اوایل شهریور 80 یکی از خویشاوندان دورمان تصمیم گرفت که خاندان پدریمان را گرد هم آورد و یک مجموعهی متشکل در آن تشکیل بدهد. برای کمک به یکدیگر، آشنایی بیشتر، پیوند استوارتر و باصطلاح صلهی رحم آشکارتر. در دورهای که خویشاوندان نزدیک هم به زحمت همدیگر را سالی یکبار میبینند، گردآوردن همهی یک خاندان هزار نفری دور هم، فقط یک وهم و خیال میتوانست باشد. نمیدانم چرا و به چه امیدی همهی ما آن تابستان تلاش کردیم با هم باشیم و به این نوع خاص خویشاوندی نَسَبی اهمیت بدهیم. چیزی که با فرارسیدن پاییز همان سال، خیلی زود، به خاتمهی محتوم خود رسید.
تا ریشه بشمارید!
اما آن شب اولی که جوانان خاندان را همان آقا گرد هم آورده بود، شب جالبی بود. او شروع کرد از مفاخر خاندانی گفت که ما تنها از آن یک اسم به ارث برده بودیم و هیچ سنخیتی با مشاهیر آن و الگوهای آنها نداشتیم.
و بعد از ما خواست که سلسلهی انساب خود را تا رسیدن به ریشه(root) بشماریم، ریشهای که همیشه (مطابق سنت) گرامیترین فرد و دارای ارزشمندترین ویژگیهای این گره در میان اعضا قلمداد میشده است و پدرش، هیچ وقت جزو هیچ جا حساب نمیشود، انگار که اصلاً پدری نداشته است.
جالب بود. مثلاً سلسلهی نَسَبی من این شد: محسن، فرزندِ حَج فضلالله، فرزندِ محمدحسین، فرزندِ محمدتقی، فرزندِ مؤمن (مسبب نام خانوادگی ما)، فرزندِ محمدرضا، فرزندِ حاج مَلِک قمشهای (مسبب نامخانوادگیای که الان روی قسمت اعظم خاندان ماست-یعنی ملکیان- و همان فردِ واجد ارزشمندترین ویژگیهایِ سنتِ میراثِ ما).
این بساط را جمع کنید
و همه به ترتیب این کار ملالآور که به سخنان توراتی عزراء و نحیمیاء میمانست، را تکرار کردند، تا آخرین نفر که، در واکنشی شگفت، گفت «اسماعیل ملکیان، بندهی سر تا پا تقصیر و گناه خداوند و دیگه هم هیچی؛ گیرم پدر تو بود فاضل، از فضل پدر تو را چه حاصل... من فخر به نسب را نمیپسندم و به نظرم باید این بساط را جمع کنید.»
آن عزیزمان، که بانی این جلسه بود، باز شروع کرد به شمردن محاسن صلهی رحم و اینکه به اصطلاح این امر باعث میشود، آدم از اقواماش در جاهای مختلف خبر داشته باشد و بتواند در صورت نیاز از آنها کمک بگیرد و یا اگر جایی میتواند در کاری کسی را بگمارد، حتیالمقدور از آشنایان استفاده کند. که بعد بحث کشیده شد به اینکه این با پارتیبازی فرق دارد یا ندارد و دو ساعت سخنانی که نه سر داشت و نه ته.
بازگشت به فضیلتهای سنت فراموششده
اما یک نکتهی مهم هم بین آن مزیتها شمرد. برشمردن ویژگیهای مهم و فضیلتمندی که در نسل جدید فراموش شده و در نسلهای پیشین جلوه داشته است. سنتی که فراموش شده است. و بدین لحاظ او تأکید میکرد که باید نسب و نسبشناسی گرامی داشته شود. در آن لحظات یک حدیث از پیامبر ص (میزان وثاقتاش را نمیدانم) مدام در ذهنام غوطه میخورد: «به پیامبر گفتند این آقا عالِمِ بزرگی است. پرسید علماش در چه زمینهای است؟ گفتند در انساب. نَسَب افراد را خوب میشناسد. گفت این که عِلم نشد. عِلم، دو عِلم است. عِلم ادیان و عِلم اَبدان.» آن موقع به شدت موافق سخن پیامبر بودم، اما الان میبینم در خیلی موارد میتوان بهصورت علمی از این نَسَبشناسی استفاده کرد. هر نسلی از هر خاندان، "توابعِ برازندگیِ شخصی و جمعی"ِ محدود در دامنهی خاصی دارند و تحولاتی که در این برازندگی صورت میگیرد، آن را در یک دامنهی خاص پس و پیش میبرد و یک دامنهی برازندگی خاص را برای آنها تعریف میکند، که با وجود بعضی تشابهها با دیگران، آنها را در یک خوشهی خاص قرار میدهد. به همین جهت میتوان از آن در تحلیل روابط اجتماعی، خصوصیات رفتاری و خیلی موارد دیگر، برای افراد استفاده کرد.
معیار جدید و مبنای قدیم
و این مقدمهی یک سؤال بزرگتر شد و آن اینکه "تاچه حد میتوان به پندهای گذشتگان اهمیت داد؟" و "آیا معیار و مبنا در پذیرش باورها، همچنان میتواند بر اصول همان سنت پیشینی (و در چارچوب تحولات آن) استنباط شود و مورد استفاده قرار گیرد؟"
اگر چارچوب سنتی را نپذیریم (که غالباً نمیپذیریم ) بر مبنای معیارهای جدید فضیلت نیز دیگرگونه میشود و تعریف متفاوتی مییابد. با این حال چگونه است که افرادی که در درون آن سنت ارزشمند و گرامی بودهاند، همچنان در میان آدمهای جدید (با ارزشهای جدید) نیز ارزشمند و گرامی میمانند؟
یک دسته کاغذ و آن استاد برق
آن جلسه گذشت و بعد از یک مدتی، یک دسته کاغذ، دست من دادند، که حاوی برخی مشخصاتِ برخی افرادِ خاندانمان بود. داده بودند به خود افراد پُر کرده بودند و آوردهبودند پیش من که کنکاش[1] شان کنم (بکاومشان). در میان آن کاغذها، یک کاغذ مربوط به آقایی بود که نوشته بود من استاد رشتهی برق در دانشگاه شریف هستم. امروز که نوشتهی حامد دربارهی آن آقای دکتر برق دانشگاه شریف را دیدم، یاد آن کاغذها افتادم، که جان خودم چقدر کاویدمشان! همه را گم کردهام.
البته حامد عزیز یک اشتباه کوچک کرده که زیاد توفیری ندارد؛ فقط رابطه را برعکس نوشته. ملکیان، پسرداییِ دکتر باستانی است و این دکتر باستانی است که پسرعمهی مصطفا ملکیان است. خب که چه؟ چه فرقی میکند؟ خیلی فرق دارد!
نتیجهی اخلاقی: من و ملکیان و باستانی را با هم کجا میبرید!!
نتیجهی رواندرمانی: پریشاناندیشی وقتی به اعلادرجهی خود برسد، چیزی مثل این نوشته از دل آن میزند بیرون.
[1] الان يادم آمد كه كنكاش به معني مشورت است و آوردن آن در اينجا و بدين معني كاملاً غلط. نمي دانم پرستودوكوهكي كجا به اين مورد اشاره كرده بود، فقط يادم مي آيد كه يكبار گفته بود. الان پیداش کردم. اینجاست.
آقا سلام و عرض ارادت. ممنون از تذکری که دادید. اصلاحش می کنم. ضمنا ما باید شما را بیشتر تحویل بگیریم ظاهرا با خاندان جلیله باستانی و الهی قمشه ای و ملکیان فامیل هستید. ضمنا یکی از فامیل هایتان هم که ساکن اتریش است و بسیار فرهیخته از دوستان خوب من در این جا است.
پاسخحذفاين پريشان انديشي تان آنقدر تو دل برو هست كه آنرا پرينت فرموديم از براي خواندن دوباره! موفق باشين
پاسخحذفحامد جان!
پاسخحذفلبته نسبت فامیلی ما خیلی دور است. آن قدر که اگر معروف نبودند، مثل خیلی هم فامیلهای دیگر نمیشناختمشان.
و اما سلام مرا به این دوستتان که از قرار فامیل ماست برسانید. البته نمیدانم کیست. هر که هست سلامت باشد.
و به پتتای عزیز!
خیلی ممنون. ولی تو رو خدا اگر پرینتر خودتان است، ارزشش را زیر سؤال نبرید!! و اگر دولتی است که اشکالی ندارد!
مخلصایم
سلام محسن هر وقت ما میایم که هیچی نداری
پاسخحذف