چهارشنبه، مرداد ۰۴، ۱۳۸۵

موشِ گرسنه

«موشی احساس کرد که گرسنه است. نزدیک لانه‌ی خود، پشه‌ای را دید. نزدیک‌تر رفت و گفت: "پشه‌ی عزیز! من بسیار گرسنه شده‌ام. متأسفم اما باید..." و در همین لحظه پشه را خورد؛ امّا باز هم گرسنگی او را رها نمی‌کرد. جلوتر که رفت، مگسی را دید. او را نیز بلعید، ولی گرسنگی، باز هم به‌جا بود. جلوتر، زنبوری را نیز بلعید. به قورباغه‌ای رسید. گفت: "من پشه، مگس و زنبوری را خورده‌ام، امّا همچنان به‌شدّت گرسنه‌ام. متأسّفم امّا باید..." او را نیز بلعید. خرگوشی را نیز در آن حوالی بلعید. یک گربه را نیز خورد، امّا همچنان گرسنه بود. جلوتر یک روباه و یک شغال را نیز خورد. احساس کرد که خیلی بزرگ شده، امّا همچنان گرسنه بود. گرگ طعمه‌ی بعدی او بود. باز امّا، سیرشدنی در کار نبود. موش شیری را نیز خورد...» امّا موشی گرسنه‌تر از "موشِ گرسنه" در زیرزمین خانه‌ی ما، پیش از این که من کتاب حاوی داستان آن را ببینم، باقی صفحه‌ی قصه‌ی "موش گرسنه" را خورده بود.

۲ نظر:

  1. خوب که اون موش دومی ÷پیدا شد اگر نه چطوری می خواستی قصه ت رو تموم کنی؟

    پاسخحذف
  2. حتماً آن قصه را تا آخر می‌خواندم، چون برای خودم هم دانستن اینکه بالاخره کی این موش می‌خواهد از خوردن و له‌له‌زدن برایِ خوردن بیش‌تر دست بردارد، مهم و توجه‌برانگیز بود.

    اما این قصه، قصه نبود.

    پاسخحذف