جمعه، آبان ۱۹، ۱۳۸۵

مرده‌شور این حکایت را ببرند

یکی از دوستای دوره‌ی فوق لیسانس‌ام یکروز تلفن کرد و گفت که کار خوبی در تهران پیدا کرده و آنجا به او گفته‌اند که برای مصاحبه بیاید و از من خواست که با هم برویم. من اول خیلی دست‌دست کردم، ولی بعد گفتم خوب یک مصاحبه است. فوق‌اش نمی‌روم، اگر خوش‌ام نیامد.
رفتم اصفهان و تا ساعت ده یازده باهم می‌گشتیم و من مدام می‌گفتم که دیگر هیچ‌چیزی توی این دنیا نیست که دل‌ام را بهش خوش کنم. هیچ چیزی نیست که واقعاً دوست‌اش داشته باشم. از هیچ کاری احساس خوشایندی ندارم. و از بیکاری که اصلاً. تا نیمه‌های شب مدام چرت و پرت برای‌اش می‌گفتم.
صبح که تهران رسیدیم، حال و روزم کمی به‌تر بود. گفتم: "به جز این می‌خواهم سری هم به تربیت‌معلم بزنم. خدا کند این مصاحبه‌شان تا قبل از 10 تمام شود، تا بتوانم در تربیت معلم، احسان ملکیان را ببینم."
شکل و شمایل شرکتی که می‌گفت، خیلی مخوف بود. بیش‌تر هم به خوابگاه می‌ماند تا شرکت. گفتم حتماً این‌ها برای پیشرفت کار و توسعه‌ی چابک و از این حرف‌ها، این‌قدر خودمانی هستند و با زیرشلواری آنجا می‌گردند. یکی دیگر از دوستان فوق‌لیسانس‌ام هم آنجا بود و به این خاطر خیلی خوشحال شدم، چون این جور کار کردن را خیلی دوست دارم.
به هر جهت آن دو تا من را با خودشان به اتاق مصاحبه بردند.
صحبت‌های عادی بود بین من و آن دو تا "دوست". البته وقتی دوست‌ام از من خواست موبایل‌ام را خاموش کنم، اولین جرقه‌ی شک در ذهن‌ام زده شد. آقای مصاحبه کننده تشریف آوردند و نخستین سؤال‌شان این بود که در مورد "نتورک مارکتینگ" چیزی شنیده‌اید؟ با تعجب گفتم: "بله من تجارت الکترونیک در دوره‌ی فوق لیسانس خیلی کار کرده‌ام." بُهت برم داشته بود که دومین سؤال همه‌ی ذهن‌ام را فرو ریخت.
"از گلدکوئست چیزی شنیده‌اید؟"
"بله دو بار تا حالا پرزنت شده‌ام."
نگاهی سرزنش‌آمیز به دوست‌ام انداختم.
پرزنت‌گرِ بسیار پررو، فرمودند که احتمالاً خوب پرزنت نشده‌اید و من سعی می‌کنم در اینجا شما را درست پرزنت کنم. نگاهی حسرت‌بار به آن دو دوست انداختم. و او شروع کرد. و من درحالی که خودم را کاملاً متوجه به سخنان او نشان می‌دادم و سعی می‌کردم اگر سؤالی کرد بتوانم جواب بدهد، در آن لحظات به هزاران چیز فکر می‌کردم.
بیش از همه به سخنانی که در مصاحبه‌ی نراقی با اکبر خوانده بودم. به اینکه بعداً چه لحظاتی با آن دو دوست خواهم داشت. به اخلاقی که گلدکوئست در همان اوان ورودش در خوابگاه‌مان در دوره‌ی دانشجویی (دوره‌ی لیسانس) راه انداخته بود. اخلاقی خاص که نمونه‌اش را پیش از ورود گلدکوئست، فقط در دو نفر دیده بودم.

مصاحبه که تمام شد، پرسید سؤالی نداری؟ گفتم نه قربان‌ات، کاملاً افتاد. او رفت و آن دو ماندند و من مدام به آن دوستی که مرا از اصفهان تا آنجا آورده بود نگاه می‌کردم. نگاهی پرسشگر، که خودش هم می‌فهمید چرا اینگونه است. هیچ جوری هم ول‌کنِ معامله نبودند. تا ایستگاه گلشهر مدام حرف می‌زدند. همان‌جا بود که مصاحبه را از توی کیف‌ام در آوردم و به آن‌ها دادم. گفتم گولدکوئست را نمی‌بخشم، چون رابطه‌ی من-توی ما را، به من-آن تبدیل کرد. همه کار کردم که خلاص شوم و لکن ممکن نبود. دست آخر گفتم: "از بعد ایستگاه گلشهر اگر حرفی درباره‌ی این زدید، دیگر نه من و نه شما." آن‌ها هم از همان جا برگشتند.
ظهر احسان ملکیان را که دیدم، یکراست به خانه برگشتم و آن قدر سرم درد می‌کرد که اصلاً نفهمیدم چه طور برگشتم. فقط حرف‌ "اسماعیل دولابی" (که قبل‌تر توی شبکه‌ی چهار دیده‌بودم و فقط یک نکته از سخنان‌اش جالب به نظرم آمد) بود که کمی توی اتوبوس تسکین‌ام می‌داد.

دو روز بعد، توی خانه نشسته بودم که صدای زنگ در را شنیدم. در را که باز کردم، آن دو تا بودند. یا حضرت عباس، این گولدکوئست با این‌ها چیکار کرده؟ از تهران یک‌کاره پا شده‌اند تا در خانه‌ی ما آمده‌اند، که بیا. به خاطر دوستی‌مان وظیفه داریم به تو بگوییم که بیا.
مرده‌شورت را ببرند که همه چیز رفاقت را از آن گرفته‌ای. مرده‌شورت را ببرند گولدکوئست.
"آقای د. ت. حرف‌هات تمام شد؟"
"الان بله ولی حکایت همچنان باقی‌است."
مرده‌شور این حکایت را ببرند که کاش یک لحظه‌ی دیگر هم برای من وجود نداشت.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر