شنبه، بهمن ۰۷، ۱۳۸۵

ماجرای فسردن

هر چی زور زدم، چیز جالبی نشد. بعد از این همه وعده و وعید، خیلی دوست داشتم اقلاً بتونم در مورد خودم چیز خوبی بنویسم، اما... اما امان از استضعاف، امان از کمبود امکانات، امان از جهان سوم، امان از همه چیز، الا خودم. خب دیگه نمی‌خوام این بار خیلی مقدمه چینی کنم. برم سراغ قصه‌ی خودم.
قصه‌ی "شازده کوچولو" رو که حتماً شنیدید دیگه. اونجا اگه یادتون باشه، "شازده کوچولو" توی سفرش به یکی از این سیارک‌ها به یه "میخواره"‌ای برمی‌خوره و ازش می‌پرسه که چرا دائم میخوارگی می‌کنه و پا نمیشه بره یه کار درست‌وحسابی بکنه. "میخواره" میگه که: "آخه من افسرده‌ام. غمناک‌ام. مِی می‌زنم تا این غم رو فراموش کنم." شازده کوچولو میگه که: "اون غم چیه که میخوای فراموشش کنی؟" میگه: "غم‌ ِ اینکه دائم مِی می‌زنم و هیچ کار درست‌حسابی‌ای نمی‌کنم."
این "لوپ (حلقه‌ی)" بی‌نهایتِ جالبیه که به نظر خنده‌دار می‌یاد و احمقانه. اما چشمتون روز بد نبینه که داداشتون یه روز الکی‌الکی خودشو توی یه همچین لوپی انداخت.
از قدیم گفتن که "یه دیوونه یه سنگو توی یه چاه می‌ندازه و صد تا آدم عاقل نمی‌تونن درش بیارن". همین شد حکایت ما. داشتیم راست‌راست راه می‌رفتیم که یه دفعه دیدیم افتادیم توی این " لوپ"ی که گفتم. اونم به چه سادگی.

خب هممون می‌دونیم که چقدر از وقت‌های زندگیمونو بیخودی تلف می‌کنیم. این قاعده‌ی زندگی‌های ماست. هیچ فکر کردین که چقدر از زندگیتون در جهت اون هدفیه که از زندگی دارین. بقیه‌ش میشه تلف کردن دیگه. نه؟ و خودِ من هم که تا قبلِ این فکر، استادِ وقت‌تلف‌کردن بودم و به بطالت گذروندنِ اوقات، با فکر به این موضوع و شمردن تمثیل‌هاش در مورد کارای دیگران، "ییهو" دیدم که، ای دل غافل، خودم که از این لحاظ از همه بدترم. و از غم و ناراحتیِ تلف شدنِ وقت، دیگه نمی‌تونستم هیچ کاری بکنم! این جوری شد که ییهو به جای 90 درصدِ وقت‌ام، دیگه از اون به بعد همش تلف میشد.
حالا دقیقاً این امرِ مُهُم همزمان شده بود با مورد تایید قرار نگرفتنِ موضوع مورد علاقه‌م برای پایان‌نامه (که دو ماه و نیم بود روش کار می‌کردم -البته بدون احتساب اوقات تلف شده، هشت، نه روز کاری بیشتر روش کار نکرده بودم-) و مجبور شدم که دنبال یه موضوع دیگه بگردم و این رئیس تحصیلات تکمیلی هم هی فُشار می‌آورد که پس چی شد پروپوزال‌ات. و من مجبور شدم که یه پروپوزالی که تابستون رو کلیاتِ موضوعش یه خُرده کار کرده بودم، با عجله درست بکنم و بدم تا ببینم استاد راهنمام چی میگه و چی میشه.
بعد از این، به جای اینکه اوضاع بهتر بشه، بدتر شد. فکرِ اینکه باید مدت‌ها روی موضوعی کار کنی که علاقه‌ای بهش نداری و در اون زمینه دقیقاً نمی‌دونی که چیکار باید بکنی و چه طوری باید جلوش ببری، دیوونه‌ام می‌کرد. (البته الان که فکر می‌کنم، در مورد موضوع اول هم همین مشکلات وجود داشت و بعدها فهمیدم که چقدر بیش‌تر از اونچه پیش رفته‌ام باید پیش رفت و علاقه هم دیگه بهش ندارم)
خلاصه اینکه میگم دیوونه‌م می‌کرد، راستی راستی میگم، تشبیهی و استعاری و اینا نه. دیوونه داشتم می‌شدم. یه خُل و چلِ به تمام معنا.
یکی دو شب که گذشت، مامان‌بابام دیدن که دیگه قابل تحمل نیست این گریه‌کردن‌ها و افسرده‌بازیای من (به خدا اصلاً دست خودم نبود، نمیدونم چرا اینجوری شده بودم. هر کاری هم می‌کردم نمی‌تونستم گریه نکنم و بازی در نیارم). یه شب رفتیم پیش دخترخاله‌ی مامانم که یه پا روانشناسه. دو ساعتی برام حرف زد از اینکه زیاد جدی نگیرمو، اینا همش میگذره و غیره و ذلک که اثر موضعی خوبی داشت و حال منو اون شب خیلی بهتر کرد. چار پنج تا کتاب هم بهم داد (که بعدها دیدم چقدر به دردم می‌خورن) و یه شربت شادی‌آور.

اما همون صبح فردا دوباره یه سری فکر دیگه اومدن سراغ من و دوباره همان و همان. البته از همون ابتدا این فکرا خیلی پیچیده‌تر از اون روایت ساده‌ی بالایی بودن و این روایت صورت ساده‌شده و خودمونی-برونیِ اون‌هاست.
شب بعد رفتیم سراغ یکی از اقوام دورتر. این بار در مطب، و این یکی، تنها روان‌پزشکِ شهرِمون. یه دسته قرص داد و گفت برو یه ماه دیگه بیا. و اصلاً هیچ اثری از این درمان‌اش ما ندیدیم.

دو سه روز که گذشت، و اوضاع داشت بدتر میشد و تقریباً همه داشتند می‌فهمیدند که مشکل من جدّی است، پا شدیم رفتیم پیش یک دکتری در اصفهان. برای دیدن یک دکتر دیگه رفته بودیم، اما بسته بود و به شکلی تصادفی این دکتره به تورمون خورد. (که بعدها فهمیدم یکی از به‌ترین روان‌پزشک‌های اصفهان است و بلکم ایران) توصیه‌ی بزرگ‌اش این بود که اولاً خیلی خودت رو تحویل نگیر و فکر نکن که مشکل‌ات خیلی مهم و اساسیه. این هم مرحله‌ایه، مثل مراحل دیگه، که میگذره. آن قدرها هم که فکر می‌کنی موفقیت صد در صد توش، در درجه‌ی اول مهم نیست و در درجه‌ی دوم شدنی. و ثانیاً این خودتی که باید حل‌اش کنی. "خودت رو دست دکترها نده." و یکی دو تا قرص هم داد که به قول خودش در کوتاه مدت بتونه شرایط را برای حل مشکل آماده کنه.
این همزمان شده بود با مراحلی که خب یه خرده امیدبخش بود. پروپوزال داشت به آسونی تصویب میشد و گرماهای محبت و دوست‌داشتن‌هایی که من در اون شب‌های سرد می‌دیدم. دوستام، پسرعموهام، بروبچز، اونهایی که باهاشون همدم و همراه بودم، همه سعی می‌کردن که از هر طریقی به من کمک کنن. مشکلی رو که فقط خودم به وجود آورده بودم، همه سعی می‌کردن حل‌اش کنن. خیلی سعی می‌کردن که بیخودی حرفی نزنن یا بی‌جهت مشکل رو کشش ندن و طوری رفتار نکنن که حال من رو بدتر کنه. این واقعاً برای من غیر قابل باور بود.
غیر از اینا مرتب چیزهایی برام اتفاق می‌افتاد که تصادفاً پیش میومدن، اما همه در جهت حل مشکل من، کمک زیادی می‌کردن. خب با این اوصاف حتماً فکر کردین که تموم شد دیگه و به خوبی و خوشی و اینا. نه خیر.
حضرت مادرمان یه جمله‌ی قصارِ (به قول مخلوق گزین‌گویه‌ی) خیلی مُهُمی گفتن که در اینجا شایان ذکره: "فرمودن که درد مثه کوه میاد و مثه نمیدونم چی‌چی میره (یه چیزی که معنی این میداد که خیلی کم کم برطرف میشه)" (از دیشب تا حالا میخوام بپرسم ازشون که اون "نمیدونم چی چی" چی بود، اما یا خواب بودن، یا من نبودم یا ایشون نبودن. موبایل هم ندارن که بپرسم)

جمعه، دی ۲۹، ۱۳۸۵

خودم

1) از دیشب تا حالا دارم فکر می‌کنم که چطور با این اینرسی وبلاگی مقابله کنم. باور کنید خیلی مشکل است. وقتی آدم یک مدتی نمی‌نویسد، هر روز که می‌گذرد، نوشتن برای‌اش مشکل و مشکل‌تر می‌شود. دیگر یک نوشته‌ی معمولی نمی‌تواند راه نوشتن را برای آدم باز کند. حتماً باید چیز مهمی باشد، که جبران این همه ننوشتن را در نظر خواننده بکند. و به همین خاطر کار خیلی سخت می‌شود.

2) اخبارهای ضد و نقیضی این روزها از گوشه و کنار شنیده می‌شود. دیشب محسن رضائی در بخش گفت‌وگوی خیری شبکه‌ی دو، خبر از جدی بودن تهدیدها می‌داد. افراد مختلف با تکیه به واقعیت‌های متفاوتی که این روزها بروز کرده، تحلیل‌های متفاوتی از وضعیت پیش رو ارائه می‌دهند و به نتایج متفاوتی می‌رسند. مشکل بتوان گفت که چه روی خواهد داد، اما تقریباً واضح و آشکار است که چیزی روی خواهد داد، که با آنکه هیچ کس منتظرِ آن نیست، همه در انتظار وقوع‌اش هستند.

3) کار برای من این روزها خیلی سخت شده. حوصله‌ی انجام کارهای جدی‌ام را ندارم و نمی‌توانم خیلی جدی تصمیم بگیرم که واقعاً می‌خواهم چه کنم. شرایط سختی را برای خودم احساس می‌کنم. شرایطی که روز به روز هم سخت‌تر می‌شود و مهلت‌های زمانی مرتباً آن را متزلزل‌تر می‌کند. در هیچ یک از جبهه‌ها دقیقاً نمی‌دانم باید چگونه ایفای نقش کنم. ماجرای افسردگی که پیش از این اشاره‌ای به آن داشتم، ماجرای مفصلی است. آثارش خوب و بد، هنوز به جا هستند و در روند فعالیت من تأثیرگذار.

4) خیلی چیزها هست که می‌خواهم در موردشان بنویسم. سخنان زیادی هست که فکر می‌کنم حرف‌هایی در موردشان دارم که نقل آن‌ها برای‌ام جالب باشد. فرصت‌ها سریع می‌گذرند و انتخاب بسیار مهم است. به نظر من،" بشر امروز بیش از آنکه نگرنده و آفریننده باشد، انتخاب‌کننده است."

5)حالا، زیاد این حرفا رو جدی نگیرین، تا من به یه تعادل درونی برسم و ببینم واقعاً چه حرفی حرف منه. یک مقداری خودم رو گم کرده‌ام. مدتی طول میکشه تا پیدا کنم. اون وقت می‌تونم با خیال راحت در مورد چیزهای دیگه بگم. فعلاً خودم از همه چیز مهم‌ترم.

پنجشنبه، دی ۲۸، ۱۳۸۵

...

خوب، اگه خدا بخواد، انگار بعد از مدت‌ها مشکلات‌ام داره یه خرده درست میشه. تصمیم گرفتم که از این به بعد، مرتب‌تر و بااسلوب‌تر اینجا بنویسم.امیدوارم بتونم اینجا رو از این حالت خمودگی و کهنگی در بیارم.

شنبه، دی ۱۶، ۱۳۸۵

خاطرات ما از نبرد با «غلام‌خِرد»

امروز به خاطر همایونی‌مان رسید که «ژیانیسم» را در عرش رها نموده‌ایم و هفت فصل آن «مستطابِ معنوی»، در «درازنای اندیشه‌ی متروکه‌ی ژاژخای» رها گردیده و منصه‌ی فرج نیافته‌اند. خاطرِ هماره اندوهناک‌مان یک چندی ملول گردیده و قوتِ خداوندگاری از کف داده است.
ما را بر «کژسخنی» دستی نیست، پایی در کفِ آن می‌نهیم، تا «صاحب‌منصبانِ دیوانی» را «بدآمد» «محصول» نیاید؛ که «نااهلی» در میان‌شان حاضر آمده، که نداند و اسوه‌گی نخواند. چه جایگاه ما نیز تفاوت کند، در «ادراک» و «شهود» و «امساک».
به سبیل تلطّف به خاطرمان برآمد که درآمدی از پیش، بر معرفیِ «کژسخنِ لایه‌ی چهارم» بنگاریم، تا رعیت وجه‌الوجوه سخن ما را، نانوشته بخوانند و زان «کهین سخن ما» اموری بدانند. و فی‌المثل آشکار سازیم که سخن ما در باب «تنظیم چراغ جلوی ژیان و تکنولرژیک آن» چه دخلی بر نظرات مشعشع «خود داشت» (که طبا رفیق‌مان جورواجور بر آن می‌تازد، بی آنکه حاصلی زان تاخت بر آسمان رعیت برفرازد)، دارد و «ژیانیسم» چه‌گون بر آن نظر می‌نماید.
لیک دیدیم خود نیز به جمله‌ی بالا غفلت نمودیم و از «کژسخنِ لایه‌ی یکم» آوردیم، که این روزها بابِ تبعِ سفها فراوان گردیده زین لایه‌ی نخستین؛ امثله و احکمه بر آن «بنا» می‌افرازند و «مثلثات» عموماً بر آن پایه‌ی سخن می‌سازند.
و فرمان دادیم «مغلوبه» را بنگارد، «غلام‌خرد»؛ تا کژسخنِ لایه‌ی چهارم بر مردمان آشکار نماید و «لب‌الالبابِ حرّافی ما» چشانده شود و عقل ستانده. هر چند امیدمان نمی‌رود بر آنکه روزگاری نظری بر دفتر دیوانی ما اندر افتد.

بعد پنداشتیم که مغلوبه بی «بسترِ» ِ خویش مغلوب است و جایگاهی بر آن نمی‌رود و این سبب آنکه، «رساله‌ی اصولیه‌ی‌ کژسخن» را باید نگاشت؛ که فراوان سخن هست در این باب؛ لیک دستی بر آن نمی‌رود و چراغی بر آن افروخته نمی‌شود. و این «اصولیه‌ی کژسخنیِ پارسی» خواهد بود و به ثناگوییِ آن «سرزمینِ دیگر»، که ندانیم‌اش، نمی‌رود. و کژسخنی لایه‌ی نخستین و دویمین را که باب خواص شد، بر تشریح آوریم و لایه‌ی سومین که باب عوام است را نیز.
و اما بعد پنداشتیم، سخنان «سرزمین دیگر»، در باب کژسخنی فراوان و مشترکات بسیاراست؛ لکن دست‌مان بر ایشان نمی‌رود. چه اگر توجه بر ایشان فرود آریم، از آنچه پیش‌تر فراهم آوریده‌ایم، ورافتیم و مجموع آوردن دشخوار گردد؛ و این نیز به مانند «دگر اندیشگان» ِ ما، بر دار گردد.
اما ناگفته نیاوریم که از زعمای لایه‌ی چهارم، در «سالیانِ نخستین خرد»، چنین مطلعی برآورده، بدین سان و لیک مفقود گشته است. و ما خود به دوچشم، آن را در «دنیماف درز» مجموع دیدیم. لکن خواندن آن بر کسی متیسر نگردید. که «اکو» خود نیز، آن ندانست.
و بعد ما را «فرس اندیسمندی» بر خواب توراتی‌مان کشانید، که «توراة» را به میان «اُستُن» دیدیم، لکن برداشتنِ آن «مستطاب» که پایه‌ی استن می‌نمود، خللی در آن بنا نیاورد، که استنی کم‌بار می‌بود و خللی در آن ساخت نیامد، که این اُستُن دروغین بود. و آن را به خواندن آوردیم، و کلمه‌ی «الحق تُکهمه» در این میان بر ما وحی گردید، که تا امروز در نظرمان ناخوانده مانسته است.