یکشنبه، آبان ۱۲، ۱۳۹۲

فلسفه، جاسوس نیست

در دوران دانشجویی، یک‌بار در سال هشتاد و سه، در سمیناری شرکت کردم که از طرف یکی از انجمن‌های اسلامی دانشگاه ترتیب داده شده بود. موضوع آن، عرفان و درویشی بود. در ابتدای کار، مسئول آن انجمن اسلامی، فیلمی درباره‌ی درویش‌های ایران را به نمایش گذاشت که متعلق به ده سال قبل از آن تاریخ و اوایل دهه‌ی هفتاد بود. فیلم را وزارت اطلاعات ساخته بود و به بررسی سه فرقه‌ی نوربخشیه، قادریه، و مجذوب‌علی‌شاه می‌پرداخت.
پس از اتمام فیلم، یک عالِم روحانی که از طرف آن انجمن برای سخن‌رانی دعوت شده بود، به بررسی عرفان و تقابل آن با اسلام پرداخت. یعنی در ابتدای سخن‌رانی‌اش، وعده داد که چنین کند. از اهل حق و سلطان اسحاق آغاز کرد و تقابل‌های اندیشه‌‌ی غالب در این فرقه را با تشیع برشمرد. سپس به سراغ فرقه‌های درویشی رفت و آن‌ها را کوفت. بعد به سراغ عطار رفت و او را مورد نکوهش قرار داد و ضد تشیع و دین دانست. بعد حلاج را. سهروردی را. حبیب عجمی و برخی دیگر از ذکرشدگان در تذکره‌ی اولیا را. بعد مولوی را. بعد شاه نعمت الله ولی را. بعد حافظ را. تیغ او چنان گران بود که حتا برگزارکنندگان مراسم هم از برش بیش‌تر آن ‌هراسناک شده بودند.
آن روحانی بزرگوار، این سلسله‌ها را مخالفان اصلی اسلام و تشیع می‌دانست و خواستار هجمه و مبارزه‌ی همه‌جانبه با افکار و اندیشه‌های همه‌ی آن‌ها بود. این مقدمه را عرض کردم، تا خطری را که از هنجارشدن برخی گفته‌ها حس می‌کنم را بیان کنم.
روزنامه‌ی کیهان در تاریخ 3/5/1392 در مطلبی با عنوان «خانه را جست‌وجو کنید!»، از افرادی به عنوان جاسوس سیا و اینتلیجنت سرویس نام می‌برد که جزو مشهورترین فیلسوفان و اندیشمندان عصر حاضر هستند. احساس خطر من وقتی فزونی گرفت که ده روز بعد، محمدکاظم انبارلویی در روزنامه‌ی رسالت، به تکرار این گفته‌ها پرداخت. من امید بسیار دارم که این گفته‌ها و نوشته‌ها، با شناخت کافی، از وسعت بُعدی که چنین برداشتی ممکن است به خود بگیرد، سنجش کامل ابعاد این امر، و تنها براساس مقصودهای سیاسی نوشته شده باشد.
 از این نظر می‌گویم وسعتِ بُعدِ چنین اندیشه‌ای و نتیجه‌هایی که به بار خواهد آورد گسترده است که ماهیتی شبیه به طرز فکر آن روحانی بزرگوار که در بالا ذکرش آمد دارد و حتا عمق و عقبه‌اش از آن هم بیش‌تر است. با انکار طرز فکر و جاسوسانه خواندن نحله‌های فلسفه‌ی تحلیلی، فلسفه‌ی عملگرایی، مکتب فرانکفورت، و دیگر مکتب‌هایی که کسانی که در مطلب روزنامه‌ی کیهان و رسالت بر شمرده‌ شده‌اند، پرچم‌دار آن هستند، راهی جز این نمی‌ماند که کم‌کم عقبه‌ی آن‌ها نیز جاسوس امریکا و انگلیس شمرده شوند.
چون این تفکرها و مکتب‌ها نتیجه‌ی منطقی آن عقبه هستند و انتشار افکار و اندیشه‌هایشان خدمت به امریکا و انگلیس به شمار آید. با دنبال کردن این عقبه و محو آن، کم‌کم کل علوم انسانی و طبیعی، و علم تجربی از اساس انکار خواهد شد. ارغنون جدید، کتابی جاسوسانه به شمار خواهد آمد که سر فرانسیس بیکن در راستای منویات دولت انگلیس آن را نگاشته و علم جدید را برای تسلط انگلیس و غرب پایه‌گذاری کرده است. در مرحله‌ی بعد قانون جاذبه و اُهم هم به دلیل ماهیت غربی‌شان انکار می‌شوند و کتاب‌های علوم دوره‌های ابتدایی و راهنمایی نیز در انتها به کل جمع و سوزانده می‌شوند تا اساس تسلط غرب بر ما برچیده شود.
چیزی که می‌گویم، موهوم و تمسخرآمیز نیست. بلکه چیزی است که در انتهای این طرز نگرش به غرب و اندیشه‌ی غربی، به سرعت قابل وصول و دستیابی است. وقتی اندیشمندی که پرچم‌دار اصلی یک مکتب بزرگ جامعه‌شناختی است و در هر کتاب جامعه‌شناسی، فصلی مهم را به بررسی اندیشه‌های او اختصاص می‌دهند، را می‌شود جاسوس خواند؛ به طور قطع باکی از جاسوس خواندن ویتگنشتاین و راسل و جاسوسانه خواندن افکار و اندیشه‌های آنان وجود ندارد.آن وقت در ادامه جرج ادوارد مور و دیوید هیوم نیز به این چوب زده می‌شوند. در این شکل جاسوس خواندن اندیشمندان، تردیدی باقی نخواهد ماند که کانت و دکارت، لایبنیتز و اسپینوزا هم اساس کارشان جاسوسی بوده است و همکاری با سازمان‌های جاسوسی غرب.
من هیچ‌گاه اهل سیاست نبوده‌ام و توانایی اظهار نظر سیاسی را در خود نمی‌بینم. سال‌هاست که از محیط‌های سیاسی فاصله دارم. باور جدی دارم که اظهار نظر سیاسی، باید براساس تجربه و منطقی که در آن فضا حاکم است انجام گیرد و چون دانش و تجربه‌ای در این زمینه ندارم، خود را مجاز به قضاوت در زمینه‌ی سخنان بیان شده نمی‌بینم.
گمانم بر این است که این بزرگان با توجه به منطق حاکم بر فضای سیاست، سخنانی به این شکل بیان می‌کنند و احتمال زیادی وجود دارد که حزب و طرف مقابل خود را به خوبی بشناسند و این سخنان را برای مقابله‌ی لفظی با سخنان طرف مقابل بیان کرده باشند. به همین جهت ارزش زیادی برای بیان شدن اندیشه‌ها و عقیده‌های این بزرگواران قائلم و به آزاد بودن قلم آن‌ها که پشتیبان امنیت ماست، حرمت می‌نهم.
تذکر من، فقط از این جهت است که در این میانه، عرصه‌ی اندیشه به سیاست پیوند نخورد و با چوب سیاست، اندیشه قلع و قمح نشود. برای ما زشت است ادامه‌دهنده‌ی راه کسانی باشیم که اندیشمندان زمان خود را حکم تکفیر می‌دادند و به مدد قدرت سیاسی خود، آن‌ها را اعدام و یا از زندگی ساقط می‌کردند. سرنوشت ملاصدرا و سهروردی که اکنون مدافع جدی اندیشه‌های آن‌ها هستیم و اصل اندیشه‌ی کنونی تشیع را شکل می‌دهند را همه می‌دانیم. آن‌ها گرفتار فتوای تکفیر شدند. امروز اما فکر و اندیشه‌ی آن‌ها فراگیر است و تکفیرکنندگان در عرصه‌ی اندیشه محو شده‌اند.
جاسوسانه خواندن فلسفه‌ی تحلیلی و مکتب فرانکفورت، فقط و فقط ما را بدنام خواهد کرد و زندگی رزومره‌ی ما را به ضعف و ناتوانی خواهد کشید و زندگی روزمره‌ی ما را دچار نقصان و درد و رنج خواهد نمود.
از همه‌ی عزیزانی که این متن را می‌خوانند، مشفقانه می‌خواهم، برای چند دقیقه به تعداد و اسامی کتاب‌های یورگن هابرماس و ریچارد رورتی نگاهی بیندازند و در درون خود قضاوت کنند که چه‌گونه یک مقام بلندپایه‌ی سیا یا اینتلیجنت سرویس، که براساس قاعده، تمام مدت مشغول ماموریت‌های امنیتی است، می‌تواند این حجم مقاله و کتاب را تالیف کند و انصاف دهند که چه نسبتی میان این تالیف‌ها و سخن‌رانی‌ها و دغدغه‌های نویسنده‌ی آن‌ها، با کارهای امینتی و اطلاعاتی وجود دارد.

شنبه، آبان ۰۴، ۱۳۹۲

آیا حذف سه‌دهک از جمع یارانه‌بگیرها گزینه‌ی مطلوبی است؟

دیروز در برنامه‌ی مناظره درصد بالایی از شرکت‌کنندگان به حذف سه‌دهک ثروتمند از جمع یارانه بگیرها برای جبران کسر بودجه‌ی دولت رای دادند. امروز هم در برخی جراید، در موافقت با این طرح مطالبی نوشته شده بود و گفته شده بود این دولت درصدد است مشکلات را حل کند، نه آن‌که مردم را راضی سازد (نقل به مضمون). اما این راه حل (به نظر من) سه مشکل بزرگ دارد: 1) برآمده از تحلیل درستی نسبت به وضع اقتصادی جامعه نیست. 2) هزینه‌های اجرایی زیادی خواهد داشت. 3) اثرات جانبی‌ای دارد که در دراز مدت به بیماری‌هایِ اقتصادیِ اقتصادِ بیمار ما خواهد افزود.
1)برآمده از تحلیل درستی نسبت به وضع اقتصادی جامعه نیست
سه‌دهک از جمعیت ایران، یعنی بیش از بیست میلیون نفر و یعنی بیش از پنج میلیون خانوار. فکر می‌کنم همه‌ موافق باشیم که ما این تعداد خانواده‌ی ثروتمند در ایران نداریم. شاید گفته شود خانواده‌ای از نظر ما ثروتمند قلمداد می‌شود که این صدو هشتاد هزار تومان در ماه برای او عدد قابل ملاحظه‌ای نباشد. صدوهشتاد‌هزار تومان در ماه می‌شود دو میلیون تومان در سال. یعنی کسی که از این رقم می‌گذرد باید در حدی باشد که دو میلیون درآمد سالانه‌ی کم‌تر برای او رقمی حساب نشود. به نظرتان برای چه کسی این رقم، رقمی حساب نمی‌شود. کسی که پانصد میلیون املاک و مستغلات داشته باشد؟ خانه و مغازه‌ی پدر من چیزی حدود پانصد میلیون تومان می‌ارزد. این رقم معادل داشتن یک خانه‌ی هشتاد متری در منطقه‌ی نارمک است. با مشاهدات من، پدر من و صاحب یک خانه‌ی هشتادمتری در نارمک، جزو پنج میلیون خانوار ثروتمند ایران قرار می‌گیرند. اما برای این خانوارها، رقم یارانه کمک قابل تاملی است و برداشته شدن آن می‌تواند برایشان مشکلات زیادی پدید آورد. همه تصدیق می‌کنیم که درآمد چنین خانوارهایی چیزی حدود یک و نیم میلیون در ماه است و دویست هزار تومان در کنار این درآمد رقم قابل ملاحظه‌ای است که به راحتی نمی‌توان از کنارش گذشت. به نظر من، این تحلیل ثروت ایرانیان را بسیار بیش از آن‌چه به واقع هست قلمداد می‌کند.
2)هزینه‌های اجرایی زیادی خواهد داشت
نکته‌ی دوم این است که برای تعیین سه دهک پردرآمد، نیاز به تحقیقات وسیع و مطالعات آماری زیادی هست. افراد زیادی هستند که در طول چندسال درآمد متغیری دارند و از بالای این خط به پایین آن سقوط می‌کنند و یا از این خط بالا می‌روند. زوج‌های جدیدی که هر روز اضافه می‌شوند در کجای این خط قرار می‌گیرند. خانواده‌های قبلی آن‌ها چه می‌شود؟ چنین طرحی نمی‌تواند تنها به پرداخت‌های مالیاتی اتکا کند. املاک و مستغلات خانواده نیز باید بررسی شوند. بدین‌سان دولت باید کاوش زیادی در بررسی اموال خانوارها به عمل آورد و هزینه‌ی زیادی را صرف این دهک‌بندی کند.
3)اثرات جانبی‌ای دارد که در درازمدت به بیماری‌هایِ اقتصادیِ اقتصادِ بیمار ما خواهد افزود
نخستین اثر جانبی این طرح، از میان بردن شفافیت است. افراد در چنین حالتی انواع روش‌ها را برای گول زدن دولت به کار خواهند برد. علت این است که همان‌طور که گفتم، برای بخش بزرگی از این بیست میلیون، رقم دو میلیون در سال رقم قابل ملاحظه‌ای است. فراموش نکنیم که شفافیت، نیازمند برانگیختن شجاعت افراد در بیان واقعیت و اعتماد به آن‌هاست. هر شاخصی که ما در حذف سه دهک مطرح کنیم، منجر به گرفتاری اقتصاد ما به بیماری دیگری خواهد شد.مشکل دیگر، سوق دادن افراد به سوی خرید یا عدم خرید بعضی کالا‌ها و تنزل دادن کیفیت مصرف در جامعه است. فرض کنید، همانند آنچه در مناظره مطرح شد، بگویند کسانی که ماشین آن‌چنانی دارند نباید یارانه دریافت کنند. در این حالت، فرد اگر حتا بتواند پژو بخرد، پراید خواهد خرید. و این یعنی این‌که ما با طرح خود مروج مصرف کالای بی‌کیفیت شده‌ایم، ادامه‌اش می‌شود تصادف‌های بیش‌تر؛ هزینه‌های درمانی بیش‌تر؛ و هزاران مشکل بزرگ تر. با طرح یک شاخص مصرف در این طرح، ما به نحوه‌ی خرید افراد جهت می‌دهیم، آن هم جهت به سمت مصرف کالای بی‌کیفیت‌تر و بدتر. فکر نمی‌کنم هیچ دولتی بخواهد مردمش را به سمت مصرف بد سوق بدهد. اما راه حل چیست؟ به نظر من، دولت از مردم تقاضا کند خودشان اگر مقدورشان هست، از این طرح انصراف دهند تا کمکی به جیب خالی دولت کرده باشند و راه‌های جیگزین به‌تر را جست‌وجو کند. راه حل جایگزین که هم می‌تواند مشکلات فعلی دولت را حل کند و هم اثرات جانبی مثبتی داشته باشد و فساد را کاهش دهد، افزایش تدریجی قیمت سوخت و دیگر حامل‌های انرژی است. اثر جانبی این یکی، کم شدن قاچاق گسترده‌ی سوخت که به محل اصلی درآمد بسیاری در بنادر و جزایر جنوبی ایران مبدل شده است خواهد شد.

دوشنبه، شهریور ۱۸، ۱۳۹۲

حجاب

توی سایت‌های اصولگرا و اصلاح‌طلب، تقریباً هر جا بحث حجاب می‌شود، حرف بسیاری از افراد این است که این روش‌ها (گشت ارشاد، گشت نسبت، امربه‌معروف و...) پرهزینه و ناکارآمد هستند و تعجب این است که آن‌ها بی‌خیال نمی‌شوند و هنوز این روش‌ها را ادامه می‌دهند. توصیه می‌کنم این مقاله (+) را بخوانید.
شاید بعد از خواندن آن، شما هم مثل من به این باور برسید که برعکس تصور رایج، این روش‌ها بسیار کم‌هزینه و کارآمد هستند. چه اگر ناکارآمد بودند، در همان ابتدا متوقف می‌شدند. به طور قطع کارآمد هستند که بی‌وقفه ادامه دارند.رضا شاه با سیاست‌های کشف حجاب خود به راحتی توانست باور به پوشاندن صورت را که سال‌های سال در ایران رایج بود برچیند (تنها با سیاستی که ده سال ادامه داشت). امروز دیگر هیچ کسی در ایران از پوشاندن صورت حرف نمی‌زند و اگر حرف بزند، حرف‌ش خریداری ندارد.
سیاست‌های حجاب اجباری هم توانسته‌اند فرهنگ پوشش در ایران را بسیار تغییر دهند و زنان ساکن ایران را از همه‌ی بلاد اسلامی متمایز سازند. مثلاً پوشیدن دامن که در بسیاری از بلاد اسلامی مصداق حجاب است، در ایران بی‌حجابی قلمداد می‌شود. برای این سیاست‌ها تقریباً هیچ هزینه‌ی خاصی صورت نگرفته و بسیاری افراد، در جامعه، خود مروج آن شده‌اند. به همین دلیل، خیلی خوب توانسته پیشرفت کند و به حالت نرمال مبدل شود.
سیاست‌های سخت‌گیرانه، باعث شده‌اند کسی جرات قدم گذاشتن برخلاف آن‌ها را به خود ندهد و هیچ کجا حق طبیعی خود را برای خودش قائل نباشد. این اجباری نمودن حجاب، به کسانی که در قدیم جناح راست و جدیداً اصولگرا نامیده می‌شوند، دست بالا را در عرصه‌ی سیاست و حکومت‌داری می‌دهد. این‌گونه، همیشه آن‌ها برگ برنده‌ای را در دست دارند و می‌توانند مخالفین خود را مخالف دین بنامند و از دکان دین برای سیاست و قدرت خودشان خرج کنند. با این برگ برنده، افراد تحقیر و شخصیت‌شان خُرد می‌شود. همه‌جا احساس بی‌پناهی می‌کنند و همیشه احساس گناه را با خود دارند. احساس گناهی که به آن ها ضعف و به اصولگرا قدرت هدیه می‌دهد

یکشنبه، شهریور ۱۷، ۱۳۹۲

عجیب بود

امشب توی اخبار 20:30 شاهد یکی از عجیب‌ترین رویدادها بودم. مصاحبه‌ای در مورد حمله‌ی امریکا به سوریه از مردم گرفته شده بود و نظراتی متفاوت ارائه می‌شد. برخی می‌گفتند حمله می‌کند و برخی می‌گفتند حمله نمی‌کند. خیلی صحنه‌ی عجیبی بود.
روال  معمول نبود.

شنبه، شهریور ۱۶، ۱۳۹۲

بی‌بندوباری

سال‌های آخر دبیرستان ما، دوران اوج دولت اصلاحات بود. یادم می‌آید سر کلاس شیمی پیش‌دانشگاهی یک جلسه بحث مفصلی در مورد درست نبودن کار حکومت کردیم. آقای معلم شیمی از ما خواست نیازهایی که به خاطر آن‌ها از حکومت ابراز نارضایتی می‌کنیم را تشریح کنیم. من گفتم آزادی. گفت راست می‌گویی آزادی. اما تو آزادی چی را می‌خواهی؟ آزادی از چی؟ آزادی برای چی؟و این سوالی بود که من آن موقع پاسخی برای آن نداشتم. با وجود آن‌همه مطلب خواندن از این ور و آن ور، هیچ به این فکر نکرده بودم که، «آزادی برای چی می‌خواهم، برای چه کاری؟» پرسش دیگر آقا معلم این بود که آزادی به معنی بی‌بند‌وباری می‌خواهید؟ و جواب ما این بود که نه. منظور ما از آزادی بی‌بندوباری نیست.پس چه می‌خواهید؟نمی‌دانیم.
یکی از مشکلات بزرگ بسیاری از جوان‌های اصلاح‌طلب آن‌ دوره، به نظر من، همین بود. آن‌ها می‌دانستند که چیزهایی توی این مملکت پیش نمی‌رود. اما نمی‌دانستند منظورشان از آزادی چیست و چنین شعاری دقیقاً چه دردی از آن‌ها را دوا می کند. این بود که در راه آزادی، قدمی از قدم برنمی‌داشتیم. چون، از اساس، نمی‌دانستیم مقصد کجاست.
امروز اما، من، حس می‌کنم که خوب می‌دانم آزادی یعنی چه؟ چه مشکلاتی را دوا می‌کند و وسعت حل کردن مشکلاتش تا کجا را در بر خواهد گرفت.
چند قسم آزادی پایه را برمی‌شمرم:
آزادی این‌که چه بپوشم و چه نپوشم.
آزادی این‌که چه بخورم و چه نخورم.
آزادی این‌که چه بخوانم و چه نخوانم.
آزادی این‌که چه ببینم و چه نبینم.
آزادی این‌که چه بشنوم و چه نشنوم.
آزادی این‌که چه بخرم و چه نخرم.
آزادی این‌که چه بفروشم و چه نفروشم.
آزادی این‌که چه کاری انجام بدهم و چه کاری انجام ندهم
و چندین و چند قسم دیگر آزادی.
همان‌گونه که می بینید، در کشور ما، ما تقریباً در هیچ یک از موارد فوق آزاد نیستیم. قوانینی وجود دارد که محدودیت‌هایی فوق‌العاده بر هر یک از این قسم آزادی‌ها از طرف حکومت و جامعه مقرر می‌کند. اگر از اصلاح‌طلب‌ها در آن سال‌ها می‌پرسیدید مقصودتان از آزادی، برداشتن کدام‌یک از این قید و بندهای قانونی، حکومتی و یا اجتماعی است، پاسخ‌شان به طور معمول و پس از آوردن نمونه‌ها، هیچ‌کدام بود. آن‌ها هیچ یک نمی‌پذیرفتند این‌که یک حکومت، شهروندانش را ملزم کند چیزی را نبینند یا نخوانند یا نشنوند، عین زورگویی و تحقیر آن‌هاست. هرگز نمی‌پذیرفتند، با این قوانین، حکومت در واقع افراد جامعه را کودکانی فاقد شعور لازم فرض کرده‌، که خود نمی‌توانند تشخیص دهند که، چه ببینند و چه نبینند، چه بخوانند و چه نخوانند، چه بشنوند و چه نشنوند.
بسیاری از اصلاح‌طلبان معتقد به سانسور، معتقد به محدودیت ماهواره، معتقد به مقررات پوشش، معتقد به گزینش و معتقد به نرخ‌گذاری دولتی بودند. هنوز هم تعداد معتقدین به لزوم وجود این مقررات در بین ما کم نیستند.
به گمان من، آزادی برخلاف آن‌چه، آن‌ها سال‌ها جا انداختند، دقیقاً به معنای بی‌بندوباری است. یعنی عدم وجود «بند» و «بار» در ساحت‌های رفتار انسانی. یعنی این‌که ما (حکومت)، شهروندان را عاقل فرض کنیم و برای عقل آن‌ها احترام قائل باشیم و کنترل این‌که، چه ببینند، چه بخوانند، چه بشنوند، چه بخورند، چه بپوشند، چه انجام دهند و امثال این‌ها را به خود آن‌ها بسپاریم. یعنی وقتی می‌دانیم، ماهواره وسیله‌ای دارد به نام کنترل، که خود فرد می‌داند آن را روی چه کانالی قرار دهد و خود فرد این کنترل را بر روی حس بصری خود دارد که چه چیز را ببیند و چه چیز را نبیند، خودمان را در تعیین آن‌که او چه ببیند، شایسته‌تر از خود او ندانیم.

پنجشنبه، شهریور ۱۴، ۱۳۹۲

دردسری به نام هلال شیعی

این روزها تقریبا در هر محفلی بحث حمله‌ی امریکا به سوریه مطرح می‌شود. تردید زیادی پیرامون ابعاد مختلف مسئله وجود دارد و حق دخالت بشردوستانه، که امریکا، به واسطه‌ی آن خود را محق می‌داند در این میانه مداخله کند بسیار مورد بحث و مناقشه قرار گرفته است.
هدف از این بحث‌ها هم اغلب اقناع افکار، در جلوگیری از وقوع جنگی دیگر است و این بحث‌ها از این منظر اهمیتی این‌چنین یافته.در مورد حق دخالت بشردوستانه، یک گفت‌و‌گوی بسیار خوب در برنامه‌ی پرگار بی‌بی‌سی فارسی سه سال پیش انجام شده که در آن این بحث از ابعاد مختلف، مورد بررسی قرار گرفته است (+).
آرش نراقی هم زمانی به این موضوع پرداخته بود و آن را از منظر فلسفه‌ی اخلاق مورد مطالعه قرار داده بود (+). بعضی اوقات عقل سلیم واقعاً حکم به دخالت می‌کند. مثل نسل کشی توتسی‌ها در رواندا و بوروندی که یک میلیون کشته در نزدیک به صد روز به جای گذاشت و هیچ ابرقدرتی هم در آن دخالت نکرد.
مشکل اینجاست که اکثر کشورها دخالت خشونت‌بار را بیش‌تر تحت تاثیر جو رسانه ای انجام می‌دهند و در چند سال اخیر، نفوذ رسانه مدام نفوذ خشونت را به ارمغان آورده است. به همین دلیل جزدر مواردی معدود، این دخالت‌ها به خشونت‌های گسترده‌تر منجر شده و وضعیت را از قبل بدتر کرده است.
با این وجود به نظر من پرداختن به این بحث کم‌اهمیت‌تر از پرداختن به نقشی است که به نظر من، ما ایرانیان ناآگاهانه در قضیه‌ی سوریه به وجود آورنده‌ی آن بوده‌ایم. چند روز پیش، مناظره‌ای از دکتر صادق زیباکلام می‌دیدم که سال گذشته با الجزیره‌ی انگلیسی انجام داده بود (+). بحث به این‌جا کشید که چرا اعراب خلیج فارس، در طول همه‌ی این سال‌ها از دشمنان ایران حمایت کرده‌اند. در دوران جنگ، پشتیبانی کامل از صدام، که دشمن بالقوه‌ی آن‌ها حساب می‌شد، کردند و بیش‌ترین ضربه‌ها را به ما زدند. پاسخ طرف کویتی، بسیار واضح بود: شما می‌خواستید انقلاب خود را صادر کنید و این ما را به شدت می‌ترساند.
بحثی بی‌پایه که ما در درون کشور به آن بال و پر دادیم و با آن از همسایگان خود دشمنانی متحد ساختیم. دلیل اصلی حمایت‌های گسترده‌ی کشورهای عربی، ترکیه، و دیگران از حمله به سوریه، بحث هلال شیعی و محور مقاومت است که بارها و بارها در رسانه‌های ما تکرار شده است.
بزرگ‌ترین موردی که همسایگان ما و کشورهای دیگر را علیه سوریه متحد کرده، مقابله با فرضیه‌ی هلال شیعی با شروع از ضعیف‌ترین قسمت آن است. هراس از پا گرفتن اخلافات قومیتی و مذهبی و به راه افتادن جنگ‌های مذهبی گسترده، ترکیه را واداشته در برابر حکومت سکولار بشار اسد، به فرقه‌های خشن سلفی راضی شود، تا خطری به اسم محور مقاومت و هلال شیعی را در جنوب کشورش احساس نکند. کشورهای اهل سنت با این شدت و حدت از حمله به سوریه پشتیبانی می‌کنند و این کار ناعاقلانه را که به خوبی معلوم است عاقبت دودش به چشم خودشان بیش‌تر خواهد رفت را به هر شکلی توجیه می‌کنند. ترس آن‌ها، از هلال شیعی، آن‌ها را به این بی‌عقلی و عاقبت نیندیشی انداخته است.
سوال من این است که پرو بال دادن به این هلال، چه منفعتی برای ما دارد؟ آیا عاقلانه‌تر نیست، به همه‌ی همسایگان صریحاً اعلام کنیم ما طرفدار حق هستیم و در طرفداری از حق توجهی به نژاد، قوم و مذهب نداریم. آیا به‌تر نیست برای همگان روشن سازیم، حمایت ما از این کشورها از روی حق طلبی ماست و نه به جهت پر و بال دادن به هلال شیعی؟ آیا به‌تر نیست به کشورهایی که اکثر جمعیت‌شان را اهل سنت تشکیل می‌دهند،‌ ثابت کنیم، در قاموس ما شیعه بودن و سنی بودن هیچ اهمیتی ندارد و با ظلم و ستم به هر نحوی مخالفیم؟ آیا بهتر نیست با فرونشاندن ترس آن‌ها، آن‌ها را از قدم نهادن در بزرگ‌ترین بی‌عقلی تاریخ بشریت باز داریم؟