چهارشنبه، آذر ۳۰، ۱۳۸۴

جلسه‌ی بزرگداشت آشتیانی و باقی قضایا

امروز وقت رو به صورت خاصی تلف کردم که با روزهای دیگه‌ی هفته تفاوت داشت! شرکت در جلسه‌ی بزرگداشت جلال‌الدین آشتیانی.
هنوز خودمم مشکوکم که این دست‌کشیدن‌های من از کارهای اصلیم، بالاخره منو بیچاره می‌کنه یا نه؟ شایدم این جوری به‌تره. به هر حال در بحبوحه‌ی کارهای عقب‌مونده، همه چیز رو رها کردم و به اصفهان رفتم برای شرکت در این سمینار. خصوصاً که اسم‌های آشنایی در اون حضور داشتند: "غلام‌حسین ابراهیمی‌دینانی" و "غلام‌رضا اعوانی". گفتم احتمالا جلسه‌ی مفیدی خواهد بود. خلاصه رفتیم. صبح به اواخر صحبت‌های دینانی در مورد اشتیانی رسیدم؛ و بعد سخنرانی آقایی به نام "بُنه"، جوانی فرانسوی‌الاصل که به دنبال تحقیق درباره‌ی "حکمت متعالیه" به ایران آمده بود و هفت سال شاگردی آشتیانی را کرده بود، بعد از تشرف به دین اسلام، نام "یحیا علوی" را برگزیده. (هر وقت موضوع تشرف به دین اسلام پیش می‌یاد، یاد اون حکایت عبید می‌افتم که آخرش گفته بود: "مسلمانان سخت کم بودند، تو نیز بدان‌ها اضافه گشتی؟")
بُنه چند تا نصیحت جالب از آشتیانی که فکر می‌کرد به درد بچه‌های دانشجو هم بخوره، گفت. گفت از پاریس که اومده بودم، به آقای آشتیانی گفتم که کتاب معرفی کنین. گفت برای درس اول منظومه رو می‌خونیم و بعد هم یک دوره‌ی کامل اسفار. بهش گفتم غیر از این‌ها، به عنوان کتاب جنبی، از چه منابعی باید استفاده‌کنم؟ بهم گفت این قدر به دنبال کتاب‌های گوناگون نباش. این کتاب و اون کتاب نکن. آدم باید یک کتاب خوب رو پیش یه استاد خوب، با دقت و تامل و صرف وقت بسیار، بخونه. همین کافیه. می‌گفت بعدها دیدم که راست می‌گفت، خود کتاب اسفار بدون این‌که از مراجع ذکری به میون بیاره یک دوره‌ی کامل حکمت مشاء و همه‌ی حکمت‌های متعالیه‌ی قبلی بود.
مورد دیگری که گفت، در مورد تحصیلات حوزوی و دانشگاهی بود. گفت به آشتیانی گفتم من که توی درس حوزه‌ی شما شرکت می‌کنم، لزومی‌ داره که در درس‌های دانشگاه هم شرکت کنم. گفت نه، نه تنها لازم نیست، بلکه خیلی هم بهتره که شرکت نکنی. تو با اصول کار دانشگاهی، مثل دقت در تحقیق و... توی فرانسه آشنا شدی. الان بیا و اصول روش آموزشی حوزه رو تجربه کن، که برای کارت لازمه و فعلاً با اون بیگانه‌ای.
بُنه بر این عقیده بود که روش آموزشی حوزه برای آموختن حکمت متعالیه لازمه؛ و شیوه‌ی تدریس دانشگاهی هیچ‌گاه توانایی این رو نداره که یک فیلسوف چیره‌دست اسلامی پرورش بوده.
از شیوه‌ی مباحثه و اهمیت اون در آموختن فلسفه‌ی اسلامی سخن به میان آورد و این‌که مباحثه چه اثر ژرفی بر فلسفی ساختن ذهن جوینده‌ی حقیقت داره و به نقل از آشتیانی گفت: "درس فلسفه‌ای که مباحثه‌اش انجام نشده باشه، گویی تدریس نشده و به تبع فهم نشده."

توی این لحظات پشت سرم یکی از حضّار برای دوستش، سخن جالبی از قول استادشون می‌گفت.
"استاد می‌گفت این آشتیانی شب‌ها تا هنگام نماز صبح نمی‌خوابیده و تنها پس از نماز تا شروع کلاس را براس استراحت اختصاص می‌داده‌است. گفتم من هم باید یک همچین روشی را پیشه کنم. از شب تا صبح اگر توانستم بیدار بمانم، که البته خوابم می‌برد و به جایش از صبح تا ظهر بخوابم و همه‌ی کلاس‌هایم را برای بعد‌ظهر انتخاب کنم!"
یاد اردویی افتادم که با "حسن نادری" عزیز رفته بودیم؛ "حسن" استاد طراحی الگوریتم‌مان بود، با یکی از بچّه‌ها کنارش نشسته‌بودم. دوستم گفت: "من از استادایی مثل محمدزاده خوشم می‌یاد که بی‌رودروایسی می‌گن کدوم کتابو تا کجا خوندن و مسئله‌هاشم شب قبل حل می‌کنن و اینو رُک‌وراست به بچه‌ها می‌گن، با اطمینان می‌گن که سؤالاتونو بپرسین."
حسن گفت: "خب! ما هم اگه بخوایم بی رودروایسی راستشو بگیم باید بگیم دیشب هیچ مطلبی در مورد درس امروز مطالعه نکردیم!؛ سؤالاتونو بپرسین، شاید بتونیم جواب بدیم، شایدم نتونیم!"

برگردیم به سمینار.
رفت تا بعد از ظهر که قرار بود از ساعت 2، اقتراحی با عنوان "آینده‌ی فلسفه‌ی اسلامی" بین مدعوین انجام بشه. غیر از این که نیم ساعت مراسم دیر شروع شد، اوّلش هم یک برنامه‌ی از پیش تدارک دیده نشده (این جور به نظر می رسید)، اضافه شده‌بود. یک برادر روشندل ِ کیبورد نواز، به اجرای موسیقی پرداخت. موسیقی در مورد تولد امام رضا بود. یکی از دم‌دری‌ها که ظاهراً از برگزارکنندگان بود، آهسته می‌گفت: "یکی نیست به این بگه که آخه اینا چه ربطی به اینجا و امروز داره؟" خلاصه در نهایت ساعت 3 جلسه شروع شد. جلسه بود و سخنان به غایت اعجاب‌انگیز آقای دینانی، (که اگر انشاء الله فرصتی بود در روزهای آینده سعی می‌کنم چیزی در موردش بنویسم).
در پایان جلسه باز هم یکی از اون ای‌کاش‌های همیشگی در دلم جوانه زد: "کاش نمی‌آمدم. حیف وقت."

پنجشنبه، آذر ۱۷، ۱۳۸۴

در حسرت امید

الپر سخن در سوگ واقعه آورده‌است: "اشک در پشت چشم‌ها بی‌‌قراری می‌کند. دل ما از سنگ هم كه باشد، در اين غم درهم می‌‌شكند و خون می‌شود. چگونه آرام باشيم؟ چگونه ساكت بمانيم؟"

سخن امشاسپندان نیز ناله‌ا‌ی از درون جان همه‌ی ماست: "جان آدمیزاد چه مفت است اینجا! سرم درد می‌کند ...سرم درد می‌کند و بغض دارد خفه‌ام می‌کند. دلم می‌خواهد بشینم یک گوشه و سرم را تو دست‌ها بگیرم و آنقدر گریه کنم، آنقدر گریه کنم، آنقدر گریه کنم..."

به سیبستان نیز ذکر واقعه رفته‌است: "هی اشک به چشم‌ام می‌آيد. به هر بهانه ياد سوخته‌های امروز می‌افتم...
...من به فاجعه‌ی مرگ عادت نمی‌کنم. و می‌دانم که اين مرگی است که می‌توانست اتفاق نيفتد."

همه در سوگ و عزا نشسته‌اند.

چه بگویم من؟ وقتی می‌بینم خانواده‌ام را، که این چنین تحت تاثیر قرارگرفته‌اند. وقتی تلویزیون تصاویر حادثه را پخش‌می‌کند، اشک در چشم همه حلقه‌زده‌است. مگر می‌شود ببینیم و درد همه‌ی جانمان را فرانگیرد. همه‌ی ما ایرانیم. همه‌ی ما با این خبر آتش‌گرفتیم، سوختیم، جزغاله شدیم، مُردیم.

چگونه می‌شود سخنی گفت؟ نمی‌توانم ساکت نباشم، ولی سخنی هم نمی‌توانم به زبان آورم.
با این همه درد چه می‌توان کرد؟ مسبب این بلاهای خانمان‌سوز خودمانیم. چرا خودمان را به این روز افکنده‌ایم. دیگر این‌ها که بلایای طبیعی و خداخواسته‌ نیست. خودمان مرگ را برای خود خریده‌ایم. خودمان خودمان را نفرین کرده‌ایم. تقصیر را به گردن که بیندازیم؟ مسببین حادثه را تنبیه کنیم؟ کی را سیلی بزنیم؟ "از کی بپرسیم"؟ همه‌ی ما، مسبب حادثه‌ایم. "خانه‌ای روی آب" ساخته‌ایم. چه کسی را مقصر بدانیم؟

آری این حادثه می‌توانست اتفاق نيفتد؛ جایی دیگر شاید؛ اما در ایران ما، هرگز نمی‌توانست اتفاق نیفتد.
به قول ف.م.سخن: "عادت می‌کنید." در ایران باشید، توی شهر اگر زندگی کنید. زیر پوست شهر که بروید. اصلا زیر پوست رفتن که نمی‌خواهد، ظاهرش زار می‌زند. شهری که در هر آنی از آنات زندگی در آن، وقوع حادثه آن‌قدر محتمل است، که اگر چیزی اتفاق نیفتد، جای تعجب دارد. عادت می‌کنید. نمی‌توانید عادت نکنید.
آدمیزاد این‌جا ارزشی هم دارد؟ صد تا، صدتا، هزار تا، هزار تا، میلیون، میلیون، بمیریم و بمیریم، تا ملت‌مان بیدارتر شود. تا بعد از ملت عزیزمان تقدیر کنیم، که خودشان را در غم خودشان شریک دانسته‌اند. عادت می‌کنیم. زلزله‌ی تهران هم خواهد آمد. نیاید چیزی دیگر. یک جای دیگر. عادت می‌کنیم. آری عادت می‌کنیم، ولی با خون جگر عادت می‌کنیم. با هزار بار...
ولش کن، چه بنویسم؟ بگذار همه فکر کنند بی‌خیالم و در فضای virtual برای خودم قصه می‌گویم.
بگذار مثل همیشه نگاه‌ها، به بازتابندگان باشد. که با هر حادثه‌ای نو می‌شوند و به هر حادثه‌ای حساسیت نشان می‌دهند. بگذار نگاه‌ها به آن طرفی بخزد، که امیدی در میان باشد. بگذار اعتراضی باشد، که امید را در دل خود، همچنان زنده بداریم. بگذار خونی که می‌چکد، به امید بچکد. بگذار جانی که افشرده می‌شود، به شور افشرده‌گردد.
بگذار بگردیم و مسببی بیابیم. و بعد او را به دادگاه عدل معرفی کنیم، تا تبرئه‌اش کنند و ما باز هم مجال برای اعتراض‌کردن داشته‌باشیم. بگذار لحظه‌ای هم به چرخ باطلی که در آن افتاده‌ایم نیندیشیم. بگذار نبینیم که در نفی عادت‌کردن، چگونه به تلاطم‌هایی عادت کرده‌ایم، که تنها پایانی مرگ‌بار و حسرت‌آور دارند.
بگذار دولت را هم‌چنان جدا از خویش بشماریم و همه‌ی تقصیرها را بر گردنش اندازیم. این چنین امید همچنان پابرجا خواهد ماند. اینجا برکه‌ی امید سال‌هاست که خشکیده‌ است.

سه‌شنبه، آذر ۱۵، ۱۳۸۴

حكايت حی ابن یقظان


در آغاز خداوند آسمان و زمین را آفرید. و زمین تهی و بایر بود و تاریکی بر روی لجه. و روح خدا سطح آب‌ها را فروگرفت. و خدا گفت: "روشنایی بشود." پس شد. و خداوند خدا گفت که نیکوست. و خدا فرمود که بر زمین دو جزیره برآید، یکی مسکون شود و دیگری نامسکون. و بودن شام و بودن صبح، روز دوم شد.
و بر جزیره‌ی مسکون آدمیان فرا آمدند و پراکنده‌شدند و در میان ایشان دو کس برآمدند. و ایشان "سلامان" و" ابسال" بودند. و سلامان نزد مردمان قبول عام یافت و او را به پادشاهی خویش برگزیدند. و ابسال از میان ایشان کناره‌گرفت، زیرا که سخن او را نفهمیدند. زیرا که سخن او را نفهمیدند.
و آن‌گاه ابسال پریشان گشت و رو سوی دریا آورد. و به جزیره‌ی غیرمسکون شد. و بدانجا "حی‌ابن یقظان" را یافت. مردی که به قوت، در آن‌جا زندگی می‌کرد. پس ابسال پنداشت که وهمی و خیالی است. اما چون نزدیک گشت، او را عین واقعیت یافت. او را عین واقعیت یافت.
و با یکدیگر در گفت‌وشنود آمدند. و ابسال دید که او همه‌چیز را می‌داند. و ابن‌یقظان همه چیز را می‌دانست. پس بهر او گفت: "این‌ها را از کجا یافتی و چگونه به این حکمت تو را دست‌رسید؟" ابن‌یقظان گفت: "من تنها در طبیعت کاویدم و اندیشیدم و همه‌ی این‌ها را از نزد طبایع و مناسبات ایشان یافتم؛ از نزد طبایع و مناسبات ایشان یافتم."

حکایت "حی‌ابن‌یقظان" را نخست‌بار 8 سال پیش، در "خواجه‌ی تاجدار"، اثر "ژان گور" . ترجمه‌ی "ذبیح‌الله منصوری" دیدم. اصل روایت آن‌گونه که این کتاب می‌نویسد، در کتابی است به اسم "سلامان و ابسال و حی‌ابن‌یقظان"، نوشته‌ی "ابن‌طفیل‌اندلسی". "ابن‌سینا" نیز کتابی به همین نام دارد که البته آن‌ را مضمون دیگری است.

جمعه، آذر ۱۱، ۱۳۸۴

حکایت آن پیر که...

می‌گویند در زمان‌های دور (البته نه خیلی دور، تقریبا زمان همین شاه عباس خودمون)، توی یه شهری همین نزدیکی‌یا، یه پیرمردی زندگی‌می‌کرد که:
...
باری این چنین شد که پیرمرد در زندان گرفتار آمد. شیخی را نیز به همراهش، در آن دخمه، در انداختند. شیخ، پیری زاهد بود و پیوسته به نماز و طاعت مشغول. مدام مصحف‌شریف در کنار داشت و به صوتی زیبا آن‌را قرائت‌می‌فرمود. هرگاه که شیخ شروع به خواندن قرآن می‌نمود، شوق گریستن در پیر آغازیدن می‌گرفت. می‌گریست، به‌شدت‌نیز می‌گریست، چنان‌که غرقگی‌اش در آیات حق، بر هر صاحب‌دلی، آشکار می‌گشت.
...
دانشمند اروپایی گفت: "در شهر شما کسی از اهالی علوم طبیعه و ماوراءالطبیعه هست؟"
گفتند: "پیری است، که بسیار می‌داند و کراماتش بسیار است. سخن‌ بسیار کم می‌گوید و غالب حکمت در عمل ظاهر می‌گرداند."
گفت: "از قضا سؤالات من نیز کلامی نه، که تجسمی است. مرا حتما به نزد او برید که سؤالات خویش نزد آن عالم‌فرهیخته بازگویم."
...
اروپایی گرده نانی از بقچه‌ی خویش بیرون‌آورد. آن‌را به دست پیر داد. پیر آن را به دو نیمه نمود. نیمی از بهر خود برداشت، و بر آن اندکی آب ریخت و نیمی دیگر به دست اروپایی داد.
چشمان اروپایی برقی‌زد. گفت: "اینک سؤال دوم."
اروپایی تخم‌مرغی بر روی نان خود نهاد. پیر نیز تکه پیازی بر سهم نان خویش قرارداد.
دانشمند نعره‌ای زد و فریاد شادی برآورد. گفت: "هرگز گمان نمی‌بردم که در این دیار چنین فرهیختگانی باشند و عجب است که چنین بزرگانی در روزگار ما می‌زیند و چنان تواضع پیشه‌ی خویش نموده‌اند، که ما هرگز نامی از ایشان نشنیده‌ایم." آن‌گاه، به تفصیل، از آن‌چه پرسیده‌بود و پاسخ‌های حکیمانه‌ی پیر، شرحی باز گفت.
...
پیر را گفتند: "این همه‌ دانش به کدامین زمان فراهم‌آورده‌اید، ای شیخ؟ که اروپاییان را از جواب شما حیرت آید و فریاد تحسین از ایشان به‌درآید."
گفت: "مرا به آن‌چه شما می‌گویید، آشنایی نیست." او گفت: "تکه‌نانی دارم"، گفتم: "بیا تا قسمت‌کنیم، که من‌ ِ گرسنه را خوش متاعی هدیه‌آورده‌ای." گفت: "قاتق نان ما تخم‌مرغی است"، گفتم: "ما را مدتی است که بضاعتی اندر بساط نیست و از بهر قاتق ما را تکه‌پیازی کفایت‌کند."
اصحاب را حیرت افزون گشت، از حاضر جوابی پیر، که چگونه علم خویش را که حدود علم جغرافیای زمان را درنوردیده کتمان‌می‌کند، و به سخنانی چنین بلاهت‌بار، کثرت دانش خویش کتمان‌می‌نماید. همگی تواضع عالمانه‌ی او را شایسته‌ی تقدیر دانستندو لب‌به‌تحسین عظمتش ‌گشودند.
...
یکی از زندان‌بانان دیگری را گفت: "پس آن‌همه‌ گریستن در پرتو قرآن و آن زمزمه‌های عاشقانه نیز بلیهانه‌بوده‌است؟ حاشا."
پیر گفت: "مرا بُزی بود، بسیار زیبا که ریشی بلند داشت و چون علف‌می‌خورد، ریش‌می‌جنبانید. خدا او را بیامرزاد، تنها امید زندگی من بود. هرگاه این شیخ به خواندن می‌آغازید، جنبش ریشش، مرا به یاد آن بُز عزیزم می‌انداخت، و بی‌اختیار اشک بر چشمانم روان‌می‌گشت."