ تقریباً تنها کسی بوده که در وبلاگستان دربارهی سنتگرایان نوشته؛ و قطعاً نمیتواند نویسندهی آن "خرعبلات" روزنامهی جمهوری اسلامی دربارهی دکتر نصر باشد)؛ به چه لحاظ این تشابه اسمی را جالب میداند.
چهارشنبه، مرداد ۲۵، ۱۳۸۵
فی الحضرات
نقل است که عارفی بر کوهی فرو شد و به حکم جدالی، بدان حال، از ناسوت به در آمد و بر ملکوت شد و بدان مقام، سالار مغنیّان نکو مینواخت و خشم فرو میخورد؛ و امّا بسیاری باز میبود، چنانکه آفتابپرست را همچنان از دست خفاشان ملال و تألّم بود. پس به جبروت شد و خویش را در بحر غرقه ساخت و از این غرقگی لاهوت پدیدار گشت و مطلقی، که پندارش طلوع کرد و سکوتی که یافت شد. پس به هاهوت شد و در آنجا این سخن شنید: «علما فرزندان قبرهای خویشاند و عرفا فرزندان قلبهای خویش، حال آنکه اباعبدالله قلباش نور پروردگار اوست.» این سخن گرامی، نوشته نگاه داشت و بر آن اندکی نیفزود.
سهشنبه، مرداد ۲۴، ۱۳۸۵
نقش معمّا
امروز چند دقیقهای سعی کردم، بعد از سالها نقاشی کنم. نقاشی ِ من از همان اوان کودکی افتضاح بود، البته نه به افتضاحی الان. هیچ وقت نتوانستم یک طرح دقیق بکشم. طرحی که اصالت هنری داشته باشد، فنی باشد و اصول را رعایت کرده باشد. اصولاً آموختن اصول هر فنی برای من بسیار مشکل است و همینطور تن دادن به شکل اصولی آن کار. مطالعه و تمرین اصول، یکی از مشکلترین کارهایی است که پیش روی خود میبینم. بگذریم.
حاصل آن یک ربع-بیست دقیقهای که توی paint خط خطی میکردم، سه چهار تا نقش عجقوجق است، که به خاطر بیهنری نقاشاش قدری معمّاگونه شده. میگذارمشان اینجا برای فرونشاندن عطش...
حاصل آن یک ربع-بیست دقیقهای که توی paint خط خطی میکردم، سه چهار تا نقش عجقوجق است، که به خاطر بیهنری نقاشاش قدری معمّاگونه شده. میگذارمشان اینجا برای فرونشاندن عطش...
این اولی مثلاً قوس است.
این دومی هم همان اولی است در جهانی که صحاب دارد.
سومی هم یک چیزی هست دیگر.
این چهارمی البته اولاش کمی مشکوک میزد! ولی بعد کمی اصلاحاش کردیم که مشکوک نزند!
چهارشنبه، مرداد ۱۸، ۱۳۸۵
در پایگاه انتخاب رشته
دو سه روز است که پروژهای که قرار بود انجام بدهیم، به حالت معلق درآمده و معلوم نیست که در نهایت چیکار باید بکنیم.
به یکی از دوستان قول داده بودم که، بعد از چهار سال که به قول خودش مرتباً دعوتنامه فرستاده و بعد کلی پیغام و پسغام و...، من هیچ واکنشی نشان ندادهام؛ بالاخره یکیدو روز به پایگاه انتخاب رشتهشان سری بزنم. پارسال هم البته یکیدوساعت رفته بودم.
روز اول، یک آقای روانشناسیخواندهای را آورده بودند، که به ماها که به عنوان مشاور، در انتخاب رشتهی داوطلبان دخالت میکردیم، توصیههایی کند، تا بچههای مردم را با مشاورهمان بدبخت نکنیم. فرمودند: «زندگی هر انسان سه مرحلهی مهم دارد. تولد، مرگ و انتخاب رشته؛ البته گاهی هم از ازدواج به عنوان مرحلهی مهم چهارم، در کنار اینها یاد میشود.» غیر از این نکتهی تحیرآور، بقیهی توصیههاشان به جا بود و به نظر من لازم. اینکه اینقدر بچهها از رشتهی خودشان و دانشگاهشان تعریف نکنند و رتبههای پایین را به تمسخر نگیرند و...
در راستای امر خطیر "انتخاب رشته"، من چند نمونه مشاهده داشتم، که بد ندیدم، به حضور انورتان عرض بنمایم.
چرتگویی
یکی از رفقا (نوهی داییم) که تازه سال اول کامپیوتر را تمام کرده بود، دربارهی رشتههای مختلف اظهار نظر میکرد و ترتیب مشخص مینمود و ویژگی ذکر میکرد و... دربارهی کامپیوتر که رشتهی خودش بود، دیدم حرفهاش واقعاً چرت است. یعنی اگر از دید کسی که مثل من به قضیه نگاه میکردی چرت بود. حالا درست است که میتوان گفت، نظرات مختلف است و هر کسی میتواند نظر خودش را داشته باشد، اما به هر حال ادم باید قبل از اندوختن تجربه به میزان لازم، اندکی باملاحظهتر دربارهی مسائل اظهار نظر کند.
سالی که من داوطلب بودم هم یکی از همین رفقا، که الان با هم همکلاسی هستیم، دربارهی کامپیوتر کمی با من مشاوره کرد. واقعاً چرت میگفت. شاید اگر همان حرفها را امروز برای خودش کسی بگوید، از خنده رودهبُر شود.
مثال نقض عینی
امروز هم یکی از بچههای مهندسی برق که سال اولاش را تازه تمام کرده، کنار من نشسته بود و شروع کرد به توضیح دادن دربارهی رشتهها. طرف مقابل هم دخترکی بود که فکر میکرد، کاملاً با رشتههای معماری و IT آشنا شده و میداند که در آنها چه خبر است. در رشتهی کامپیوتر اما تردید داشت. من کمتر صحبت میکردم، تا یکوقت نظرش را به سوی رشتهی خودم جلب نکنم و دید غلطی را به او القا نکرده باشم. همین بغلدستی برقیم، وقتی نوبت به معرفی رشتهی کامپیوتر رسید گفت، اگر در رشتهی کامپیوتر زمینهی قبلی و آشنایی کامل با مقدمات نداشته باشید، حتماً از دیگر همکلاسیهاتان جا خواهید ماند و کار برایتان خیلی سخت خواهد شد. علاقه هم در کامپیوتر از همهی رشتهها مهمتر است و بدون علاقه امکان ادامهی آن را اصلاً ندارید.
من هم در کنار دستاش به عنوان نمونهی عینی مثال نقض، داشتم با یک نگاه حیرتآمیز سخناناش را تعقیب میکردم و مدام خودم را ساکت میکردم که یکوقت آنجا، جلوی داوطلب چیزی به طرف نگویم. بالاخره سکوت را شکستم و گفتم: «پس بنابراین من باید الان مُرده باشم.» بعد به او یاداوری کردم که من پنج سال کامپیوتر میخوانم و هیچکدام از شرایط مذکور را نداشتهام. پُر رو کم هم نیاورد؛ گفت مثال شما مربوط به پنج سال پیش است و الان خیلی اوضاع تغییر کرده است. انگار ما کور بودهایم و بچههای ورودی 84 را ندیدهایم.
مشاهدههای دقیق
آن زمان که من انتخاب رشته میکردم، یک شب دامادمان برای مشاوره به پسرخالهاش تلفن کرد. بعداً آن پسرخاله، استاد ما شد و حدود بیست واحد من با او بود. کمتر چرتوپرت میگفت و فقط دربارهی آنچه میدانست، صحبت میکرد. مثلاً تنها هیئت علمی صنعتی اصفهان، شیراز و تربیتمعلم را در رشتهی کامپیوتر مقایسه کرد و فقط تجربیاتی را از جاهایی که درس داده بود و محیط آنها بازگفت. دست آخر هم به دامادمان توصیه کرد که این انتخاب را به خودم واگذارد، تا بعداً فحش و لعنت برای خود نخرد. شاید صحبتهای روز اول دانشگاه او، که دقیقاً خلاف صحبتهای این رفیق برقیمان بود، بهترین چیزهایی باشد که در دانشگاه شنیدهام. کاملاً از روی فکر و بر اساس تجربیات عینی و مشاهدهی دقیق. در حالی که نظراتی که در این یکی دو روز، اینجا و آنجای این پایگاه انتخاب رشته شنیدم،بیش از هر چیز حدس و گمانهایی بود، که بیهیچ ملاحظهای ابراز میشد.
کلیشهای به نام بازارکار
تو رو خدا دربارهی چیزی که اطلاع ندارید صحبت نکنید. من هنوز به خودم اجازه نمیدهم دربارهی "بازار کار" رشتهی خودم اظهار نظر کنم، چون غیر از چند جای بخصوص که از نزدیک با آنها در ارتباط بودهام، چندان نمونهی زیادی برای تحلیل، در اختیار ندارم. یعنی اصلاً نمیشود درست و حسابی نظر داد. بازار کار برای آدمهای همکلاسی یک دانشگاه هم، زمین تا آسمان با هم فرق میکند. آن قدر کلی و مبهم است، که اصلاً نمیتوان دربارهی آن اظهار نظر کرد. مگر اینکه به صحبتهای کلیشهای همین افراد اکتفا کنیم.
اصلاً بگذار ناپرهیزی کنم و این را بگویم که در بسیاری موارد، این تحصیل شما یک انحراف کوچک از مسیر اصلی زندگی شماست. چهار سالی که شاید تنها مقدماتی را، برای حضوری بهتر در جایی که باید در جامعه در آن قرار بگیرید، فراهم میکند. بیش از آنکه طریقهی کار را نشان دهد، شعور اجتماعی را تقویت میکند و بیش از آنکه طریقی را بیاموزاند، کلیات یافتن طریق را روشن میکند. از روزی که ما وارد دانشگاه شدیم، تا صبح امروز، مرتباً من این اعتراض را شنیدهام که درسها با نیاز بازار تطابق ندارد. که چرا مثلاً بچههای ما نظریه و محاسبات و الگوریتم و شبکه و کامپایلر میخوانند. اینها از نظر من کلیاتی هستند که شما را به لحاظ تئوریک آماده میسازند، تا بتوانید در لحظات مختلفی که حین کار پیش میاید، تصمیمهای منطقی و مناسبی اتخاذ کنید. تا راهکارهای تجربهشده را به کار گیرید و روش انجام کار را تجربه کنید. و الا کیست که نداند، آنچه به عنوان کار انجام میشود، فارغ از لافهایی که بروبچز برای مشتری میآیند و کلاسی که برای کار خود میگذارند، چیزهای سادهای است، که برای هر یک از ما حداکثر یکیدوماه زمان برای آمادهسازی نیاز دارد. (این یکیدو ماهاش هم لاف است، تا کلاس کار زیادی پایین نیاید. آدم باید هوای بروبچز را داشته باشد.) اما چیزی که مدتها وقت برای آموختن نیاز دارد، هماهنگی با دیگران و جاانداختن خود در جای مناسب (به لحاظ فردی و به نسبتی که برای تصور دیگران ارزش قائلیم، جایگاه عمومی) است.
حکایت کور و شیربرنج
گاهی چیزهایی هست که به هیچ زبانی و هیچ سخنی نمیتوان گفتشان. پیشدانشگاهی که بودیم، بچهها از یکی از معلمها خواستند که برایشان بگوید در دانشگاه چه خبر است. گفت تا خودتان نبینید، قضیه قضیهی "کور و شیر برنج" است. (اگر این قضیه را نمی دانید بگویید که برایتان با ایمیل بفرستم. اینجا نمیشود گفت. چون معلوم نیست نوشتههای اینجای ما سر از کجا در خواهد آورد.)
از نکاتی که این معلم عزیز نوشتهاند، البته غافل نباید بود، اما به نظر من، برخی از این نکات، کلیشههایی هستند که خود ما آنها را به خود باوراندهایم.
در این میان من هم تأکید دارم، که انتخاب را باید خود انجام دهیم و همهی مسئولیت انتخاب خود را، خود بپذیریم. بر اینکه اطلاعات زیادی نیز در این مورد لازم داریم و فزونی اطلاعات، قطعاً مایهی انتخابی مناسبتر خواهد شد و بیش از آن بر مفهوم کارآفرینی و سبدشغلی نیز لزوماً باید ملزومات جهان جدید را پذیرفت. اما علاقه، استعداد، منزلت اجتماعی و بازار کار و مفهوم انتخاب موفقیتآمیز به نظر من آنقدر کلی و کلیشهای هستند که بهتر است، ملاکهای اصلی ما نباشند.
توضیح ضروری: چند روزی است که تصمیم گرفتهام، وبلاگ را بدین طریق بنویسم. یعنی بیشتر در ارتباط با روزمرهی خودم و آنچه پیرامون خود میبینم. تا خدا چه خواهد.
به یکی از دوستان قول داده بودم که، بعد از چهار سال که به قول خودش مرتباً دعوتنامه فرستاده و بعد کلی پیغام و پسغام و...، من هیچ واکنشی نشان ندادهام؛ بالاخره یکیدو روز به پایگاه انتخاب رشتهشان سری بزنم. پارسال هم البته یکیدوساعت رفته بودم.
روز اول، یک آقای روانشناسیخواندهای را آورده بودند، که به ماها که به عنوان مشاور، در انتخاب رشتهی داوطلبان دخالت میکردیم، توصیههایی کند، تا بچههای مردم را با مشاورهمان بدبخت نکنیم. فرمودند: «زندگی هر انسان سه مرحلهی مهم دارد. تولد، مرگ و انتخاب رشته؛ البته گاهی هم از ازدواج به عنوان مرحلهی مهم چهارم، در کنار اینها یاد میشود.» غیر از این نکتهی تحیرآور، بقیهی توصیههاشان به جا بود و به نظر من لازم. اینکه اینقدر بچهها از رشتهی خودشان و دانشگاهشان تعریف نکنند و رتبههای پایین را به تمسخر نگیرند و...
در راستای امر خطیر "انتخاب رشته"، من چند نمونه مشاهده داشتم، که بد ندیدم، به حضور انورتان عرض بنمایم.
چرتگویی
یکی از رفقا (نوهی داییم) که تازه سال اول کامپیوتر را تمام کرده بود، دربارهی رشتههای مختلف اظهار نظر میکرد و ترتیب مشخص مینمود و ویژگی ذکر میکرد و... دربارهی کامپیوتر که رشتهی خودش بود، دیدم حرفهاش واقعاً چرت است. یعنی اگر از دید کسی که مثل من به قضیه نگاه میکردی چرت بود. حالا درست است که میتوان گفت، نظرات مختلف است و هر کسی میتواند نظر خودش را داشته باشد، اما به هر حال ادم باید قبل از اندوختن تجربه به میزان لازم، اندکی باملاحظهتر دربارهی مسائل اظهار نظر کند.
سالی که من داوطلب بودم هم یکی از همین رفقا، که الان با هم همکلاسی هستیم، دربارهی کامپیوتر کمی با من مشاوره کرد. واقعاً چرت میگفت. شاید اگر همان حرفها را امروز برای خودش کسی بگوید، از خنده رودهبُر شود.
مثال نقض عینی
امروز هم یکی از بچههای مهندسی برق که سال اولاش را تازه تمام کرده، کنار من نشسته بود و شروع کرد به توضیح دادن دربارهی رشتهها. طرف مقابل هم دخترکی بود که فکر میکرد، کاملاً با رشتههای معماری و IT آشنا شده و میداند که در آنها چه خبر است. در رشتهی کامپیوتر اما تردید داشت. من کمتر صحبت میکردم، تا یکوقت نظرش را به سوی رشتهی خودم جلب نکنم و دید غلطی را به او القا نکرده باشم. همین بغلدستی برقیم، وقتی نوبت به معرفی رشتهی کامپیوتر رسید گفت، اگر در رشتهی کامپیوتر زمینهی قبلی و آشنایی کامل با مقدمات نداشته باشید، حتماً از دیگر همکلاسیهاتان جا خواهید ماند و کار برایتان خیلی سخت خواهد شد. علاقه هم در کامپیوتر از همهی رشتهها مهمتر است و بدون علاقه امکان ادامهی آن را اصلاً ندارید.
من هم در کنار دستاش به عنوان نمونهی عینی مثال نقض، داشتم با یک نگاه حیرتآمیز سخناناش را تعقیب میکردم و مدام خودم را ساکت میکردم که یکوقت آنجا، جلوی داوطلب چیزی به طرف نگویم. بالاخره سکوت را شکستم و گفتم: «پس بنابراین من باید الان مُرده باشم.» بعد به او یاداوری کردم که من پنج سال کامپیوتر میخوانم و هیچکدام از شرایط مذکور را نداشتهام. پُر رو کم هم نیاورد؛ گفت مثال شما مربوط به پنج سال پیش است و الان خیلی اوضاع تغییر کرده است. انگار ما کور بودهایم و بچههای ورودی 84 را ندیدهایم.
مشاهدههای دقیق
آن زمان که من انتخاب رشته میکردم، یک شب دامادمان برای مشاوره به پسرخالهاش تلفن کرد. بعداً آن پسرخاله، استاد ما شد و حدود بیست واحد من با او بود. کمتر چرتوپرت میگفت و فقط دربارهی آنچه میدانست، صحبت میکرد. مثلاً تنها هیئت علمی صنعتی اصفهان، شیراز و تربیتمعلم را در رشتهی کامپیوتر مقایسه کرد و فقط تجربیاتی را از جاهایی که درس داده بود و محیط آنها بازگفت. دست آخر هم به دامادمان توصیه کرد که این انتخاب را به خودم واگذارد، تا بعداً فحش و لعنت برای خود نخرد. شاید صحبتهای روز اول دانشگاه او، که دقیقاً خلاف صحبتهای این رفیق برقیمان بود، بهترین چیزهایی باشد که در دانشگاه شنیدهام. کاملاً از روی فکر و بر اساس تجربیات عینی و مشاهدهی دقیق. در حالی که نظراتی که در این یکی دو روز، اینجا و آنجای این پایگاه انتخاب رشته شنیدم،بیش از هر چیز حدس و گمانهایی بود، که بیهیچ ملاحظهای ابراز میشد.
کلیشهای به نام بازارکار
تو رو خدا دربارهی چیزی که اطلاع ندارید صحبت نکنید. من هنوز به خودم اجازه نمیدهم دربارهی "بازار کار" رشتهی خودم اظهار نظر کنم، چون غیر از چند جای بخصوص که از نزدیک با آنها در ارتباط بودهام، چندان نمونهی زیادی برای تحلیل، در اختیار ندارم. یعنی اصلاً نمیشود درست و حسابی نظر داد. بازار کار برای آدمهای همکلاسی یک دانشگاه هم، زمین تا آسمان با هم فرق میکند. آن قدر کلی و مبهم است، که اصلاً نمیتوان دربارهی آن اظهار نظر کرد. مگر اینکه به صحبتهای کلیشهای همین افراد اکتفا کنیم.
اصلاً بگذار ناپرهیزی کنم و این را بگویم که در بسیاری موارد، این تحصیل شما یک انحراف کوچک از مسیر اصلی زندگی شماست. چهار سالی که شاید تنها مقدماتی را، برای حضوری بهتر در جایی که باید در جامعه در آن قرار بگیرید، فراهم میکند. بیش از آنکه طریقهی کار را نشان دهد، شعور اجتماعی را تقویت میکند و بیش از آنکه طریقی را بیاموزاند، کلیات یافتن طریق را روشن میکند. از روزی که ما وارد دانشگاه شدیم، تا صبح امروز، مرتباً من این اعتراض را شنیدهام که درسها با نیاز بازار تطابق ندارد. که چرا مثلاً بچههای ما نظریه و محاسبات و الگوریتم و شبکه و کامپایلر میخوانند. اینها از نظر من کلیاتی هستند که شما را به لحاظ تئوریک آماده میسازند، تا بتوانید در لحظات مختلفی که حین کار پیش میاید، تصمیمهای منطقی و مناسبی اتخاذ کنید. تا راهکارهای تجربهشده را به کار گیرید و روش انجام کار را تجربه کنید. و الا کیست که نداند، آنچه به عنوان کار انجام میشود، فارغ از لافهایی که بروبچز برای مشتری میآیند و کلاسی که برای کار خود میگذارند، چیزهای سادهای است، که برای هر یک از ما حداکثر یکیدوماه زمان برای آمادهسازی نیاز دارد. (این یکیدو ماهاش هم لاف است، تا کلاس کار زیادی پایین نیاید. آدم باید هوای بروبچز را داشته باشد.) اما چیزی که مدتها وقت برای آموختن نیاز دارد، هماهنگی با دیگران و جاانداختن خود در جای مناسب (به لحاظ فردی و به نسبتی که برای تصور دیگران ارزش قائلیم، جایگاه عمومی) است.
حکایت کور و شیربرنج
گاهی چیزهایی هست که به هیچ زبانی و هیچ سخنی نمیتوان گفتشان. پیشدانشگاهی که بودیم، بچهها از یکی از معلمها خواستند که برایشان بگوید در دانشگاه چه خبر است. گفت تا خودتان نبینید، قضیه قضیهی "کور و شیر برنج" است. (اگر این قضیه را نمی دانید بگویید که برایتان با ایمیل بفرستم. اینجا نمیشود گفت. چون معلوم نیست نوشتههای اینجای ما سر از کجا در خواهد آورد.)
از نکاتی که این معلم عزیز نوشتهاند، البته غافل نباید بود، اما به نظر من، برخی از این نکات، کلیشههایی هستند که خود ما آنها را به خود باوراندهایم.
در این میان من هم تأکید دارم، که انتخاب را باید خود انجام دهیم و همهی مسئولیت انتخاب خود را، خود بپذیریم. بر اینکه اطلاعات زیادی نیز در این مورد لازم داریم و فزونی اطلاعات، قطعاً مایهی انتخابی مناسبتر خواهد شد و بیش از آن بر مفهوم کارآفرینی و سبدشغلی نیز لزوماً باید ملزومات جهان جدید را پذیرفت. اما علاقه، استعداد، منزلت اجتماعی و بازار کار و مفهوم انتخاب موفقیتآمیز به نظر من آنقدر کلی و کلیشهای هستند که بهتر است، ملاکهای اصلی ما نباشند.
توضیح ضروری: چند روزی است که تصمیم گرفتهام، وبلاگ را بدین طریق بنویسم. یعنی بیشتر در ارتباط با روزمرهی خودم و آنچه پیرامون خود میبینم. تا خدا چه خواهد.
سهشنبه، مرداد ۱۷، ۱۳۸۵
دف/ داریه
1) خوب بالاخره هفتمین شمارهی مجلهی هزارتو که این بار در «تردید» سیر میکند، روی پیشخوان آمد. در مورد نوشتهای که در آن دارم، فقط میتوانم بگویم، از آنچه این روزها میاندیشم، کمی فاصله دارد. بههر حال اما باید بپذیرم که این نیز روزی (هر چند این روز 15 روز پیش باشد) جزیی از وجود من بوده است.
2) از دیدن سایت رادیو زمانه واقعاً شگفتزده شدم. با این سرعت، کار به این قشنگی ارائه دادن، بینظیر است.
در مورد رادیو زمانه نظرات مختلفی تا کنون ارائه کردهاند. اما چیزی که هست، این است که، با وجود همهی امیدها و تشویقها، همچنان عنصر اعتماد را کمداریم. رسانهی داخلی از این جهت که در دست یک جریان قرار دارد و رسانهی خارجی، طبعاً به این دلیل که خارجی است، از سوی ما نمیتواند مورد اعتماد باشد. من البته به این رسانهی جدید اعتماد دارم. مثل اعتمادی که به شبکهی چهار، یعنی به برخی از بخشهای آن دارم. مثل اعتمادی که به برخی قسمتهای بیبیسی دارم. که در این مورد (رادیو زمانه) البته، این اعتماد بیشتر از بقیهی رسانههاست.
امروز خانهی کسی، بپای خانه بودیم و آنجا سیدی گفتوگوی رفسنجانی را دیدم. در آن گفتوگوی ساختگی، که هر چه میخواست واقعی بودناش را نشان دهد، ساختگی بودناش بیشتر نمایان میشد و در آن نمایش تأسفبرانگیز آخر داستان (دختری که تا آخر ساکت است و بعد همهی توجهها را به خود جلب میکند)، اما حرفی مهم بود که بسیار باید در آن تامل کنیم.«اعتماد» آن عنصری که ما در این کشور آستانهی مطلوب ان را در اختیار نداریم.
3) این روزها در التهابِ انتخاب درماندهام. یعنی واقعاً درماندهام که چه باید بکنم. کمی به دیگرانی، که آسودهخاطر کارشان را به پیش میبرند و میتوانند به آیندهی خود امید داشته باشند و آن را خوب (به مصداق خوب از نظر خودشان) بسازند، حسادت میکنم.
4) این خواهر ما بالاخره کار خودش را کرد؛ رفت و یک دف خرید و در کلاس دفنوازی هم ثبت نام کرد. حالا روزها میآید کنار من، توی این اتاق بالایی و بر این دف میکوبد و میکوبد. و من هم مجبورم هیچ نگویم و تحمل کنم. گر چه یکی دوبار بر او توپیدهام و مجبور شده یک روسری بر آن ببندد، تا صدایاش خانهی همسایهها نرود.
اگر پدرمان هم بفهمد احتمالاً خواهد گفت: «نمیگذارم دیگر دانشگاه بروی. رفتهای آنجا مهندس شوی یا داریهزن» و آنجاست که باز دعوایی شدید، از سنخ دعواهای همهی خانههای شهرستانی درخواهد گرفت و هر آن موضع ما در این دعوا تغییر خواهد کرد. گاه به سوی پدر و گاهی به سمت خواهر.
فعلاً هم زیر سایهی صدای دف در مقام "عربی" نمیفهمم که چی دارم مینویسم.
میخواستم دربارهی موسیقی و عللِ عدمِ تمایلِ نسلِ پیشینِ مردمانِ این سرزمین در این روزگار، و تمایلِ نسلِ جدید بنویسم، که در این سروصدا مغزم کار نمیکند. بیزحمت خودتان از این عنوان تا ته خط بروید.
5) راستی امروز جلوی خانهی ما مسابقهی اسکیت سواری است و دوسه تا از بچههای اقواممان هم حضور دارند. گفتهاند حتماً بیایید و تشویقمان کنید. شاید تا دو سه سال پیش اصلا تصور چنین چیزی را هم نمیتوانستیم بکنیم، اما امروز تا جلوی خانهی ما آمده است.
2) از دیدن سایت رادیو زمانه واقعاً شگفتزده شدم. با این سرعت، کار به این قشنگی ارائه دادن، بینظیر است.
در مورد رادیو زمانه نظرات مختلفی تا کنون ارائه کردهاند. اما چیزی که هست، این است که، با وجود همهی امیدها و تشویقها، همچنان عنصر اعتماد را کمداریم. رسانهی داخلی از این جهت که در دست یک جریان قرار دارد و رسانهی خارجی، طبعاً به این دلیل که خارجی است، از سوی ما نمیتواند مورد اعتماد باشد. من البته به این رسانهی جدید اعتماد دارم. مثل اعتمادی که به شبکهی چهار، یعنی به برخی از بخشهای آن دارم. مثل اعتمادی که به برخی قسمتهای بیبیسی دارم. که در این مورد (رادیو زمانه) البته، این اعتماد بیشتر از بقیهی رسانههاست.
امروز خانهی کسی، بپای خانه بودیم و آنجا سیدی گفتوگوی رفسنجانی را دیدم. در آن گفتوگوی ساختگی، که هر چه میخواست واقعی بودناش را نشان دهد، ساختگی بودناش بیشتر نمایان میشد و در آن نمایش تأسفبرانگیز آخر داستان (دختری که تا آخر ساکت است و بعد همهی توجهها را به خود جلب میکند)، اما حرفی مهم بود که بسیار باید در آن تامل کنیم.«اعتماد» آن عنصری که ما در این کشور آستانهی مطلوب ان را در اختیار نداریم.
3) این روزها در التهابِ انتخاب درماندهام. یعنی واقعاً درماندهام که چه باید بکنم. کمی به دیگرانی، که آسودهخاطر کارشان را به پیش میبرند و میتوانند به آیندهی خود امید داشته باشند و آن را خوب (به مصداق خوب از نظر خودشان) بسازند، حسادت میکنم.
4) این خواهر ما بالاخره کار خودش را کرد؛ رفت و یک دف خرید و در کلاس دفنوازی هم ثبت نام کرد. حالا روزها میآید کنار من، توی این اتاق بالایی و بر این دف میکوبد و میکوبد. و من هم مجبورم هیچ نگویم و تحمل کنم. گر چه یکی دوبار بر او توپیدهام و مجبور شده یک روسری بر آن ببندد، تا صدایاش خانهی همسایهها نرود.
اگر پدرمان هم بفهمد احتمالاً خواهد گفت: «نمیگذارم دیگر دانشگاه بروی. رفتهای آنجا مهندس شوی یا داریهزن» و آنجاست که باز دعوایی شدید، از سنخ دعواهای همهی خانههای شهرستانی درخواهد گرفت و هر آن موضع ما در این دعوا تغییر خواهد کرد. گاه به سوی پدر و گاهی به سمت خواهر.
فعلاً هم زیر سایهی صدای دف در مقام "عربی" نمیفهمم که چی دارم مینویسم.
میخواستم دربارهی موسیقی و عللِ عدمِ تمایلِ نسلِ پیشینِ مردمانِ این سرزمین در این روزگار، و تمایلِ نسلِ جدید بنویسم، که در این سروصدا مغزم کار نمیکند. بیزحمت خودتان از این عنوان تا ته خط بروید.
5) راستی امروز جلوی خانهی ما مسابقهی اسکیت سواری است و دوسه تا از بچههای اقواممان هم حضور دارند. گفتهاند حتماً بیایید و تشویقمان کنید. شاید تا دو سه سال پیش اصلا تصور چنین چیزی را هم نمیتوانستیم بکنیم، اما امروز تا جلوی خانهی ما آمده است.
دوشنبه، مرداد ۱۶، ۱۳۸۵
بیسرانجامی
در خیلی موقعیتها آدم با کسانی روبهرو میشود، که خودشان نمیدانند چیکار میخواهند بکنند و در نهایت از کارهای خود چه هدفی را دنبال میکنند. ویژگی بارزشان هم این است که مرتب یه دیگران اُرد (دستور) میدهند و دست آخر هم از همه طلبکارند. چند روز است که من و همکلاسیهایام گرفتار یکی از این نوع آدمها شدهایم و به همین علت، دو هفتهی اول مرداد را که همهی عالم و آدم در ایران، یا کاملاً تعطیلاند یا نیمه تعطیل، به صورت تماموقت در سایت، مشغول انجام یک پروژهی بیسروته و بیسرانجام بودهایم. هنوز هم بعد از دو هفته، به هیچ نتیجهی قابل توجهی نرسیدهایم. دیروز، آمده بودند پروژه را تحویل بگیرند. چند تا از مهمترین اشکالاتی را که به آنها برخورده بودیم، گفتیم. یکیشان مات و مبهوت مینگریست و دیگری هم مرتب میگفت، باید بیشتر بررسی کنید. و مرتب به حجم کارهایی که از این بعد باید انجام دهیم میافزود، بیآنکه خود بداند داریم به کجا میرویم و در کجا ایستادهایم.
جمعه، مرداد ۰۶، ۱۳۸۵
چهارشنبه، مرداد ۰۴، ۱۳۸۵
موشِ گرسنه
«موشی احساس کرد که گرسنه است. نزدیک لانهی خود، پشهای را دید. نزدیکتر رفت و گفت: "پشهی عزیز! من بسیار گرسنه شدهام. متأسفم اما باید..." و در همین لحظه پشه را خورد؛ امّا باز هم گرسنگی او را رها نمیکرد. جلوتر که رفت، مگسی را دید. او را نیز بلعید، ولی گرسنگی، باز هم بهجا بود. جلوتر، زنبوری را نیز بلعید. به قورباغهای رسید. گفت: "من پشه، مگس و زنبوری را خوردهام، امّا همچنان بهشدّت گرسنهام. متأسّفم امّا باید..." او را نیز بلعید. خرگوشی را نیز در آن حوالی بلعید. یک گربه را نیز خورد، امّا همچنان گرسنه بود. جلوتر یک روباه و یک شغال را نیز خورد. احساس کرد که خیلی بزرگ شده، امّا همچنان گرسنه بود. گرگ طعمهی بعدی او بود. باز امّا، سیرشدنی در کار نبود. موش شیری را نیز خورد...» امّا موشی گرسنهتر از "موشِ گرسنه" در زیرزمین خانهی ما، پیش از این که من کتاب حاوی داستان آن را ببینم، باقی صفحهی قصهی "موش گرسنه" را خورده بود.
چهارشنبه، تیر ۲۸، ۱۳۸۵
یکشنبه، تیر ۲۵، ۱۳۸۵
گذر از آستانه
حتماً نوشتهی مجید زهری را در واکنش به دفاع پیام یزدانجو از ارزشی بودن "کلهی زیدانی" خواندهاید. من نه میخواهم در این میان وارد شوم و نه میتوانم. با این نوشته نیز اصلاً در صدد نقد آنچه مجید میگوید نیستم. توجیهی است که برای خود دارم و به مدد آن "پیش خودم" استدلال مجید را نمیپذیرم. گمان هم نمیکنم که برای همه بتواند موجّه و قابل قبول باشد. ذکرش هم به این دلیل است که درونیات خود را بیرون بریزم. نه دفاع است و نه حمله، نه نقد است و نه نظر.
فارغ از اشکالات ریز و درشتی که او به دفاع پیام از عمل زیدان مطرح میسازد، مجید سه دلیل اصلی در برابر آنچه پیام میگوید، مطرح میکند:
نخست آنکه هر عملی که بیتوجه به قواعد اجتماعی-اخلاقی اجتماع و بر ضد آنها صورت گیرد، «غیر اخلاقی» محسوب میشود. و با هیچ منطقی نمیتوان آن را اخلاقی نامید.
با وجود اینکه هر یک از دلایل دوم و سوم را به تنهایی میتوان یک دلیل محسوب کرد، اما چون هر دو از یک طریق بر مدعای پیام خدشه وارد میکند، میتوان آنها را تؤامان در یک دسته قرار داد و همراه یکدیگر بررسی نمود:
2) "خود" اصیل یک فرد، کاملاً تعلق به او ندارد و از آنجا که "ساختار فکری انسان مجموعهایست توأمان اکتسابی و ارثی"، نمیتوان گفت که این "خود" کاملاً اصیل و به تمامی متعلق به خود انسان است.
3) "انسانی" بودن به خودی خود ارزش نیست، زیرا گند و کثافت هم تولید دست بشر است و انسانیت شامل این گند و کثافتها نیز میشود.
باقی گفتار مجید را میتوانیم تا حدودی ذیل این سه موضوع بگنجانیم.
دلیل اوّل را شاید بشود کنار زد، اما در دلیل دوم و سوم تأمل فراوانی لازم است. من نیز در این نوشتار بیشتر روی دلیل اول تمرکز میکنم و به آن میاندیشم. توضیح اینکه، همهی مدعاهای این نوشته، زمانی درست خواهد بود که دلیل دوم و سوم مجید را از پیش نادرست فرض کنیم یا اینکه شکل تغییریافتهای از آنها را بپذیریم، که به وضوح نمیتوان باآسودگی این پیشفرض را داشت. ایجاد تردید در دلایل دوم و سوم، نیازمند ادّلهی فراوانی است که از حوصلهی وبلاگنویس جماعت خارج است.
ابژکتیو/سوبژکتیو
نخستین مسئلهای که از نظر من در بررسی این دو نظر متضاد اهمیت دارد، این است که بدانیم، این دو به واقع از دو سوی مختلف به قضیه مینگرند. پیام مسئله را از دید فردی –انفسی، سوبژکتیو- باز مینگرد و مجید آن را به لحاظ اجتماعی –آفاقی، ابژکتیو- مورد مداقه قرار میدهد و لاجرم با نتایج پیام مشکل دارد. نشانههای بارز این دو دید، در دو نوشته، کاملاً مشهود است. پیام دست آخر به این نتیجه میرسد که "زندگی در این زمانه مثل زیدان کم دارد"؛ در طول نوشتهی خود به جز پاراگرافهای ابتدائی که مقدمهی بحث را تشکیل میدهند، پیام میخواهد، عمل زیدان را به عنوان نشانهای از وجود او بکاود. انگار همهی اطراف زیدان یکسره فراموش میشوند. تمرکز بر روی زیدان است و در این تصویرسازی جامعه، دیگران، تار میشوند، تا تمرکز مستقلاً روی فرد صورت گیرد.
اما در سوی دیگر مجید بسیار بیش از آنکه چنین دغدغهای داشته باشد، بازتابهای اجتماعی مسئله را مینگرد. نمیتوان نیات انسانی را کشف کرد، لاجرم باید آنها را در بررسی به کناری نهاد.
قوانین اجتماعی مقدس نیستند
قوانین اجتماعی را این خود افراد اجتماع هستند که میسازند، تغییر میدهند و متحول میسازند. نمیتوان به صورت اصلی مبرهن گفت: "هر عملی بر طبق آنچه اجتماع اخلاقی میپندارد، صورت پذیرد، اخلاقی و جز آن غیر اخلاقی است." چرا؟ چون این قوانین اجتماعی تابوهای مقدس نیستند و نباید باشند. آنها را مجموعهی پسندهای انسانی تشکیل داده است. انسانی که آن را اشتباه میبیند، سعی میکند بر آن خدشهای وارد سازد، شاید مقدمهای باشد بر اینکه این قاعده تغییر یابد. بسته به حوادث بعدی در نهایت یا قاعده تغییر میکند، یا نمیکند و اگر تغییر کند، عمل او به عنوان مقدمهی این تغییر، دیگر غیراخلاقی محسوب نمیشود. در چنین موقعیتی قضاوت اخلاقی بودن یک عمل، ساده نیست. شورشیانی که به زندان باستیل حمله و آن را فتح کردند، امروز قهرمانان اخلاقیاند، اما شاید در آن موقعیت "مشتی لات و اراذل" بیش نبودند.
موقعیت زیدان و عمل او از این لحاظ صاحب اهمیت است، که حرکت او قاعدهی اخلاقی-اجتماعی را متزلزل ساخته است و همیشگی-همهجایی بودن آن را زیر سؤال برده است. حتا اگر این حادثه نتواند آن حکم را تغییر دهد و اثری هم از آن باقی نماند هم، باز به آسانی نمیتوانیم، حکم قطعی غیر اخلاقی بودن آن را صادر کنیم.
اگر اینچنین بود، قوانین از ابتدای زندگی بشر پایدار و ثابت مانده بودند و هر عملی بر خلاف آنها همیشه-همهجا و در همه حال غیر اخلاقی محسوب میشد، ردخور هم نداشت. و ما هم امروز در چارچوب همان مجموعه قوانین اولیه زندگی میکردیم.
آستانه
میدانم که خواهید گفت، چنین سخنی، دست هر کسی را باز میگذارد که هر چه دلاش میخواهد انجام دهد و از نظر خود آن را اخلاقی محسوب کند. جامعه را به هرج و مرج میکشاند و چیزی از قانون باقی نمیگذارد.
بگذارید کمی واضحتر به مسئله بپردازیم. ما انسانهای یک اجتماع هستیم، اما هر یک قوانین اخلاقی خود را برای زندگی داریم. قوانین اجتماعی را باید بپذیریم تا ثبات و دوام جامعه برقرار باشد. اما برای پذیرش قوانین اجتماعی یک حد آستانه وجود دارد: تا جایی که عمل ما نزد خودمان از آستانهی اخلاقی بودنمان عدول نکند.
در موقعیتی شبیه به موقعیت زیدان ما با انتخاب دو امکان رودررو هستیم. یا باید از "آستانهی اخلاقی بودن" عبور کنیم و آن را بشکنیم و یا احترام به قواعد اجتماعی را رها کنیم و خودمان باشیم. در صورت گزینش راه دوم، "خود" را از دست میدهیم. با توصیه به گزینش راه اول، شاید ابهت قانون اجتماعی را خدشهدار کنیم، به بینظمی جامعه دامن بزنیم و اجتماع را با بحران روبهرو سازیم، اما "من"های افراد را حفظ کردهایم. عدول از این آستانه بسی خطرناکتر از عدول از یک قانون اجتماعی است. این که این "خود" ما را چه کسی ساخته، چگونه ساخته شده و خوب است یا بد، مهم نیست. مهم این است که آیا ما به خود اجازه میدهیم، در جایی که رای همگانی، به آستانهی اخلاقی درونیمان، خدشه وارد میسازد، آن را بشکنیم؟
فارغ از اشکالات ریز و درشتی که او به دفاع پیام از عمل زیدان مطرح میسازد، مجید سه دلیل اصلی در برابر آنچه پیام میگوید، مطرح میکند:
نخست آنکه هر عملی که بیتوجه به قواعد اجتماعی-اخلاقی اجتماع و بر ضد آنها صورت گیرد، «غیر اخلاقی» محسوب میشود. و با هیچ منطقی نمیتوان آن را اخلاقی نامید.
با وجود اینکه هر یک از دلایل دوم و سوم را به تنهایی میتوان یک دلیل محسوب کرد، اما چون هر دو از یک طریق بر مدعای پیام خدشه وارد میکند، میتوان آنها را تؤامان در یک دسته قرار داد و همراه یکدیگر بررسی نمود:
2) "خود" اصیل یک فرد، کاملاً تعلق به او ندارد و از آنجا که "ساختار فکری انسان مجموعهایست توأمان اکتسابی و ارثی"، نمیتوان گفت که این "خود" کاملاً اصیل و به تمامی متعلق به خود انسان است.
3) "انسانی" بودن به خودی خود ارزش نیست، زیرا گند و کثافت هم تولید دست بشر است و انسانیت شامل این گند و کثافتها نیز میشود.
باقی گفتار مجید را میتوانیم تا حدودی ذیل این سه موضوع بگنجانیم.
دلیل اوّل را شاید بشود کنار زد، اما در دلیل دوم و سوم تأمل فراوانی لازم است. من نیز در این نوشتار بیشتر روی دلیل اول تمرکز میکنم و به آن میاندیشم. توضیح اینکه، همهی مدعاهای این نوشته، زمانی درست خواهد بود که دلیل دوم و سوم مجید را از پیش نادرست فرض کنیم یا اینکه شکل تغییریافتهای از آنها را بپذیریم، که به وضوح نمیتوان باآسودگی این پیشفرض را داشت. ایجاد تردید در دلایل دوم و سوم، نیازمند ادّلهی فراوانی است که از حوصلهی وبلاگنویس جماعت خارج است.
ابژکتیو/سوبژکتیو
نخستین مسئلهای که از نظر من در بررسی این دو نظر متضاد اهمیت دارد، این است که بدانیم، این دو به واقع از دو سوی مختلف به قضیه مینگرند. پیام مسئله را از دید فردی –انفسی، سوبژکتیو- باز مینگرد و مجید آن را به لحاظ اجتماعی –آفاقی، ابژکتیو- مورد مداقه قرار میدهد و لاجرم با نتایج پیام مشکل دارد. نشانههای بارز این دو دید، در دو نوشته، کاملاً مشهود است. پیام دست آخر به این نتیجه میرسد که "زندگی در این زمانه مثل زیدان کم دارد"؛ در طول نوشتهی خود به جز پاراگرافهای ابتدائی که مقدمهی بحث را تشکیل میدهند، پیام میخواهد، عمل زیدان را به عنوان نشانهای از وجود او بکاود. انگار همهی اطراف زیدان یکسره فراموش میشوند. تمرکز بر روی زیدان است و در این تصویرسازی جامعه، دیگران، تار میشوند، تا تمرکز مستقلاً روی فرد صورت گیرد.
اما در سوی دیگر مجید بسیار بیش از آنکه چنین دغدغهای داشته باشد، بازتابهای اجتماعی مسئله را مینگرد. نمیتوان نیات انسانی را کشف کرد، لاجرم باید آنها را در بررسی به کناری نهاد.
قوانین اجتماعی مقدس نیستند
قوانین اجتماعی را این خود افراد اجتماع هستند که میسازند، تغییر میدهند و متحول میسازند. نمیتوان به صورت اصلی مبرهن گفت: "هر عملی بر طبق آنچه اجتماع اخلاقی میپندارد، صورت پذیرد، اخلاقی و جز آن غیر اخلاقی است." چرا؟ چون این قوانین اجتماعی تابوهای مقدس نیستند و نباید باشند. آنها را مجموعهی پسندهای انسانی تشکیل داده است. انسانی که آن را اشتباه میبیند، سعی میکند بر آن خدشهای وارد سازد، شاید مقدمهای باشد بر اینکه این قاعده تغییر یابد. بسته به حوادث بعدی در نهایت یا قاعده تغییر میکند، یا نمیکند و اگر تغییر کند، عمل او به عنوان مقدمهی این تغییر، دیگر غیراخلاقی محسوب نمیشود. در چنین موقعیتی قضاوت اخلاقی بودن یک عمل، ساده نیست. شورشیانی که به زندان باستیل حمله و آن را فتح کردند، امروز قهرمانان اخلاقیاند، اما شاید در آن موقعیت "مشتی لات و اراذل" بیش نبودند.
موقعیت زیدان و عمل او از این لحاظ صاحب اهمیت است، که حرکت او قاعدهی اخلاقی-اجتماعی را متزلزل ساخته است و همیشگی-همهجایی بودن آن را زیر سؤال برده است. حتا اگر این حادثه نتواند آن حکم را تغییر دهد و اثری هم از آن باقی نماند هم، باز به آسانی نمیتوانیم، حکم قطعی غیر اخلاقی بودن آن را صادر کنیم.
اگر اینچنین بود، قوانین از ابتدای زندگی بشر پایدار و ثابت مانده بودند و هر عملی بر خلاف آنها همیشه-همهجا و در همه حال غیر اخلاقی محسوب میشد، ردخور هم نداشت. و ما هم امروز در چارچوب همان مجموعه قوانین اولیه زندگی میکردیم.
آستانه
میدانم که خواهید گفت، چنین سخنی، دست هر کسی را باز میگذارد که هر چه دلاش میخواهد انجام دهد و از نظر خود آن را اخلاقی محسوب کند. جامعه را به هرج و مرج میکشاند و چیزی از قانون باقی نمیگذارد.
بگذارید کمی واضحتر به مسئله بپردازیم. ما انسانهای یک اجتماع هستیم، اما هر یک قوانین اخلاقی خود را برای زندگی داریم. قوانین اجتماعی را باید بپذیریم تا ثبات و دوام جامعه برقرار باشد. اما برای پذیرش قوانین اجتماعی یک حد آستانه وجود دارد: تا جایی که عمل ما نزد خودمان از آستانهی اخلاقی بودنمان عدول نکند.
در موقعیتی شبیه به موقعیت زیدان ما با انتخاب دو امکان رودررو هستیم. یا باید از "آستانهی اخلاقی بودن" عبور کنیم و آن را بشکنیم و یا احترام به قواعد اجتماعی را رها کنیم و خودمان باشیم. در صورت گزینش راه دوم، "خود" را از دست میدهیم. با توصیه به گزینش راه اول، شاید ابهت قانون اجتماعی را خدشهدار کنیم، به بینظمی جامعه دامن بزنیم و اجتماع را با بحران روبهرو سازیم، اما "من"های افراد را حفظ کردهایم. عدول از این آستانه بسی خطرناکتر از عدول از یک قانون اجتماعی است. این که این "خود" ما را چه کسی ساخته، چگونه ساخته شده و خوب است یا بد، مهم نیست. مهم این است که آیا ما به خود اجازه میدهیم، در جایی که رای همگانی، به آستانهی اخلاقی درونیمان، خدشه وارد میسازد، آن را بشکنیم؟
چهارشنبه، تیر ۲۱، ۱۳۸۵
تایپیست

یکی از استادهایمان میگفت که از تایپیستِ کتابِ خود پرسیده، که تحصیلات دانشگاهی هم دارد و بعد فهمیده که تایپیستاش، فارغالتحصیل مهندسی برق از دانشگاه امیرکبیر است. چند روزی است، به این فکر میکنم که بسیاری از کارهایی که ما دون شأن خود حساب میکنیم، یا به عبارتی وقت خود را ارزشمندتر از آن میدانیم که به آن بپردازیم، در واقع آنقدرها هم بد نیستند.
ششهفت ماه پیش خانهی پسرخالهجانمان رفتیم و در آنجا چند فقرهای مقاله و ترجمه از او دیدیم که در گوشهای خاک میخورد. پسرخالهجانمان لیسانس مترجمی دارد و فوقلیسانس "ادیان و عرفان تطبیقی". بیشتر این مقالات هم ترجمههایی دربارهی "عرفان"، "تجربهی عرفانی" یا "مقولاتی مثل "بنیادگرایی"، "عشق" و... در ادیان مختلف بود، که احتمالاً میدانید چقدر مورد علاقهی من است. من خیلی ناراحت شدم از اینکه این مقالات در آنجا خاک میخورد و به همین دلیل آنها را به خانهی خودمان آوردم.
یکی از این مقالات را تایپ کردهام. ترجمهی "تاریخ اندیشهی عرفانی" از دائرةالمعارف فلسفهی راتلج. ضمن تایپ البته تطبیق هم میدادم و یکیدو جا اشکالات کوچکی در ترجمه را اصلاح کردم. به قول این همسایهی وبلاگیمان الان که به خودم نگاه میکنم، میبینم چیزی از من کم نشده است، ضمن اینکه حین تایپ کردن، دقتی خاص به آن داشتهام. دقتی که تنها در خواندن "قرآن" یا "کتاب مقدس" میتوانم داشته باشم. بعد از اتمام تایپ البته دادیم به این سید بزرگوار که شاید در روزنامهشان بچاپندش؛ امّا گفتند نمیشود، چون خیلی حجیم است. راست هم میگفتند و باید پیش از پیشنهاد، من این امر را در نظر میگرفتم. حال و حوصلهی این که به جای دیگری بدهم هم نداشتم. کسی که علاقهمند باشد میتواند از اینجا دانلودش کند.
سهشنبه، تیر ۲۰، ۱۳۸۵
معمای زیزو
هنوز هم معلوم نیست، ماتراتزی چه گفته که زیدان اینچنین خشمگین شده است. برخی رسانهها اعلام کردهاند که یک کارشناس لبخوانی از روی فیلم بازی تشخیص داده که ماتراتزی علاوه بر فحشهای ناموسیای که به زیدان داده، او را تروریست نیز خطاب کرده است. اما خود ماتراتزی قویاً این مسئله را رد کرده.

زیدان از گفتن ماوقع احتراز کرده و تنها به نزدیکان خود گفته که ماتراتزی حرف بسیار زشتی به او زده است. ممکن است زیدان در هفتهی آینده بگوید که او چه گفته است. در این حال ماتراتزی هم از گفتن اینکه در آن ماجرا چه گذشته است، سر باز میزند. فقط استفاده از لفظ تروریست را انکار کرده و گفته تا حال این لفظ را نشنیده است. او میگوید "همه در تلویزیون دیدهاند که چه اتفاقی رخ داد."
با همهی این احوال ماجرا به پایان رسیده و جام را ایتالیا برده؛ فوتبال برای زیزو با یک ناکامی تلخ و شاید بدترین خاطرهی ممکن به پایان رسیده است. فارغ از این که ماتراتزی چه گفته، عمل زیدان را بههیچوجه نمیتوان توجیه کرد. خصوصاً اینکه ضربهی او ممکن بود، همانطور که نصیرزاده (کارشناس داوری شبکه 3) گفت، موجب آسیبدیدگی جدی ماتراتزی و حتا سکتهی او شود.
نه استقبال از عمل زیدان جالب توجه است و نه "Street Fighter" نامیدن او و نادیده گرفتن تمام سابقهاش. زیدان در تمام طول بازیگری بازیکن آرامی بوده و تنها یکیدو بار از کوره در رفته است؛ چیزی که در مورد بازیکنان دیگر خیلی بیش از این رخ داده است. به هر حال او هم مثل دیگران انسان است و نمیتوان از او انتظار داشت که هر شرایطی را تحمل کند. شاید خود او بیش از هر کس دیگری، از این رفتار خود ناراحت باشد، اما مواقعی هست که آدم بههرحال از کوره در میرود و نمیفهمد که دارد چه میکند.
چند لینک به برخی مطالبی که در این باره نوشته شده، که بعضی از آنها را از طریق آشپزباشی عزیز یافتهام:
زیزو در ویکیپدیا، ویکیپدیا اخبار مربوط به حرکت زیدان را کاملاً پیگیری کرده است. مراجع: 13 تا 18 آن، اطلاعات خوبی دربارهی مسئلهی اخراج زیدان بازگو کرده است.
قهرمانی ایتالیا تحتالشعاع اخراج زیدان از علیرضا مجیدی.
زیدان قربانی خشونت جسمی خود یا خشونت کلامی دیگران از مسرت امیرابراهیمی.
پ.ن: من از این جامعهی فرانسوی خوشام میآید. برخوردشان با زیدان خیلی مناسب بود. ژاک سیراک او را نابغهی فوتبال و محبوب ملت فرانسه نامیده و نظرسنجیها نشان میدهد که محبوبیت او میان مردم فرانسه کم نشده است. به هر حال او امشب دربارهی اینکه چه اتفاقی افتاده خواهد گفت. ببینیم چه شده.

زیدان از گفتن ماوقع احتراز کرده و تنها به نزدیکان خود گفته که ماتراتزی حرف بسیار زشتی به او زده است. ممکن است زیدان در هفتهی آینده بگوید که او چه گفته است. در این حال ماتراتزی هم از گفتن اینکه در آن ماجرا چه گذشته است، سر باز میزند. فقط استفاده از لفظ تروریست را انکار کرده و گفته تا حال این لفظ را نشنیده است. او میگوید "همه در تلویزیون دیدهاند که چه اتفاقی رخ داد."
با همهی این احوال ماجرا به پایان رسیده و جام را ایتالیا برده؛ فوتبال برای زیزو با یک ناکامی تلخ و شاید بدترین خاطرهی ممکن به پایان رسیده است. فارغ از این که ماتراتزی چه گفته، عمل زیدان را بههیچوجه نمیتوان توجیه کرد. خصوصاً اینکه ضربهی او ممکن بود، همانطور که نصیرزاده (کارشناس داوری شبکه 3) گفت، موجب آسیبدیدگی جدی ماتراتزی و حتا سکتهی او شود.
نه استقبال از عمل زیدان جالب توجه است و نه "Street Fighter" نامیدن او و نادیده گرفتن تمام سابقهاش. زیدان در تمام طول بازیگری بازیکن آرامی بوده و تنها یکیدو بار از کوره در رفته است؛ چیزی که در مورد بازیکنان دیگر خیلی بیش از این رخ داده است. به هر حال او هم مثل دیگران انسان است و نمیتوان از او انتظار داشت که هر شرایطی را تحمل کند. شاید خود او بیش از هر کس دیگری، از این رفتار خود ناراحت باشد، اما مواقعی هست که آدم بههرحال از کوره در میرود و نمیفهمد که دارد چه میکند.
چند لینک به برخی مطالبی که در این باره نوشته شده، که بعضی از آنها را از طریق آشپزباشی عزیز یافتهام:
زیزو در ویکیپدیا، ویکیپدیا اخبار مربوط به حرکت زیدان را کاملاً پیگیری کرده است. مراجع: 13 تا 18 آن، اطلاعات خوبی دربارهی مسئلهی اخراج زیدان بازگو کرده است.
قهرمانی ایتالیا تحتالشعاع اخراج زیدان از علیرضا مجیدی.
زیدان قربانی خشونت جسمی خود یا خشونت کلامی دیگران از مسرت امیرابراهیمی.
پ.ن: من از این جامعهی فرانسوی خوشام میآید. برخوردشان با زیدان خیلی مناسب بود. ژاک سیراک او را نابغهی فوتبال و محبوب ملت فرانسه نامیده و نظرسنجیها نشان میدهد که محبوبیت او میان مردم فرانسه کم نشده است. به هر حال او امشب دربارهی اینکه چه اتفاقی افتاده خواهد گفت. ببینیم چه شده.

یکشنبه، تیر ۱۸، ۱۳۸۵
جنبش اوپن سورس
یک چیز بلند بالایی دربارهی "انقلاب اوپن سورس" و "جنبش نرمافزار آزاد" نوشته بودم. دیدم در اون قامت، کسی نمیخوندش. حتا خودم اگه جای دیگهای میدیدمش یا نمیخوندم، یا اواسط خوندن کسل میشدم و ولش میکردم. به همین خاطر خیلی کوتاهش کردم و سعی کردم بیشتر لینک بدم تا توضیح، که حکیمان گفتهاند: "یک لینک ناقابل به از هزار توضیح باطل"
دربارهی این اوپنسورس و غیره و ذلک، یک فیلم تقریباً مستند به نام "انقلاب اوپن سورس" ساختهاند، که اینجا میتونید دانلودش کنید. زارتی نزنید دانلود بشه، 578 مگابایته. بگذارید، از یه جای دولتی و با یه خط پر سرعت دانلودش کنید. (مثل من که تو دانشگاه دانلودش کردم، استفادهی بهینه از امکانات دولت فخیمه!) برای من که از خوندن صد تا کتاب و مقاله مؤثرتر بود. حتماً ببینیدش، حتا اگه هیچ علاقهای نه به نرمافزار دارین و نه به اوپن سورس. شاید بشه گفت: این تحولات، ارائهای از یک نوع "راه و رسم جنبیدن و تغییر جهان پیرامونی، به شکلییه که، بهتر از اینی که هست، باشه. اون هم با مَنِشی عاقلانه و تیزهوشانه".
اگه دیگه خیلی علاقه دارین که تهوتوی قضیه رو در بیارین، کتاب "نرمافزار آزاد، جامعهی آزاد"ِ ریچارد استالمن (فیلسوف برنامهنویس نسل ما - مقدمهی کتاب رو ببینید) هم جالبه. یک مقاله هم از "اریک ریموند" هست، به نام "کلیسا و بازار" (که البته بعدها تبدیل به کتاب شده)، که نقش مهمی در این تحولات داشته. فقط بدونین که از نظر ریموند، تحولات نرمافزارهای closed مثل تحولات کلیساست و تحولات نرمافزارهای اوپن سورس مثل تحولات بازار، پرجنبوجوش، سریع و در ارتباط پیوسته با مشتری.
کپیلفت که در برابر قانون کپیرایت از آزادی توزیع مستندات سایبر دفاع میکنه، مولود این جنبشه. این هم سرود نرمافزار آزاد، که بخش آخر همون فیلمه. آهنگش از خود ریچارد استالمنه و از روی یک ملودی بلغاری.
پ. ن.: ترجمهی قسمت "کپیلفت چیست؟" کتاب استالمن از جادی و ویکیپدیا، اوپنسورس و باقی قضایای خورشید خانوم هم مطالب جالبی در این زمینه دارند.
دربارهی این اوپنسورس و غیره و ذلک، یک فیلم تقریباً مستند به نام "انقلاب اوپن سورس" ساختهاند، که اینجا میتونید دانلودش کنید. زارتی نزنید دانلود بشه، 578 مگابایته. بگذارید، از یه جای دولتی و با یه خط پر سرعت دانلودش کنید. (مثل من که تو دانشگاه دانلودش کردم، استفادهی بهینه از امکانات دولت فخیمه!) برای من که از خوندن صد تا کتاب و مقاله مؤثرتر بود. حتماً ببینیدش، حتا اگه هیچ علاقهای نه به نرمافزار دارین و نه به اوپن سورس. شاید بشه گفت: این تحولات، ارائهای از یک نوع "راه و رسم جنبیدن و تغییر جهان پیرامونی، به شکلییه که، بهتر از اینی که هست، باشه. اون هم با مَنِشی عاقلانه و تیزهوشانه".
اگه دیگه خیلی علاقه دارین که تهوتوی قضیه رو در بیارین، کتاب "نرمافزار آزاد، جامعهی آزاد"ِ ریچارد استالمن (فیلسوف برنامهنویس نسل ما - مقدمهی کتاب رو ببینید) هم جالبه. یک مقاله هم از "اریک ریموند" هست، به نام "کلیسا و بازار" (که البته بعدها تبدیل به کتاب شده)، که نقش مهمی در این تحولات داشته. فقط بدونین که از نظر ریموند، تحولات نرمافزارهای closed مثل تحولات کلیساست و تحولات نرمافزارهای اوپن سورس مثل تحولات بازار، پرجنبوجوش، سریع و در ارتباط پیوسته با مشتری.
پ. ن.: ترجمهی قسمت "کپیلفت چیست؟" کتاب استالمن از جادی و ویکیپدیا، اوپنسورس و باقی قضایای خورشید خانوم هم مطالب جالبی در این زمینه دارند.
جمعه، تیر ۱۶، ۱۳۸۵
مسیحیت در برابر مدرنیته؟
«دم به دم در هر لباسی رخ نمود
لحظهلحظه جای دیگر پا نهاد»
فخرالدین عراقی
تاکنون غالب کسانی که به تحلیل روند تاریخی مدرنیته (و یا مسائلی که تحلیل آنها کموبیش با تاریخ مدرنیته در ارتباط بودهاست) پرداختهاند، این پیشفرض را، به عنوان اصلی مسلم، مد نظر داشتهاند، که «در دورهی رنسانس، تمدن غرب به قیمت عدول از مسیحیت و مبارزه با آن، راه را برای عصر روشنگری و تفکر مدرن فراهم نمود.» علاوه بر این بسیاری از تحلیلهای دیروزین و امروزین، که به ظاهر ربط چندانی با مسئلهی مسیحیت و مدرنیته ندارند نیز، چنین پیشفرضی را در طرح نظریههای خود، بهسان یکی از اصول موضوعهی مورد توافق عمومی، در آستین دارند. اما «آیا مسیحیت، بهواقع، در تضاد با مدرنیته و مؤلفههای آن، روند تاریخی خود را طی نموده است؟»
خواب پطرس حواری
گفته شده که در عهد جدید، تفکر یونانی مغایر با مسیحیت قلمداد شده و به عبارتی عقلگرایی یونانی در تعالیم مسیحیت نفی گردیده است.
اما در عهد جدید، آنچه مرا وادار میکند خلاف این را بپذیرم، یکی خواب پطرس حواری است و دیگری بخشهایی از رسالههای پولس رسول، که برخی از آنها اصلیترین آموزههای مسیحیت هستند و در عین حال نهتنها تنافری با مدرنیته ندارند، بلکه گویا راه ورود آن به تفکرند.
خواب پطرس حواری، راه را برای ورود اندیشهی یونانی باز میکند. و تعالیم پولس رسول که ایمان را به جای شریعت در مرکز توجه فرد مسیحی قرار میدهد، عملاً اجازهی حضور قوانین عرفی یونانی را، در کنار قوانین شرعی یهودی، صادر میکند و به آنها رسمیت میبخشد.
چنانکه میدانیم نهضت پروتستان نیز، بر بازگشت به اصولی تأکید دارد، که به زعم سران این نهضت به رغم برخورداری از اهمیت، در قرون وسطا نادیده گرفته شدهاند. با اهمیت یافتن این بخشهاست که زمینه برای ظهور مدرنیته فراهم میشود.
ضد مسیح
از این جهت من بر این اعتقادم که در طول تاریخ مسیحیت، همواره دو دیدگاه (عقلگرا و مخالف عقل) حضور داشتهاند. گرچه گاهی یک دیدگاه چنان کمرنگ میشده، که تا حد نابودی پیش میرفته است؛ اما هیچگاه هیچیک از این دو دیدگاه خود را ضدمسیح نمیدانسته است و حقانیت خود را همیشه از مسیح اخذ میکرده است.
قرون وسطا، قرونی کاملاً تاریک؟
بدین لحاظ قرون وسطا که همواره قرونی تاریک و دهشتزا قلمداد میشود، از این لحاظ که هیچگاه نتوانسته دیدگاه عقلگرا را نابود کند و در هر حال ریشهی اندیشهی نو در میانهی آن پیریزی شده است، قرونی کاملاً تاریک نیست.
دین، مجموعهای از آموزهها
در نهایت من معتقدم هر دین مجموعهای از آموزههاست، که گرچه اصولی ثابت را هموراه در خود دارد، که عدول از آنها به عدول از دین میانجامد، اما بعضی موارد بسیار اصولی نیز وجود دارد، که در نظر اول دین نسبت به آنها بلااقتضاء است، یا مخالف آنهاست، اما شاید نظری دیگر در دین عکس برداشتهای اول و دوم را نتیجه دهد.
نمایندهی دین
اما در هر دوره، این نمایندگان دین هستند، که دیدگاه اصلی دین را مشخص مینمایند و تکیه به پشتوانهی دین، هنوز هم قویترین بنیان برای دفاع از یک نظر است. به نظر من به همین دلیل بود که نظریهی دکتر سروش، که در نگاه اول با همهی آموزهها مخالف به نظر میرسید، توانست از اعتبار برخوردار شود. زیرا او از جایگاه نمایندهی دین سخن میگفت، بدان لحاظ که این نمایندگی برای دفاع از دین در ابتدای انقلاب به او تفویض شده بود.
سخن آخر
من میدانم که با مطالعات اندکی که من در این زمینه داشتهام، نتیجههایی که گرفتهام چندان قابل اعتنا نیستند؛ ولی این نوشته را مینویسم که یادگاری بماند از طرز اندیشیدن این روزهایام. احتمال اینکه شش ماه دیگر به این نوشته و نتیجهگیریهای عجولانهاش بخندم، خیلی زیاد است. بنابراین حدس میزنم که شما هم مثل خودم این نوشته را زیاد جدی نمیگیرید، چون صدور چنین فتاوایی نه به قیافهی من میخورد و نه به آموختههای من.
لحظهلحظه جای دیگر پا نهاد»
فخرالدین عراقی
تاکنون غالب کسانی که به تحلیل روند تاریخی مدرنیته (و یا مسائلی که تحلیل آنها کموبیش با تاریخ مدرنیته در ارتباط بودهاست) پرداختهاند، این پیشفرض را، به عنوان اصلی مسلم، مد نظر داشتهاند، که «در دورهی رنسانس، تمدن غرب به قیمت عدول از مسیحیت و مبارزه با آن، راه را برای عصر روشنگری و تفکر مدرن فراهم نمود.» علاوه بر این بسیاری از تحلیلهای دیروزین و امروزین، که به ظاهر ربط چندانی با مسئلهی مسیحیت و مدرنیته ندارند نیز، چنین پیشفرضی را در طرح نظریههای خود، بهسان یکی از اصول موضوعهی مورد توافق عمومی، در آستین دارند. اما «آیا مسیحیت، بهواقع، در تضاد با مدرنیته و مؤلفههای آن، روند تاریخی خود را طی نموده است؟»
خواب پطرس حواری
گفته شده که در عهد جدید، تفکر یونانی مغایر با مسیحیت قلمداد شده و به عبارتی عقلگرایی یونانی در تعالیم مسیحیت نفی گردیده است.
اما در عهد جدید، آنچه مرا وادار میکند خلاف این را بپذیرم، یکی خواب پطرس حواری است و دیگری بخشهایی از رسالههای پولس رسول، که برخی از آنها اصلیترین آموزههای مسیحیت هستند و در عین حال نهتنها تنافری با مدرنیته ندارند، بلکه گویا راه ورود آن به تفکرند.
خواب پطرس حواری، راه را برای ورود اندیشهی یونانی باز میکند. و تعالیم پولس رسول که ایمان را به جای شریعت در مرکز توجه فرد مسیحی قرار میدهد، عملاً اجازهی حضور قوانین عرفی یونانی را، در کنار قوانین شرعی یهودی، صادر میکند و به آنها رسمیت میبخشد.
چنانکه میدانیم نهضت پروتستان نیز، بر بازگشت به اصولی تأکید دارد، که به زعم سران این نهضت به رغم برخورداری از اهمیت، در قرون وسطا نادیده گرفته شدهاند. با اهمیت یافتن این بخشهاست که زمینه برای ظهور مدرنیته فراهم میشود.
ضد مسیح
از این جهت من بر این اعتقادم که در طول تاریخ مسیحیت، همواره دو دیدگاه (عقلگرا و مخالف عقل) حضور داشتهاند. گرچه گاهی یک دیدگاه چنان کمرنگ میشده، که تا حد نابودی پیش میرفته است؛ اما هیچگاه هیچیک از این دو دیدگاه خود را ضدمسیح نمیدانسته است و حقانیت خود را همیشه از مسیح اخذ میکرده است.
قرون وسطا، قرونی کاملاً تاریک؟
بدین لحاظ قرون وسطا که همواره قرونی تاریک و دهشتزا قلمداد میشود، از این لحاظ که هیچگاه نتوانسته دیدگاه عقلگرا را نابود کند و در هر حال ریشهی اندیشهی نو در میانهی آن پیریزی شده است، قرونی کاملاً تاریک نیست.
دین، مجموعهای از آموزهها
در نهایت من معتقدم هر دین مجموعهای از آموزههاست، که گرچه اصولی ثابت را هموراه در خود دارد، که عدول از آنها به عدول از دین میانجامد، اما بعضی موارد بسیار اصولی نیز وجود دارد، که در نظر اول دین نسبت به آنها بلااقتضاء است، یا مخالف آنهاست، اما شاید نظری دیگر در دین عکس برداشتهای اول و دوم را نتیجه دهد.
نمایندهی دین
اما در هر دوره، این نمایندگان دین هستند، که دیدگاه اصلی دین را مشخص مینمایند و تکیه به پشتوانهی دین، هنوز هم قویترین بنیان برای دفاع از یک نظر است. به نظر من به همین دلیل بود که نظریهی دکتر سروش، که در نگاه اول با همهی آموزهها مخالف به نظر میرسید، توانست از اعتبار برخوردار شود. زیرا او از جایگاه نمایندهی دین سخن میگفت، بدان لحاظ که این نمایندگی برای دفاع از دین در ابتدای انقلاب به او تفویض شده بود.
سخن آخر
من میدانم که با مطالعات اندکی که من در این زمینه داشتهام، نتیجههایی که گرفتهام چندان قابل اعتنا نیستند؛ ولی این نوشته را مینویسم که یادگاری بماند از طرز اندیشیدن این روزهایام. احتمال اینکه شش ماه دیگر به این نوشته و نتیجهگیریهای عجولانهاش بخندم، خیلی زیاد است. بنابراین حدس میزنم که شما هم مثل خودم این نوشته را زیاد جدی نمیگیرید، چون صدور چنین فتاوایی نه به قیافهی من میخورد و نه به آموختههای من.
پنجشنبه، تیر ۱۵، ۱۳۸۵
حوصله
خواندن نوشتهی داریوش محمدپور دربارهی مطلبی از سعید حنایی کاشانی، مرا به فکر فرو برد، و وادارم نمود، سخنی را که مدتهاست میخواهم بگویم، بالاخره بگویم. هر چند احتمالاً این سخن، حرف تازهای نخواهد بود و به قول حامد همهی ما آن را پیش از این میدانستهایم. من تنها بدین جهت به تکرار سخنی که بسیار گفته شده میپردازم، که آن را مشکلی جدی و عمیق در میان اطرافیان خود احساس میکنم و اغلب خود را نیز در آن گرفتار میبینم.
خوانندهی مُنصِف، پدرانه میخواند
اغلب ما در حین خواندن یک متن، به دنبال گرفتن نتیجهای هستیم، که قضاوت نهایی ما را دربارهی درستی یا نادرستی گفتهی نویسنده مشخص میکند. این گرفتن نتیجه، زمانی که نویسنده یکی از طرفین یک نزاع باشد، در ذهن ما اهمیت بیشتری مییابد و اغلب شیوهی اندیشیدن ما دربارهی نوشته را شکل دیگری میدهد.
اما خوانندهی منصف، خوانندهای است که در خواندن نوشته سعی کند، تا حد امکان جوشوخروشهای ذهن خود را، که قضاوت دربارهی نوشته را تحت تأثیر قرار میدهد، کنترل کند و آنها را در گرفتن نتیجهی نهایی تأثیر ندهد. فراموش نکنیم که حتا زمانی که کسی 99 گوسفند دارد و خواهان تک گوسفند برادر خود نیز هست هم، این امکان وجود دارد که حق با او باشد.
داوری باید موضعی باشد
این یک اصل است که ما در قضاوت خود دربارهی نوشتهی دیگری یا گفتهی او باید تا حد امکان موضعی رفتار کنیم و تنها آن موضع را مدنظر قرار دهیم. البته این بدان معنا نیست، که اصلاً و اساساً فارغ از این باشیم که نویسندهی نوشته کیست. اینکه نویسندهی یک نوشته چه کسی است، در تعبیر و تفسیر ما از نوشتهی او اثرگذار است و قطعاً هم باید باشد و اتفاقاً هر چه بیشتر اثرگذار باشد بهتر است، بدین معنی که فهم دقیقتری از نوشتهی او به دست ما میدهد. اما آنچه مورد نظر است، این است که پس از اینکه نوشته را در چارچوب گفتمانی نویسندهی آن تفسیر نمودیم، دربارهی درستی یا نادرستی آن، باید تاحدامکان، تصمیمگیری فارغ از اینکه او کیست و چه شخصیتی دارد و تبحرش در چه حد است و... انجام گیرد.
طعنههای نهفته
یک بار در سال 1380 بچههای بسیجی دانشگاه در واکنش به انتقادات محسن سازگارا از رهبر انقلاب، تحصن کردند و از او خواستند که به آنها پاسخ گوید. وقتی او به دانشگاه آمد، یکی از سؤالاتی که از او پرسیدند این بود که "چرا در کنار این گفتن عیبها، حُسنهای رهبر انقلاب را ذکر نکرده است. سازگارا در پاسخ گفت: اولاً که وقتی من بالای نوشته نام آن را "انتقاداتی به عملکرد رهبر انقلاب" میگذارم، تکلیف خواننده را مشخص کردهام و خواننده نباید در نوشته دنبال ذکر حُسنها بگردد. و در ثانی در این مملکت آن قدر ذاکران حُسن ایشان هستند که نوبت به من نرسد.
نقدِ یک سخن، آشکارا نزاع با آن است و با فکر مولّد آن. بنابراین به آسانی میتوان با دید سختگیرانه در آن، از میان آن طعنه و عیبجویی بیرون کشید. چنانکه حتا اگر نویسنده آشکارا هم زبان به طعن نگشوده باشد و در حد عُرف ادب و احترام کافی را نیز مراعات نموده باشد نیز، چشمهای ما بسیاری اوقات آن را بی طعنههای نهفته نمییابند. پس هر نوشتهی منصفانهای را، با نظر باژگونه میتوان طعنآلود قلمداد نمود.
در مورد آن نوشته
در نوشتهی صاحب ارض ملکوت، مثلاً این دقّت صورت نگرفته که خود آشوری نیز در برابر "permissive" معادل "روادار" یا "روادارنده" را نیز در کنار "آسانگیر" پیشنهاد نموده و حداقل در این مورد، کاشانی و آشوری همعقیدهاند.
اما دربارهی واژهی "tolerance" که به دلایل فراوان برای همهی ما چگونگی ترجمهی آن اهمیت دارد، دلایل و شواهد هستند که حکم را تعیین میکنند. طرفین مراجع خود را (که باعث شده هر یک از آنها معنی خاصی را برای این واژه پیشنهاد کنند)، آوردهاند و در ترجمه به ناچار استدلال از روی همین شواهد و قرائن است که باید صورت گیرد. مگر در مورد تعیین معنای واژهها به جز توسل به مراجع زبان مبدأ و جستوجو در آنها و آوردن آن شواهد، نوع دیگری از استدلال هم وجود دارد؟ چگونه استدلالی توضیح قانعکننده و اثبات مدعا محسوب میگردد؟ و در این استدلال چه چیزی باید آورد که عبث نباشد؟
در نهایت
در آخر اینکه، مطالعهی همراه با داوریِ از پیش مشخص، امکان درگیر شدن با نوشته را از ما میگیرد. من نمیگویم که متن را باید با پرهیز از پیشداوری خواند؛ زیرا غیرممکن است، زمانی که شما نوشتهای از یک نفر میخوانید، شخصیت فکری او را در ذهن خود ترسیم نکنید و با توجه به آن دربارهی معنای واژگان او تصمیم نگیرید. اما در ضمن میشود، اندکی صبوری پیشه کرد و در این قضاوت، بخش اخلاقی ذهن را درگیر نساخت و تنها با توجه به معنای آن متن (در دایرهی فکری نویسندهاش) دربارهی میزان درستی (فازی) آن داوری نمود. این امر حداقل امکان دقت و تأمل بیشتری را به ما میدهد.
دربارهی ترجمه نیز من معتقدم، تقریباً به همان اندازه که در ترجمهی یک واژه به زبان مبدأ توجه میشود، باید زبان مقصد نیز مورد تأمل و تفحص قرار گیرد و گاهی این یکی تعیینکنندهتر است.
خوانندهی مُنصِف، پدرانه میخواند
اغلب ما در حین خواندن یک متن، به دنبال گرفتن نتیجهای هستیم، که قضاوت نهایی ما را دربارهی درستی یا نادرستی گفتهی نویسنده مشخص میکند. این گرفتن نتیجه، زمانی که نویسنده یکی از طرفین یک نزاع باشد، در ذهن ما اهمیت بیشتری مییابد و اغلب شیوهی اندیشیدن ما دربارهی نوشته را شکل دیگری میدهد.
اما خوانندهی منصف، خوانندهای است که در خواندن نوشته سعی کند، تا حد امکان جوشوخروشهای ذهن خود را، که قضاوت دربارهی نوشته را تحت تأثیر قرار میدهد، کنترل کند و آنها را در گرفتن نتیجهی نهایی تأثیر ندهد. فراموش نکنیم که حتا زمانی که کسی 99 گوسفند دارد و خواهان تک گوسفند برادر خود نیز هست هم، این امکان وجود دارد که حق با او باشد.
داوری باید موضعی باشد
این یک اصل است که ما در قضاوت خود دربارهی نوشتهی دیگری یا گفتهی او باید تا حد امکان موضعی رفتار کنیم و تنها آن موضع را مدنظر قرار دهیم. البته این بدان معنا نیست، که اصلاً و اساساً فارغ از این باشیم که نویسندهی نوشته کیست. اینکه نویسندهی یک نوشته چه کسی است، در تعبیر و تفسیر ما از نوشتهی او اثرگذار است و قطعاً هم باید باشد و اتفاقاً هر چه بیشتر اثرگذار باشد بهتر است، بدین معنی که فهم دقیقتری از نوشتهی او به دست ما میدهد. اما آنچه مورد نظر است، این است که پس از اینکه نوشته را در چارچوب گفتمانی نویسندهی آن تفسیر نمودیم، دربارهی درستی یا نادرستی آن، باید تاحدامکان، تصمیمگیری فارغ از اینکه او کیست و چه شخصیتی دارد و تبحرش در چه حد است و... انجام گیرد.
طعنههای نهفته
یک بار در سال 1380 بچههای بسیجی دانشگاه در واکنش به انتقادات محسن سازگارا از رهبر انقلاب، تحصن کردند و از او خواستند که به آنها پاسخ گوید. وقتی او به دانشگاه آمد، یکی از سؤالاتی که از او پرسیدند این بود که "چرا در کنار این گفتن عیبها، حُسنهای رهبر انقلاب را ذکر نکرده است. سازگارا در پاسخ گفت: اولاً که وقتی من بالای نوشته نام آن را "انتقاداتی به عملکرد رهبر انقلاب" میگذارم، تکلیف خواننده را مشخص کردهام و خواننده نباید در نوشته دنبال ذکر حُسنها بگردد. و در ثانی در این مملکت آن قدر ذاکران حُسن ایشان هستند که نوبت به من نرسد.
نقدِ یک سخن، آشکارا نزاع با آن است و با فکر مولّد آن. بنابراین به آسانی میتوان با دید سختگیرانه در آن، از میان آن طعنه و عیبجویی بیرون کشید. چنانکه حتا اگر نویسنده آشکارا هم زبان به طعن نگشوده باشد و در حد عُرف ادب و احترام کافی را نیز مراعات نموده باشد نیز، چشمهای ما بسیاری اوقات آن را بی طعنههای نهفته نمییابند. پس هر نوشتهی منصفانهای را، با نظر باژگونه میتوان طعنآلود قلمداد نمود.
در مورد آن نوشته
در نوشتهی صاحب ارض ملکوت، مثلاً این دقّت صورت نگرفته که خود آشوری نیز در برابر "permissive" معادل "روادار" یا "روادارنده" را نیز در کنار "آسانگیر" پیشنهاد نموده و حداقل در این مورد، کاشانی و آشوری همعقیدهاند.
اما دربارهی واژهی "tolerance" که به دلایل فراوان برای همهی ما چگونگی ترجمهی آن اهمیت دارد، دلایل و شواهد هستند که حکم را تعیین میکنند. طرفین مراجع خود را (که باعث شده هر یک از آنها معنی خاصی را برای این واژه پیشنهاد کنند)، آوردهاند و در ترجمه به ناچار استدلال از روی همین شواهد و قرائن است که باید صورت گیرد. مگر در مورد تعیین معنای واژهها به جز توسل به مراجع زبان مبدأ و جستوجو در آنها و آوردن آن شواهد، نوع دیگری از استدلال هم وجود دارد؟ چگونه استدلالی توضیح قانعکننده و اثبات مدعا محسوب میگردد؟ و در این استدلال چه چیزی باید آورد که عبث نباشد؟
در نهایت
در آخر اینکه، مطالعهی همراه با داوریِ از پیش مشخص، امکان درگیر شدن با نوشته را از ما میگیرد. من نمیگویم که متن را باید با پرهیز از پیشداوری خواند؛ زیرا غیرممکن است، زمانی که شما نوشتهای از یک نفر میخوانید، شخصیت فکری او را در ذهن خود ترسیم نکنید و با توجه به آن دربارهی معنای واژگان او تصمیم نگیرید. اما در ضمن میشود، اندکی صبوری پیشه کرد و در این قضاوت، بخش اخلاقی ذهن را درگیر نساخت و تنها با توجه به معنای آن متن (در دایرهی فکری نویسندهاش) دربارهی میزان درستی (فازی) آن داوری نمود. این امر حداقل امکان دقت و تأمل بیشتری را به ما میدهد.
دربارهی ترجمه نیز من معتقدم، تقریباً به همان اندازه که در ترجمهی یک واژه به زبان مبدأ توجه میشود، باید زبان مقصد نیز مورد تأمل و تفحص قرار گیرد و گاهی این یکی تعیینکنندهتر است.
شنبه، خرداد ۲۷، ۱۳۸۵
بعد از بازی
1) فکر میکردم میتوانیم پرتقال را ببریم، چون توی بازی قبلی آنچنان چیز خاصی نشان نداده بود. پرتقال همان پرتقال بود، اما تیم ما امید را از دست داده بود. به قول حاجرضایی شخصیت بُرد را نداشت.
2) به قول فردوسیپور، خداحافظ برانکو. چند سالی است که برانکو خوب برای ایران نتیجه میگیرد، اما محافظهکاری برانکو، همیشه اعصاب آدم را داغون میکند. برانکو باید بعد از جام جهانی میرفت. ای کاش کاری میکرد که این رفتن با خاطرهای خوش همراه باشد.
3) اصولاً همهچیزمان به همهچیزمان میآید. برانکو هم مربیای است، که گاهی چنان عمل میکند، که هوشیارترین مربیها هم نمیتوانند؛ و گاهی هم...
4) جالب است، که در این جام، که پرامیدترین حضور ما بود، بدترین نتایج را گرفتیم.
5) از همین امشب موج انتقادها، که پس از بازی مکزیک تا حدودی شروع شده، شدت خواهد گرفت. معمول همهی تیمهای دنیاست و نباید زیاد سخت گرفت. اما تیم خوب وقتی ساخته میشود، که پس از بُردهای تیم، که معمولاً نقدکنندهها برگ برندهای در دست ندارند (و این مربی است که بُرد را میتواند، به مثابهی ماسکی در برابر انتقادها در مقابل صورت خود بگیرد) به آسانی بتوانند تیم را نقد کنند و جرئت به چالش کشیدن آرای مربی برنده را داشته باشند.
6) ناآمادگی بدنی بازیکنان بسیار توی ذُق میزد. احتمالاً مفسرین و منتقدین در چند روز آینده بسیار به این مطلب خواهند پرداخت.
7) شاید بتوانیم به همراه پرتقال، آنگولا را به جای مکزیک راهی مرحلهی دوم کنیم و لااقل خیال آرژانتین را راحت کنیم که به گربهسیاهش برخورد نکند. البته امدوارم اینطور نشود و لااقل یک یا سه امتیاز بگیریم و آبرومندانه جام را ترک کنیم. البته ترک آبرومندانه و بیآبرو چندان فرقی نمیکند.
8) وقتی ایران در جام حضور نداشته باشد، میتوانید به اسانی طرفدار یک تیم بزرگ بشوید و هم بازیهای آن تیم را امیدوارانهتر دنبال کنید و هم اعصاب راحتتری داشته باشید. این هم یک حُسن حذف ایران است و آرامشی که در ادامهی بازیها، بدون احساس تعلق وطنی، در طرفداری از تیم محبوب میتوانید داشته باشید.
9) دقت کردهاید که در این جام تا کنون تقریباً هیچ شگفتی خاصی نداشتهایم. نتایج این جام تاکنون بیشتر تابع واقعیتهای تیمها بوده است و این شاید مقدمهای باشد، برای دورانی جدید که در آن باز هم تیمهای بزرگ از تیمهای متوسط فاصله میگیرند.
10) در مورد این سرودهایی که برای جام جهانی خواندهاند، حرف و حدیث فراوان زده شده است. اما یک تحلیل خوب در این مورد را، نشانه از دکتر سجودی نقل کرده که بسیار خواندنی است. واقعیت این است که در این دوسه ماه اخیر، دولتمردان ما که تا پیش از این کمتر به ناسیونالیسم اهمیت میدادند و اساساً در صدد گسترش روح ملی نبودند، فراوان روی آن تمرکز کردهاند. در آن شبهای کیک زرد، سرودهای فراوانی دربارهی وطن پخش میشد و پس از آن و در این مسابقات نیز. شاید سعی فراوانی در کار بوده و هست که در این موج وطندوستی، بسیار چیزها را پنهان سازند.
2) به قول فردوسیپور، خداحافظ برانکو. چند سالی است که برانکو خوب برای ایران نتیجه میگیرد، اما محافظهکاری برانکو، همیشه اعصاب آدم را داغون میکند. برانکو باید بعد از جام جهانی میرفت. ای کاش کاری میکرد که این رفتن با خاطرهای خوش همراه باشد.
3) اصولاً همهچیزمان به همهچیزمان میآید. برانکو هم مربیای است، که گاهی چنان عمل میکند، که هوشیارترین مربیها هم نمیتوانند؛ و گاهی هم...
4) جالب است، که در این جام، که پرامیدترین حضور ما بود، بدترین نتایج را گرفتیم.

5) از همین امشب موج انتقادها، که پس از بازی مکزیک تا حدودی شروع شده، شدت خواهد گرفت. معمول همهی تیمهای دنیاست و نباید زیاد سخت گرفت. اما تیم خوب وقتی ساخته میشود، که پس از بُردهای تیم، که معمولاً نقدکنندهها برگ برندهای در دست ندارند (و این مربی است که بُرد را میتواند، به مثابهی ماسکی در برابر انتقادها در مقابل صورت خود بگیرد) به آسانی بتوانند تیم را نقد کنند و جرئت به چالش کشیدن آرای مربی برنده را داشته باشند.
6) ناآمادگی بدنی بازیکنان بسیار توی ذُق میزد. احتمالاً مفسرین و منتقدین در چند روز آینده بسیار به این مطلب خواهند پرداخت.
7) شاید بتوانیم به همراه پرتقال، آنگولا را به جای مکزیک راهی مرحلهی دوم کنیم و لااقل خیال آرژانتین را راحت کنیم که به گربهسیاهش برخورد نکند. البته امدوارم اینطور نشود و لااقل یک یا سه امتیاز بگیریم و آبرومندانه جام را ترک کنیم. البته ترک آبرومندانه و بیآبرو چندان فرقی نمیکند.
8) وقتی ایران در جام حضور نداشته باشد، میتوانید به اسانی طرفدار یک تیم بزرگ بشوید و هم بازیهای آن تیم را امیدوارانهتر دنبال کنید و هم اعصاب راحتتری داشته باشید. این هم یک حُسن حذف ایران است و آرامشی که در ادامهی بازیها، بدون احساس تعلق وطنی، در طرفداری از تیم محبوب میتوانید داشته باشید.
9) دقت کردهاید که در این جام تا کنون تقریباً هیچ شگفتی خاصی نداشتهایم. نتایج این جام تاکنون بیشتر تابع واقعیتهای تیمها بوده است و این شاید مقدمهای باشد، برای دورانی جدید که در آن باز هم تیمهای بزرگ از تیمهای متوسط فاصله میگیرند.
10) در مورد این سرودهایی که برای جام جهانی خواندهاند، حرف و حدیث فراوان زده شده است. اما یک تحلیل خوب در این مورد را، نشانه از دکتر سجودی نقل کرده که بسیار خواندنی است. واقعیت این است که در این دوسه ماه اخیر، دولتمردان ما که تا پیش از این کمتر به ناسیونالیسم اهمیت میدادند و اساساً در صدد گسترش روح ملی نبودند، فراوان روی آن تمرکز کردهاند. در آن شبهای کیک زرد، سرودهای فراوانی دربارهی وطن پخش میشد و پس از آن و در این مسابقات نیز. شاید سعی فراوانی در کار بوده و هست که در این موج وطندوستی، بسیار چیزها را پنهان سازند.
من خواهم ترکید؟!

1) سه ساعت به بازی ما و پرتقال مانده است. آدم عشق فوتبال باشد و توی تمام زندگیاش، بزرگترین هیجاناتاش را به پای فوتبال ریخته باشد و این همه مطلب بنویسند، دربارهی فوتبال و او هیچ نگوید؟!
2) این بازی را با آرامش بیشتری آغاز میکنیم. بازی دوم است و نتیجه از سه حال خارج نیست. یا میبازیم و آقاوار حذف میشویم و یا تساوی و اما و اگرهای فراوان و یا اینکه... ما پرتقال را میبریم؟ من خیلی امیدوارم، ته دلم اینبار روشن است که میبریم. گر چه این یکی دو سال اخیر، هر وقت ته دل من روشن بوده که میبریم، باختهایم!
3) اصلاً انگار نه انگار که امتحان دارم. زندگی شده فوتبال، مثل 94و 98. چهار سال پیش بعضی از مسابقات را ندیدم و این باعث شد که کلاً از قافلهی فوتبال عقب بیفتم و تا امروز هم همچنان این کمبود را احساس میکنم.
4) برنامهی نود این چهار پنج سال خیلی روی فوتبال دیدنهای ما اثر گذاشته. دقت کردهاید که از وقتی برنامهی نود در فوتبال ما جاافتاده، دیگر همیشه داور بزرگترین دشمن تیم ملی ما نیست؟ (تازه خیلی وقتها هم بودناش به نفع ما بوده – مثلاً دلاور بحرینی) پیش از نود در تحلیلهای کوتی و شفیعی و... داور همیشه در فوتبالهای تیم ملی ما، یکی از عناصر ستون پنجم حریف بود.
من باور دارم که همین برنامهی کوچک تلویزیونی، در رشد دانش فوتبال ما اثر شگرفی داشته است. به همین خاطر است که خیلی از تحلیلهایی که در وبلاگها دربارهی فوتبال میشود، خشنود نیستم. ما خیلی تفاوت کردهایم، این تیم را کجا میتوان با تیم سال 98 مقایسه کرد؟
5) اما بیش از آنکه بازیهای فوتبال تیم ملی تغییر نکرده باشد، دید ما در فوتبال دیدنهایمان تغییر کرده است. این است که برای من خیلی مهم است و اثر مهم رسانه را میتواند نشان دهد.
6) به هر حال امیدوارم تیم ملی از پرتقال ببرد. اما در این صورت احتمالاً من میترکم از خوشحالی!
یکشنبه، خرداد ۲۱، ۱۳۸۵
استشهاد
بحث بر سر نوشتههای استشهادی این نوجوان که بالا گرفت (+،+،+،+)، کمی خودم را با آن نوجوان مقایسه کردم و دیدم چقدر با هم متفاوتایم. من در خانوادهای بودهام که نه شهیدی داشتهاند و نه مجاهدی. خشم اصلاً در آن نبوده و همه جا مصلح بودهاند و در پی آشتی دادن دیگران. اما با آن نوجوان من یک اشتراک بزرگ دارم. من هم مثل او کشتهشدنِ خودم را دوست دارم. نمیدانم چرا. مگر میدانم چرا چیزی را دوست دارم و چرا چیز دیگری را نه؟ گر چه کشتن دیگران را اصلاً نمیپسندم، جهانی بدون جنگ و در صلح تمام، آرزو میکنم و برای هیچ کس و هیچ کجا آرزوی مرگ نمیکنم.
اما دوست دارم کشته شوم، به جای اینکه بمیرم. چرا باید این امر را کتمان کنم؟
و به قول او: "بلکه اين را انتهای رسالت خلقتام يافتهام. اين را اوج لذتی که میخواهم به آن برسم یافتهام" اما آیا برای من نیز که یک صلحجوی تمام هستم، راهی برای این که کشتهشوم وجود دارد؛ کشتهشدنی پاک؟
اما دوست دارم کشته شوم، به جای اینکه بمیرم. چرا باید این امر را کتمان کنم؟
و به قول او: "بلکه اين را انتهای رسالت خلقتام يافتهام. اين را اوج لذتی که میخواهم به آن برسم یافتهام" اما آیا برای من نیز که یک صلحجوی تمام هستم، راهی برای این که کشتهشوم وجود دارد؛ کشتهشدنی پاک؟
سهشنبه، خرداد ۱۶، ۱۳۸۵
علم الانساب ما و...
اوایل شهریور 80 یکی از خویشاوندان دورمان تصمیم گرفت که خاندان پدریمان را گرد هم آورد و یک مجموعهی متشکل در آن تشکیل بدهد. برای کمک به یکدیگر، آشنایی بیشتر، پیوند استوارتر و باصطلاح صلهی رحم آشکارتر. در دورهای که خویشاوندان نزدیک هم به زحمت همدیگر را سالی یکبار میبینند، گردآوردن همهی یک خاندان هزار نفری دور هم، فقط یک وهم و خیال میتوانست باشد. نمیدانم چرا و به چه امیدی همهی ما آن تابستان تلاش کردیم با هم باشیم و به این نوع خاص خویشاوندی نَسَبی اهمیت بدهیم. چیزی که با فرارسیدن پاییز همان سال، خیلی زود، به خاتمهی محتوم خود رسید.
تا ریشه بشمارید!
اما آن شب اولی که جوانان خاندان را همان آقا گرد هم آورده بود، شب جالبی بود. او شروع کرد از مفاخر خاندانی گفت که ما تنها از آن یک اسم به ارث برده بودیم و هیچ سنخیتی با مشاهیر آن و الگوهای آنها نداشتیم.
و بعد از ما خواست که سلسلهی انساب خود را تا رسیدن به ریشه(root) بشماریم، ریشهای که همیشه (مطابق سنت) گرامیترین فرد و دارای ارزشمندترین ویژگیهای این گره در میان اعضا قلمداد میشده است و پدرش، هیچ وقت جزو هیچ جا حساب نمیشود، انگار که اصلاً پدری نداشته است.
جالب بود. مثلاً سلسلهی نَسَبی من این شد: محسن، فرزندِ حَج فضلالله، فرزندِ محمدحسین، فرزندِ محمدتقی، فرزندِ مؤمن (مسبب نام خانوادگی ما)، فرزندِ محمدرضا، فرزندِ حاج مَلِک قمشهای (مسبب نامخانوادگیای که الان روی قسمت اعظم خاندان ماست-یعنی ملکیان- و همان فردِ واجد ارزشمندترین ویژگیهایِ سنتِ میراثِ ما).
این بساط را جمع کنید
و همه به ترتیب این کار ملالآور که به سخنان توراتی عزراء و نحیمیاء میمانست، را تکرار کردند، تا آخرین نفر که، در واکنشی شگفت، گفت «اسماعیل ملکیان، بندهی سر تا پا تقصیر و گناه خداوند و دیگه هم هیچی؛ گیرم پدر تو بود فاضل، از فضل پدر تو را چه حاصل... من فخر به نسب را نمیپسندم و به نظرم باید این بساط را جمع کنید.»
آن عزیزمان، که بانی این جلسه بود، باز شروع کرد به شمردن محاسن صلهی رحم و اینکه به اصطلاح این امر باعث میشود، آدم از اقواماش در جاهای مختلف خبر داشته باشد و بتواند در صورت نیاز از آنها کمک بگیرد و یا اگر جایی میتواند در کاری کسی را بگمارد، حتیالمقدور از آشنایان استفاده کند. که بعد بحث کشیده شد به اینکه این با پارتیبازی فرق دارد یا ندارد و دو ساعت سخنانی که نه سر داشت و نه ته.
بازگشت به فضیلتهای سنت فراموششده
اما یک نکتهی مهم هم بین آن مزیتها شمرد. برشمردن ویژگیهای مهم و فضیلتمندی که در نسل جدید فراموش شده و در نسلهای پیشین جلوه داشته است. سنتی که فراموش شده است. و بدین لحاظ او تأکید میکرد که باید نسب و نسبشناسی گرامی داشته شود. در آن لحظات یک حدیث از پیامبر ص (میزان وثاقتاش را نمیدانم) مدام در ذهنام غوطه میخورد: «به پیامبر گفتند این آقا عالِمِ بزرگی است. پرسید علماش در چه زمینهای است؟ گفتند در انساب. نَسَب افراد را خوب میشناسد. گفت این که عِلم نشد. عِلم، دو عِلم است. عِلم ادیان و عِلم اَبدان.» آن موقع به شدت موافق سخن پیامبر بودم، اما الان میبینم در خیلی موارد میتوان بهصورت علمی از این نَسَبشناسی استفاده کرد. هر نسلی از هر خاندان، "توابعِ برازندگیِ شخصی و جمعی"ِ محدود در دامنهی خاصی دارند و تحولاتی که در این برازندگی صورت میگیرد، آن را در یک دامنهی خاص پس و پیش میبرد و یک دامنهی برازندگی خاص را برای آنها تعریف میکند، که با وجود بعضی تشابهها با دیگران، آنها را در یک خوشهی خاص قرار میدهد. به همین جهت میتوان از آن در تحلیل روابط اجتماعی، خصوصیات رفتاری و خیلی موارد دیگر، برای افراد استفاده کرد.
معیار جدید و مبنای قدیم
و این مقدمهی یک سؤال بزرگتر شد و آن اینکه "تاچه حد میتوان به پندهای گذشتگان اهمیت داد؟" و "آیا معیار و مبنا در پذیرش باورها، همچنان میتواند بر اصول همان سنت پیشینی (و در چارچوب تحولات آن) استنباط شود و مورد استفاده قرار گیرد؟"
اگر چارچوب سنتی را نپذیریم (که غالباً نمیپذیریم ) بر مبنای معیارهای جدید فضیلت نیز دیگرگونه میشود و تعریف متفاوتی مییابد. با این حال چگونه است که افرادی که در درون آن سنت ارزشمند و گرامی بودهاند، همچنان در میان آدمهای جدید (با ارزشهای جدید) نیز ارزشمند و گرامی میمانند؟
یک دسته کاغذ و آن استاد برق
آن جلسه گذشت و بعد از یک مدتی، یک دسته کاغذ، دست من دادند، که حاوی برخی مشخصاتِ برخی افرادِ خاندانمان بود. داده بودند به خود افراد پُر کرده بودند و آوردهبودند پیش من که کنکاش[1] شان کنم (بکاومشان). در میان آن کاغذها، یک کاغذ مربوط به آقایی بود که نوشته بود من استاد رشتهی برق در دانشگاه شریف هستم. امروز که نوشتهی حامد دربارهی آن آقای دکتر برق دانشگاه شریف را دیدم، یاد آن کاغذها افتادم، که جان خودم چقدر کاویدمشان! همه را گم کردهام.
البته حامد عزیز یک اشتباه کوچک کرده که زیاد توفیری ندارد؛ فقط رابطه را برعکس نوشته. ملکیان، پسرداییِ دکتر باستانی است و این دکتر باستانی است که پسرعمهی مصطفا ملکیان است. خب که چه؟ چه فرقی میکند؟ خیلی فرق دارد!
نتیجهی اخلاقی: من و ملکیان و باستانی را با هم کجا میبرید!!
نتیجهی رواندرمانی: پریشاناندیشی وقتی به اعلادرجهی خود برسد، چیزی مثل این نوشته از دل آن میزند بیرون.
[1] الان يادم آمد كه كنكاش به معني مشورت است و آوردن آن در اينجا و بدين معني كاملاً غلط. نمي دانم پرستودوكوهكي كجا به اين مورد اشاره كرده بود، فقط يادم مي آيد كه يكبار گفته بود. الان پیداش کردم. اینجاست.
تا ریشه بشمارید!
اما آن شب اولی که جوانان خاندان را همان آقا گرد هم آورده بود، شب جالبی بود. او شروع کرد از مفاخر خاندانی گفت که ما تنها از آن یک اسم به ارث برده بودیم و هیچ سنخیتی با مشاهیر آن و الگوهای آنها نداشتیم.
و بعد از ما خواست که سلسلهی انساب خود را تا رسیدن به ریشه(root) بشماریم، ریشهای که همیشه (مطابق سنت) گرامیترین فرد و دارای ارزشمندترین ویژگیهای این گره در میان اعضا قلمداد میشده است و پدرش، هیچ وقت جزو هیچ جا حساب نمیشود، انگار که اصلاً پدری نداشته است.
جالب بود. مثلاً سلسلهی نَسَبی من این شد: محسن، فرزندِ حَج فضلالله، فرزندِ محمدحسین، فرزندِ محمدتقی، فرزندِ مؤمن (مسبب نام خانوادگی ما)، فرزندِ محمدرضا، فرزندِ حاج مَلِک قمشهای (مسبب نامخانوادگیای که الان روی قسمت اعظم خاندان ماست-یعنی ملکیان- و همان فردِ واجد ارزشمندترین ویژگیهایِ سنتِ میراثِ ما).
این بساط را جمع کنید
و همه به ترتیب این کار ملالآور که به سخنان توراتی عزراء و نحیمیاء میمانست، را تکرار کردند، تا آخرین نفر که، در واکنشی شگفت، گفت «اسماعیل ملکیان، بندهی سر تا پا تقصیر و گناه خداوند و دیگه هم هیچی؛ گیرم پدر تو بود فاضل، از فضل پدر تو را چه حاصل... من فخر به نسب را نمیپسندم و به نظرم باید این بساط را جمع کنید.»
آن عزیزمان، که بانی این جلسه بود، باز شروع کرد به شمردن محاسن صلهی رحم و اینکه به اصطلاح این امر باعث میشود، آدم از اقواماش در جاهای مختلف خبر داشته باشد و بتواند در صورت نیاز از آنها کمک بگیرد و یا اگر جایی میتواند در کاری کسی را بگمارد، حتیالمقدور از آشنایان استفاده کند. که بعد بحث کشیده شد به اینکه این با پارتیبازی فرق دارد یا ندارد و دو ساعت سخنانی که نه سر داشت و نه ته.
بازگشت به فضیلتهای سنت فراموششده
اما یک نکتهی مهم هم بین آن مزیتها شمرد. برشمردن ویژگیهای مهم و فضیلتمندی که در نسل جدید فراموش شده و در نسلهای پیشین جلوه داشته است. سنتی که فراموش شده است. و بدین لحاظ او تأکید میکرد که باید نسب و نسبشناسی گرامی داشته شود. در آن لحظات یک حدیث از پیامبر ص (میزان وثاقتاش را نمیدانم) مدام در ذهنام غوطه میخورد: «به پیامبر گفتند این آقا عالِمِ بزرگی است. پرسید علماش در چه زمینهای است؟ گفتند در انساب. نَسَب افراد را خوب میشناسد. گفت این که عِلم نشد. عِلم، دو عِلم است. عِلم ادیان و عِلم اَبدان.» آن موقع به شدت موافق سخن پیامبر بودم، اما الان میبینم در خیلی موارد میتوان بهصورت علمی از این نَسَبشناسی استفاده کرد. هر نسلی از هر خاندان، "توابعِ برازندگیِ شخصی و جمعی"ِ محدود در دامنهی خاصی دارند و تحولاتی که در این برازندگی صورت میگیرد، آن را در یک دامنهی خاص پس و پیش میبرد و یک دامنهی برازندگی خاص را برای آنها تعریف میکند، که با وجود بعضی تشابهها با دیگران، آنها را در یک خوشهی خاص قرار میدهد. به همین جهت میتوان از آن در تحلیل روابط اجتماعی، خصوصیات رفتاری و خیلی موارد دیگر، برای افراد استفاده کرد.
معیار جدید و مبنای قدیم
و این مقدمهی یک سؤال بزرگتر شد و آن اینکه "تاچه حد میتوان به پندهای گذشتگان اهمیت داد؟" و "آیا معیار و مبنا در پذیرش باورها، همچنان میتواند بر اصول همان سنت پیشینی (و در چارچوب تحولات آن) استنباط شود و مورد استفاده قرار گیرد؟"
اگر چارچوب سنتی را نپذیریم (که غالباً نمیپذیریم ) بر مبنای معیارهای جدید فضیلت نیز دیگرگونه میشود و تعریف متفاوتی مییابد. با این حال چگونه است که افرادی که در درون آن سنت ارزشمند و گرامی بودهاند، همچنان در میان آدمهای جدید (با ارزشهای جدید) نیز ارزشمند و گرامی میمانند؟
یک دسته کاغذ و آن استاد برق
آن جلسه گذشت و بعد از یک مدتی، یک دسته کاغذ، دست من دادند، که حاوی برخی مشخصاتِ برخی افرادِ خاندانمان بود. داده بودند به خود افراد پُر کرده بودند و آوردهبودند پیش من که کنکاش[1] شان کنم (بکاومشان). در میان آن کاغذها، یک کاغذ مربوط به آقایی بود که نوشته بود من استاد رشتهی برق در دانشگاه شریف هستم. امروز که نوشتهی حامد دربارهی آن آقای دکتر برق دانشگاه شریف را دیدم، یاد آن کاغذها افتادم، که جان خودم چقدر کاویدمشان! همه را گم کردهام.
البته حامد عزیز یک اشتباه کوچک کرده که زیاد توفیری ندارد؛ فقط رابطه را برعکس نوشته. ملکیان، پسرداییِ دکتر باستانی است و این دکتر باستانی است که پسرعمهی مصطفا ملکیان است. خب که چه؟ چه فرقی میکند؟ خیلی فرق دارد!
نتیجهی اخلاقی: من و ملکیان و باستانی را با هم کجا میبرید!!
نتیجهی رواندرمانی: پریشاناندیشی وقتی به اعلادرجهی خود برسد، چیزی مثل این نوشته از دل آن میزند بیرون.
[1] الان يادم آمد كه كنكاش به معني مشورت است و آوردن آن در اينجا و بدين معني كاملاً غلط. نمي دانم پرستودوكوهكي كجا به اين مورد اشاره كرده بود، فقط يادم مي آيد كه يكبار گفته بود. الان پیداش کردم. اینجاست.
یکشنبه، خرداد ۱۴، ۱۳۸۵
ذهن و دانشِ توزیعشده
در اولین (و تا امروز آخرین) باری که مسعود برجیان عزیز را دیدم (قضیه برمیگردد به پنجشش ماه پیش)، نمیدانم چطور شد که به مسئلهی ذهن و شیوهی فکر کردن و آموختن آن رسیدیم. آنجا من هر چه تلاش کردم، نتوانستم چگونگی این فرآیند (فکر کردن) را توضیح دهم. وقتی از توضیحدادن چیزی عاجزید، که یا اصلاً آن را ندانید و یا اینکه بدانید، اما هیچگاه کلیت آن را پیش خود ترسیم نکرده و راهی برای آموزش آن به دیگران، برای خود، مجسم نساخته باشید. گرچه احتمالاً من در حالت اول بودهام؛ اما اکنون میکوشم، کمی با این مسئله کلنجار بروم، بلکه بتوانم، بیان آن را سادهتر کنم. حالا چرا با این میزان تأخیر؟ خودم هم نمیدانم، چطور یکدفعه یاد این موضوع افتادم. شاید از فرط بیسوژگی!
مغز، مجموعهای از سلولهای عصبی
عموماً فهم این که در مغز چه اتفاقی میافتد، که ما چیزی را تشخیص میدهیم، خیلی با آنچه پیش از این در مسائل مربوط به تفکر با آن روبهرو بودهایم، هماهنگی ندارد. این ناهماهنگی وقتی بیشتر میشود، که ما سادگی وقوع این امر را ببینیم. قابل باور نیست، که چنین ساختار سادهای، قادر به چنان عملکرد پیچیدهای باشد.
تمام مغز از ارتباط سلولهای سادهی عصبیای که ساختار آنها را در زیست دبیرستان دیدهایم تشکیل شده است. ساختاری متشکل از: (آکسون، هسته و دندریتها). جالب اینکه در فرآیند آموختن، تنها تغییری که اعمال میشود، در میزان ارتباط بین عصبها و یا تغییر هسته است، که در اثر این تغییرات، میزان برق انتقالی از یک سلول به دیگری و یا از ورودی یک سلول به خروجی آن تغییر میکند.
تعداد این سلولها حدود 100 میلیارد و تعداد سیناپسهای آنها حدود 100تریلیارد (10 به توان 14) است. و سیکل زمانی در آن حدود یک هزارم ثانیه (یعنی هر ثانیه هزار بار جریان الکتریکی در مغز میچرخد).
سهل ممتنع
البته در جهان اطراف ما از این سهلهای ممتنع زیاد هستند. جایی شنیدم که در ساخت انیمیشن، بهدستآوردن معادلهی حرکت مو، یکی از مشکلترین قسمتهای کار است. ما فقط میبینیم که مو به سادگی در اثر جریان باد حرکت میکند، اما شبیهسازی این حرکت، معادلات دیفرانسیل پیچیدهای (به مراتب پیچیدهتر از معادلهی لاپلاسین، غشایِ مستطیل و انتقال گرمایی که در ریاضی مهندسی میخوانیم) را طلب میکند. کار مغز نیز چنین است. عملکرد سادهای که البته تابع معادلات پیچیدهای است.
شبکهی عصبی مصنوعی
در شبکههای عصبی مصنوعی میکوشند، این عملکرد را، البته در شکلی به مراتب سادهتر و با معادلاتی سهلالوصولتر شبیهسازی کنند، گاهی هم اساساً از این مکانیزم عدول میکنند و راهی سادهتر در پیش میگیرند. فعلاً هم تا جایی که من دیدهام، از آن بیشتر در تشخیص، تطبیق و تفکیک الگوها استفاده میشود. در شبکهی عصبی مصنوعی نیز سلولهایی به هم متصل داریم، که البته عموماً در چند لایهی جداگانه به هم متصل میشوند، تا طراح آنها گیج نشود! و برای هر لایه، یا برای تمامی لایهها یک "مکانیسم تغییر (Adaptation)" طراحی میشود، که در هر دور آموزش، با مقایسهی خروجی خواسته شده از آن (در قبال یک مجموعه ورودی معین) و خروجیای که خود تولید کرده، سعی میکند خروجی خود را بهبود بخشد و آن را به نتیجهای که از او خواستهاند، نزدیکتر سازد. با این کار به تدریج شبکهی عصبی میآموزد که از او چه میخواهند و مطابق میل سازندگان، برای هر ورودی، خروجیای معین را تولید میکند. اینک شبکهی عصبی خبره شده است و میتواند به جای انسان یا سیستم خبره قرار گیرد.
دانش توزیعشده، دانشی مطمئن
حُسن بزرگ این چنین ساختاری این است، که دانش در سلولهای آن توزیع شده است و با از دست رفتن بخشی از این سلولها، (گر چه بر عدم قطعیت نتیجهی خروجی افزوده میشود) همچنان خروجی قابل اطمینانی تولید میشود.
فراموش کردن
در ذهن ما هیچ چیزی ازبین نمیرود. یعنی چیزی معادل delete informationی که در کامپیوتر داریم، در ذهن وجود ندارد. در ذهن چیزها فراموش میشوند و هر چیزی که فراموش شود، میتواند دوباره به یاد آورده شود. فرایند فراموشی و بهیادآوردن، عیناً در شبکهی عصبی مصنوعی نیز وجود دارد. هنگامیکه اطلاعات بیش از حد معمول به شبکه تزریق شود، عدم قطعیت در ان به حدی میرسد، که برخی از چیزهایی را که یادگرفته، ممکن است درست بهیادنیاورد. آموزش دوبارهی آنها به شبکهی عصبی مصنوعی باعث میشود، شبکه آنها را دوباره بهیادآورد و در عوض اطلاعات دیگری را که معلوم نیست کدامها هستند، را از یاد ببرد.
در کل عملکرد ذهن از بعضی لحاظ به شبکهی عصبی میماند و از بعضی لحاظ با آن تفاوتی عمیق دارد. فیالمثل در اینکه ذهن در حین عملکرد عادی خود میآموزد، در حالیکه در شبکههای عصبی معمولاً دورهی آموزش و بهکارگیری تفکیکشده هستند. فهم این که واقعاً در ذهن چه اتفاقی میافتد، در سه زمینهی روانشناسی، پزشکی و هوش مصنوعی، رو به پیشرفت است، اما راه زیادی تا یافت فهمی که بتوان آن را دقیق نامید، وجود دارد.
لو دادن منابع!
برای فهم بیشتر دربارهی شبکههای عصبی مصنوعی میتوانید به کتاب: لورنس فوسه (Fundamentals of Neural networks, Laurence Fausett, 1994, Prentice-Hall.) که البته کمی قدیمی است، مراجعه کنید. حوصله هم نداشتید، یا فصل 19 کتاب هوش مصنوعیِ راسل را بخوانید و یا به ویکیپدیا رجوع کنید. کتاب جامعهی ذهنِ مینسکی هم کتاب جالبی در این زمینه است. ضمناً تمام اینهایی که در بالا آمد به شرطی درست است که: 1) کتابهایی که من دیدهام مطالب درستی (یا بهعبارتی مطالب درستتر را) نوشته باشند. 2) مطالب درستتر، به چشم و گوش من رسیده باشد. 3)برداشتهای من از آنها درست بوده باشد.
مغز، مجموعهای از سلولهای عصبی
عموماً فهم این که در مغز چه اتفاقی میافتد، که ما چیزی را تشخیص میدهیم، خیلی با آنچه پیش از این در مسائل مربوط به تفکر با آن روبهرو بودهایم، هماهنگی ندارد. این ناهماهنگی وقتی بیشتر میشود، که ما سادگی وقوع این امر را ببینیم. قابل باور نیست، که چنین ساختار سادهای، قادر به چنان عملکرد پیچیدهای باشد.
تمام مغز از ارتباط سلولهای سادهی عصبیای که ساختار آنها را در زیست دبیرستان دیدهایم تشکیل شده است. ساختاری متشکل از: (آکسون، هسته و دندریتها). جالب اینکه در فرآیند آموختن، تنها تغییری که اعمال میشود، در میزان ارتباط بین عصبها و یا تغییر هسته است، که در اثر این تغییرات، میزان برق انتقالی از یک سلول به دیگری و یا از ورودی یک سلول به خروجی آن تغییر میکند.
تعداد این سلولها حدود 100 میلیارد و تعداد سیناپسهای آنها حدود 100تریلیارد (10 به توان 14) است. و سیکل زمانی در آن حدود یک هزارم ثانیه (یعنی هر ثانیه هزار بار جریان الکتریکی در مغز میچرخد).
سهل ممتنع
البته در جهان اطراف ما از این سهلهای ممتنع زیاد هستند. جایی شنیدم که در ساخت انیمیشن، بهدستآوردن معادلهی حرکت مو، یکی از مشکلترین قسمتهای کار است. ما فقط میبینیم که مو به سادگی در اثر جریان باد حرکت میکند، اما شبیهسازی این حرکت، معادلات دیفرانسیل پیچیدهای (به مراتب پیچیدهتر از معادلهی لاپلاسین، غشایِ مستطیل و انتقال گرمایی که در ریاضی مهندسی میخوانیم) را طلب میکند. کار مغز نیز چنین است. عملکرد سادهای که البته تابع معادلات پیچیدهای است.
شبکهی عصبی مصنوعی
در شبکههای عصبی مصنوعی میکوشند، این عملکرد را، البته در شکلی به مراتب سادهتر و با معادلاتی سهلالوصولتر شبیهسازی کنند، گاهی هم اساساً از این مکانیزم عدول میکنند و راهی سادهتر در پیش میگیرند. فعلاً هم تا جایی که من دیدهام، از آن بیشتر در تشخیص، تطبیق و تفکیک الگوها استفاده میشود. در شبکهی عصبی مصنوعی نیز سلولهایی به هم متصل داریم، که البته عموماً در چند لایهی جداگانه به هم متصل میشوند، تا طراح آنها گیج نشود! و برای هر لایه، یا برای تمامی لایهها یک "مکانیسم تغییر (Adaptation)" طراحی میشود، که در هر دور آموزش، با مقایسهی خروجی خواسته شده از آن (در قبال یک مجموعه ورودی معین) و خروجیای که خود تولید کرده، سعی میکند خروجی خود را بهبود بخشد و آن را به نتیجهای که از او خواستهاند، نزدیکتر سازد. با این کار به تدریج شبکهی عصبی میآموزد که از او چه میخواهند و مطابق میل سازندگان، برای هر ورودی، خروجیای معین را تولید میکند. اینک شبکهی عصبی خبره شده است و میتواند به جای انسان یا سیستم خبره قرار گیرد.
دانش توزیعشده، دانشی مطمئن
حُسن بزرگ این چنین ساختاری این است، که دانش در سلولهای آن توزیع شده است و با از دست رفتن بخشی از این سلولها، (گر چه بر عدم قطعیت نتیجهی خروجی افزوده میشود) همچنان خروجی قابل اطمینانی تولید میشود.
فراموش کردن
در ذهن ما هیچ چیزی ازبین نمیرود. یعنی چیزی معادل delete informationی که در کامپیوتر داریم، در ذهن وجود ندارد. در ذهن چیزها فراموش میشوند و هر چیزی که فراموش شود، میتواند دوباره به یاد آورده شود. فرایند فراموشی و بهیادآوردن، عیناً در شبکهی عصبی مصنوعی نیز وجود دارد. هنگامیکه اطلاعات بیش از حد معمول به شبکه تزریق شود، عدم قطعیت در ان به حدی میرسد، که برخی از چیزهایی را که یادگرفته، ممکن است درست بهیادنیاورد. آموزش دوبارهی آنها به شبکهی عصبی مصنوعی باعث میشود، شبکه آنها را دوباره بهیادآورد و در عوض اطلاعات دیگری را که معلوم نیست کدامها هستند، را از یاد ببرد.
در کل عملکرد ذهن از بعضی لحاظ به شبکهی عصبی میماند و از بعضی لحاظ با آن تفاوتی عمیق دارد. فیالمثل در اینکه ذهن در حین عملکرد عادی خود میآموزد، در حالیکه در شبکههای عصبی معمولاً دورهی آموزش و بهکارگیری تفکیکشده هستند. فهم این که واقعاً در ذهن چه اتفاقی میافتد، در سه زمینهی روانشناسی، پزشکی و هوش مصنوعی، رو به پیشرفت است، اما راه زیادی تا یافت فهمی که بتوان آن را دقیق نامید، وجود دارد.
لو دادن منابع!
برای فهم بیشتر دربارهی شبکههای عصبی مصنوعی میتوانید به کتاب: لورنس فوسه (Fundamentals of Neural networks, Laurence Fausett, 1994, Prentice-Hall.) که البته کمی قدیمی است، مراجعه کنید. حوصله هم نداشتید، یا فصل 19 کتاب هوش مصنوعیِ راسل را بخوانید و یا به ویکیپدیا رجوع کنید. کتاب جامعهی ذهنِ مینسکی هم کتاب جالبی در این زمینه است. ضمناً تمام اینهایی که در بالا آمد به شرطی درست است که: 1) کتابهایی که من دیدهام مطالب درستی (یا بهعبارتی مطالب درستتر را) نوشته باشند. 2) مطالب درستتر، به چشم و گوش من رسیده باشد. 3)برداشتهای من از آنها درست بوده باشد.
سهشنبه، خرداد ۰۹، ۱۳۸۵
هکرها، پهلوانان دنیای مجازی
در نظر افراد، غالباً "هک"، واژهای است یادآور "خرابکاری"، "دزدی"، "تخریب" و "برهمزدنِ امنیت"؛ اما در واقع "هک" معنایی متفاوت از همهی اینها دارد. "هکر" برنامهنویسی حرفهای است، که قادر است با تسلط و احاطهی خود بر معماری و خصوصیات دنیای نرمافزار، روشهای جدیدی را در گسترهی برنامهنویسی معرفی کند و اشکالات موجود را با تلاش زیاد، خلاقانه و هنرمندانه کشف کند.
برخلاف "کِرَک (crack)"، که در آن عموماً به قصد تخریب و آزار و اذیت دیگران، و شکستن حریمهای امنیتی، از روشهای غالباً پیش پا افتاده، برای نفوذ به لایههای مختلف شبکه استفاده میشود و هدف آن بیشتر بهدستآوردن جیفههای پست دنیوی! است، "هکر"ها (یا به تعبیری "هکرهای کلاه سفید") تنها به هدف اکتشاف راههای جدید و بازنمایی معضلات امنیتیای که تا به امروز، دیده نشدهاند، نفوذ میکنند. آنها هیچگاه از این قدرت خود، برای آزار و اذیت دیگران بهره نمیگیرند و آن را در راه تخریب دیگران و سوءاستفادههای مالی بهکار نمیگیرند؛ آنها پهلوانان دنیای مجازی هستند.
"هک" به این معنا، نه تنها امری مذموم نیست، بلکه یکی از نیازهای مهمِ دنیای مجازی را پاسخ میدهد: یافتن اشکالات کشف نشدهای که در طراحی لایهها، پیوند قطعهها و آزمودن محصول، مورد توجه قرار نگرفتهاند. دنیای مجازی بسیار گستردهتر از آنچه دیده میشود است، و بسیار پراشکالتر از آنچه پنداشته میشود. وجود هکرها، حتا اگر خدمت بزرگشان به آزادی و اخلاق در نرمافزار را نادیده بگیریم؛ لااقل در کشف اشکالات مغفولمانده، خدمتی بزرگ به دنیای برنامهنویسی و امنیت شبکه است.
برخلاف "کِرَک (crack)"، که در آن عموماً به قصد تخریب و آزار و اذیت دیگران، و شکستن حریمهای امنیتی، از روشهای غالباً پیش پا افتاده، برای نفوذ به لایههای مختلف شبکه استفاده میشود و هدف آن بیشتر بهدستآوردن جیفههای پست دنیوی! است، "هکر"ها (یا به تعبیری "هکرهای کلاه سفید") تنها به هدف اکتشاف راههای جدید و بازنمایی معضلات امنیتیای که تا به امروز، دیده نشدهاند، نفوذ میکنند. آنها هیچگاه از این قدرت خود، برای آزار و اذیت دیگران بهره نمیگیرند و آن را در راه تخریب دیگران و سوءاستفادههای مالی بهکار نمیگیرند؛ آنها پهلوانان دنیای مجازی هستند.
"هک" به این معنا، نه تنها امری مذموم نیست، بلکه یکی از نیازهای مهمِ دنیای مجازی را پاسخ میدهد: یافتن اشکالات کشف نشدهای که در طراحی لایهها، پیوند قطعهها و آزمودن محصول، مورد توجه قرار نگرفتهاند. دنیای مجازی بسیار گستردهتر از آنچه دیده میشود است، و بسیار پراشکالتر از آنچه پنداشته میشود. وجود هکرها، حتا اگر خدمت بزرگشان به آزادی و اخلاق در نرمافزار را نادیده بگیریم؛ لااقل در کشف اشکالات مغفولمانده، خدمتی بزرگ به دنیای برنامهنویسی و امنیت شبکه است.
سهشنبه، اردیبهشت ۲۶، ۱۳۸۵
دربارهی سنتگرایان

در هر حال سعی کردم، دربارهی آنها جستوجویی کنم و حاصل این جستوجو -که اقرار میکنم به دلیل مشغلههای فراوان این یکماه، چندان پیگیرش نبودم- «مجموعهای از مقالات فارسی دربارهی سنتگرایی و سنتگرایان» است.
در این مجموعه، زندگینامهی مشهورترین چهرههای مکتب «سنتگرایی»، چند مقاله از آنها، یکدو گفتوگو دربارهی سنتگرایی و فهرست برخی آثارشان را -که همگی را از اینترنت، جمعآوری کردهام- در کنار هم قرار دادهام.
منابعی که در این جمعآوری از آنها سود جستهام، ویژهنامهی سنتگرایانِ مجلهی نقدونظر، مجلهی آفتاب، هفتآسمان و ویکیپدیای انگلیسی است.
به جز زندگینامهی گنون، کوماراسوامی و شووان که در این مجموعه قرار گرفته، زندگینامهی دکتر سید حسین نصر را میتوانید در بنیاد سید حسین نصر به انگلیسی ببینید. در مقدمهی کتاب «آموزههای صوفیان: از دیروز تا امروز» نیز، زندگینامهی مبسوط نویسندهی کتاب (یعنی دکتر نصر) توسط مترجمان آن، فراهم آمده است.
سه مقالهی «فقر» از رنه گنون، «حکمت خالده» از فریتوف شووان و «اهمیت دینی پساتجددگرایی: یک جوابیه» از هیوستون اسمیت، نیز خواندنی است. هر سهی این مقالات را در «سیری در سپهر جان» که حاوی ترجمههای مصطفا ملکیان در باب معنویت است، میتوانید بیابید.
مقالهی حاج محمد لگنهاوسن -که در بسیاری از اقتراحهای «نقدونظر» حضور داشته- با عنوان «چرا من سنتگرا نیستم» را نیز اینجا گذاشتهام.
چند مقالهی انگلیسی نیز دربارهی سنتگرایان یافتهام، که آنها را در مجموعهای در اینجا قرار دادهام.
در باب «سنتگرایی»، کتاب «اُلدمیدو»ها، با همین عنوان، - برای آنها که قدرت خرید اینترنتی یا اونترنتی ِ آن را دارند- در فهم اصول و کلیات این مکتب، بسیار مفید است.
حسن جعفری، سال گذشته، در مرحوم زوال، مطلبی نگاشته بود، دربارهی زندگی ِِ مارتین لینگز و مکتب سنتگرایی، از آنجا که دربارهی حق باز نشر مطالب وبلاگهای مرحوم، هنوز قانونی نداریم؛ و من نیز به بخت و اقبالی شگفت، تنها و تنها، آرشیو او را، روی هارد نگه داشتهام –بعله، تازه با ماه هم رابطه دارم!-، آنچه سال گذشته او دربارهی سنتگرایان نوشته است، را در اینجا میآورم:
مارتین لینگز
سهشنبه ۲۷ردیبهشت 1384، مارتین لینگز بدرود حیات گفت. او متعلق به جریان فکری «سنتگرایی» بود. سنتگرایی (در زبانهای اروپایی: Traditionalism با حرف بزرگ) فلسفه (یا بهتر از آن: حکمت)ی است که با رنه گنون فرانسوی آغاز میشود و با کامارا سوآمی و شووان به اوج خود میرسد. اما از آنجا که گفتهاند مؤسسان شارحان بدی هستند، بهترین شارح این نِحله را دکتر مارتین لینگز و بعد سیدحسین نصر دانستهاند.
در این مجال وبلاگی نمیتوان به تبیین درازدامنی از آرا و افکار پیروان این مشرب فکری پرداخت. آنچه میماند گزارشی ژورنالیستیست از خطوط کلی «سنتگرایی» و نیز حیات فکری مارتین لینگز:
در دوران جدید، لایبنیتس در نوشتههای خود از «حکمت جاوید» (Philosophia Perrenis) سخن گفت. پیش از او، در ایران باستان از «جاویدان خرد» سخن رفته بود. در دوران اسلامی نیز «حکمت خالده» آنقدر معروف اذهان بود که ابنمسکویه کتابی را به همین نام تدوین کرد.
البته پیشینهی تاریخی سنتگرایی توسعاً به درازای تاریخ بشریست. زیرا بنابر ادعای سنتگرایان، اندیشههای اساسی ِ سنتگرایی، مجموعه حقایقیست که شمول تاریخی و جغرافیایی همهگیر دارد. یعنی همهی انسانها در همهی ادوار تاریخی و همهی مناطق جغرافیایی بدانها باور داشتهاند، دارند و خواهند داشت.کمتر از یک قرن پیش، رنه گنون (Rene Guenon) فیلسوف فرانسوی (۱۸۸۶ تا ۱۹۵۱) این مسلک را احیا کرد و بعدها با کوششهای آناندا کنتیش کوماراسوآمی (Ananda Kentish Coomaraswamy) هنرشناس و حکیم سریلانکایی (۱۸۷۷ تا ۱۹۴۷) و نیز فریتیوف شووان (Frithjof Schuon)، تیتوس بورکهارت، هیوستون اسمیت، مارتین لینگز، سیدحسین نصر، مارکو پالیس، آلدوس هاکسلی، لرد نورثبورن و جیکوب نیدلمن این مکتب، در ساحتهای نظری و بهویژه فلسفهی هنر، بهظرافت پرورده شد و از آن مکتبی تمام عیار پدید آمد.
در بین این متفکران (گذشته از دکتر نصر) رنه گنون و مارتین لینگز به اسلام گرویدند. رنه گنون نام اسلامی عبدالوحید یحیی و مارتین لینگز نام ابوبکر سراجالدین را بر خود نهادند. هر دو این متفکران، سالیانی طولانی را در مصر گذراندند و عملاً خود را در پنهانیترین لایههای حیات مسلمین غرقه کردند.
مارتین لینگز در سال ۱۹۰۹ در لنکستر انگلستان در خانوادهای پروتستان بهدنیا آمد. پس از اخذ مدرک زبان و ادبیات انگلیسی (در سال ۱۹۳۲ دانشگاه آکسفورد) سالی را در لهستان به تدریس گذراند و سپس استاد زبان انگلیسی ِ کهن و میانه در دانشگاه کائوناس در لیتوانی شد. در سال ۱۹۳۸ پس از سالها مطالعه در ادیان، و در نتیجهی آشنایی با آثار رنه گنون، شیفتهی اسلام شد و به این دین درآمد. در سال ۱۹۴۰ به مصر رفت و در دانشگاه قاهره به تدریس شکسپیر پرداخت. پس از دوازده سال اقامت در مصر، در ۱۹۵۲ به انگلستان بازگشت و از دانشگاه لندن در رشتهی زبان عربی درجهی دکتری گرفت. از ۱۹۵۵ مسئول نسخ خطی و نیز کتابهای چاپی شرق در موزهی بریتانیا (بریتیش میوزیم) شد.
دسترسی او به آن گنجینهی عظیم، ثمری هم داشت: کتاب «زندگینامهی محمد، بر اساس کهنترین منابع» (۱۹۳۸). این کتاب،با شهرتی فراوان به سراسر جهان راه یافت (ترجمهی فارسی این کتاب، بهزودی توسط نشر سهروردی چاپ خواهد شد). کتابهای دیگر ِ مارتین لینگز عبارتند از:
ــ کتاب یقین
ــ عارفی قدیس در قرن بیستم (ترجمهی فارسی: عارفی از الجزایر ـ نصرالله پورجوادی ـ مرکز ایرانی مطالعهی فرهنگها ـ ۱۳۶۰)
ــ عرفان اسلامی چیست (ترجمهی فارسی: همین عنوان ـ فروزان راسخی ـ نشر سهروردی ـ ۱۳۷۸)
ــ باورهای کهن و خرافههای نوین (ترجمهی [بسیار بد] فارسی: همین عنوان ـ کامبیز گوتن ـ حکمت ـ ۱۳۷۶)
ــ عناصر و نشانهها (مجموعهی اشعار در دو جلد)
ــ هنر خط و تذهیب قرآنی (ترجمهی فارسی ـ خط و تذهیب قرآنی ـ مهرداد قیومی بیدهندی ـ گروس ـ ۱۳۷۷)
ــ ساعت یازدهم (مصطفی ملکیان این کتاب را ترجمه اما هنوز منتشر نکرده است)
ــ شکسپیر در پرتو هنر مقدس (بررسی ده اثر شکسپیر با نگرشی عرفانی) (ترجمهی فارسی: همین عنوان ـ سودابه فضایلی ـ نقره ـ ۱۳۶۵)
ــ راز شکسپیر (ویرایش سوم کتاب شکسپیر در پرتو هنر مقدس) (ترجمهی فارسی: همین عنوان ـ سودابه فضایلی ـ قطره ـ 1382)
مارتین لینگز یکبار در سال ۱۳۷۴ به تهران سفر کرد.
اشتراک در:
پستها (Atom)