خرداد پارسال که ترم آخر لیسانس بودم و تقریباً درسی برایام باقی نمانده بود، با یکی از بچهها که تازه این اواخر فهمیده بودیم چقدر به هم علاقه داریم و هماتاقی او شده بودم، شروع کرده بودیم به خواندن کتابهایی که معمولاً در دورهی دانشجویی ما، کسی دنبال خواندن آنها نمیرفت. نمیدانم از خواندن آنها چه قصدی داشتیم، ولی هر چه بود، گرچه احساس خوبی از خواندن آنها و از دستدادن فرصتها نمیکردیم، ولی در عین حال یک خوشی خاصی نیز به همراه داشت، خواندنِ شان.
البته زیاد ادامه ندادیم. کتابهایی که خواندیم، مثلاً "معراجنامهی ابن دیلاق" بود و چیزهایی دربارهی "کلاهچرکی". داستانهایی از صادق هدایت، مثلاً "مردی که نفسش را کشت"، "محلّل"، "لاله"، "گجسته دژ" و داستانهای معروفاش مثل "داش آکل"، "بوف کور" و "سگ ولگرد" و چند داستان دیگر. یکبار هم زدیم به سیم آخر و خواستیم "آیات شیطانی" را بخوانیم.
این کتابهایی که گفتم، خیلیهایشان در این جنبه که در جامعهی اسلامی ممنوع یا منفور هستند مشترک بودند و برای من و او که هیچوقت در عمرمان کتابخوان نبودیم و چندان چیزی از دنیای کتابها نمیدانستیم (من که هنوز هم کم میخوانم و زیاد به سراغ کتاب نمیروم) شاید این یکی از مهمترین عواملی بود که در دورانی که هر دومان حال و وضع روحی خوبی نداشتیم، به سراغ آنها رفته بودیم. البته هیچکداممان نه از اسلام بدمان میآمد و نه علاقهی خاصی به پیدا کردنِ احساس شوریدگی بر جماعت مسلمان و معضل دانستن اسلام داشتیم. شوقِ "میوهی ممنوعه خوردن" بود که ما را بدانها ترغیب میکرد.
شبها تا پنج صبح بیدار مینشستیم و صفحهصفحه میخواندیم و میخواندیم. صبحها هم او میخوابید و از اینکه من بلند میشوم و تقو توق میکنم خیلی شاکی میشد. این کتابخوانیِ ما تقریباً مقارنِ زمانی بود که در "تربیتمعلم" دیگر درس خواندن فراموش و جشنها و پایکوبیهای شبانه، قومیتمحور یا پایان تحصیلاتی شروع میشود.
آیات شیطانی را البته زیاد نخواندیم، ماجرای کلی را من از کتاب نقد مهاجرانی که سالهای دبیرستان خوانده بودم، تقریباً میدانستم و داستان سلمان رشدی هم کششهای لازم را (حد اقل برای ما) نداشت. شخصیتهایاش یکدفعه زیاد میشدند و هر کدام هم برای خود داستانی داشتند و امثال من که ذهن کوچکی دارند را وسط هزارتوی قصه گم میکردند. نمیدانم کدام داستان تولستوی را یک زمانی قصد کردم بخوانم و به همین دلیل ِ "گم کردنِ خطِ داستان" وسطِ کار رهایش کردم.
به هر حال، این داستان خواندنها، همراه بود با رسیدن بچههایی که در خوابگاه، فیلم هارد-به-هارد میکردند –یعنی حدود 100 فیلم را با هم تبادل میکردند- و با آمدنشان جشنوارههای فیلم-در-کامپیوتر توی اتاق راه میافتاد و دیدن افلامِ (فیلمهای) مختلف شروع میشد.
همانند داستانها، من همیشه با دنیای فیلمها بیگانه بودم و چندان اطلاعات جانبیای از اسامی مطرح، اهمیتها و سبکهاش نداشتم. هنوز هم ندارم . من فقط فیلم را میبینم. و بعد خود فیلم است که به اعماق ذهنام میرود و آن را یکجورهایی اندکی (و گاهی خیلی) تغییر میدهد.
یکی از این فیلمها، فیلمی بود که در آن یک "گاو باز" با "شارون استون" رفیق میشدند و... و بعد از ماجراهای فراوان که در نهایت آن گاوباز از شارون استون برید و به زندگی جوانمردانه، خانوادگی و انسانمنشانهاش روی آورد، انگار "قدرتِ طبیعی" هم از او برگشت و در همین راستا، در آخر فیلم در جریان یک گاوبازی، گاو او را کشت و رفیق تازهی شارون استون –که اینک او بر انسانیت و پاکیِ نفس شوریده بود- بر آن گاو فائق آمد.
نمیدانم چقدر میشود گفت که این داستان، به داستانِ آیات شیطانی که در نهایت "جبرئیل فرشته" بدبخت و بیچاره میشود و "صلاحالدین چمچا" در زندگی پیروز و فائق، شباهت دارد؛ ولی آن روزها به این فکر میکردم که «نکند طبیعت واقعاً تنها قدرت خود را بر انسانهایی که بر پاکیِ نفس بشورند و منش انسانی را کنار بگذارند ارزانی میدارد.»
هنوز هم نتوانستهام با این گزاره کنار بیایم. خیلی وقتها به این نتیجه رسیدهام که آدمهایی که اعتماد به نفسِ فارغ از خدا دارند -البته انواع خاصی از این نوع اعتماد به نفس- در کار خود میتوانند قویتر ظاهر شوند و نیندیشیدنشان قدرت آنها را بیش از آنچه هست به بروز و ظهور میرساند.
اصلاً آن جنبهی خدا و آخرت اندیشی به کنار، اساساً گاهی به این نتیجه رسیدهام که "نیندیشیدن امری قدرت آفرین است." نمیتوانم دقیق و روشن بگویم که منظورم از این جمله چیست. اگر بخواهم کمی واضحترش کنم، باید بگویم که منظورم از نیندیشیدن نادیده گرفتن بعضی چیزهایی است که معمولاً خیلی فکر را به خود مشغول میکنند. «چیزهایی که هنگامِ فکر کردنِ ایستاده در ورا و خارج ِ "تکاپوی مشغولکننده" و دربارهی نتایج و ربط و نسبت آن با بروناش، ذهن را به خود مشغول میدارند.» به نظرم میرسد که این اندیشهها از قدرت آدم در بازی میکاهند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر