چهارشنبه، آذر ۳۰، ۱۳۸۴

جلسه‌ی بزرگداشت آشتیانی و باقی قضایا

امروز وقت رو به صورت خاصی تلف کردم که با روزهای دیگه‌ی هفته تفاوت داشت! شرکت در جلسه‌ی بزرگداشت جلال‌الدین آشتیانی.
هنوز خودمم مشکوکم که این دست‌کشیدن‌های من از کارهای اصلیم، بالاخره منو بیچاره می‌کنه یا نه؟ شایدم این جوری به‌تره. به هر حال در بحبوحه‌ی کارهای عقب‌مونده، همه چیز رو رها کردم و به اصفهان رفتم برای شرکت در این سمینار. خصوصاً که اسم‌های آشنایی در اون حضور داشتند: "غلام‌حسین ابراهیمی‌دینانی" و "غلام‌رضا اعوانی". گفتم احتمالا جلسه‌ی مفیدی خواهد بود. خلاصه رفتیم. صبح به اواخر صحبت‌های دینانی در مورد اشتیانی رسیدم؛ و بعد سخنرانی آقایی به نام "بُنه"، جوانی فرانسوی‌الاصل که به دنبال تحقیق درباره‌ی "حکمت متعالیه" به ایران آمده بود و هفت سال شاگردی آشتیانی را کرده بود، بعد از تشرف به دین اسلام، نام "یحیا علوی" را برگزیده. (هر وقت موضوع تشرف به دین اسلام پیش می‌یاد، یاد اون حکایت عبید می‌افتم که آخرش گفته بود: "مسلمانان سخت کم بودند، تو نیز بدان‌ها اضافه گشتی؟")
بُنه چند تا نصیحت جالب از آشتیانی که فکر می‌کرد به درد بچه‌های دانشجو هم بخوره، گفت. گفت از پاریس که اومده بودم، به آقای آشتیانی گفتم که کتاب معرفی کنین. گفت برای درس اول منظومه رو می‌خونیم و بعد هم یک دوره‌ی کامل اسفار. بهش گفتم غیر از این‌ها، به عنوان کتاب جنبی، از چه منابعی باید استفاده‌کنم؟ بهم گفت این قدر به دنبال کتاب‌های گوناگون نباش. این کتاب و اون کتاب نکن. آدم باید یک کتاب خوب رو پیش یه استاد خوب، با دقت و تامل و صرف وقت بسیار، بخونه. همین کافیه. می‌گفت بعدها دیدم که راست می‌گفت، خود کتاب اسفار بدون این‌که از مراجع ذکری به میون بیاره یک دوره‌ی کامل حکمت مشاء و همه‌ی حکمت‌های متعالیه‌ی قبلی بود.
مورد دیگری که گفت، در مورد تحصیلات حوزوی و دانشگاهی بود. گفت به آشتیانی گفتم من که توی درس حوزه‌ی شما شرکت می‌کنم، لزومی‌ داره که در درس‌های دانشگاه هم شرکت کنم. گفت نه، نه تنها لازم نیست، بلکه خیلی هم بهتره که شرکت نکنی. تو با اصول کار دانشگاهی، مثل دقت در تحقیق و... توی فرانسه آشنا شدی. الان بیا و اصول روش آموزشی حوزه رو تجربه کن، که برای کارت لازمه و فعلاً با اون بیگانه‌ای.
بُنه بر این عقیده بود که روش آموزشی حوزه برای آموختن حکمت متعالیه لازمه؛ و شیوه‌ی تدریس دانشگاهی هیچ‌گاه توانایی این رو نداره که یک فیلسوف چیره‌دست اسلامی پرورش بوده.
از شیوه‌ی مباحثه و اهمیت اون در آموختن فلسفه‌ی اسلامی سخن به میان آورد و این‌که مباحثه چه اثر ژرفی بر فلسفی ساختن ذهن جوینده‌ی حقیقت داره و به نقل از آشتیانی گفت: "درس فلسفه‌ای که مباحثه‌اش انجام نشده باشه، گویی تدریس نشده و به تبع فهم نشده."

توی این لحظات پشت سرم یکی از حضّار برای دوستش، سخن جالبی از قول استادشون می‌گفت.
"استاد می‌گفت این آشتیانی شب‌ها تا هنگام نماز صبح نمی‌خوابیده و تنها پس از نماز تا شروع کلاس را براس استراحت اختصاص می‌داده‌است. گفتم من هم باید یک همچین روشی را پیشه کنم. از شب تا صبح اگر توانستم بیدار بمانم، که البته خوابم می‌برد و به جایش از صبح تا ظهر بخوابم و همه‌ی کلاس‌هایم را برای بعد‌ظهر انتخاب کنم!"
یاد اردویی افتادم که با "حسن نادری" عزیز رفته بودیم؛ "حسن" استاد طراحی الگوریتم‌مان بود، با یکی از بچّه‌ها کنارش نشسته‌بودم. دوستم گفت: "من از استادایی مثل محمدزاده خوشم می‌یاد که بی‌رودروایسی می‌گن کدوم کتابو تا کجا خوندن و مسئله‌هاشم شب قبل حل می‌کنن و اینو رُک‌وراست به بچه‌ها می‌گن، با اطمینان می‌گن که سؤالاتونو بپرسین."
حسن گفت: "خب! ما هم اگه بخوایم بی رودروایسی راستشو بگیم باید بگیم دیشب هیچ مطلبی در مورد درس امروز مطالعه نکردیم!؛ سؤالاتونو بپرسین، شاید بتونیم جواب بدیم، شایدم نتونیم!"

برگردیم به سمینار.
رفت تا بعد از ظهر که قرار بود از ساعت 2، اقتراحی با عنوان "آینده‌ی فلسفه‌ی اسلامی" بین مدعوین انجام بشه. غیر از این که نیم ساعت مراسم دیر شروع شد، اوّلش هم یک برنامه‌ی از پیش تدارک دیده نشده (این جور به نظر می رسید)، اضافه شده‌بود. یک برادر روشندل ِ کیبورد نواز، به اجرای موسیقی پرداخت. موسیقی در مورد تولد امام رضا بود. یکی از دم‌دری‌ها که ظاهراً از برگزارکنندگان بود، آهسته می‌گفت: "یکی نیست به این بگه که آخه اینا چه ربطی به اینجا و امروز داره؟" خلاصه در نهایت ساعت 3 جلسه شروع شد. جلسه بود و سخنان به غایت اعجاب‌انگیز آقای دینانی، (که اگر انشاء الله فرصتی بود در روزهای آینده سعی می‌کنم چیزی در موردش بنویسم).
در پایان جلسه باز هم یکی از اون ای‌کاش‌های همیشگی در دلم جوانه زد: "کاش نمی‌آمدم. حیف وقت."

پنجشنبه، آذر ۱۷، ۱۳۸۴

در حسرت امید

الپر سخن در سوگ واقعه آورده‌است: "اشک در پشت چشم‌ها بی‌‌قراری می‌کند. دل ما از سنگ هم كه باشد، در اين غم درهم می‌‌شكند و خون می‌شود. چگونه آرام باشيم؟ چگونه ساكت بمانيم؟"

سخن امشاسپندان نیز ناله‌ا‌ی از درون جان همه‌ی ماست: "جان آدمیزاد چه مفت است اینجا! سرم درد می‌کند ...سرم درد می‌کند و بغض دارد خفه‌ام می‌کند. دلم می‌خواهد بشینم یک گوشه و سرم را تو دست‌ها بگیرم و آنقدر گریه کنم، آنقدر گریه کنم، آنقدر گریه کنم..."

به سیبستان نیز ذکر واقعه رفته‌است: "هی اشک به چشم‌ام می‌آيد. به هر بهانه ياد سوخته‌های امروز می‌افتم...
...من به فاجعه‌ی مرگ عادت نمی‌کنم. و می‌دانم که اين مرگی است که می‌توانست اتفاق نيفتد."

همه در سوگ و عزا نشسته‌اند.

چه بگویم من؟ وقتی می‌بینم خانواده‌ام را، که این چنین تحت تاثیر قرارگرفته‌اند. وقتی تلویزیون تصاویر حادثه را پخش‌می‌کند، اشک در چشم همه حلقه‌زده‌است. مگر می‌شود ببینیم و درد همه‌ی جانمان را فرانگیرد. همه‌ی ما ایرانیم. همه‌ی ما با این خبر آتش‌گرفتیم، سوختیم، جزغاله شدیم، مُردیم.

چگونه می‌شود سخنی گفت؟ نمی‌توانم ساکت نباشم، ولی سخنی هم نمی‌توانم به زبان آورم.
با این همه درد چه می‌توان کرد؟ مسبب این بلاهای خانمان‌سوز خودمانیم. چرا خودمان را به این روز افکنده‌ایم. دیگر این‌ها که بلایای طبیعی و خداخواسته‌ نیست. خودمان مرگ را برای خود خریده‌ایم. خودمان خودمان را نفرین کرده‌ایم. تقصیر را به گردن که بیندازیم؟ مسببین حادثه را تنبیه کنیم؟ کی را سیلی بزنیم؟ "از کی بپرسیم"؟ همه‌ی ما، مسبب حادثه‌ایم. "خانه‌ای روی آب" ساخته‌ایم. چه کسی را مقصر بدانیم؟

آری این حادثه می‌توانست اتفاق نيفتد؛ جایی دیگر شاید؛ اما در ایران ما، هرگز نمی‌توانست اتفاق نیفتد.
به قول ف.م.سخن: "عادت می‌کنید." در ایران باشید، توی شهر اگر زندگی کنید. زیر پوست شهر که بروید. اصلا زیر پوست رفتن که نمی‌خواهد، ظاهرش زار می‌زند. شهری که در هر آنی از آنات زندگی در آن، وقوع حادثه آن‌قدر محتمل است، که اگر چیزی اتفاق نیفتد، جای تعجب دارد. عادت می‌کنید. نمی‌توانید عادت نکنید.
آدمیزاد این‌جا ارزشی هم دارد؟ صد تا، صدتا، هزار تا، هزار تا، میلیون، میلیون، بمیریم و بمیریم، تا ملت‌مان بیدارتر شود. تا بعد از ملت عزیزمان تقدیر کنیم، که خودشان را در غم خودشان شریک دانسته‌اند. عادت می‌کنیم. زلزله‌ی تهران هم خواهد آمد. نیاید چیزی دیگر. یک جای دیگر. عادت می‌کنیم. آری عادت می‌کنیم، ولی با خون جگر عادت می‌کنیم. با هزار بار...
ولش کن، چه بنویسم؟ بگذار همه فکر کنند بی‌خیالم و در فضای virtual برای خودم قصه می‌گویم.
بگذار مثل همیشه نگاه‌ها، به بازتابندگان باشد. که با هر حادثه‌ای نو می‌شوند و به هر حادثه‌ای حساسیت نشان می‌دهند. بگذار نگاه‌ها به آن طرفی بخزد، که امیدی در میان باشد. بگذار اعتراضی باشد، که امید را در دل خود، همچنان زنده بداریم. بگذار خونی که می‌چکد، به امید بچکد. بگذار جانی که افشرده می‌شود، به شور افشرده‌گردد.
بگذار بگردیم و مسببی بیابیم. و بعد او را به دادگاه عدل معرفی کنیم، تا تبرئه‌اش کنند و ما باز هم مجال برای اعتراض‌کردن داشته‌باشیم. بگذار لحظه‌ای هم به چرخ باطلی که در آن افتاده‌ایم نیندیشیم. بگذار نبینیم که در نفی عادت‌کردن، چگونه به تلاطم‌هایی عادت کرده‌ایم، که تنها پایانی مرگ‌بار و حسرت‌آور دارند.
بگذار دولت را هم‌چنان جدا از خویش بشماریم و همه‌ی تقصیرها را بر گردنش اندازیم. این چنین امید همچنان پابرجا خواهد ماند. اینجا برکه‌ی امید سال‌هاست که خشکیده‌ است.

سه‌شنبه، آذر ۱۵، ۱۳۸۴

حكايت حی ابن یقظان


در آغاز خداوند آسمان و زمین را آفرید. و زمین تهی و بایر بود و تاریکی بر روی لجه. و روح خدا سطح آب‌ها را فروگرفت. و خدا گفت: "روشنایی بشود." پس شد. و خداوند خدا گفت که نیکوست. و خدا فرمود که بر زمین دو جزیره برآید، یکی مسکون شود و دیگری نامسکون. و بودن شام و بودن صبح، روز دوم شد.
و بر جزیره‌ی مسکون آدمیان فرا آمدند و پراکنده‌شدند و در میان ایشان دو کس برآمدند. و ایشان "سلامان" و" ابسال" بودند. و سلامان نزد مردمان قبول عام یافت و او را به پادشاهی خویش برگزیدند. و ابسال از میان ایشان کناره‌گرفت، زیرا که سخن او را نفهمیدند. زیرا که سخن او را نفهمیدند.
و آن‌گاه ابسال پریشان گشت و رو سوی دریا آورد. و به جزیره‌ی غیرمسکون شد. و بدانجا "حی‌ابن یقظان" را یافت. مردی که به قوت، در آن‌جا زندگی می‌کرد. پس ابسال پنداشت که وهمی و خیالی است. اما چون نزدیک گشت، او را عین واقعیت یافت. او را عین واقعیت یافت.
و با یکدیگر در گفت‌وشنود آمدند. و ابسال دید که او همه‌چیز را می‌داند. و ابن‌یقظان همه چیز را می‌دانست. پس بهر او گفت: "این‌ها را از کجا یافتی و چگونه به این حکمت تو را دست‌رسید؟" ابن‌یقظان گفت: "من تنها در طبیعت کاویدم و اندیشیدم و همه‌ی این‌ها را از نزد طبایع و مناسبات ایشان یافتم؛ از نزد طبایع و مناسبات ایشان یافتم."

حکایت "حی‌ابن‌یقظان" را نخست‌بار 8 سال پیش، در "خواجه‌ی تاجدار"، اثر "ژان گور" . ترجمه‌ی "ذبیح‌الله منصوری" دیدم. اصل روایت آن‌گونه که این کتاب می‌نویسد، در کتابی است به اسم "سلامان و ابسال و حی‌ابن‌یقظان"، نوشته‌ی "ابن‌طفیل‌اندلسی". "ابن‌سینا" نیز کتابی به همین نام دارد که البته آن‌ را مضمون دیگری است.

جمعه، آذر ۱۱، ۱۳۸۴

حکایت آن پیر که...

می‌گویند در زمان‌های دور (البته نه خیلی دور، تقریبا زمان همین شاه عباس خودمون)، توی یه شهری همین نزدیکی‌یا، یه پیرمردی زندگی‌می‌کرد که:
...
باری این چنین شد که پیرمرد در زندان گرفتار آمد. شیخی را نیز به همراهش، در آن دخمه، در انداختند. شیخ، پیری زاهد بود و پیوسته به نماز و طاعت مشغول. مدام مصحف‌شریف در کنار داشت و به صوتی زیبا آن‌را قرائت‌می‌فرمود. هرگاه که شیخ شروع به خواندن قرآن می‌نمود، شوق گریستن در پیر آغازیدن می‌گرفت. می‌گریست، به‌شدت‌نیز می‌گریست، چنان‌که غرقگی‌اش در آیات حق، بر هر صاحب‌دلی، آشکار می‌گشت.
...
دانشمند اروپایی گفت: "در شهر شما کسی از اهالی علوم طبیعه و ماوراءالطبیعه هست؟"
گفتند: "پیری است، که بسیار می‌داند و کراماتش بسیار است. سخن‌ بسیار کم می‌گوید و غالب حکمت در عمل ظاهر می‌گرداند."
گفت: "از قضا سؤالات من نیز کلامی نه، که تجسمی است. مرا حتما به نزد او برید که سؤالات خویش نزد آن عالم‌فرهیخته بازگویم."
...
اروپایی گرده نانی از بقچه‌ی خویش بیرون‌آورد. آن‌را به دست پیر داد. پیر آن را به دو نیمه نمود. نیمی از بهر خود برداشت، و بر آن اندکی آب ریخت و نیمی دیگر به دست اروپایی داد.
چشمان اروپایی برقی‌زد. گفت: "اینک سؤال دوم."
اروپایی تخم‌مرغی بر روی نان خود نهاد. پیر نیز تکه پیازی بر سهم نان خویش قرارداد.
دانشمند نعره‌ای زد و فریاد شادی برآورد. گفت: "هرگز گمان نمی‌بردم که در این دیار چنین فرهیختگانی باشند و عجب است که چنین بزرگانی در روزگار ما می‌زیند و چنان تواضع پیشه‌ی خویش نموده‌اند، که ما هرگز نامی از ایشان نشنیده‌ایم." آن‌گاه، به تفصیل، از آن‌چه پرسیده‌بود و پاسخ‌های حکیمانه‌ی پیر، شرحی باز گفت.
...
پیر را گفتند: "این همه‌ دانش به کدامین زمان فراهم‌آورده‌اید، ای شیخ؟ که اروپاییان را از جواب شما حیرت آید و فریاد تحسین از ایشان به‌درآید."
گفت: "مرا به آن‌چه شما می‌گویید، آشنایی نیست." او گفت: "تکه‌نانی دارم"، گفتم: "بیا تا قسمت‌کنیم، که من‌ ِ گرسنه را خوش متاعی هدیه‌آورده‌ای." گفت: "قاتق نان ما تخم‌مرغی است"، گفتم: "ما را مدتی است که بضاعتی اندر بساط نیست و از بهر قاتق ما را تکه‌پیازی کفایت‌کند."
اصحاب را حیرت افزون گشت، از حاضر جوابی پیر، که چگونه علم خویش را که حدود علم جغرافیای زمان را درنوردیده کتمان‌می‌کند، و به سخنانی چنین بلاهت‌بار، کثرت دانش خویش کتمان‌می‌نماید. همگی تواضع عالمانه‌ی او را شایسته‌ی تقدیر دانستندو لب‌به‌تحسین عظمتش ‌گشودند.
...
یکی از زندان‌بانان دیگری را گفت: "پس آن‌همه‌ گریستن در پرتو قرآن و آن زمزمه‌های عاشقانه نیز بلیهانه‌بوده‌است؟ حاشا."
پیر گفت: "مرا بُزی بود، بسیار زیبا که ریشی بلند داشت و چون علف‌می‌خورد، ریش‌می‌جنبانید. خدا او را بیامرزاد، تنها امید زندگی من بود. هرگاه این شیخ به خواندن می‌آغازید، جنبش ریشش، مرا به یاد آن بُز عزیزم می‌انداخت، و بی‌اختیار اشک بر چشمانم روان‌می‌گشت."

چهارشنبه، آذر ۰۹، ۱۳۸۴

صبح چار و عصر شور و شب نوا

مرتضا می‌گفت که، "هندی‌ها برای هر قسمت از شبانه‌روز، یک دستگاه موسیقی خاص دارند"، و این خیلی خوب است. فکر می‌کنم، این را از قول کلهر می‌گفت، یا کس دیگری، چه‌می‌دانم؟
به هر حال، اصل مطلبش این بود، که آدمیزاد در هر شبانه‌روز یک سیر از برون به درون را طی‌می‌کند. یعنی صبح که ما از خواب بیدار می‌شویم در برونی‌ترین حالت خود قرارداریم و همین‌طور هر چه در طول روز پیش‌می‌رویم، مدام بیش‌تر به درون خود مایل‌می‌شویم. تا این‌که آن آواخر شب به درونی‌ترین حالات خودمان می‌رسیم. منظور از این‌که به حالات درونی‌می‌رسیم این است که بیش‌تر از هرچیز به خودمان فکرمی‌کنیم، به چیزهای درونی‌مان، به آن دسته از افکارمان که انفسی‌ترند. البته این نه یک اصل همیشگی است و نه همگانی. بیشتر یک تجربه‌ی حسی است.
هندی‌ها با توجه به این مسئله برای صبح دستگاه‌های موسیقی برون‌گرا دارند و برای شب دستگاه‌های درون‌گرا. اگر بخواهیم برای موسیقی سنتی ایرانی هم یک همچوچیزی پیشنهاد کنیم، پیشنهاد من‌‌ِ مبتدی این است:
صبح "چهارگاه"، بدین‌خاطر که حال‌وهوای حماسی دارد؛ سرزنده و شادی‌آفرین است و با حالات صبح‌گاهان آدمی خیلی جور است.
عصر "شور" و آوازهای مربوط به آن. خصوصا "آواز افشاری"، که خیلی برای دم‌دمه‌‌های مغرب، مناسب است.
و بالاخره شب را با "نوا" طی کردن خوش‌است.
البته این توصیه، نه مبنای تئوریک دارد و نه از هیچ تحقیقی سربرآورده. همان‌طور که گفتم، پیشنهاد یک فرد مبتدی است، که البته لحظات زندگی‌اش، خیلی با موسیقی سنتی عجین شده‌است. برای چهار دستگاه دیگر، تا حالا زیاد فکرنکرده‌ام. به نظرم سه‌گاه و راست‌پنج‌گاه، برای طرف صبح خوب‌اند و همایون و ماهور برای طرف عصر.

سه‌شنبه، آذر ۰۸، ۱۳۸۴

دكتر دلالی: "کنترل جمعیت، یک سیاست اقتصادی غلط است."

یک‌شنبه‌ی این هفته، دکتر "خوش‌چهره" میهمان دانشگاه‌ اصفهان بود. برای او یک جلسه‌ی سخنرانی و پرسش و پاسخ در دانشکده‌ی علوم‌پزشکی و یک جلسه‌ی بحث و تبادل‌نظر به همراه آقایان دکتر ادیب و دکتر دلالی (دلال اصفهانی) ترتیب‌داده بودند. وقتی به دانشکده‌ی اقتصاد آمد، جمعیت نسبتا زیادی در سالن کوچک دانشکده‌ی اقتصاد جمع‌شده‌بود. به همین خاطر از همراهانش خواست که بلیط هواپیمایش را لغوکنند، تا بتواند با فراغ بال به بحث بپردازد و نشان دهد که اشتیاق جمع واقعا برایش قابل احترام است و به آن‌ها اهمیت می‌دهد.

در این بحث، دکتر دلالی بیش از هر چیز بر مبانی تئوریک تاکید داشت و خیلی از این‌که جریان بحث از شکل آکادمیکش خارج شود، و روند ژورنالیستی به‌خود بگیرد، اجتناب می‌کرد. دیگران را نیز به پرهیز از ورود به بحث های ژورنالیستی دعوت‌نمود. از شکل حرف‌زدنش پیدا بود که تحصیل‌کرده‌ی خارج از ایران است. خودش هم در اواسط بحث یادآورشد، که بیشتر عمر خود را، آن‌طرف آب‌ها سپری‌کرده‌ و به همین دلیل، چندان با عرصه‌ی سیاست در ایران آشنایی ندارد. تاکید بیش از حدش بر علم‌گرایی و پذیرش عقلانی، در روزگار افول نظریه‌های علم‌گرا، البته تعجب‌برانگیز بود.
برخلاف دکتر دلالی، دکتر ادیب بیش‌تر تمایل داشت، بحثش شکلی ژورنالیستی داشته‌باشد و یک بحث همه‌کس فهم را ارائه‌دهد. من تا زمانی در جلسه‌بودم که هر یک از مدعوین، به قول خوش‌چهره، دو راند(round)، سخنرانی‌کردند.

نخست ادیب سخن را آغاز کرد و از تغییرات فکری خوش‌چهره گفت. گفت که "امیدوار است آخرین خوش‌چهره را در اصفهان ببیند." او با محاسبه‌ی رقم تلف‌شده‌ای که تنها به خاطر وجود پالایشگاه‌های تولید نفت‌کوره از سرمایه‌های این مملکت به هدرمی‌رود و رقم بالایی که به خاطر یارانه،‌ تلف‌می‌شود و مقایسه‌ی آن‌ها با رقمی که به خاطر فساد مالی و اداری از دست دولت خارج‌می‌شود، از خوش‌چهره خواست مشخص‌کند که کدام‌یک را مهم‌تر می‌داند و آیا هنوز با حذف یارانه مخالف است؟

خوش‌چهره همانند سخنرانی دانشکده‌ی علوم‌پزشکی، در ابتدا بر اهمیت ترمینولوژی و ارائه‌ی تعریف مشخص از واژه‌هایی که در بحث مورد استفاده‌قرار‌می‌گیرند، تاکیدکرد و با ذکر مثالی نشان داد که در بیش‌تر بحث‌هایی که اصحاب سیاست‌ در ایران انجام می‌دهند، بدان خاطر که مفهوم متفاوتی را از واژه‌ای یکسان، برداشت‌می‌کنند، بیهوده وارد جدل با یکدیگر می‌شوند.
او سپس به ارائه‌ی تعریف خود از واژه‌ی "عدالت" پرداخت. تعریفی که آن‌را از سخن مشهور امام علی، برداشت‌کرده‌بود: "قرار دادن هر چیزی در جای خود." او مشخص نکرد، که تعریف او در این بحث اقتصادی، به‌چه‌کاری می‌آید و چنین تعریفی که اساسی‌ترین شاخصه‌های تعریف، چون توجه به چارچوب و ترسیم زاویه‌ی دید، مشخص‌کردن کارکرد و جامعیت و مانعیت را ندارد، چه کمکی می‌تواند به روشن شدن بحث بکند.
سپس به روشن کردن مفاهیمی چون "رشد اقتصادی"، "توسعه" و "توسعه‌ی پایدار" پرداخت، تفاوت آن‌ها را تبیین‌کرد و نشان داد که بسیاری از سیاست‌مداران ایران بی‌آن‌که از معنای توسعه‌ی پایدار آگاه باشند، مدام آن‌را شعارمی‌دهند.
در ضمن به سخنرانی سال گذشته‌ی خود در wto اشاره‌کرد و گفت که در آن‌جا در حدود دوسوم، یا سه‌پنجم سخنرانی‌ها در تهاجم به سیاست‌های wto و مخالفت با سیطره‌ی قدرت‌ها بر عرصه‌ی اقتصادی بوده و بسیاری از اندیشمندان‌اقتصادی خواستار گسترش عدالت در عرصه‌ی اقتصاد جهانی بوده‌اند. او نگرش‌های عدالت‌محور و اخلاق‌محور را در اقتصاد مفاهیمی دانست که در جهان امروز رویکرد غالب اندیشمندان عرصه‌ی اقتصاد شده‌است.
صراحتا globalization ، را به "جهانی‌سازی" تعبیرکرد و گفت که هم‌اکنون کشورهای بزرگی چون فرانسه، که شاهد حضور پررنگ اندیشه‌ی "آمریکایی‌شدن" در خلال "فرآیند جهانی‌سازی" هستند، به آن اعتراض‌می‌کنند.
سخنان دکتر خوش‌چهره در پاسخ به این سخنان بیش‌تر همان سخنانی بود که او در دانشکده‌ی پزشکی مطرح‌کرده بود.

دلالی بیش از همه بر "نرخ‌بهره" تاکید داشت و آن‌را اصلی‌ترین "معیار" تعیین‌کننده در اقتصاد می‌دانست. او این سخن خود را به چند نظریه‌ی مهم اقتصادی مدلل نمود و با توجه به آنچه از آن‌ها برمی‌آمد، اصلی‌ترین هدف را در اقتصاد، رسیدن به نرخ‌بهره‌ی صفر، و در حالت کلی‌تر، نرخ‌بهره‌ی طبیعی دانست.
او نیز همچون خوش‌چهره، معیار sustainability، را بهترین معیاری دانست، که بشر در عرصه‌ی اقتصاد تاکنون بدان دست‌یافته‌است و آن‌را معیار اصلی خود نموده‌است.
در رد سخن دکتر ادیب نیز گفت که فساد اقتصادی به شدت در افزایش نرخ بهره مؤثر است و مگر می‌شود که آن را کم‌اهمیت بشماریم. او گفت که روند تلاش‌های این دولت جدید را از لحاظ اقتصادی، درست، قلمداد می‌کند و به‌هیچ‌وجه نمی‌فهمد که چرا در برابر سیاست‌های درست (و کاملا اثبات شده‌ای)، که در عرصه‌ی اقتصاد از طرف دولت دنبال می‌شود، بدون منش عقلانی و استدلال عقلائی، مقاومت صورت‌می‌گیرد.

سپس دکتر ادیب با پرده‌برداری از سناریویی که توسط اروپا برای طرح‌ریزی یک اتحاد بزرگ از انگلستان تا هند، در حال پیش‌رفتن است، این سؤال را مطرح‌کرد که، "آیا ایران تنها به داشتن یک صندلی در کنار میزی که اروپا چیده رضایت خواهدداد یا خود وارد عرصه‌ی بازی‌می‌شود؟" او در پاسخ به سؤال خود، سیاست‌های دوره‌ی خاتمی از قبیل ثابت نگه‌داشتن نرخ ارز و هم‌زمان تحمیل نرخ تورم 15 درصدی به تولید‌کننده‌ی ایرانی را، نشانه‌ی تمایل ایران برای حضور در بازی دانست و یاد‌آورشد که تاکنون دولت احمدی‌نژاد نیز همین سیاست‌ها را دنبال‌کرده‌است. بنابراین دولت احمدی نژاد به زعم او، برخلاف شعار عدالت‌محوری، تنها و تنها یک ادامه‌دهنده‌ی سیاست‌های پیشین بوده‌است.
این نظر نهایی را او با طرح این پرسش مطرح نمود که، "آیا از نظر آقای خوش‌چهره دولت دکتر احمدی‌نژاد در این مدت عدالت‌محور بوده‌است؟"

دکتر دلالی در قسمت دوم سخنان خود بر این نکته تاکید کرد که در ایران انتظار بیش‌ازحدی از "دولت" وجود دارد و همه‌چیز را به‌گردن دولت می‌اندازند. او گفت بسیار تعجب‌می‌کند، وقتی می‌بیند که مثلا حتا در مسائل ورزشی مهم‌ترین مقصر دولت به حساب‌می‌آید و همه‌ی گناه‌ها، از جانب مردم، به گردن دولت انداخته‌می‌شود.
او بر اهمیت scale کشوری و جمعیتی در اقتصاد تاکید کرد و هدف اروپا از تشکیل اتحادیه‌ی اروپایی، علی‌رغم ناهمسازی شدید شهروندان عضو آن (مثلا آلمانی‌ها،انگلیسی‌ها و فرانسوی‌ها)، را در جهت ایجاد یک scale قوی‌تر، برای توانایی مقابله‌ی اقتصادی با امریکا و آسیای شرقی و جنوب‌شرق دانست. و احساس نیاز به ایجاد یک scale بزرگ‌تر را اصلی‌ترین دلیل تلاش اروپا در پایدارسازی و توسعه‌ی اتحادیه‌ی اروپایی دانست.
پس از این، یک حرف بسیار تعجب‌برانگیز زد. خودش هم اشاره کرد که قطعا این سخن او در اندیشه‌ی هیچ‌یک از حضار پذیرفته نخواهدشد و مقبول نخواهد افتاد.
این که سیاست کنترل جمعیت، که در سال‌های اخیر از طرف دولت ایران اعمال‌شده، از نظر او، یک سیاست اقتصادی غلط است. او سیاست اقتصادی غالب را در جهان سیاست خوش‌بینانه دانست و تاکید کرد که به جز اقتصاددان‌های معدودی، مابقی اقتصاددان‌ها یک دید خوش‌بینانه نسبت به جمعیت داشته‌اند و هیچ‌گاه در برابر رشد جمعیت نمی‌ایستاده‌اند. او البته یادآور شد که میان نرخ رشد جمعیت و fertility (یا نرخ زادوولد) تفاوت قائل است و منظورش از افزایش نرخ رشد، زادوولد نیست. از دید او سیاست ترویج ازدواج و داد وام ازدواج توسط دولت جدید، یک اقدام مثبت در این زمینه بوده، و سیاست‌هایی از این دست کمک شایانی به رشد جمعیت و در نهایت کاهش نرخ بهره خواهدنمود.

پنجشنبه، آذر ۰۳، ۱۳۸۴

تظلم بر انديشه‌ی شریعتی در دهه‌ی هفتاد

گزارشی از یک برنامه‌ی تلویزیونی
دوشنبه‌ی هر هفته برنامه‌ی "گستره‌ی سیاست" از شبکه‌ی چهار سیما پخش‌می‌شود. همان‌گونه که "شهرام‌نیا"، مجری برنامه،‌ در ابتدای هر قسمت اعلام‌می‌کند؛ گستره‌ی سیاست، برنامه‌ای است که در آن هدف، بحث وتبادل‌نظر در مورد دو نظام سیاسی "لیبرال‌دموکراسی" و "مردم‌سالاری‌دینی" و مقایسه‌ی آن‌هاست. مهمانان برنامه‌ی این هفته "کیومرث اشتریان" و "سعید زیباکلام" بودند. و بحث این هفته نیز در ادامه‌ی بحث هفته‌ی قبل، به "بررسی تمایز میان حکومت‌های آرمان‌گرا و واقع‌گرا"، اختصاص‌داشت.
در تمامی این دو جلسه سعید زیباکلام و کیومرث اشتریان تاکیدمی‌کردند، که اساسا تمایز بین این دو مفهوم، "واقع‌گرایی" و "آرمان‌گرایی"، تمایز موهوم و خودساخته‌ای است، که هیچ کارکرد مثبتی در بررسی نظام‌های سیاسی و رده‌بندی آن‌ها ندارد.
برخلاف نظر مجری برنامه‌، سعید زیباکلام معتقدبود، این تفکیک‌ها در دنیای امروز با توجه به مباحث پست‌مدرنیسم، دیگر جایی ندارند و بطلان‌شان برهمگان معلوم‌گردیده‌است.
اشتریان نیز بر این نکته تاکیدکرد، که هم لیبرال‌دموکراسی و هم مردم‌سالاری‌دینی، آرمان‌ها و ارزش‌هایی دارند و ‌هیچ‌یک، نمی‌توانند منکر وجود آرمان‌ در بنای فلسفی نظام سیاسی خود شوند. آن‌چه در این میان متفاوت است، جنس ارزش‌ها و آرمان‌هاست و آن‌چه باید مورد بررسی قرارگیرد، آن است‌ که، این آرمان‌ها چه تفاوت‌هایی دارند و این تفاوت‌ها چه اثراتی در این نظام‌ها، دارند.
او معتقد بود قطعا نظام سیاسی لیبرال دموکراسی، یک نظام آرمان‌گراست، گرچه مدعیان این نظام، به‌خاطر واهمه‌ای که از افتادن در دام فاشیسم و کمونیسم داشته‌اند، همواره گفته‌اند که به دنبال جامعه‌ی آرمانی نیستند، اما همواره به دنبال پیشرفت بوده‌اند و پیشرفت را می‌توان یکی از آرمان‌های آن‌ها محسوب‌نمود. و به همین خاطر نظام‌سیاسی لیبرال‌دموکراسی به‌گونه‌ای است که در آن دولت کمتر در امور دخالت می‌کند، زیرا پیشرفت انسان را در گرو آزادی‌های فردی او می‌دانسته‌اند. "به دنبال آرمان پیشرفت، آزادی ارزش‌می‌شود.
"در ایران به‌خاطر سنت‌تاریخی‌ای که ما داشته‌ایم، دولت دخالت شدیدی در امور داشته و دارد. اما نباید لزوما آرمان‌خواهی و ارزش‌مداری را، معادل دخالت شدید دولت در امور، به حساب آورد.
در ادامه سعید زیبا کلام گفت، "هابز" و "جان لاک" و "کانت" و "جان استیوارت میل"، همگی به دنبال وداع با "حکومت‌های دینی" و "اصحاب کلیسا" بودند و معتقد بودند که ارزش‌های دینی، حاصلی جز خشونت و زور و... ندارد. آن‌ها چیزهایی را "صحیح"، "حق" و "درست" می‌دانستند و معتقد بودند که برای "نجات و سعادت بشر" و "کمال انسان"، باید این حق را بگویند. در اینجا به‌وضوح و عریان می‌توان آرمان‌خواهی را دید.
از ابتدا بنیانگذاران اندیشه‌ی لیبرال‌دموکراسی، "احساس‌شان" این بوده، که دارند "واقعیات" را می‌گویند. و در واقع نهضت روشنفکری (خصوصا در قرون 17 و 18) "توهّم واقعیت‌گویی" داشته‌است. که با توجه به مباحث فلسفه‌ی تحلیلی سیاسی در قرن حاضر، نگرش‌های قرن 18 به شدت زیر سؤال می‌رود و ما به این نکته پی‌می‌بریم که، "جان میل" و امثال او تنها توهم واقعیت را داشته‌اند و گفته‌ی آنان که آزادی را باید بیشینه‌ کنیم، از جنس ارزش و آرمان بوده‌است.در میانه‌ی این بحث کیومرث اشتریان تاکیدکرد که، بر همین مبنا ایدئولوژیک و آرمانی نامیدن اندیشه‌ها نیز، برچسبی متوهمانه است و خود آنانی که از این برچسب، برای مهر بطلان زدن به اندیشه‌ی دیگران استفاده‌می‌کنند، نیز از داشتن تفکر آرمانی در امان نیستند. او بر این مبنا مدعی شد که در دهه‌ی هفتاد، با همین برچسب ایدئولوژیک، بر اندیشه‌های امثال شریعتی و مطهری، ظلم بزرگی روا شد. این سخنان اشتریان با تشویق و تایید فراوان سعید زیباکلام روبه‌رو شد.
لازم دیدم همه‌ی این گزارش را این‌جا بیاورم، تا شاید کسی این‌جا پیداشود که به این پرسش‌ پاسخ‌دهد:
"آیا همه‌ی اندیشه‌ها آن‌گونه که در این برنامه برآن تاکیدشد، آرمان‌خواه هستند و از این حیث نمی‌توان هیچ تمایزی میان روشنفکران ِ (به قول جهانبگلو)، ایدئولوِژیک (نسل‌سوم) و گفت‌وگوگرا (نسل چهارم)ی ایران نهاد؟ آیا آرمان‌خواهی هردوگروه از یک جنس است؟"

چهارشنبه، آذر ۰۲، ۱۳۸۴

برای وبلاگ، معیارتعیین‌کردن خطاست.

این نوشته را امروز برای مسعود برجیان فرستادم، اول قصد داشتم که آن‌را توی وبلاگ‌بگذارم، اما فکرکردم، شاید این‌جا جای مناسبی برای گفتن این حرف‌ها نباشد. امشب که با من تماس‌گرفت، متقاعدم کرد که وبلاگ اتفاقا جای خوبی برای نقدهایی از این دست است و اصلا خودش مرا ترغیب‌کرد، که آن ‌را در وبلاگ بگذارم. این همان نامه‌ای است که برای او فرستاده بودم. (البته با کمی اصلاح و ویرایش)

مسعود عزیز!
به نظر من برگزاری مسابقه دویچه‌وله از اساس کار اشتباهی بوده، زیرا هر گونه داوری‌ای از این دست، تحکم یک طرز تفکر است بر یک انتخاب. شيوه‌ی اعتراض پارسا، شیوه‌ای است نه‌چندان نکو و از آن‌هم بدتر. اما شیوه‌ی اعتراض تو هم به پارسا، شیوه‌ای پسندیده نیست.
معیار گزینش پارسا بسیار غلط است. چرا؟
اگر بنا به فسفر سوزاندن باشد؛ از نظر من، خیلی‌ها هستند که این طرف و آن طرف وبلاگ با تمرکز فراوان و تفکر بسیار می‌نویسند، نوشته‌هاشان را بازخوانی‌می‌کنند و با عشق آن‌ها را می‌پرورانند و بعضا، خیلی کم هم مورد توجه قرارمی‌گیرند. مثال‌هایش فراوان است.
یکی دو نمونه‌اش را می‌گویم: مثلا دکتر کاشی، مهدی کاظمی، پیام یزدانجو، خسرو ناقد و بسیاری دیگر.
همه‌ی این‌ها وسواس فراوانی در نوشتن و ویرایش نوشته‌ها، به خرج می‌دهند؛ اما همه و همه به قول تو "از لیست او به بیرون پرتاب‌شده‌اند."
در این میان تصور ما، از میزان فکر صرف‌شده برای یک نوشته، ‌بیش از هر چیز، بستگی زیادی به موضوع، شکل‌نوشتار و صورت ظاهری آن پیدامی‌کند، که در نتیجه، ذهن ما را از یک تحلیل صحیح، بازمی‌دارد. سن فرد، عرصه‌ی فکری او و .. . (که در این قضاوت تاثیر زیادی دارند) در موارد بسیاری، از دید ما پنهان‌اند.
این‌جا، توجه‌ها بسته به درجه‌ی اشتهار فرد (هم بیرون و هم درون بلاگستان)، متغیر است. نمی‌گویم نباید این‌چنین باشد، که توجه در هر جامعه‌ای به همین صورت است و با خود میزانی از عدالت را نیز به همراه دارد و بنا به برخی اقوال، میزان توجه در بلاگستان تاحدودی عادلانه‌تر از دنیای واقعی است. اما توجه‌داشته‌باش که این خصوصیات چقدر در تفاوت برداشت‌ها از معیاری که پارسا به دست می‌دهد، مؤثر است.
این‌ شکلی که پارسا برای گزینش ارائه می‌دهد، خیلی‌خیلی اشتباه‌است. "وبلاگ‌هاى وزين آدم‌هاى اهل انديشه که براى هر پستشان وقت مى‌گذارند و فسفر مى‌سوزانند و ايده‌اى نو دارند و طرحى مى ريزند و اتودى مى‌زنند و با دقت و وسواس کلمات را بالا و پايين مى‌کنند."
اصولا چگونه می‌توان فهمید که برای یک نوشته، میزان فسفر سوخته، چقدر است؟
چرا داستانک‌های "برج‌شادی"، از قسم فسفرهای سوخته و ایده‌های نو، نباید به حساب آید؟
اما به معیار هنوزآبادی در تاییدیه‌اش بر انتخاب زن‌نوشت بنگر:
او نوشته‌های زن‌نوشت را از همه وبلاگی‌تر می‌داند. معیارش سرعت به‌روزشوندگی، درگیری با محیط پیرامون، ادب نویسندگی و درجه‌ی جدیت یک وبلاگ است. که به‌جز اولی (که آن‌هم بسیار مبهم است)، همگی معیارهایی است، کیفی و لاجرم انفسی و پرسش‌‌ناپذیر.
حال توجه کن؛ در نقدی که رضا به "ما ایرانیم" می‌نویسد، او هم ناخواسته معیاری ارائه‌می‌دهد، یا حداقل معیار داریوش‌محمدپور را تایید می‌کند. این‌که بازدید روزانه‌ی یک وبلاگ، باید بیش از پنجاه بازدید در روز باشد. این یکی معیاری کاملا کمی است، اما با معیارهایی از این دست، فی‌المثل وبلاگ‌های حسن‌درویش‌پور و حسن جعفری از دایره‌ی گزینش بیرون‌می‌افتند.
حرف‌ من در پایان این است:
اصولا انتخاب‌ کردن در میان وبلاگ‌ها کاری ناپسند‌ است. البته گزینش و انتخابی را می‌گویم که بدین صورت بخواهد باشد. (که مثل انتخاب انسان نمونه در یک جامعه است.) چه در هر انتخابی ملاک و معیاری هست و با قراردادن هر معیار و محک، عده‌ای ناخواسته از این چرخ بیرون می‌افتند.
خصوصا تاکید دارم، که معیار پارسا، بسیار معیار بدی است. چون یک معیار کیفی است. آن‌هم از نوع معیارهایی، که در آن قدرت زبان و فکر در بوته‌ی محک قرار می‌گیرند. که خودت می‌دانی، پیچیدگی‌های این عرصه که محل توجه فراوان تحلیل‌گران فلسفه است، آن‌قدر هست، که جرات قدم‌گذاشتن در آن را، از آدم نیک‌اندیش بگیرد.
انتخاب دویچه‌وله بد است، اما از آن بدتر، شیوه‌ی اعتراض امثال پارسا و رضا به این انتخاب است. چه آن‌ها هریک با رد معیاری که لحاظ شده، (که از قرار معلوم هم‌سویی، با همان جریان معروفی است؛ که سعی دارد، به نشر این فکر، که عموم وبلاگ‌ها سیاسی از نوع مشارکتی مخالف با حکومت هستند، دامن بزند.) خود در برابر آن به تعریف معیاری دیگر می‌پردازند، که از نظر آن‌ها لازمه‌ی وبلاگی‌تر بودن است.
به نظرمن معیار داوری افراد برای خودشان بسیار محترم است. آن‌ها هستند که از نتیجه‌‌ی داوری خویش بهره‌می‌گیرند و منتخبی را برای خواندن روزانه، گرد‌ می‌آورند. و تبعا برای زیستن در این شهر، به این داوری نیز نیاز دارند. داوری‌هاشان نخست در لینک‌دوستان‌شان پدیدار است.
اما در نقد این انتخاب دویچه‌وله، نخست چیزی که باید ناقد به وسواس آن‌ را لحاظ کند، آن است که هیچ معیاری را به جای محک معهود، معرفی و ترویج ننماید. چیزی که به نظرمن از چشم هر سه ناقد ( پرستو دوکوهی، رضا شکر اللهی و پارسا صائبی) دورمانده‌است. و نیز از چشم مادح انتخاب، آقای سیدآبادی.
و اما چرا به اعتراض تو، معترض‌ام. از آن‌که، در داوری‌ بدان قسمی که پارسا کرده، نمی‌توانی بگویی، "که چرا من جایی ندارم؟" و بدین لحاظ به او معترض شوی. بله اگر معیار یک معیار کمّی بود، مثلا تعداد بازدیدکننده‌ی روزانه. یا تعداد نوشته‌ها در هفته، یا تعداد لینک‌ها به وبلاگ، می‌شد گفت که کسی جا افتاده‌است و یا به بیرون پرتاب‌شده‌است. اما وقتی معیار میزان وسواس در نوشتن‌شد، دیگر نظر من و تو، زمین تا آسمان با هم فرق می‌کند. مثلا همان‌هایی که آن بالا از نظر من، فسفرسوزان‌های بلاگستان بودند، ممکن است از نظر دیگری، سرسری‌نویس و غیره و ذلک، قلمدادگردند.
فی المثل، من از اشتباهات نحوی و املایی یک نوشته‌ی وبلاگی به راحتی می‌گذرم و آن را جزو عناصر تعیین‌کننده‌ی میزان وسواس وبلاگ نویس نمی‌شمارم. و مثلا، نوشته‌ی آخر ملکوت (دومین نوشته‌ی او در نقد اجراهای جدید شجریان و گروه همراهش) که در دوسه‌جا، اشکال املایی و نحوی دارد، برای من نوشته‌ای "به‌وسواس‌پرورده‌شده"، به حساب می‌آید؛ در حالی که یحتمل، از نظر بسیاری از دوستان، این‌گونه نیست.

گفتی ز خاک بیشتر اند اهل عشق من
از خاک بیشتر نه، که از خاک کمتر ‌ایم

با آرزوی سلامت و توفیق، دوستار تو، محسن مؤمنی.

پاسارگاد، ترس و حسرت


همیشه چیزی که من می‌نویسم، خلاف جریان آب است و هیچ ربطی به آن‌چه بقیه دنبال می‌کنند، ندارد. شاید به این دلیل است که من عادت کرده‌ام، وسط خواندن یک مطلب به همه‌ی خاطرات، نکته‌ها، تصاویر و اندیشه‌هایی که در ذهنم می‌آیند، توجه‌کنم و حواسم را هیچ‌وقت کاملا در یک جهت تمرکز ندهم.

این هم چیزی که موقع خواندن مطالب دیگران در مورد پاسارگاد، در ذهنم خودش را نمایاند:
"وقتی 7 ساله بودم، برای دومین‌بار به شیراز سفر کردیم و در اون سفر برای نخستین‌بار، به دیدار پاسارگاد رفتیم. اونجا تابلویی زده‌بودند، که ورود به داخل مقبره‌ی کورش را برای بازدیدکنندگان، ممنوع اعلام کرده‌بود. به خاطر همین هشدار، بچه‌ها داخل آرامگاه رفتند و اون‌جا برای شادی روح کورش کمی زدند و رقصیدند.
اما نمی‌دونم من از چی این آرامگاه ترسیدم، که هرکارکردم، نتونستم خودم رو راضی‌کنم، که از پله‌هاش بالا برم و داخل مقبره‌ رو ببینم. سال‌های بعد دیگه هر وقت به پاسارگاد رفتیم، مقبره مسئول داشت و تبعا مسئول محترم، مانع از ورود به داخل آن می‌شد. این شد که حسرت دیدن داخل مقبره‌ی کورش، تا پایان عمر، به دل من خواهد ماند. آن‌هم در شرایطی که یک‌بار تا یک قدمی آن رفته‌ام. خواستم بگویم هرگز به ترس اجازه ندهید که شما را از کشف و شهود بازدارد، که به خاطر یک لحظه ترس، یک‌عمر، حسرتی را با خود این طرف وآن طرف، خواهیدکشید."

همان‌طور که احتمالا در جاهای مختلف دیده‌اید، این روزها قضیه‌ی آب‌گیری سدسیوند و احتمال زیر آب رفتن اماکن تاریخی این منطقه، به یک بحران ملی تبدیل شده‌است. البته تا آنجا که من شنیده‌ام، مسئولین منطقه قول‌داده‌اند، که تا پایان تحقیقات و روشن‌شدن این‌که آب‌گیری سدسیوند، خطری نخواهد داشت، آب‌گیری آن آغازنخواهدشد.
گرچه این هم، از آن تراژدی‌های تاریخ عمران است، که تحقیقات در زمینه‌ی آثار جانبی یک پروژه بعد از انجام آن صورت‌گیرد، اما لازم می‌دانم نکته‌ای را به دوستان یادآوری کنم و آن اینکه اگر با انجام تحقیقات لازم، مشخص‌گردید که آب‌گیری این سد، هیچ خطری برای اماکن تاریخی منطقه ندارد؛ زیاد مته به خشخاش‌نگذارند و اجازه‌بدهند که این آب‌گیری، آغازشود. چون یکی از بزرگ‌ترین معضلات در شهرهای این منطقه و مناطقی از این دست، مشکل آب و آب‌رسانی است.

این هم متنی که قرار است، برای حفظ پاسارگاد، به ایمیل دبیرکل یونسکو ارسال‌شود. (متن فارسی ، متن انگلیسی)

جمعه، آبان ۲۷، ۱۳۸۴

خداحافظی‌ها

این دو‌سه‌روز، بیش‌ازهمه‌ی بحث‌ها، بحث خداحافظی دو وبلاگ نویس عزیز ( علی‌معظمی و نادرفتوره‌چی )، خیلی جالب‌بود. این نخستین بار نیست که کسی از وبلاگ خداحافظی می‌کند و اعلام‌می‌کند که دیگر در اینجا نخواهدنوشت. دلیلی هم که این دو آورده‌اند، برای نخستین بار مطرح‌نشده‌است. هرچند، در اغلب خداحافظی‌ها دلایل متعددی ذکر‌می‌شود، اما غالبا بارزترین دلیل همین است. ناتوانی وبلاگ‌نویس در یافتن پاسخ برای این پرسش که "برای چه می‌نویسد؟ چه‌قدر سخنش تاثیرگذار است؟ برای که می‌نویسد؟ و خوب بنویسد که چه؟"
روبه‌روشدن مستقیم با خوانندگان، یکی از محسنات وبلاگ است. چیزی که به نویسنده امید می‌دهد. نظرش را به چالش می‌کشد. افق‌های فکری جدید در ذهن او می‌تراشد و سمت‌وسوی جدیدی به نوشتار او می‌دهد. اما در کنار این‌ها چند عامل دل‌گیرکننده در وبلاگ هست، که به شدت روی نوشتن تاثیر می‌گذارد. همین ارتباط مستقیم با خواننده و مشاهده‌ی عریان شدت‌تاثیرگذاری، در کنار قیاس آن با شدت‌تاثیرگذاری بقیه، گاهی بیش از آن‌که به نوشتن ترغیب کند، آدم را از آن بازمی‌دارد.
وقتی این امر را کنار شدت توجه محیط پیرامون به وبلاگ می‌گذارید، دیگر هیچ حوصله‌ای برای نوشتن نمی‌ماند. و پس از مدتی یکی از اساسی‌ترین سؤالاتی که وبلاگ قراربود پاسخی برای آن باشد، هم‌چنان، بی‌پاسخ می‌ماند: "برای کی دارم می‌نویسم؟اصلا چرا بنویسم؟".
همین است که همه‌ی ما قبل از نوشتن هر مطلب، نخست باید دوساعت با خودمان کلنجار برویم که، اصلا شروع به فکر کردن و نوشتن درباره‌ی این مطلب بکنم؟ یا نه؟
خیلی می‌ترسم[1] از این که بگویم، من این خداحافظی‌ها را با همان "رشک" ِ "دکتر مردی‌ها" مرتبط می‌دانم و با همان تئوری توجیه‌‌اش می‌کنم.
" نارضایتی حاشیه‌نشینان بلاگستان، از بی‌عدالتیی که درحق نوشته‌هاشان می‌بینند."
کم‌وبیش شکل‌های مختلف بروز این نارضایتی را می‌توان دید. حاشیه‌نشینی، به شدت روی رغبت به نوشتن تاثیر می‌گذارد. و بیش از آن پرسش از خویش‌کاری کل‌نهاد وبلاگ و دامنه‌ی تاثیرگذاری آن است که، این پرسش را عمیق‌تر و پاسخ‌ به آن‌را سخت‌تر می‌کند.
در هر حال این دو دوست نیز به جمع خیل کسانی می‌پیوندند که، پیش‌تر درمیان ما بودند و اکنون اسیر خاک‌‌اند.
در حالی‌که مهدی خان از مدرن‌نبودن، این عمل (ناتمام ر‌هاکردن کار)، می‌گوید. مم‌جواد روح و آق‌بهمن می‌گویند، انتظارات‌شان از وبلاگ بی‌جاست. پارساجان می‌گوید، به‌خاطر دوستی‌ها، ماندن را ترجیح می‌دهد. و آقامسعود می‌گوید، درستش هم همین‌ است و این دو دوست واقعیت را می‌گویند. اصغرآقا فقط تاسف‌می‌خورد و درهمان حال تقاضای پینگ می‌کند. و محمود فرجامی والس خداحافظی را نوشته و از دلگیربودن "علی معظمی" خبرمی‌دهد، می‌شود آغاز دوره‌ی انحطاط وبلاگ را مشاهده‌کرد.
این که وبلاگ نیز به نهادهایی می‌پیوندد، که در غرب تاثیرگذاری ویژه‌ای داشته‌اند، و در کشور ما هنوز به ثمر ننشسته، راه زوال و انحطاط را پیموده‌اند، را می شود مورد بحث و تحلیل قرارداد، به نقد و چالش کشید، اما واقعیتش را نمی‌توان انکار کرد.
اما به این سخن مهدی، که دنبال‌نکردن وبلاگ‌نویسی را، باسایر رفتارهای جمعی ما، مقایسه‌کرده و عدم تلاش برای اتمام آن را ،به‌خاطر ‌خود تمام نکردنش، تفاوت ماغیرمدرن‌ها با دنیای مدرن می‌داند، چند انتقاد جدی دارم.
نخست آنکه وبلاگ‌نویسی به‌دلیل ذاتش، با سایر رفتارهای جمعی قابل مقایسه نیست و نباید نهاد را قیاس آن گرفت و صد سالگی آن‌را جست‌وجو کرد.
دوم آن‌که در کجای دنیای مدرن کاری را که به نتیجه برسند بیهوده است، هم‌چنان دنبال‌می‌کنند؟ اگر دلیلی بر عدم تداوم نهادها در ایران در قیاس با مدرن‌هاست، آنرا باید در دلایل دیگر جست و رغبت‌ها و انگیزش ها را جست‌وجو کرد، که تداوم و عدم تداوم هیچ گاه به‌خودمتکی نبوده و همواره پیرو و معلول، علت‌های دیگری بوده‌آست.
سوم آن‌که وبلاگ باید به کجا برسد، تا احساس شود که به پایان کار رسیده و وظیفه‌ی خود را به اتمام رسانده‌است؟ و تا کجا باید، ناکامی را ادامه‌داد؟
------------------------------------------------------------------------------------------------------
[1] نمی‌خواهم به بررسی علل این دل‌گیرشدن‌ها بپردازم، چون هم از وارد بحث‌های بلاگی‌ شدن هراس دارم، هم حوصله‌اش را ندارم و هم اصلا به فایده‌داشتن آن‌ها مشکوک‌شده‌ام.
هراس‌دارم، از این‌جهت که، در هر بحثی می‌ترسم جزو دسته‌ی "کوتوله‌های میدان‌دار" مورد تمسخر رضا قراربگیرم و درجایی میدان‌داری برعهده‌ام افتد که درآن کوتوله‌ام.
و یا بحث به جاهای باریک‌بکشد و بروبچس شروع کنند، سوادهاشان را به رخ بکشند و بحث را از درون متن، به‌برون آن وابسته کنند، جایی که دیگر امثال من کم بیاوریم و به‌ بی‌سوادی اعتراف‌کنیم.
دیده‌اید که این چند وقت، خوش‌بختانه یا بدبختانه، به وادی "اتَینا" و عالم "حپروت (ح می نویسم، آن هم از نوع پرغلظت قمشه‌ای‌اش)" هم افتاده‌یم و الفاظ و حکایات پر ایهام و ابهام، ورد زبان‌مان شده‌است.
حوصله اما چیزی است که مدتی است، از میان جمع کثیری از ما رخت‌بربسته. تقریبا همه‌ی دوستانی که در بحث "سخنان ملکیان در باب تجدد ایرانی"، آن‌ها را شناختم ( البته به جز مهدی)، رفته‌اند و کنج عزلت گزیده‌اند. خیلی کم می‌نویسند. دیگرحال و حوصله‌ی نوشتن را ندارند. نوشتن بیش از هرچیز حوصله می خواهد و هر عاملی هست، خواه عامل سیاسی، خواه ناپختگی فرهنگی، خواه عجول بودن، خواه انتظاربیش‌ازحد و خواه هرچیز دیگر؛ بلاگستان اینک آن رغبت لازم برای نوشتن را ایجاد نمی‌کند.

پنجشنبه، آبان ۲۶، ۱۳۸۴

حکایت مسجدی که دروپیکر نداشت

می‌گویند مردی از کنار مسجدی می‌گذشت. چشمش به مردمانی افتاد که روی پشت‌بام مسجد، مشغول خریدوفروش بودند. کمی تعجب‌کرد، نزدیک‌تر رفت، دید از این هم بدتر، کاسب‌ها همه یهودی‌اند. به‌همین‌سبب، خواست به سراغ امام‌جماعت مسجد برود و از باب امربه‌معروف ونهی‌از منکر، تذکری به او بدهد، باشد که مقبول درگاه حق افتد. چون خواست داخل مسجد شود، دید که مسجد دروپیکر هم ندارد، و به نظر می‌رسید که درهای آن از جاکنده‌شده‌اند. داخل صحن مسجد که رفت، با صحنه‌ای جالب روبه‌رو شد. مردی مدام سعی‌داشت، پرتو ادرار خود را به طاق مسجد برساند. بهت‌زده، نزد امام‌جماعت، عالم بزرگوار مسجد شتافت. دید که نزدیک ایشان هم کثافتی عظیم هست.
پرسید: "حاج آقا چرا پشت‌بام را به یهودی‌ها اجاره‌داده‌اید؟"
فرمودند: "ما نیز باید بالاخره ارتزاق کنیم. از یهودی‌ها اجاره‌می‌گیریم. ولی البته ما دست به آن‌ها و کتاب‌هایشان نمی‌گذاریم، که مبادا خدای‌نکرده نجس‌شویم."
پرسید: "حاج آقا چرا مسجد در ندارد؟"
فرمودند: "در را عتیقه تشخیص دادند و ما دیدیم به‌درد ما که نمی‌خورد و از مصادیق بت‌پرستی هم هست و به‌همین‌دلیل، آن‌را سپردیم به اهل دنیا و از خیرش گذشتیم."
پرسید: "حاج آقا! حکایت این آقایی که سمت چپ ایستاده چیست؟"
فرمودند: "این یکی خیلی ادعایش می‌شد و می‌خواست جای مرا در امامت‌جماعت این مسجد بگیرد. من به او گفتم، تنها در صورتی این حکم را به تو واگذارمی‌کنم، که بتوانی به طاق این مسجد بشاشی. از آن روز به بعد، او مدام تلاش می‌کند، که به این امر نائل‌آید و برایم جالب است که، منصرف هم‌نمی‌شود."
گفت: "حاج آقا! حکایت این کثافت‌ها چیست؟"
حاج‌آقا فرمودند:‌ "همین پیش‌پای تو هنگامه‌ی نماز اوّل‌وقت رسید، و دیدم به شدت مرا قضای حاجت است و چنان‌چه به آن بپردازم، ثواب نماز اوّل‌وقت را ازدست‌خواهم‌داد. این بود که همین‌جا قضای‌حاجت‌ کردم و تیمم؛ و سپس به نماز ایستادم، که الحمدلله نماز باحضور قلب و معنویی هم برگزارکردیم."

چهارشنبه، آبان ۲۵، ۱۳۸۴

حکايت روباهی که سواد نداشت

آورده‌اند که در جنگلی شیر، مُرد و چون هیچ فرزند یا خویشاوندی از او باقی نمانده‌بود، میان جنگلیان بر سر جانشینی او اختلاف افتاد. از بین همه‌ی حیوانات، سه تن، آهو ، گرگ و روباه، که در زمان حیات شیر مشاوران ارشد وی بودند، مامور شدند تا از میان خود یکی را به سلطانی برگزینند.
اما، هر چه کوشیدند که معیاری برای انتخاب مناسب بیابند، چیزی به ذهن‌ایشان نرسید، مگر معیار آخری که روباه آن‌را گفت و بر هر سه موافق افتاد. روباه گفت که تنها سن‌وسال است که نشان بزرگی می‌تواند باشد، که بزرگان گفته‌اند: "هیچ برتریی، والاتر از تجربه‌ی روزگار نیست و آنچه پیر به خشت‌خام بیند، جوان در آیینه‌ی زلال نتواند دید."
آهو گفت: "وقتی که من به‌دنیاآمدم، جد بزرگوارم تاریخ تولد مرا، برکف سُم پای راستم، نقش‌نموده‌است. از شما یکی بیاید و آن را بخواند." روباه گفت: "مرا معذور دار، که همیشه از این بابت که پدرم مرا به مکتب نفرستاد و از علم‌ودانش بی‌بهره گذاشت، مورد شماتت دوست‌ و سخره‌ی دشمن بوده‌ام." اما گرگ سر بالا گرفت، که لااقل در علم مرتبتی بزرگ داشت و فخر دانشمندان عصر خویش بود.
آهو چون گرگ را زیر سُم خود دید، پا بر سر او کوفت، سر گرگ بشکست و عمر گرگ به‌پایان آمد. آهو رو سوی روباه کرد ، دید که از آن‌جا دور می‌شود. گفت: "کجا می‌روی ای روباه؟ بیا که سلطانی به من وتو پایسته‌خواهد‌ماند." روباه گفت: "اجازه‌می‌خواهم نخست بر سر قبر پدر، علیه الرحمه، رفته و فاتحه‌ای نثار روح آن بزرگوار کنم، که مرا همیشه از آموختن این علم وامانده بازداشت."

دوشنبه، آبان ۲۳، ۱۳۸۴

جامعه‌شناسی ذهن

دیروز یکی از دوستان لطف‌کرد و یک سری از کتاب‌هایی که در دانشگاه شریف، در رشته‌ی هوش‌مصنوعی تدریس‌می‌شود، را به دستم رساند. در بین این‌ها یکی خیلی توجه‌ام را جلب کرد. "جامعه‌ی ذهن"، نوشته‌ی "مروین مینسکی".
مروین مینسکی، تا کنون چند کتاب دیگر نیز در زمینه‌ی "هوش مصنوعی" ارائه‌کرده‌است. "محاسبات: ماشین‌های محدود و نامحدود"، "پردازش معنایی اطلاعات"، "رباتیک" و "شبکه‌های عصبی پرسپترون".

کتاب ساختار جالبی دارد. هر صفحه‌ی آن به یکی از موضوعاتی که پیرامون ذهن مطرح‌شده، می‌پردازد و توضیحی مختصر در مورد، نتایج بررسی رفتار ذهن در هر یک از این موضوعات، ارائه‌می‌دهد. "خویشتن"، "روح"، "آگاهی"، "احساسات"، "آموختن"، "تعقل"، "متن و ابهام" و بسیاری موارد دیگر موضوعات صفحات این کتاب هستند. کتاب در مجموع به دنبال آن است که رفتار ذهن را، از دید درون‌ساختاری، در حالات مختلف بررسی‌کند. به قول خودش، در یک جمله‌ی ساده، "می‌خواهد نشان دهد که ذهن چگونه کار می‌کند."
مدت‌ها بود دنبال همچین کتابی می‌گشتم. می‌دانید؟ یک‌سری فرضیات (البته به عبارت بهتر خزعبلات) در ذهنم شکل‌گرفته، در ارتباط با "حالات ذهن در هنگام تجربه‌ی دینی". و انگار من محکوم‌ام که این فرضیات را به یک سروسامانی برسانم. به‌گمان‌ام این کتاب شروع خوبی برای مطالعه در زمینه‌ی فرضیه‌ام باشد و همچنین، راهنمای خوبی برای یافتن کتاب‌های مفصل‌تر و جزیی‌تر. خدا را چه دیدید، شاید از میان همین "ذهنیات الکی‌پلکی‌ام"، یک تئوری‌ی شُسته‌رُفته در ارتباط با این موضوع به‌وجودآمد. به‌هرحال، به قول پروفسور گراس، مهم طرح پرسش بنیادی است. باقی تحقیق خود‌به‌خود پیش‌می‌رود.
امّا چرا نویسنده این عنوان را برای کتاب خود برگزیده‌است؟
نویسنده خود در ابتدای کتاب توضیح‌می‌دهد که سبب این نام‌گذاری ِ به‌ظاهر عجیب‌وغریب چیست.
"این کتاب سعی‌دارد به این سؤال پاسخ‌دهد که، "چگونه هوش از میان بی‌هوشی برمی‌آید؟" و برای پاسخ به این سؤال؛ ما نشان‌خواهیم‌داد که فکر را می‌توان از اجزاء کوچکی ساخت، که هیچ‌یک، به‌خودی‌خود متفکر نیستند. من این شاکله را "جامعه‌ی ذهن" می‌نامم، از آنجا که هر ذهن از فرآیندهای کوچکتر فراوانی ساخته‌وپرداخته‌شده‌است. این‌ها را agent می‌نامیم. هر agent ‌، به‌تنهایی، می‌تواند عملی ساده انجام‌دهد که هیچ نیازی به تفکر و اندیشه ندارد. تنها آن‌گاه که این agentها در یک مجموعه به یکدیگر پیوند بخورند، به هوش واقعی و تفکر منجر خواهند‌شد."
به‌هرحال بررسی ساختاری ذهن و کارکرد آن به گمان من یکی از راه‌های موجود برای تحلیل مسائلی است که، مستقیم یا غیرمستقیم، به ذهن مربوط می‌شوند. و از آنجا که در این بررسی ما با یک اجتماع مواجه‌ایم، به بررسی جامعه‌شناسانه نیازمندیم و به قول کتاب باید "جامعه‌ی ذهن" را تحلیل کنیم.

از آن‌جا که کتاب‌های دوره‌ی ارشد در ایران، معمولا فتوکپی کتاب‌های لاتین هستند، مشخصات کتاب‌شناختی این کتاب، در فتوکپی‌ آن موجودنیست و به همین دلیل سال انتشار آن‌را نمی‌دانم.
The Society Of Mind, Marvin Minsky, Illustrations by Juliana Lee, Published by Simon & Schuster

پی‌نوشت:
1) به نظرم این نکته لازم به یادآوری است که منظور من از جامعه‌شناسی در این یادداشت، با آن جامعه‌شناسی معروف کاملا متفاوت‌است. در این یادداشت من جامعه‌شناسی را در معنای متقابل با ذهنیت تک‌گرایانه‌ای که در بررسی حالات و رفتار ذهن وجود دارد، مطرح‌کرده‌ام. وقتی یادداشت را می‌نوشتم، فکرمی‌کردم قرائن متن این نکته را نشان‌می‌دهد، ولی می‌ترسم عکس این اتفاق بیفتد و معنای معمول جامعه‌شناسی درک کلی از این متن را نیز به‌انحراف بکشد.
2) نویسنده‌ی این کتاب در قسمت تشکرنامه‌ی آن، تقریبا شرح‌حالی از خود نوشته. جالب است که او در زندگی‌اش در هریک از دانشگاه‌های مشهور امریکا –مثل هاروارد، استنفورد، پرینستون، MIT- چندسالی را گذرانده و با افراد بزرگی مثل وان‌نیومن، جان نش و مک‌کارتی ارتباط و همکاری داشته‌است. من نتیجه می‌گیرم که احتمالا آدم مشهوری باید باشد. شما چی فکر می‌کنید؟

چهارشنبه، آبان ۱۸، ۱۳۸۴

اینک، دانشگاه تربیت معلّم

اگر گفتید، کوتاه‌ترین گزاره‌‌ای که چهار دروغ را، یک‌جا، در خود دارد، چیست؟ "دانشگاه ‌تربیت ‌معلم ‌تهران"
احسان ملکیان– عضو هیئت علمی دانشگاه تربیت معلم تهران

گه‌گاه به ا‌ين موضوع فکر‌می‌کنم که؛ بعضی اسم‌ها چه خوب به‌هم‌جورشده‌اند و چه جالب، محمل واقعيّتی شده‌اند، که در نام‌گذاری اوليه‌‌شان، هرگز مورد عنايت نبوده‌است؛ برخی مکان‌ها چه زيبا، با موجوديتی‌ که در آن‌ها شکل‌گرفته، پيوندخورده‌اند؛ و تغييرهای ظاهری، چه اثر عميقی بر بطن بعضی‌ پديده‌ها نهاده‌اند.
آن‌چه در زیر می‌آورم، نمونه‌هایی از این دست هستند، که علاوه بر دانشگاه تربیت‌معلم، می‌توانند، در نشان‌دادن فضای حاکم بر بخش عمده‌ای از دانشگاه‌های ما، در زمان فعلی، مؤثر باشند.

از دروازه‌‌ی‌دولت تا بیغوله‌‌های‌حصارک

دانشگاه تربیت‌معلّم در سال‌های پایانی دهه‌ی شصت، بالاخره رحل اقامت، از دروازه‌دولت و خیابان مفتح برکند و به بیغوله‌های حصارک کرج، پناه‌آورد. این کوچ، که به ظاهر تنها از جایی به جای دگر و از نامی به نام دیگر بود، نشانی از یک تغییر بزرگ در نگرش عمومی به دانشگاه ‌داشته و دارد. البته بگویم که آن‌چه از دولت در نظر من است، دولت، به معنای وسیع آن (حشمت، شخصیت، کرامت، جلال و ...) است، گرچه برای امثال رجایی و باهنر به‌معنای اخص هم، این‌جا دروازه‌ی ره‌یافتن آن‌ها به دولت بوده‌است.
به‌گمانم نه‌تنها دانشگاه‌تربیت‌معلم، بلکه همه‌ی دانشگاه‌های کشور چنین اتفاقی روی‌داده‌است و دانشگاه هم در درون و هم در برون اهمیت و اعتبار خود را ازدست‌داده‌است. اینک دانشگاه، تنها حصاری‌کوچک فراهم‌آورده که میان خاصگان و عوام، فاصله‌ای عظیم ایجادمی‌کند.

تاریخچه‌ی کوتاه دانشگاه تربیت‌معلم[1]

دانشگاه تربیت‌معلّم، به روایتی[2 ] نخستین دانشگاه ایرانی است. تاسیس آن به 85 سال پیش، در سال‌های پایانی قرن مشروطه، بازمی‌گردد. در آن سال‌ها با نام "دارالمعلّمین" کار خود را آغاز ‌نمود. پس از مدّتی، حدودا در سال 1311 نام آن به "دانش‌سرای‌عالی" تغییر یافت.[3] و یکی دو‌سال بعد، هم‌زمان با تشکیل دانشگاه تهران، در آن ادغام‌شد. امّا در سال‌ 1337 دوباره از دانشگاه تهران مستقل گردید. در سال 42 باز هم منحل گردید و در سال 46 دوباره از نو آغاز به کار کرد و درنهایت، در سال 1353 نام "دانشگاه تربیت معلّم" برخودگرفت. [4] پس از آن شعبه‌های متعددی، برای دانشگاه تربیت‌معلم و تحت سیطره‌ی آن، در سراسر ایران تاسیس گشت، که همگی پس از مدتی از آن تفکیک گردیدند. در سال‌های اخیر، مسئولان دانشگاه تربیت‌معلم، در تلاش برای یکپارچه‌سازی دانشگاه و مجتمع نمودن آن در مرکز حصارک (پردیس) کرج عزمی جدی را آغاز نموده‌اند. ضمنا تلاش برای تغییر نام آن (به "دانشگاه خوارزمی"[5])، علیرغم مخالفت شورای عالی انقلاب فرهنگی هم‌چنان ادامه‌دارد . آن‌گونه که می‌بینید، در این تاریخچه تنها می‌توان دو چیز یافت: 1- تغییر نام‌های متعدد. 2- ترکیب و تجزیه، انحلال و... جالب است که پس از این‌همه تغییر نام، هنوز هم موضوع تغییر نام، یکی از چالش‌های اصلی در دانشگاه تربیت‌معلم است. و مشکل ترکیب و متمرکزسازی نیز هم‌چنان به‌قوت خود باقی‌است. مثل دیگر جاها.

دو دانشکده، هم‌چنان درتقابل با یکدیگر

شاکله‌ی کلّی دانشگاه تربیت‌معلم، از ابتدا بر همان شکل فیزیکی‌اش، یعنی دو دانشکده‌ی ادبیات و علوم به موازات یکدیگر، استوار بوده‌است. این نگرش نه‌تنها ساختار فیزیکی آن‌را شکل‌داده، بلکه تاکنون بنیان و اساس نگرش فکری در آن‌را تعیین می‌نموده‌است. دو دانشکده‌ای که کاملا به موازات یکدگر و بی‌خبر از هم فعالیت خویش را به انجام می‌رسانند. اما تفاوتی (هرچند کوچک) در مجموعه‌ی حصارک بر سر این شاکله آمده‌است؛ ایجاد رابطی بسیار باریک، بین این دو دانشکده. [6] نقطه‌ای که به‌خوبی نتیجه‌ی اشتراک این‌دو را نشان‌می‌دهد. مهمترین فعالیت‌ها، آفرینش‌ها و خلاصه همه‌ی آن‌چه دانشگاه می‌تواند برای عرضه به دیگران داشته‌باشد، محصول همین باریکه‌ی کوچک است. جایی که علومی‌ها و ادبیاتی‌ها پیوند‌خورده‌اند.

رقّاص‌خانه‌ی سابق، سالن‌مطالعه‌ی امروز

جایی که امروز به‌عنوان سالن مطالعه در اختیار دانشجویان پسر، قرارگرفته، به رقاص‌خانه‌ی سابق مشهور است. گفته‌می‌شود، که اینجا در ازمنه‌ی قدیم محل تمرین رقص بوده و شکل طراحی آن نیز، صحت این موضوع را نشان‌می‌دهد. اینک یکی‌دوسالی می‌شود که سالن‌مطالعه‌ی برادران به آن‌ منتقل‌شده‌است. مکانی که برای تخلیه‌ی اضطراب‌ها و آرامش و نشاط افراد درنظرگرفته‌شده‌بوده‌است (عجب فعلی ساختم!)، اینک سخت‌ترین اضطراب‌ها را بر ذهن و روان دانشجویان حاضر در آن، مستولی ‌می‌کند. بیشتر حاضران سالن مطالعه را دانشجویانی تشکیل می‌دهند، که ناامید از یافتن کار (متناسب با مدرک کارشناسی خود)، در تلاش برای راهیابی به مقاطع تحصیلی بالاتر، شب‌وروز را بر خود حرام‌کرده؛ مشغول بازخوانی جزوات‌درسی و کتاب‌های تست و کنکور مربوطه هستند. همه‌ی مسائلی که برای پشت‌کنکورمانده‌ها وجود دارد، اینجا نیز در شکلی شدیدتر خود را نشان می‌دهد. شاید بیش از همه شعار "اسد عبدی" بتواند شاکله‌ی اذهان این دل‌سوختگان را نمایان سازد : در اینجا، "زندگی ِ سگی=موفقیّت" است.[7]


انجمن‌های ‌اسلامی 49 و 68

حکایت انجمن‌های اسلامی دانشگاه تربیت‌معلم نیز، حکایتی شنیدنی است. برخلاف سایر دانشگاه‌ها؛ که بیشتر دعواهای سیاسی در آن‌ها، میان بسیج دانشجویی (نهاد انتصابی غالبا متشکل از عناصر جناح راست و اصولگرایان) و انجمن‌اسلامی (نهاد عمدتا انتخابی که غالبا عناصر آن‌را دانشجویان اصلاح‌طلب و جناح چپ تشکیل می‌دهند) روی‌می‌دهد؛ در دانشگاه تربیت‌معلم، این وظیفه میان دو انجمن‌ هم‌نام (اجمن اسلامی تاسیس 1349 و انجمن اسلامی تاسیس 1368)، تقسیم گردیده و بسیج غالبا از دخالت‌ در بحث‌های سیاسی، اکراه‌داشته یا ناتوان بوده‌است. نکته‌ی جالب آن است، که هر دو انجمن اسلامی اعضای خویش را (علی‌الادعا) با انتخاباتی کاملا آزاد برگزار می‌کنند و غالب رای‌دهندگان نیز در هردو انتخابات شرکت می‌کنند. اما هیچ‌گاه این شکل کلی (راست‌ها در 68 و چپ‌ها در 49) برچیده‌نمی‌شود. گویا رای دهندگان به تناسب نقشی که از این دو انجمن انتظار دارند، اعضای یکی را، از راستی‌ها و اعضای دیگری را، از چپی‌ها برمی‌گزینند. کاندیداها هم به‌همین دلیل اگر متمایل به راست باشند، کاندید 68 می شوند و اگر چپی، به 49 می روند. جالب است که مسئولان دانشگاه نیز هر دو انجمن را به رسمیت می‌شناسند، و دعوا بر سر رسمیت، (که تا سال 80 و تا آخرین دقایق حضور عبدالله‌مؤمنی، اصلی‌ترین چالش این دو نهاد بود)، تقریبا هم برای خود هر دو گروه، و هم برای دیگران (اعم از دانشجویان و مسئولان دانشگاه) حل‌‌شده‌ تلقی‌می‌شود. برای تفکیک در نام‌گذاری، این دو نهاد غالبا با سال تاسیس خود، شناسایی می‌گردند؛ 49 و 68. و این تنها تمایزی است که دوگروه حاضر به پذیرش آن در نام‌گذاری خود هستند.[8] [9] اما نکته‌ی جالب در این نام‌گذاری، در آن‌جاست که سال 49 را تقریبا می‌توان نقطه‌ی اوج بروز اندیشه‌های چپ اسلامی (شکل‌گیری مجاهدین‌خلق) در دانشگاه‌های ایران دانست و سال 68 نیز اوج غلبه‌ی تفکر راست اسلامی در دانشگاه‌ و یکپارچه‌شدن همه‌ی نهادهای دولتی در دست جناح سنت‌گراست.

چهار دروغ یک‌جا

آن‌چه در ابتدای گفتار، به نقل از یکی از اساتید دانشگاه آمد، فارغ از جنبه‌ی طنز آن، گویای واقعیت تلخ، ناسازگاری کامل نام دانشگاه تربیت‌معلم با موجودیّت آن می‌باشد. چند سالی است که دانشگاه تربیت معلم، به طور کامل رابطه‌ی خود را با وزارت آموزش‌وپرورش، قطع‌نموده و به‌هیچ‌وجه دانشجوی متعهد دبیری، در خود نمی‌پذیرد. و مدت‌هاست که بخش اصلی آن دیگر در تهران واقع نیست. در این‌که با توجه به شکل و ساختار و نظام‌آموزشی اطلاق نام دانشگاه به آن بی‌معنی است، هیچ شکی وجود ندارد. و به‌راستی، تاچه‌حد به تربیت و پرورش دانشجو در آن اهمیت داده می‌شود؟ جدای از این‌ها، دانشجویان، اساتید و کارمندان دانشگاه همگی از اطلاق این نام به دانشگاهی که در آن حضور دارند، ناخشنود‌اند و برای تغییر آن تلاش می‌کنند. حتا رضایت وزارت علوم نیز، چند سال پیش، در این زمینه جلب‌شده‌است. اما همانند همه‌ی مشکلات نظام دانشگاهی در ایران شورای عالی انقلاب فرهنگی، مهمترین مانع تحقق خواسته‌ی عمومی‌است.

----------------------------------------------------------------------------------
[1] برای خواندن تاریخچه‌ا‌ی مبسوط‌تر دانشگاه، می‌توانید به قسمت تاریخچه‌ی خود ِ سایت دانشگاه تربیت‌معلم مراجعه‌کنید.
ضمنا این تاریخچه بیشتر برگرفته از تاریخچه‌ای است که در راهروی کتابخانه‌ی مرکز تهران نصب‌‌شده‌است.
[2] روایت صحیح‌تر آن‌ است که نخستین دانشگاه ایران، دانشگاه تهران است که در 1313 تاسیس‌گردیده‌است.
[3] این مطلب را با توجه به آن چه در سرگذشت احمد فردید به آن اشاره شده، می‌گویم.
[4] در این میان من مانده ام، که چگونه امسال پنجاه‌وهشتمین جشن فارغ‌التحصیلی دانشجویان دانشگاه بود. به نظر می‌رسد، که در این چند سال چندین وقفه در تولید دانشجوی دانشگاه تربیت‌معلم به‌وجودآمده است.
[5] یکبار دیگر نیز تلاشی ناموفق برای تغییر نام آن به "علم و فرهنگ" صورت‌گرفته‌بود.
[ا6]و درضمن انحرافی کوچک نیز در توازی کامل آن‌ها به‌وجودآمده‌است. به شکلی که اگر امتداد‌پیدا می‌کردند، جایی به‌هم‌می‌رسیدند(جایی در افقهای دور!)
[7] این شعاری است که اسدعبدی پارسال در سالن مطالعه آویخته‌بود. ضمنا یادآوری این نکته خالی از لطف نیست که عموم سالنی‌ها در سال آخر زندگی خود را به سالن مطالعه می‌برند و شب و روز خود را در آن می‌گذرانند و شاید "زندگی سگی" او به این نکته اشاره‌داشته‌است.
[8] زیرا با هر تغییر کوچکی که در نام آن‌ها به‌وجود آید، بودجه‌ی دولتی آن‌ها متوقف می‌گردد و ادامه ی فعالیت شان با بحرانی جدی روبرو می‌شود.
[9] گو اینکه، ابتدای کتاب "علل‌گرایش‌به‌مادیگری"، این کتاب را مجموعه‌ی سخنرانی‌های "آیه‌الله مطهری" در دانشگاه‌تربیت‌معلم (دانشسرای عالی)، به دعوت انجمن‌اسلامی این دانشگاه در سال 48، می داند. سالی که علی‌ادعای هر دو گروه هیچ انجمنی در دانشگاه تربیت معلم وجود‌نداشته‌است!

پنجشنبه، آبان ۱۲، ۱۳۸۴

اسطوره‌ی شرارت ِ هستی

گفتن درباره‌ی آن‌چه با روح و جان آدمی پیوندی عمیق دارد، در گام نخست آسان به نظر می‌آید. امّا پیش‌تر رفتن، در تشریح متاع اندیشه‌ی سالیان، تردید و دودلی را مدام فزون‌تر می‌کند.
هراس از این‌که تفسیر گفتار آدمی تا پایین‌ترین حدش تقلیل یابد، قدم‌پیش‌گذاشتن را بی‌نهایت دشوار می‌سازد.
به‌هرتقدیر خواندن چندین‌وچندباره‌ی گفتار زیبایی از پیام‌یزدانجو، که به‌راستی این پیام‌اش، بیش از هر چیز دگر می‌ نابی است، که آدمی را مدّت‌ها مست‌ومدهوش می‌سازد، طاقتم از کف‌ببرد و نگاشته‌ای که تا امروز، از آوردن آن حذر داشتم، خویش را بر دامن این بستر گسترد:
حصارک! زندان آزادی‌هایم!
هماره زندان آزادی منی. چونان جبهه از بهر آنان که آزادیشان را بدان، جا نهاده‌اند، اینک نزد ما به اسارت بازگشته‌اند، مردگی‌شان را چه دردناک نزد ما به زندگی نشسته‌اند. من نیز تا ابدالآباد، در اسارتی چنین، جاخوش‌کرده‌ام. به بهائی گزاف دنیا را به ‌من آوردی، مادرم! حصارکم!
دیدم که شاهین بر تپه‌ی الله‌اکبرت نماز می‌گزارد. من نیز دایره‌ی عهد در تو گشودم. آن‌جا که خزان مرا به بهار پیوند دادی، گیسوی بسته‌شده‌ی مرا برایم بازگشودی. جانم را در دایره‌ی تو نهاده‌ام. جانم! حصارکم!
بعد ِ تو، زیستن، اسارتی است که فغانی را، به نام آزادی، درخویش می‌برد. می‌گویند وجودت در نکبت آغشته است. من امّا بهشت خویش را، موطن خویش را، به همان نکبت‌های تو می‌جویم. وطنم! حصارکم!
ما را زاده و زاینده ی فحش نمودی، تا بر نظر دگران خوار آییم. امّا در آن، موهبتی بر ما گشودی، که آدم را نه هوس نامیدنش هست و نه توانش. فحشم! حصارکم!
وقتی در پارک ساعی، دیدم کلاغی به غایت زشت، چگونه زیبایی جوجه اردکان را به جنگ آمده است. و بدین جدال، به قوّت زیبایی، از پیش خویش را مغلوب دیده است، اشک‌بار شدم. که چون من، عزّت خویش را، به جنگی دیده‌است، که همگان شکستش را به آرزو و انتظارند و سرنوشتی محتوم، بر فراز سرش ایستاده‌است: خفّت، مرگ.
کلاغی که کهنسالی را، به قیمت جدایی از همرهان واخریده‌است، تا به جنگ زیبایی رود. زیبایی، که قوّت همه‌ی هستی را با خویش دارد.
خود نیز، در انتظار شکست خویش ایستاده است. ایمان دارد به بطلان خویش. شرّش خوانده‌اند، که با خیر سر سازگاری ندارد. کجاست آنکه افقی را که او نگریسته دوباره بنگرد؟ او را در افق، آشکارا دیده‌است.
من نیز چون کلاغ، اسطوره‌ی شرارت هستی‌ام. همه‌ی حُسنم، زشتی ِ من است. تو این موهبت را در من بازآفریدی. ستایش از برای توست. خدایم! حصارکم!

چهارشنبه، آبان ۰۴، ۱۳۸۴

نگاهی به برخی از مشکلات نظام آموزش دانشگاهی در ایران 2

ساختار هرمی

جامعه‌ی آموزشی ما به شکل هرمی استوار گردیده‌است. بدین مفهوم که سطوح بالاتر آموزشی هموراه تعداد کمتری از خواستگاران خویش را، در خود راه می‌دهند. بدین سبب، بالا رفتن در چنین هرمی می‌تواند با مشکلات فراوانی همراه گردد. به عبارتی "بالادستی‌ها توی سر پایین‌دستی‌ها می زنند." و این امر نیز دلیل مشخّصی دارد.
"با بالا آمدن یک پایین دستی موقعیت همه‌ی هم سطحان او (بالادست‌های سابق) متزلزل می‌شود."
در جامعه‌ی آموزشی استوانه‌ای، به عکس، این امر سیر طبیعی ِ زندگی ِ آموزشی محسوب می‌گردد و ساختار به شکلی است که هیچ مانعی در کمک کردن به پایین‌دستی‌ها برای بالاآمدن وجود ندارد.

شکار دایناسور

می‌گویند مردی کتابی بزرگ و قطور در مورد شکار دایناسور خواند. در این کتاب روش‌های مختلف شکار دایناسور و شیوه‌های به‌کارگیری هریک از این روش‌ها با همه‌ی جزئیّات و به دقّت توضیح‌داده‌شده‌بود. در پایان کتاب، نویسنده یادآورشده‌بود، که دایناسورها قرن‌ها پیش نسل‌شان منقرض‌شده‌است.
مرد داستان ما دید که عجب ضرر بزرگی کرده‌است. به فکر افتاد که جلوی ضرر را بگیرد. که جلوی ضرر را از هرجا بگیری، نفع است. این بود که یک کلاس آموزش شکار دایناسور، دایر کرد و با تبلیغات وسیع، موفّق شد عدّه‌ی کثیری را به سر این کلاس بکشاند. او هم تنها در پایان دوره‌ی آموزشی، انقراض دایناسورها را یادآور شد. خلاصه همین جوری پیش‌ رفت، تا علم شکار دایناسور فراگیر شد. [1] گرچه در واقعیّت، خوش‌بختانه هیچ‌گاه چنین اتّفاقی روی‌نداده‌است، امّا در کشور ما در مورد بسیاری از علوم جریان کار به همین صورت است. نمی‌خواهم بگویم که این علوم در اساس همانند شکار دایناسور هستند، بلکه می‌خواهم بگویم رویکرد دانشجویان ما به آن‌ها، به شکلی است که همانند قضیّه‌ی شکار دایناسور به این علوم شکلی ایزوله‌شده از محیط و جامعه داده‌است. در این رشته‌ها، عدّه‌ی زیادی دانشجو هر سال می‌آیند و نهایت کارشان اگر شقّ‌القمر کنند، بتوانند استاد همان رشته‌ی خودشان بشوند و گرنه هیچ‌کجا استفاده‌ای از علمی که می‌آموزند، نخواهند کرد.
در شبکه‌ی چهار می‌دیدم که یکی از محقّقین ادبیّات، پایان‌نامه‌اش را به تحقیق درباره‌ی این مورد اختصاص‌داده‌بود، که "مولوی اشعری نیست، بلکه حنفی‌ماتریدی است."
درست است که هرکسی با توجّه به دانسته‌ها و علایق خود باید بتواند موضوع دل‌خواه خود را برای تحقیقات خودش انتخاب کند، ولی باید توجّه کافی به ارتباط موضوع تحقیق با نیازهای جامعه لحاظ گردد.

گسست همیشگی

بسیاری از جامعه‌شناسان ما بر روی این نکته تأکید کرده‌اند، که دانشگاه درپی نیازهای جامعه، در کشور ما ایجادنشده‌است. یا به عبارتی شکل‌گیری آن، در یک روند طبیعی، آن‌چنان که در غرب وجودداشته‌است، بروزنیافته‌است. به همین دلیل تا همین امروز نیز هم‌چنان گسست ژرفی میان جامعه و نیازهای آن و دانشگاه و نیازهایی که برآورده‌می‌سازد، وجود دارد. از نظر من میزان درستی و نادرستی این نظریّه را می‌توان در قیاس ایران و ترکیه، تا حدّی تعیین نمود.
می‌گویند یکی از بارزترین نشانه‌های گسستگی دانشگاه با صنعت و جامعه در کشور ما را می‌توان در سال‌های انقلاب‌فرهنگی مشاهده‌کرد؛ که با وجود تعطیلی چند ساله‌ی دانشگاه، در کشور ما، نه جامعه خللی را احساس کرد و نه صنعت ما دچار ضررهای جبران‌ناپذیرشد. [2]
امّا از این‌که بگذریم، مشکل بزرگ دیگری که باز ریشه در طرز تفکّر ما دارد، تصوّری است که از مفهوم توسعه و پیشرفت در اذهان غالب ما ایرانیان شکل‌گرفته‌است. تصوّری که توسعه را در ایجاد دکل‌های عظیم و کارخانه های گسترده و بزرگ، می‌بیند. و بیش از هرچیز و در درجه‌ی اوّل صنایع بزرگ را مایه‌ی پیشرفت و بهروزی جامعه.

سودجویی و خودمحوری

هرگاه قصد به وجود آوردن حلقه یا گروهی برای انجام کاری در بین ما مطرح‌می‌گردد، خیلی زود افراد زیادی برای تشکیل آن اعلام آمادگی می‌کنند. امّا این گروه‌ها در بین ما دوام و بقا ندارند.چون پس از مدّتی بسیاری از افراد خودشان را در محاق گروه گرفتار می‌بینند. سوء تفاهم را در هر حلقه‌ای که تاکنون در آن‌ها وارد شده ام، بسیار دیده ام. همه سود خود را از گروهی که تشکیل‌داده‌اند می جویند، بدبینی شدیدی نسبت به دیگران دارند و می‌پندارند که دیگران از قدرت گروه بهره‌ی شخصی می‌برند.
سلسله‌شدن‌ها و گروه ‌تشکیل‌دادن‌ها، زمانی مفید و مؤثر می‌افتد، که فردیّت در آن‌ها مهم به‌حساب آید و مرکزیّتی در آن‌ها ایجاد نشود.

-----------------------------------------------------
[1][2] این دو قسمت گفتار را مرهون حضور در سمینار(تحت عنوان "کارآفرینی")ی هستم که یکی از دانشجویان MBA دانشگاه شریف، برای دانشجویان شرکت‌کننده در مسابقه‌ی ACM، ارائه داد و این دو قسمت برداشت آزادی از گفتارهای اوست.

دوشنبه، آبان ۰۲، ۱۳۸۴

نگاهی به برخی از مشکلات نظام آموزش دانشگاهی در ایران 1

اهمیّت تصوّر عمومی از یک نقش

هنگامی‌که نقشی را می‌پذیریم، در تصوّری از آن نقش فرو می‌رویم، که پیش از آن از این چنین نقشی می‌پنداشته‌ایم. و این تصّور ما را جماعتی رقم زده اند که جلوه ها و انتظارات این نقش را ‌ساخته‌اند و یا با آن‌ها سروکار دارند.
ما در ایفای نقش خویش در قالبی فرو می‌رویم که جامعه‌ی ما آن قالب را در ذهن ما از نقش مورد نظر ساخته‌است. زمانی می‌گوییم از عهده‌ی ایفای نقش برآمده‌ایم، که انتظارات کلّی از نقش را برآورده و چارچوب اصلی آن‌ را مراعات نموده‌باشیم.
فرا رفتن از تصوّرات نقش‌های قدیمی و بازآفرینی القائی جدید از یک نقش مستلزم صرف هزینه‌ای گزاف است و تنها به صرف عدول شخصی یا جمعی از چارچوب قدیمی نقش میّسر نخواهد شد. نخستین لازمه‌ی این امر، توانایی در شکل‌دادن تصوّری نو از یک نقش و فراهم نمودن آمادگی ذهنی جامعه یا حداقل گروه‌های خاصّی از آن (که در تقابل مستقیم با ان نقش هستند)، برای پذیرش برداشت نوین از آن نقش، می‌باشد.
به گمان من مهم‌ترین و اصلی‌ترین نیاز آموزشی در دانشگاه‌های ما در وهله‌ی نخست، تغییردادن تصوّر سنّتی از نقش استاد/دانشجو و نظام آموزشی مبتنی بر آن است.
در سال‌های دانشجویی من یکی از مهم‌ترین عوامل بروز اختلافات و درگیری‌ها در بین اساتید و یا با دانشجویان را می‌شد در همین تلاطمی، که با توجّه به مواجهه‌ی آن‌ها با دنیای امروزین و تغییر نگرش‌شان (اعم از استاد و دانشجو) از کارکرد و چارچوب نقشی که برعهده‌ی خود می‌دیدند، جست.
خصوصا در عرصه‌ی کامپیوتر که اساتید عمدتا جوان این بخش، هرگز شیوه‌های قدیمی آموزش را نمی‌توانستند بپذیرند و دانشجویان نیز به دلیل بهره‌مندی از اینترنت از طرفی خواستار برخورداری از جدیدترین دستاوردهای آموزشی بودند و از طرفی به دلیل پشتوانه‌ی فکری دبیرستانی تصوّری قدیمی از شیوه‌های آموزش داشتند، جدال‌های سختی را در تعیین ماهیت و چگونگی امر آموزش برمی‌انگیخت.
فرارفتن بی‌محابای برخی از اساتید از نقش سنّتی "استاد ناصح و حاکم" و همچنین برخی دانشجویان از نقش قدیمی "دانش‌پذیر"، پیش از آن‌که از طرف بالادستی‌ها و دیگر اساتید مورد توبیخ قرار گیرد، با چالش ذهنی عمیق از جانب خود آن‌ها مواجه می‌شد. در نهایت این‌چنین رویکردهایی گه‌گاه، نه‌تنها به بهبودی آموزش نمی‌انجامید، بلکه اعتراضات گسترده‌ای را که خواهان بازگشت به شیوه ی سنّتی تدریس بودند، موجب می‌شد.
برخلاف خطرات مهیبی که گذر از رویکرد سنّتی به تقابل استاد/دانشجو و فرارفتن از آن، برای اشخاص فرارونده دربردارد، رویکرد سنّتی با اطمینان و آسودگی شخصی، حمایت دیگران و ریسک پایین همراه است.
تحکّم پدرسالارانه، با توّجه به نفوذ آن در ساخت قدیمی اذهان و تناسب با محیط، نه‌تنها از جانب اساتید مورد تقویت قرار می‌گیرد، که از طرف دانشجویان نیز به استاد تحمیل‌می‌شود.
حتا خود ما که عمیقا خواستار تغییر و بلکه تحوّل در ساختار آموزشی استاد/دانشجو هستیم، در عدول از ساختار سنّتی نقش‌ها، نخستین معترضین خواهیم‌بود و نخستین اعتراضات را بر وجدان خویش عرضه‌خواهیم‌نمود.

در کنار این‌ها حتا به‌فرض بروز تحو‌ّل‌خواهی همه‌گیر و بازتعریف نقش‌های آموزشی، به دلیل ناسازگاری این رویکرد جدید با پیشینه‌ی آموزشی افراد باید منتظر پدیدآمدن سوء استفاده‌های فراوان دانشجویان ، اساتید دیگر ، ساختار تصمیم گیرنده بر دانشگاه از رویکردهای جدید باشیم. آن‌چنان که تجربه‌ی آن را در این چندسال، در موارد ریزودرشت، فراوان دیده‌ام.


دنیای امروزین و آگاهی‌جویی جدید

در دنیای امروزی دیگر آگاهی داشتن بر یک مطلب تنها نیازمند عمیق شدن روی آن نیست. آگاهی‌های سطحی فراوانی نیز در کنار همه‌ی آگاهی‌های عمیق ما مورد نیاز هستند.
گستردگی دسترسی به تحقیقات، ایجاد شدن شاخه‌های گوناگون در مباحث جزئی یک علم و نیاز به بررسی همه‌جانبه‌ و برخوردار از تمامی بررسی‌های گذشته در یک تحقیق، روش‌های بررسی مسائل را بسیار متفاوت از گذشته کرده است. لوازم لازم برای تحقیق نیز در دنیای امروز، تفاوت عظیمی با آن‌چه در گذشته پنداشته‌می‌شد، دارد.
گذشته از این اصولا زندگی در دنیای امروز و شیوه‌ی برخورداری از اخبار و مسائل جدید؛ راهی باقی نگذاشته‌است، جز آن‌که شیوه‌ای جدید در امر اندیشه‌ورزی پی‌گرفته‌شود.
در چنین دنیایی، دانستن مسائل ریز و درشت بسیاری برای قدم‌گذاشتن در راه تحلیل یک مسئله، نخستین پیش‌نیازها هستند.
به قول یکی از نویسندگان عرصه ی نرم افزار، پیش از هر چیز باید اطلاعات فراوانی، به عمق یک اینچ و به سطح یک هکتار، از درون بحثی که قصد داریم بدان بپردازیم، بیرون بکشیم.
در جهان مدرن برخلاف تصوّری که قالب ما از مفهوم تقلید داریم، تقلید نه‌تنها امری نکوهیده نیست، بلکه تقلیدی که بر آگاهی استوار گردد، کلید درک دانش و بروز خلّاقیت‌های جدید است. اساسا یکی از مهمترین دغدغه های انسان معاصر سود جستن از یافته های دیگران در ساختن اندیشه ی خویشتن است. بهره‌مندی از آن‌چه پیش از این توسط دیگران انجام‌پذیرفته‌است، نه‌تنها امری مذموم به شمار نمی‌آید و مخالف خلاقیّت‌پروری قلمداد نمی‌شود، بلکه گام مهمی در جهت بروز دادن خلاقیّت‌ها محسوب می‌گردد و بدین لحاظ است که قیمتی‌ترین محصول دنیای امروز همین اینترنت است.

درهمین زمینه:
مسأله از سعیدحنایی‌کاشانی
آموزشی که در آن مسأله‌ای حل نمی‌شود از مهدی‌جامی

پنجشنبه، مهر ۲۸، ۱۳۸۴

ملکوت

ملکوت خدا به باد می ماند، هر جا که می خواهد می وزد، نمی دانی از کجا می آید و به کجا می رود، لیکن اثرآن را در خویش احساس خواهی کرد. این چنین است هر که از روح مولود گردد."یوحنا- فصل 3 - آیه ی 7

27 اردیبهشت سال 82 بود. اون روزها باز هم این حالت لعنتی که هنوز هم تقریبا ماهی یکی‌دو روز سراغم میاد، به سراغم اومده بود. از شانس ِ بد ِ مرتضا، این جریان در دوره‌ای بود، که مرتضا نزدیک‌ترین رفیق من شده بود. مرتضا خلق‌وخوی عجیب‌وغریبی داشت، هنوز هم داره. تاهرجا بگی پایه‌ی همه‌چیز هست، عرق‌خوردن، تریاک‌کشیدن، اکس، دکس، شیشه ، حتا تا اسید به‌سق‌چسباندن، تا هرجا که رفقاش پیش‌برن، اون هم هست.
اون روزها هم من و هم اون حالت عجیب‌وغریبی پیداکرده‌بودیم.
از دیدن فیلم "آخرین‌وسوسه‌ی مسیح" شروع شد. فکر ملکوت سه‌چهار‌سالی می‌شد که از توی سرم بیرون نمی رفت. من و اون توی این فیلم چیزی دیده‌بودیم که بقیّه نمی‌دیدند. هیچ‌وقت نخواستند که ببینند. بار اوّل که دیدم هیچ وقت یادم نمی‌ره. تقریبا دیوانه‌ام کرد. مسحورم کرد. مجنون شده‌بودم.
امّا از وقتی که این فیلم رو برای اوّلین بار دیدیم، ماه‌ها می‌گذشت. فیلم رو تقریبا آذر توی اتاق مهدی‌اینا دیده بودیم. الان اردیبهشت بود. اصلا نفهمیدم که چه‌طور شد، اون‌روز سر از پارک در آوردم. صاف هم به اون‌جایی رفتم که مرتضا نشسته‌بود. کمی با هم مشغول حرف‌زدن شدیم. مثل همیشه. امّا نفهمیدم این‌بار یک‌دفعه چه‌طور شد که کار به این‌جا کشید.
دیدین وقتایی که آدم دعوا می‌کنه، هیچ‌وقت نمی‌تونه حوادثی رو که اتّفاق افتاده دقیقا به خاطر بیاره؟ فقط یه تصاویر گنگی از کلیّات مطلب توی سرش می‌مونه؟ تموم اون‌لحظاتی که اون‌روز داشتیم، برای من این‌جوریه. فقط یه‌سری تصاویر مبهم و گنگ ازش توی ذهنم مونده.
چیزی که یادم می‌آد اینه که، یه لحظه به سرمون زد که از همه‌ی تعلّقات‌مون ببُریم. ببینیم می‌تونیم؟ دراون حالی که توی بحث تیریپ روشنفکری داشتیم و اون‌جور حرفا می‌زدیم، رسیدن به یه همچین چیزی بعید بود. ولی شد دیگه.
کم‌کم از روی نیمکت هم بلند شدیم و کمی اون‌ورتر روی زمین نشستیم. یادم نمی‌آد، کِی اون دایره رو تعیین کردیم. مثل عیسا که یه دایره برای خودش کشید که از توی اون بیرون نره، ماهم یه دایره کشیدیم، البته یه خرده بزرگتر از دایره‌ی عیسا. وسط این دایره یه ردیف از این درختچه‌هایی بود که معمولا کنار خیابونا هست.
نمی‌دونم به چه بهانه‌ای دوسه‌بار از روی این دایره پریدیم. آهان، یادم اومد، برای این‌که اگه شخصیّتی برای خودمون حس می‌کردیم، این‌جوری از بینش ببریم.
گفتم: حتا اگه برای ازبین‌بردن شخصیّت لازم بشه با زیرشلوار بیام دانشکده، این کارو می‌کنم. گفت: واقعا. گفتم: نه بابا، حالا ما یه چیزی گفتیم. البته یه وقت‌ام دیدی خر شدم‌و این کارو کردم.
چندتا دوستای مرتضا اومده بودند اون‌جا. محلشون نذاشت. چندوقت بعد دوستای منم اومده بودند و صدام می‌کردند. من هم هیچّی نگفتم. گفتند: ولش کن، باز دیوونه شده. ول کردندو رفتند.
مغرب که شد در حال فکر کردن و نگاه کردن به هم بودیم. کمی هوا سرد شده بود. بلندشدم و بی اینکه وضویی گرفته‌باشم، شروع کردم به نماز خوندن. مرتضا هم که اصلا نماز نمی‌خوند اون‌جا به شکل عجیبی بلند شدو به من اقتدا کرد. مثل سنّی‌ها نماز خوندم. توی اون لحظات به این فکر می‌کردم که آیا من به قدر و رتبه‌ی مرتضا، که همیشه یک سروگردن بالاتر از خودم می‌دیدم رسید‌ه‌م؟
مرتضی خیلی زیبا سه‌تار می‌زد. کمانچه هم می‌زد. من همیشه در برابر اون احساس می‌کردم که هیچّی نیستم. هیچ‌وقت سعی نکردم که نواختن رو یادبگیرم. درعوض همیشه با مرتضا که می‌گشتم ازش می‌خواستم که برام بنوازه. هروقت می‌نواخت، تحقیر من رو هم، همراه با آهنگ می‌نواخت. وقتی می‌نواخت خودم رو کوچک می‌دیدم. همیشه درکنار هرحسّی که در شنیدن موسیقیش بهم دست‌می‌داد، این حسّ لعنتی هم بود.
توی نماز برای اوّلین بار حس کردم که دیگه ضعیف‌تر از مرتضا نیستم. بعد از نماز روی زمین دراز کشیدیم. به آسمون نگاه می‌کردم. آسمون جلوی چشمام تیره‌وتار می‌شد. هرچی از شب می‌گذشت. سرما رو بیشتر حس می‌کردم. پیرهنم روی سبزه‌ها خیس شده بود. یادم نمی‌آد که به چه چیزایی فکر می‌کردم. به قول خودم، افکار آسمانی بود. ولی در کنار همه‌ی اون‌ها این آزارم می‌داد که یک لحظه هم نمی‌تونستم از فکر لرزی که به بدنم افتاده بود خلاص بشم. چرا انقدر در برابر بدنم ناتوان بودم. مدّتی گذشت. بالاخره خودم رو راضی کردم که من قادر به رسیدن به این ملکوت نیستم. ولی جرأت‌نمی‌کردم بلند شم و برم. مرتضا. اون در چه حالی بود؟ شاید اون داشت به جایی می‌رسید و من همه چیزشو با رفتنم به هم می‌ریختم. امّا هرکار کردم بالاخره سرما تابی برام نگذاشت.
بلندشدم و گفتم مرتضا من باید برم. گفت: خوب شد بالاخره بلندشدی. داشتم یخ‌می‌زدم. کمی صبرکردیم، ولی آخرش راضی‌شدیم که از دایره‌ی عهد خارج بشیم.
گند ِ قضیّه اون‌جا بود که وقت ِ رفتن، من رفتم توی چمن‌های پشت نیمکت چیزهایی رو که عصری به عنوان متعلّقات، دور ریخته بودم، بردارم. توی تاریکی نمی‌دونم چه‌قدر از چیزها رو پیدا کردم. فکرمی‌کنم چهارپنج‌هزار تومن پول رو پیداکردم. خودکار هم پیدا شد، امّا بیست‌پنج تومنی خرده‌هه موند و هرچی گشتیم پیدا نشد.
مرتضا هم چیزهاشو پیداکرد و راه‌افتادیم، رفتیم طرف خوابگاه.
صبح فرداش یادم می‌آد که نامه‌ای به مرتضا نوشتم.
تنها دو چیز از اون نامه‌ی معنوی یادم می‌آد. یکی اوّلش بود که بهش نوشته بودم: Congratulations Morteza
و یکی آخرش، که نوشته بودم: "گمان‌نکن که ما از دایره بیرون آمده‌ایم، چنین بیندیش که دایره بزرگ‌تر شده و ما اکنون نیز داخل آنیم."
که یعنی همه‌ی اون چیزهایی که عهد کرده بودیم توی دایره مقیّد بهش باشیم، همه‌ش رو باید پیش چشم خودمون داشته باشیم. هنوز دو روز از این قضیّه نگذشته بود، که خودم مهمترین عهد رو شکستم.
فکرکنم مرتضا هنوز این نامه‌ی مقدّس رو پیش خودش نگه داشته. نامه‌ای که تنها یادگار ما از ملکوت‌آسمان بود.

سه‌شنبه، مهر ۲۶، ۱۳۸۴

کلاس زندگی‌نامه‌نویسی

سوم دبیرستان که بودیم، یکبار معلّم فارسی‌مان از ما خواست که به عنوان تمرین، زندگی‌نامه‌ی یکی از مشاهیر را بنویسیم. یادم می‌آید رتبه اوّل کلاس‌مان (که الان در رشته‌ی برق تحصیل می‌کند.) زندگی‌نامه‌ی "اینشتین" را نوشته بود. رتبه دوم‌مان هم زندگی "مایکل فاراده" را نوشته بود. یکی "لوئی پاستور" را و دیگری که به موسیقی علاقه‌مند بود، زندگانی "علی تجویدی" را به رشته‌‌ی تحریر درآورده بود. این‌ها کسانی بودند که برای خواندن آن‌چه نوشته بودند احضار شدند.
بعد از این‌ها، آقا معلّم مرا احضار کرد. من دو تا زندگی‌نامه نوشته بودم. اوّلیش که نوشته‌ی اصلی‌ام بود، زندگی "عیسی" بود. دومیش که فرعی بود هم، زندگی "آقا محمّد خان قاجار" بود. که در واقع خلاصه‌ای بسیار کوتاه، از کتاب "خواجه‌ی تاج‌دار" نوشته‌ی "ژان گور" بود.
گفت: "بیا بخوان." گفتم: "اجازه ما نمی‌توانیم." گفت: "تو که زندگی‌نامه نوشته بودی؟ نه؟ زندگی‌نامه‌ی کی بود؟" گفتم: "آقا محمّد خان قاجار". بچّه‌ها هرّی زدند زیر خنده. آقا معلّم ، بچّه‌ها را نصیحتی کرد و به من گفت: "آخه از چی می‌ترسی؟ اینجا که کس غریبه نیست که رویت نشود. استاد و علّامه‌ای هم که اینجا نداریم، که بترسی گیر بهت بدهند. پس مشکل چیست؟" خودم هم نمی‌دانستم چرا نمی‌توانم نوشته‌ی خودم را برای جمع بخوانم. نمی‌دانستم از چه‌ چیزی می‌هراسم.
الان هم پس از پنج‌شش سال که از آن ماجرا می‌گذرد، هنوز هم می‌هراسم از این‌که خود را بخوانم.
در میان جماعت ِ فنّی‌ها خودم را غریبه حس می‌کنم. بگو کجا خودم را غریبه حس نمی‌کنم. هیچ جایی آرام و قرار ندارم. می‌هراسم از این‌که، بدان چه می‌اندیشم، اقرار کنم. می‌هراسم از این‌که بگویم من هنوز به دنبال عیسا شدن‌ام. در مسیری می‌روم که هر لحظه به خودم نهیب می‌زنم اشتباه است. این راه تو نیست. امّا چه کنم؟
تا کنون که دل به تقدیر داده‌ام، بی آن که چندان تلاش اضافه‌ای در کارم باشد. مدّت‌هاست که، نه پای پیش رفتن دارم و نه جرأت قدم پس نهادن و گام نهادن در مسیر نامعلومی دیگر. بدین سان کژدار و مریض قدم می‌گذارم. زندگی‌ام شده داستان "مجنون و خرش". ولی آخرش جای من بالای "دار" است. هم‌سفر شدن با عیسا و رفتن با حلّاج به "دارآباد".
"پس هر کس می خواهد با من بیاید، صلیبش را برداشته از عقب من بیاید."
متی، فصل 16، آیه‌ی24

پنجشنبه، مهر ۲۱، ۱۳۸۴

عدالت، فیض، شریعت و ایمان

مسئله‌ی "عدالت" و "فیض"، اساسی‌ترین اختلاف آیین‌های "مسیحیّت" و "یهودیّت" است. البته وقتی بحث از عدالت و فیض می‌کنم، مقصودم همان مفهومی است که در این دو دین برای عدالت و فیض قائل شده‌اند.

"عدالت" در یهودیّت (و به تبع آن مسیحیّت که از دل یهودیّت برآمده است)، مفهومی گسترده و وسیع دارد، و به معانی گه‌گاه گوناگونی به کار می‌رود. امّا غالبا به کلیّه‌ی اعمال صواب و نیکوی آدمی و یا کلیّه‌ی نیکویی‌ها اطلاق می‌گردد. نمونه‌های مؤیّد این مطلب در کتاب مقدّس زیاد است و در باور عمومی مسیحیان و یهودیان نیز این امر دیده می‌شود. این‌جا به یک مثال کوچک و دم‌دست بسنده می‌کنم.

"بلکه شریران در محکمه و گناه‌کاران در جماعتِ عادلان نخواهند ایستاد. زیرا که خداوند راه عادلان را پسندیده است امّا راه شریران ضایع خواهد شد." مزامیر داود- مزمور اول- آیه‌ی 5 و 6

"فیض" اما مفهومی است که نزدیک‌ترین معادل آن در اسلام را می‌توان "تکفیر" دانست.[1]

در مسیحیّت (به خلاف یهودیّت که اساسی‌ترین گامهای دینی در آن را اجرای شریعت یا همان عدالت‌نمودن تشکیل می‌دهد.‌)، اساسی‌ترین خواسته‌ی یک مسیحی و مقصود او از زندگی در این عالم یافتن "ایمان" است. امّا پیروان مسیح بر این عقیده‌اند، که آدمی هرگز به عدالتِ خویش قادر نخواهد بود ایمان خداوند را بدست آورد و همه‌ی کردار آدمی را در این جهت می‌دانند، که مگر دل خداوند را رحمی آید و به فیض خویش متاع ایمان را به آنها عطا فرماید. البته این طرز نگرش اختصاص به دسته‌ی خاصی از مسیحیان دارد که معتقد به گفتارهای پولوس و بخشش عمومی گناهان در صلیب عیسی مسیح هستند.

به گمان من تفاوت بارزی که در این دو گرایش دینی دیده می‌شود در همین "ایمان‌محوری" و "شریعت‌محوری" آن‌هاست. مسیحیّت قرون وسطایی نیز مسیحیّتی شریعت‌محور(و بیشتر مطابق دیدگاه پطرسی) بوده‌است.

امّا مگر تفاوت میان یک دین شریعت‌محور و یک دین ایمان‌محور در چیست؟
به گمان من تفاوت در آنجاست که، با رویکرد به مدرنیته، مدام از تعلّق خاطر افراد به دین شریعت‌محور کاسته‌می‌شود. این در حالی است که در مورد ادیان ایمان‌محور چنین واکنشی اتفّاق نمی‌افتد. و بدین لحاظ کارکرد دین در جامعه‌ی دارای دین "ایمان‌محور" محفوظ می‌ماند. این در حالی است که در جامعه‌های واجد دین "شریعت‌محور" هر چه سیر به سوی مدرنیته شتاب می‌گیرد، با فاصله گرفتن افراد از تدیّن، بنیان‌های اخلاقی موجود در جامعه در هم می‌ریزد و بدین شکل ایجاد بحران اخلاقی از دو جهت مشکل را افزون می‌کند. نخست فزونی‌بخشی بی‌نظمی و دیگر جلوگیری از تداوم "متجدّدسازی". (اینجاست که واکنش تعادلی می‌شود و البته چه تعادل قاراشمیشی، نه پیش می‌رود و نه پس‌برمی‌گردد!)

در امریکا 82 درصد از مردم خود را متدیّن می‌دانند. این رقم در انگلستان 55درصد، در آلمان 54درصد، و در فرانسه 48درصد است.[2] به نظر من صرف این‌که یک فرد با وجود همه‌ی جلوه‌هایی که از دنیای مدرن بر شخص خود احساس می‌کند همچنان خود را متدیّن بداند، به خوبی می‌تواند پایبندی اخلاقی جامعه را سامان بدهد. متحقّق ساختن این امر از نظر من تنها در دینی میسّر است، که شرایط دین‌داری را بیش از تاکید بر شریعت بر ایمان استوار سازد. و باز به گمان من تاکید بر فیض به جای عدالت، اساسی‌ترین رویکرد در ایمان‌محور نمودن تدیّن است.

----------------------------------------------------------------------------
[1] البته در تکفیر، یک‌سری اعمال ناصواب پاک می‌شوند و به جای آن‌ها اعمال صوابی در پرونده‌ی اعمال آدمی ثبت می‌گردد، و این با دیدگاهی که در مفهوم فیض مطرح می شود البته متفاوت است، چه در مفهوم "فیض"، اعطایِ "ایمان" و "قوّتِ روح" با وجود خطاهایِ بسیار ِ آدمی که به او این فیض تعلّق می‌گیرد، بیش از هر چیز مورد نظر است. امّا به هر روی فیض و تکفیر مفاهیمی تقریبا مشابه هستند. درباره‌ی فیض، سخنان شائول‌(پولوس رسول) خصوصا در رساله‌اش به رومیان، مؤیّد این نظر است.
[2] این آمار از کتاب زیر اخذ شده است:
مسیحیْت صهیونیست و بنیادگرای آمریکا، رضا هلال(نویسنده‌ی مصری)، ترجمه‌ی علی جنّتی، نشر ادیان.
(The Zionist and Fundamentalist Christianity of America, Reza Hela,Second Edition,2001l)

چهارشنبه، مهر ۲۰، ۱۳۸۴

درباره‌ی دعای سیفی ‌صغیر ( قاموس ) و مقدّمه‌ای بر بحث ِ "عدالت" و "فیض"

ماه مبارک رمضان است و موضوعی که به ذهنم می‌رسد، یک بررسی کوتاه درباره‌ی کتابی است که در این ماه معمولا در میان غالب ما (البته بیشتر منظورم پدرها و مادرهای ماست)، تنها مرجع رابطه با خداوندگار عالم است. دروازه‌‌های بهشت[1] (مفاتیح‌الجنان) کتابی بزرگ است، که اگر بخواهیم واقع امر را بگوییم، در کنار قرآن تبدیل به کتاب مقدّس ما شیعیان شده است.
از میان همه‌ی دعاهایی که در این کتاب آمده، من هر وقت کتاب را می‌گشایم، بی‌اختیار به سراغ یک دعای خاص می‌روم. نام این دعا "سیفی صغیر (و البته مشهور به دعای قاموس)" است. دعای "سیفی صغیر" تفاوت‌های بنیادینی با دیگر دعاهای مفاتیح دارد. نخستین تفاوت در آنجاست که سراینده‌ی دعا مشخّص نیست (به خلاف دیگر دعاهای مفاتیح که معمولا نَسَب به پیامبر اسلام یا ائمه می برند و در اکثر موارد نام سراینده دعا و سبب تکوین آن در ابتدای دعا آمده است.) دومین تفاوت در آنجاست که شیخ قمی در آوردن آن اکراه داشته است.
شیخ عبّاس خود می نویسد: "شیخ ثقه الاسلام نوری عطّر اللّه مرقده در صحیفه ثانیه علویّه آن را ذکر کرده و فرموده که از برای این دعا در کلمات ارباب طلسمات و تسخیرات شرح غریب است و از برای او آثار عجیبه ذکر کرده اند و چون من اعتماد بر آن نداشتم، ذکر نکردم و لکن اصل دعاء را ذکر می کنم، تسامحا و تأسیا بالطماء الاعلام و دعا اینست..."[2]

نکته ای دیگر اینکه از آنجا که نام دعا "سیفی صغیر" است، پیداست که دعای "سیفی کبیر"ی نیز وجود داشته و احتمالا در منابع اصلی دعا بوده، امّا شیخ از آوردن آن اهمال ورزیده است.[3]
و سومین و اساسی‌ترین تفاوت این که دعای سیفی، دل در مضامین عرفانی دارد و به گمان من همین عامل باعث گردیده که شیخ تنها "تسامحا" به آوردن آن در کتاب مفاتیح دست یازد و در آوردن آن در کتاب خود شک ورزد.

دعا با جملاتی آغاز می شود که بیشتر در متون عرفانی برای رابطه با خداوندگار بر زبان می‌آیند.
"رب ادخلنی فی لجه بحر احدیتک و طمطام یم وحدانیتک و قوّنی بقوه سطوه سلطان فردانیتک حتی اخرج الی فضاء سعه رحمتک و فی وجهی لمعات برق القرب من آثار رحمانیتک..."

شیوخ ایرانی هماره سعی کرده‌اند که فاصله‌ی خویش را از عرفان محفوظ دارند. و این تنها به خاطر "هراس از کفر گویی ناخواسته" ‌بوده است. و اساس همه‌ی تکفیرها ، رای به الحادها ، به دارآویختن‌ها و... به نظر من همین هراس بوده است. آن‌ها بیش از هر چیز التزام به فروع‌ دین را نشانه‌ی مسلمانی می‌دانسته و می‌دانند. نمونه‌اش این‌که، "حجه الاسلام احمد آکوچکیان" این نکته را که اقبال لاهوری ملتزم به نماز نبوده و بعد از دو سه روز کار مداوم، دو سه روز مداوم نیز می‌خوابیده است را از بزرگ‌ترین عیوب اقبال می‌دانست.

بحث را با نکته‌ای کوچک به اتمام می‌رسانم. به یکی از دوستان که نماز نمی‌خواند، گفتم: "روزه می‌گیری؟" گفت : "آری." گفتم: "چه تفاوتی بین این دو هست، که به یکی التزام می‌ورزی و در دیگری اهمال می‌کنی؟" گفت: "تفاوت عمیقی هست. من فعلا نمی‌خواهم مسلمان ِ ملتزمی باشم (و چنان به مناسک مسلمانی اهتمام ورزم که لااقل خود، خود را مسلمان بدانم.) اما اگر روزی نظرم تغییر کرد، جبران نماز آسان است، امّا این روزه را دیگر هیچ جوری نمی‌توان از عهده‌ی کفّاره‌اش برآمد."
و این نشان‌گر آن تفاوت بارزی است که دو دین ابراهیمی( "یهودیّت" و "اسلام")، با دیگر دین ابراهیمی ("مسیحیّت") دارند. قائل شدن به "عدالت" به جای "فیض". به نظر شما کدام یک "درست‌تر" می‌گویند؟ "عدالتیان" یا "فیضیان"؟
این را به عنوان مقدمه‌ای بر بحث "عدالت و فیض"، که به گمان من اساسی‌ترین اختلاف مسیحیت و اسلام است، داشته باشید، تا بعد که بیشتر به آن بپردازم.

-------------------------------------------------------------------------------------
[1]من ترجیح می‌دهم، به جای "کلیدهای بهشت‌ها"، عبارت "دروازه‌های بهشت" را در ترجمه‌ی "مفاتیح‌الجنان" به‌کار برم.
[2]مفاتیح الجنان، تألیف: حاج شیخ عبّاس قمی، مترجم: حجه الاسلام موسوی کلانتری دامغانی، ناشر: انتشارات فاطمه‌الزهرا قم، صفحه‌ی 177.
[3]البته این حدس من است و ممکن است درست نباشد، امّا قاعدتا باید چنین باشد. چون اگر "سیفی‌کبیری" در کار نبود، نام دعا "سیفی‌صغیر" نمی‌شد.

جمعه، مهر ۱۵، ۱۳۸۴

اخلاق نقد

جستاري در معرفي برخي از مسووليتهاي عمومي يک منتقد

یکی از دوستان عزیز نامه ای به من نوشته اند به این مضمون ( آنچه در زیر آمده است ) ، این نامه را عینا اینجا می آورم و فقط قسمتی را که نام ایشان آمده حذف می کنم :

در پي اظهار نظر استاد ملكيان درباره "تجدد ايراني" سخنان متعددي در نقد اين سخنان منتشر شده است كه از ابتدايي ترين اصول روش شناختي و اخلاقي برخوردار نيست .در صورتی که صلاح می دانید از این نوشته استفاده کنید .خواهشمند است در صورت استفاده از این مطلب از ذكر نام من خود داري كنيد .

اين جستار کوتاه ، پيشنهادي است در باره آنچه که يک منتقد بايد در نقد و بررسي متون همواره خود را ملزم به رعايت آنها بداند.
(1) باورها وعقايد beliefs خود و ديگران را مي توان به روشها و انواع مختلف بيان exposition ، تبيين explanation ، توصيف description ، تحليل analysis ، و تفسير interpretation کرد ؛ مي توان از آنها در مقابل ايرادات و اشکالات به روشهاي مختلف دفاع کرد ، براي نشان دادن درستي ، يا نادرستي آنها از انواع استدلال ( تمثيلي، استقرايي، و قياسي) استفاده کرد ، و يا ، آنها را مورد نقدcritic و ارزيابي قرار داد . اين جستار فقط به يکي از اين موارد ، يعني مقام نقد ؛ و از ميان مباحث و مسائل و روشهاي مطرح شده در رشته هاي علمي disciplin، تنها به ذکر برخي از وظايف عمومي اي که يک منتقد به هنگام نقد ملزم ( الزام اخلاقي) به رعايت آنها است ، و غالبا به ساختار و چگونگي ارائه مطالب اختصاص دارد اکتفا مي کند .
(2) هنگام مواجهه با عقايد و باورها ، اگر قصد نقد و بررسي داريم ، بايد چهار مقام را از يکديگر تفکيک کنيم . خلط آگاهانه ميان اين چهار مقام علاوه بر خطاي معرفتي و روش شناختي ، يک خطاي اخلاقي نيز محسوب مي شود . به بيان ديگر ، اگر کسي به عنوان يک باور مدعي شود که " الف ، ب است " ، و آن را براي من اظهار کند ، و اگر من در برخورد با اين مطلب قصد داوري داشته باشم ، بايد چهار مقام را از يکديگر تفکيک کنم :
1-2. چرا مخاطب من داراي اين عقيده شد که " الف ، ب است " . چه اوضاع و احوالي دست به دست هم دادند که صاحب اين باور به آن معتقد شد . اين مقام به علل تکوين يک باور در ذهن و ضمير انسان مي پردازد . موضوع دو بخش از دو رشته علمي جديد التاسيس روزگار ما ، يعني، روانشناسي معرفت و جامعه شناسي معرفت ، تحقيق در باب علل و عوامل شکل گيري يک باور در ذهن و ضمير يک انسان يا جامعه است . برخي از اين عوامل عبارتند از : القائات دوران کودکي ، تبليغات propaganda ، ترس ، طمع، عشق، نفرت، منفعت فردي ، منفعت جمعي ، استبداد ، قدرت ، و استدلال ؛
2-2. چه علل و عواملي دست به دست هم مي دهند که فردي باور خود ورا با ديگران در ميان بگذارد و آنها را از باور خود مطلع سازد ؟ ، هر فردي ممکن است داراي هزاران فقره باور باشد ولي آنها را اظهار نکند . چه علل و عواملي باعث مي شوند که انسان باورهاي خود را اظهار نکند و آن را در درون خود پنهان نکند ؛
3-2. باور به " الف، ب است " ، با قطع نظر از هر علتي که در زندگي يک شخص شکل گرفته باشد ، و با قطع نظر از هر علتي که شخص آن را اظهار کرده باشد ؛ آيا مطابق با واقع است يا خير؟ صادق است يا کاذب ؟ ؛ آنچه در اين مقام مهم است ارتباط گزاره proposition با عالم واقع است ، در حالي که مقام اول و دوم مربوط به ارتباط گزاره با قائل آن گزاره بود ؛
4-2. باور ، به هر علتي که مي خواهد در ذهن و ضمير يک فرد يا جامعه شکل بگيرد يا نگيرد ، و به هر علتي که اظهار بشود ، صادق باشد يا کاذب ؛ اگر مورد اعتقاد فرد يا جامعه اي قرار بگيرد ، چه آثار منفي يا مثبتي بر اعتقاد به اين گزاره مترتب مي شود ؟ ، آيا آثار مثبت آن بيشتر است يا آثار منفي ؟
ادامه ی مطلب ....

پنجشنبه، مهر ۱۴، ۱۳۸۴

نجات بشر

از دیرباز ، شاید به قدمت وجود آدمیزاد در این کره ی خاکی ، انسانهای زیادی پا به عرصه ی وجود گذاشته اند ، که بزرگترین هدف ِ خویش را " نجات جان و فکر بشر از گمراهی" قرار داده اند .
دو سه روز پیش فیلم "ژاندارک" ، محصول 1948 ، به کارگردانی "فلمینگ" را سینما چهار ، پخش می کرد .یک نکته ی جالب در مورد ِ این "ابرشخصیتهای تاریخی" که از دید سینما ، زندگی معنوی شان پر اهمیت محسوب شده ، این است که در مورد هر کدامشان دو سه تا فیلم ساخته شده و هر یک با زاویه ی دید خاصی زندگی آنها را مورد بررسی قرار داده است .
از بین اینها دو سه تا برای من خیلی شاخص بوده اند و با دقت نظر زیادی آنها را دنبال کرده ام . یکی "فرانچسکو" ، یکی " مسیح" ، و یکی هم همین "ژاندارک" . قصد دارم اگر فرصتی دست داد ، حاصل تامّل ِ خود ، بر این فیلمها را شرح بدهم و خصوصا درباره ی فیلم "آخرین وسوسه ی مسیح" که به گمانم تا کنون ، هفده ، هیجده باری آنرا دیده ام و هربار نکته ای تازه دریافته ام ، اندک توضیحی بیاورم . بگذریم و برسیم به "اندیشه ی نجات بشر" .
از انبیا و اولیا و مرشدان و صوفیان گرفته تا فیلسوفان و متکلمین و ... ، خواستگاه همه ی اینها ، همین "نجات بشر" بوده است . همه ی اینها دل در گرو "نجات بشر از گمراهی" داشته اند .
نکته ی جالب اینجاست که همه ی اینها بی آنکه بدانند ، اعتقاد به "اصالت باور" داشته اند ، یعنی اینکه ریشه ی گمراهی بشر را در باورهای او می دانسته اند و بدین سبب تلاش همه ی آنها ، بیش از هر چیز ، مصروف تغییر باورهای بشری شده است .
اما در اینجا می خواهم به دو چیز بپردازم . نخست آنکه چرا کسانی پیدا شده اند که دعوی داشته اند ، ارمغان نجات را برای آدمی به همراه آورده اند ؟و دوم اینکه حاصل ظهور منجیان برای بشر چه بوده است ؟

در پاسخ به سؤال نخست ، به نظر من ، آدمی از ابتدا در خود نیاز به نجات را احساس می کرده است . این احساس نیاز ، غالبا در گفتمان اندیشه ها به بروز و ظهور می رسیده و می رسد . و در قالب همین احساس نیاز بوده است که کسانی هم که این نجات را در خویش می یافته اند ، مسئولیّت ِ رساندن آن به دیگران را نیز ، بر دوشهای خویش احساس می کرده اند .
اما چرا آدمی مدام به نجات می اندیشد ؟ به نظر من هراسی که انسان به خاطر انسان بودنش ، همیشه آنرا احساس می کند ( که به گمان من هراس و حسرت ِ از دست دادن ِ زندگی است ، و اینکه انسان خویشتن را و آن چه در اختیارش قرار گرفته را ، بسیار کمتر از آن چیزی که می باید به آن می رسیده می پندارد . ) باعث می گشته و می گردد تا نجات خویش را در بیرون خویشتن جستجو کند . حتی آن هنگام که کسانی تلاش در نجات خویش با تامّل به درون خویشتن داشته اند ، بیشتر به آن جنبه هایی از خویش چشم امید داشته اند که در حال عادی خارج از دایره ی خویشتن شان بوده است . یعنی به ساحت هایی از فکر ، اندیشه و روحشان که در حال عادی دستشان از رسیدن به آنها کوتاه است . می خواهم بگویم که انسانها حال عادی خویش را ، هیچگاه ، حال ِ آرامش و نجات نمی دانسته اند .

اما در مورد دوم و اینکه ظهور منجیان و راهی که هریک پیش پای آدمی نهاده اند ، چه حاصلی برای بشر به همراه آورده است . پاسخ به این سؤال را من وامی گذارم به سؤالی دیگر : " آیا صرف اینکه شما در زندگی پیروی از منجی خاصی را پیشه کرده اید و تلاش نموده اید رهاورد او را در ساحت باور خویش جایگزین سازید ، شما را از پیروان منجیی دیگر متمایز نموده است ؟ " . همه ی ما می دانیم که هرگز هیچ منجیی این باور را اشاعه نداده که تنها پیروی از اوست که راه رستگاری و نجات را بر انسان هموار می سازد و هر آنکه طریق آن منجی را بپذیرد به نجات ابدی رسیده است .
البته شاید مسیحیان را کسی از این لحاظ متمایز بداند ، که معتقدند ، "همه ی مسیحیان در خو ن عیسی نجات یافته اند و گمراهیی از برای آنها نیست ." . اما پاسخ این اشکال در اینجاست ، که مسیحیّت نیز با تقسیم پیروان خویش به واقعی و غیرواقعی ، راه چنین استدلالی را بر خویش می بندد .
نمی توان به شکل قطع گفت ، اما منصفانه اگر بخواهیم قضاوت کنیم ، از میان پیروان هر منجیی کسانی یافت شده اند که آن "نجات معهود" را در خویش یافته اند و بسیاری نیز آنرا درنیافته اند . بنابراین هیچیک از رهاوردهای نجات ، رهاوردی خالص و همه گیر ، که بتواند انتظاری را که از منجی می رفته است برآورد ، نبوده است .
بنابراین از نظر من اندیشه ی انتظار برای ظهور منجی ، یا پیروی از کسی که انسان نجات را در او یافته است ، حُسنی است ، بزرگ ، پیش برنده و البته آرامش بخش . اما چنانکه تاکنون هیچ منجیی ، آن انتظار معهود از منجی را برنیاورده است ، از این پس نیز چنین چیزی اتفاق نخواهد افتاد .

پنجشنبه، مهر ۰۷، ۱۳۸۴

قلم‌شناسی یا به عبارت بهتر سبک‌شناسی

بعضی اوقات آدم آنقدر بیکار می شود که دیگر هر کتاب ِ در دسترسی را ، برای خواندن دست می گیرد . امروز که خانه ی خواهرم بودم ، دیدم در قفسه ی کتابشان چیز دندانگیری نیست ، به جز یک کتاب به نام : "علم چیست؟ فلسفه چیست ؟" نوشته ی "ح . ستوده ،" ! ، چاپ عهد بوق ( نشر دفتر کتابهای اسلامی ) (1) ، از این کتابهای بیست ، سی ریالی که پیش از انقلاب با نام مستعار چاپ می شده است .

تا حالا فکر می کردم فقط یک نفر کتابی با این عنوان دارد (حضرت دکتر سروش خودمان )، اما دیدم این عنوان توجه شخص دیگری را نیز جلب کرده است . چون تا کنون دستم به کتاب دکتر سروش نرسیده بود و این مبحث برایم از زبان یک نفر دیگر جالب می نمود ، و نیز بعدا برای مقایسه ی دیدگاه او با دکتر سروش در این موضوع به کار می آمد ، شروع کردم به خواندن .

اولین نکته ای که در صفحه ی اوّل نظرم را جلب کرد ، این بود که نویسنده در پیش گفتار مرتبا به جای "من" ، "ما" بکار برده . این که چرا آن موقع ملت ما عادت داشته اند ، به جای تکیه بر فردیت ، خود را در قالب جمعی جا کنند ، نکته ای تامل بر انگیز است و در عین حال ، نشان دهنده ی تاثیر نگرشهای فکری داغ آن روزها ، بر افکار همه ی آنهایی که در آن روزها می اندیشیده اند ، حتی آنها که خیلی سعی می کرده اند ، دوری خود را از آن نحله های فکری حفظ کنند .

به صفحه ی سوم و چهارم نوشته که رسیدم ، به دو سه جمله برخوردم که کاملا ماهیت نویسنده را آشکار می کرد .
نمونه اش این : " ... باید از همین جا به هوش بود که فروشنده ی متاع پوزیتیویسم نباشیم ..."
یکی دیگر : " ... همه ( ی عرفا ) خرد قالب ساز زبان پرداز را ملامت و مذمت می کرده اند ... "
پیش تر که برویم ، آنقدر اشعار مولوی در کار می آید که دیگر برای خواننده شکی نمی ماند ، که این همان دکتر سروش خودمان است .

اینجا بود که اصلا موضوعی که در ذهنم بود تغییر کرد و شد "قلم شناسی" .

اینکه هر فردی خصوصیات زبانی منحصر به فردی دارد ، که فارغ از موضوع نوشته ی او و دیدگاههای فکری اش ، آثار او را از دیگر نویسندگان بارز می سازد ، موضوع جالبی است برای تحقیق .
مرحوم دکتر شریعتی ، در یکی از کتابهای خود (2) ، به این موضوع اشاره کرده بود و گفته بود یکی از کاربردهایی که کامپیوتر می تواند در عرصه ی علوم انسانی ایفا کند ، همین تشخیص اصل بودن نوشته های مشکوک یک نویسنده با توجه به خصوصیات بیانی و چارچوب زبانی است که او در نوشته هایش دارد . تاکید دکتر شریعتی بیشتر روی دفعات تکرار کلمات مختلف در نوشته ی یک فرد بود .
اما آنچه من می خواهم به آن بپردازم ، دو چیز است . یکی اینکه : " آیا می توان بین میزان تغییرات چارچوب زبانی یک نویسنده ، با میزان تحولات فکریی که در طول زمان داشته ، ربط و نسبتی برقرار کرد ؟ " ، و دیگــر اینکه : " کثرت نوشتن ، تا چه حد در بدست آوردن شیوه ی نوشتاری منحصر به فرد و ثبات این چارچوب زبانی موثر است ؟"
زیاد امیدوار نیستم ، ولی به نظرم بشود از دل همین فکر یک پروژه برای "سیستم های خبره " (3) در آورد .

پی‌نوشت دیرهنگام:
آن‌گونه که آقای جامی فرموده‌اند: "مبحث قلم شناسی به لحاظ علمی با عنوان "سبک شناسی" شناخته می شود که در ايران استاد بهار و استاد شميسا به آن شهره اند. دکتر شفيعی هم در اين مبحث يد طولا دارد اما هنوز کتابش را منتشر نکرده است. البته سبک شناسی در اصل به حوزه ادبيات تعلق دارد ولی دايره مباحث آن فراتر از شناخت سبک های کلاسيک شعر است و اصول نظری سبک شناسی را می توان در همه حوزه ها به کار برد مثلا در سينما يا موسيقی و نقاشی و معماری و مانند آن. ولی به هر حال قلم شناسی به قول تو، نام ديگر همان سبک شناسی ادبی است چون به حوزه زبان مربوط می شود. به هر حال اصل اصيل سبک شناسی بسامد يا فرکانس تکرار است که طبقات و ميزان و انواع هر مجموعه تکرار به سبک معينی می انجامد. شميسا و شفيعی کدکنی به اين موضع بسط کافی داده اند."

-----------------------------------------
1) علم چیست فلسفه چیست ، ح- ستوده ، چاپ اول دیماه 1357 ، دفتر کتابهای اسلامی ، Islamic book service ,189E Balham High Road , London , S.W. 12. England .
2) چون مطلب را چند سال پیش خوانده ام و فیش برداری هم نکرده ام ، نام کتاب یادم نمی آید . اگر دوستان اطلاع دارند این مطلب در کدام کتاب آمده بفرمایند تا اصلاح کنم . کنار این مطلب یک نمودار نرمال ، که مربوط به آیات درباره ی جنگ در سالهای هجرت پیامبر بود ، کشیده شده بود .
3) سیستمهای خبره ، به دسته ای از نرم افزارها گفته می شود ، که می توان از آنها به عنوان جایگزینی برای متخصصین یک فن استفاده کرد و قادرند با کاوش داده ها ، تصمیم گیری کنند .

سه‌شنبه، مهر ۰۵، ۱۳۸۴

مدرنیته و تقلید ستیزی

غالبا هر جا تعریفی از مدرنیته ارائه می شود ، نخستین ویژگی مدرنیته را "عقل گرایی" ، قلمداد می کنند . و این عقل گرایی مصادف است با احتراز از "تعبد و تقلید" در هر شکل . بنابراین بارزترین ویژگی مدرنیته این است که با هر گونه تقلید و تعبد مبارزه می کند . آیا واقعا این طور بوده و هست ؟ این پرسشی است ، که پس از بحث با صاحب سیبستان درباره ی "سخنرانی سروش درباره ی تشیع و دموکراسی " ذهن مرا بسیار به خود مشغول کرده است .
جمله ای که توجه "رضا داوری" را جلب کرده بود و آنرا در مقاله ای با عنوان "دین و تجدد" در مجله ی نقد ونظر آورده بود ، از نظر من هم در فهم این مسئله جالب و شنیدنی است : در یکی از مغازه های پاریس تبلیغی به این صورت نوشته شده بود : " طبق مُد زندگی کنید و در انتخاب لباس و وسایل شخصی ذوق و سلیقه ی خود را داشته باشید."
مهدی جامی نیز معتقد است : "کنار گذاشتن تقليد غيرممکن است. جوامع غربی بيشتر از جوامع سنتی مقلد نباشند کمتر نيستند نوع تقليد فرق می کند. اسم دين ندارد. اما روش تقليد برجاست. کتاب چشم اندازهای اسطوره ميرچا الياده را بخوان تا ببينی چگونه همه آن اصول کهن که جامعه مدرن فکر می کند کنار زده است هنوز هم به صور و نامهای جديد جاری است. نمونه ساده اش مدهای مختلف است از لباس تا فکر! "
اما لازمه ی فهم اینکه مدرنیته ، "تعبد ستیز" است یا "تعبد گرا" ، آن است که ، اولا تعریف مشخصی از آنچه از آن به عنوان "مدرنیته" تعبیر می کنیم ، ارائه دهیم و ثانیا "گستره تاثیر گذاری" این عنصر را مشخص کنیم . مورد نخست یکی از مشکلات اساسی ماست . هیچ تعریف دقیق و جامعی از مدرنیته در دست نداریم .
اصولا هنوز اینکه ماهیت مدرنیته چیست ، بر غالب ما روشن نشده است . آیا مدرنیته یک "فرآیند تاریخی" است ؟ یا یک "نگرش فلسفی" ؟ یا "ایدئولوژیی در برابر دین"؟ غالبا وقتی می خواهند مدرنیته را مطرح کنند به برخی ویژگیهای اساسی آن تکیه می کنند . مانند : "عقل گرایی ، انسان گرایی ، فرد گرایی و تجربه گرایی . " اما مدرنیته تا چه حد واجد این ویژگیها بوده و این خصوصیات چه تاثیری در "مدرنیزاسیون" ِ ملتها و تمدنها داشته است ؟
در این شرایط ، هر کسی استنباط خود را از این واژه ی ابهام برانگیز دارد و بر همین مبنا به بیان نظریات خود در باب "نسبت مدرنیته و امور دیگر" می پردازد .
واقعیت این است که لازمه ی تقریب به مفهوم مدرنیته نیازمند یک "نگرشی تاریخی و ژرف " به "غرب" است . اما نگرش تاریخی دارای مشکلات فراوانی است ( به واسطه ی "عدم قطعیت" ِ بالایی که در مطالعات تاریخی وجود دارد ) ، و در بسیاری موارد قادر نیست ، راه درستی را پیش پای محقق تاریخی قرار دهد .

دوشنبه، مهر ۰۴، ۱۳۸۴

جایگاه روشنفکر کجاست؟

"اگر افقهای دور را می بینم ، بدین خاطر است که بر دوش بزرگان ایستاده ام . " نیوتن
در بحثهای فراوانی که تا کنون در زمینه ی جریان روشنفکری صورت گرفته است ، هنوز جایگاه روشنفکر و به حسب آن ، وظایفی که برای او مترتب است ، به درستی مشخص نشده اند . به گمانم ، بحث بر انگیز ترین مناقشه ها یی که در زمینه ی روشنفکر ، جریان روشنفکری و مسائل مختلف پیرامون آن صورت می گیرد ، ناشی از اختلافی است که بر سر جایگاه روشنفکر و جریان روشنفکری ( در عرصه ی علوم انسانی و ورای آن ، و در ساختار کلی جامعه ) وجود دارد . هر کس با پیش زمینه ی خود جایگاهی برای روشنفکر در نظر می گیرد و به تقسیم بندیی در این باره دست می زند ، که دیگران آنرا با توجه به پیش زمینه هایی که دارند ، مردود می شمرند .
برخی جایگاه روشنفکر را واسطه ی بین عالِم و عامی و راه انتقال فرآورده های علوم به سطح عمومی جامعه دانسته اند .
اما به گمان من چنین جایگاهی علی الاصول ، نه در جامعه مورد نیاز است و نه هیچیک از روشنفکران تا کنون برای خویش چنین جایگاهی دیده اند . (و نه به واسطه ی چنین بینشی وظایفی که با در نظر گرفتن چنین جایگاهی بر روشنفکر مترتب می شود ، را بر عهده گرفته اند . ) به نظر من ، روشنفکر کسی است که از ورای علوم انسانی و با آگاهی از مجموعه ی پیشرفتهای این علوم و احاطه ی کلی بر آنها ، قادر است افقهای پیش رو را ببیند و بدین واسطه خط سیر کلی محققین و اندیشمندان را جهت دهد و راههای پیش رو را در جلوی آنها بگشاید . (1)
نخستین بار تعبیر درخت علوم را از زبان یکی از دوستان که سخنهایی از دکتر مجتبایی را نقل می کرد ، شنیدم . دکتر مجتبایی تاکید کرده بود ، که برای یافتن چیزهای نو شما مجبورید ، در شاخه های مختلف علوم ، مدام گردش کنید و از این شاخه به آن شاخه بپرید ، تا آنکه خود توفیق یابید شاخه ای کوچک بر این درخت تنومند بیفزایید . به گمان من روشنفکر آن کسی است که شاخه ی اصلیی ، که جهت رشد آینده ی این درخت علوم است ، را معرفی می کند و آنرا به پیش هم می برد . وقتی ایجاد شاخه ای کوچک ، نیاز به آگاه شدن از شاخه های مختلفی دارد ، قطعا در کار روشنفکر نیاز به بررسی وسیع بسیاری از شاخه ها وجود دارد . (2)
---------------------------------------------------------------------
(1) این مطلب با توجه به شکل کلی تحلیل مسائل و سلسله مراتب این تحلیل (solution ,method , methodology, philosophy and approach detection ) ، ( که خود با در نظر گرفتن سلسله مراتب کلی دانش ( data , information ,knowledge , wisdom) به وجود آمده است ) ، به گمان من ، هم در عرصه ی علم (و نیز در عرصه ی فرهنگ و تمّدن ) مورد نیاز بوده است و هم توجه غالب روشنفکران را می توان به همین بحث معطوف دانست . در فرصتی دیگر به بررسی سلسله مراتب تحلیل مسائل خواهم پرداخت .
(2) به برخی روشنفکران ما این ایراد را می گیرند که در عرصه های مختلف علوم وارد می شوند و به اظهار نظر می پردازند . به نظر من مطابق آنچه در بالا گفته شد لازمه ی کار روشنفکر بررسیدن مسائل مختلف در زمینه های گوناگونی است که به نحوی به زمینه ی مورد بررسی روشنفکر مربوط می شود . در تحقیقی که توسط یک گروه ایرلندی در زمینه ی رای گیری اینترنتی انجام شده بود ، دیدم که به واسطه ی ارتباط این مبحث ، آنها به بررسی تاریخچه و فلسفه ی رای گیری ، و در کنار آن تاریخچه و مباحث دموکراسی پرداخته بودند . به گمانم فقط در بررسی فلسفه ی دین ، ما از عرصه های جامعه شناسی ، روانشناسی ، معرفت شناسی و بسیاری دیگر از شاخه های دیگر سر در می آوریم ، بنابراین این ورود به شاخه های مختلف دلیل بر ضعف اندیشه نیست و لازمه ی قوت گرفتن آن است .

جمعه، مهر ۰۱، ۱۳۸۴

انگلیسی مرا rape کرده است

"انگلیسی مرا rape کرده است " (1) عنوان ِ نگاره ای است ، از خانم "فرشته مولوی" . نمی دانم می توان این نوع نوشته ها را نیز مقاله نامید یا نه . در هر حال به نظر من این طرز نگرش ، شکل جدید و البته بسیار جالبی است برای تفهیم مطلب در قالبی جذاب و نو . می خواستم در مورد ِ آنچه می خواسته بگوید ، توضیحاتی بدهم ، اما دیدم بهتر است خودتان آنرا بخوانید تا همان جذابیتی را که برای من داشت ، برای شما هم داشته باشد .
این روزها شاید دیده اید که از زبان فلسفه ای و کلامی خیلی شاکی شده ام . بعضی حرفهاست که نمی توان آنها را به این شیوه به خوبی انتقال داد . حداقل اثر گذاری مورد انتظار را روی خواننده ندارد . می خواستم بعضی حرفها را در قالب داستان بزنم ، ترسیدم در این مورد قلم ِ ضعیفم آنقدر رُخ نمایی کند ، که جایی برای درک ِ اصل مطلب نماند . ضمن اینکه با ساختار ها و روشهای طرح داستان هم هنوز آشنا نشده ام . انتخاب زبانی که بتواند قدرت کافی را برای انتقال مطلب داشته باشد ، شده است دغدغه ی این روزهای من . به یاد این نگاره افتادم که آنرا اوایل تابستان خوانده ام ، به نظرم زبانی که برگزیده ، از این حیث قابل اعتنا و در خور توجه است .
-----------------------------------------
(1) هر چه گشتم لینک این نوشته را در وب پیدا نکردم . نمی دانم بچه های دانشگاه از کجای "سایت سخن" این مطلب را دانلود کرده اند. دیدم بهتر است ، دردسر ندهم و خودم آنرا آپلود کنم . فقط بدانید که اصل مطلب را بچه ها از سایت سخن برداشته اند .

سه‌شنبه، شهریور ۲۹، ۱۳۸۴

باطری را آزاد کن

می گویند : " مردی را غلامی بود . روزی او را فرستاد تا گوشتی بخرد و از آن خورشی سازد و به او وعده داد که اگر چنین کند ، غلام را آزاد سازد . غلام چنین کرد ، اما مرد آنروز خورش را خورد و گوشتش را گذاشت . فردا به غلام گفت : اگر از این گوشت ( که از دیروز مانده بود ) ، آبگوشتی بسازی ، تو را آزاد می سازم . غلام چنین کرد ، اما مرد از آبگوشت ، گوشتش را باقی گذاشت ، برای فردا . القصه هر روز کار غلام پخت غذایی با این گوشت مانده از روزهای قبل بود ، به امید آزادی . یکروز غلام نزد آقا آمد و گفت ، آقا قربانت گردم . من از خیر آزادی خود گذشتم ، این گوشت فلک زده را آزاد کن. "
پدر ما را "ژیان"ی است ، وامانده از عهد قدیم . با یک باطری ِ از بیخ سولفاته . یک دستگاه شارژر هم گذاشته است گوشه ی خانه . هر روز این باطری را شارژ می کند . بعد برمی داریم ، می آریم می بندیم روی ژیان . باطری بدبخت یکی دو "اِهِن اوهون" می کند ، ولی بیچاره دیگر تاب روشن کردن ِ ماشین ( ببخشید ژیان ) را ندارد . بعد من باید تنها ، یا همراه یکی از پسرعموهایم ، این ژیان را هُل بدهیم ، از این طرف به آن طرف . دیروز به حضرت پدر گفتم : "بابا جان ما را که رها نمی کنی ، اقلا این باطری بدبخت فلک زده را رها کن . بیچاره را دیگر عمر به پایان رسیده . به جنازه اش هم رحم نمی کنی؟" .
اینجا نمی دانم چه جوری شد که ، به یاد شعر مرحوم ملک الشعرای بهار افتادم ، که البته دوستان آنرا اندکی واگردانده اند : " من نگویم که مرا از قفس آزاد کنید --- قفسم برده به باغی و درش باز کنید"
برگردیم به سراغ ژیان ، موجودی عجیب که تنها در اقلیم پر برکت "اصفهان" نسل مبارکش از انقراض در امان مانده است .
حکایت این ژیان ، هم حکایتی سخت عجیب است . به قول یکی از بچه ها ، "اول آبرویت را از بیخ می برد و بعد خودت را ... تازه اگر ببرد . " بسیار گفته اند ، در شباهت "ژیان" و "شلوار زیر" ( یا به قول خودمان زیر شلواری ) و برایش ذکر مصائب کرده اند و اشک و ناله نموده اند . لیک دل ِ سخت ِ مردمان ِ این قوم ( همان اصفهانیون ) ، یک لحظه از این موجود بی آزار ( ارواح ِ شکمش ... ، خودم که به خونش تشنه ام ، این سفّاک ِ ظالم را ) ، غفلت نورزیده است و مهرشان از برایش یک لحظه نجنبیده است .

علاوه بر روایات بسیاری که در "مُهمَل التواریخ الایام" از برای ژیان و در منقبت و مصیبت آن ذکر کرده اند ، چندین روایت خاصّه از برای این "ژیان ما" سروده اند . من چون بر برخی ، اعتماد نداشتم ، تنها آنچه به چشم خویش دیدم در تذکره می آورم . باری ...
آن شمس الراکبین ، و انیس المستضعفین ، سید ابناء السبیل و وارٍث اَنهار السلسبیل . اعلم الزاهدین و افضل الساکتین ، اصل میراث نعمت الله ، ژیان ِ حَج فضل الله . خداوند درجات عالیش را متعالی کناد . در فضیلت و منقبتش همین بس که بارها مَرکب ِ بیش از 12 نفر گشته و حمّالی ِ محموله های 500 کیلویی سیمان و سنگ و ... کرده است . بسا نزدیک است ، که در این "زُهد ورزیها" و "رنج کشی ها " به درجه ی "معراج ِ تامّه" نائل آید .

خوب دوستان ! از شوخی که به درآییم . این هم یکی از اَشکال ِ بروز مدرنیته وعقیم ماندن آن در جوامع سنتی است . تحلیلش چون خیلی عجیب و غریب می شود ، بماند با خودتان .

وسلام علی من دَرَک احوال الهالّین ( هُل دهندگان )

شنبه، شهریور ۲۶، ۱۳۸۴

زوال تمدن ایرانی

مولوی داستانی نقل می کند ، به این مضمون که ، " پیری نزد طبیبی رفت و یک یک دردهای خود را نزد او بر می شمرد ، طبیب هم در پاسخ به هر درد ، علت آنرا پیری بیمار می دانست و هیچ علاجی را برای آن به دست نمی داد . دست آخر پیرمرد برآشفت و با عصبانیت گفت : آخر تو چه طبیبی هستی ؟ هیچ چیزی غیر از این نکته نمی دانی؟ طبیب گفت : این زود بر آشفتن تو نیز ، به خاطر پیری است . "
تمدن ایرانی آن چیزی است که در روح جمعی ایرانیان جلوه یافته است . این روح جمعی اصلی ترین ویژگیهای یک ایرانی را شکل می دهد . به گمان من بارزترین خصیصه ای که در حال و احوال امروز ِتمدن ایرانی دیده می شود ، پیری این تمدن است .
ناتوانی در نگرش درست به واقعیات ، برقراری ارتباط با دیگران ، نقد و اصلاح خویشتن . ( که البته منظور من وجود این ویژگیها در انفاس ایرانیان است ) . روی آوردن به پندنامه ها و گفتارهای نصیحت گونه ، و برآشفتن های زود هنگام روح جمعی ایرانی ، همه و همه نشان دهنده ی کهنسالی تمدن ایران است .
آنچه بیشتر این ویژگیها را در برابر دیدگان بارز می کند ، قرار گرفتن این تمدن در میان تمدنهای جوانی است که هرگز سعی در همزیستی مسالمت آمیز با این تمدن کهنسال نداشته اند و بر قامت او به درستی ننگریسته اند .

آنگونه که بیشتر دیده اید برای جامعه شناسان پدیده هایی چون بروز انقلاب در جوامع ، که بسیار تعیین کننده و در عین حال در نمونه های معدود و انگشت شمار روی می دهند ، از اهمیت فراوانی برخوردارند . باز هم به گمان من ، برای کسانی که می کوشند نگرشی همچون نگرش جامعه شناسانه به تاریخ داشته باشند ، بررسی دوره ی زوال یک تمدن بزرگ می تواند ، واقعیات بسیاری را که تا کنون از نگرشهای تاریخی مغفول مانده را نشان دهد و حقایق فراوانی را آشکار سازد . خصوصا که این دوره ی زوال در پیش چشمان آدمی در حال سپری شدن باشد . از این نظر بررسی زوال ایران و تمدن ایرانی ، که در برابر دیدگان ما در حال سپری شدن است ، یکی از بهترین موضوعات برای بررسی تاریخی می تواند باشد .
-----------------------------------
پی نوشت :
موجز نویسی وبلاگی گاهی باعث می شود ، آدم آنقدر قسمتهای مختلف اندیشه اش را بخورد ، که حتی قسمتهایی از اصل آنچه را که می خواسته باز گوید ، در پس پندار بماند . خواستم بگویم اگر می بینید ، این مطلب اخیر از انسجام کافی برخوردار نیست ، بدین خاطر است که اندیشه ای که در قالب فکری سنتی و دراز گوییهای ذهن ِ این چنینی شکل گرفته ، در قالب زبان ِ وبلاگی ، مجال نشان دادن تام و تمام خود را نمی یابد .