پنجشنبه، شهریور ۰۲، ۱۳۸۵

یک‌سالگی

به لحاظ آماری، با احتساب این مطلب، در این یکسالی که در کنارتان بوده‌ام، 84 مطلب اصلی نوشته‌ام و 136 مطلب در بخش دیدگاه آورده‌‌ام و 416لینک هم در ثمرات وبگردی. شاید در پایان همه چیز، تنها "اعداد" هستند که نشانه می‌شوند و واجد اطلاع قابل حصول. امّا ثمرات درگیر کردن ذهن با وبلاگ، برای من، به شکلی ملموس، بسیار بیش از آنچه اعداد نشان دهند، بوده‌است. و مگر نه اینکه برای همه‌ی ما این‌گونه بوده است.
«و این یَک‌سالی کَه... در کَنارَتان بودیم... هَمَه پُر از شور و نَشاط بود و... امید بَه زَندَگی... امیدواریم کَه... ارتباط ما... با این‌ها قطع نَشَد... و در خَدمتَ... شما بَمانیم... و این حضورَ مستورَ ما... در این عرصَه... برقرار بَماند... و صلّ الله علی محمّدٍ و آله اجمعین. و جمیع انبیاء و المرسلین. والملائکة المقربین. و...
تمام شد، فصل نخست از این کتاب، به قلم بنده‌ی خائفِ سراپا تقصیر، محسن ابن فضل‌الله.»

چهارشنبه، شهریور ۰۱، ۱۳۸۵

حرفِ منطقی بی در و پیکر

(اگر فرصت ندارید، از خواندن قسمت I صرف نظر کنید. اگر خیلی فرصت ندارید، از بخش II هم می‌شود صرف نظر کرد!)
I سخن که به آنجا رسید لطیف گفت: «زیاد به دانایی فکر نکن. آشفته نباش. از شرایط استقامت، ایستادن بر یک حکم و عدم جسارت بر پرسیدن درباره‌ی آن است. بنابراین اگر کسی استقامت کند، تقدیس کرده و به قول خودت تعبد ورزیده. حتماً می‌دانی که شرط اول فهم، استقامت است و بدون آن هیچ چیزی فهم نمی‌شود. درست است که استقامت، به این خاطر، چیز خوبی نیست، اما چاره‌ای غیر از آن هم وجود ندارد.
خیلی‌ها را می‌بینی که تأکیدی می‌کنند، که در تفکرشان هیچ قسمت ناپرسایی وجود ندارد. همیشه دیده‌ای که توابع بازگشتی، که در آن‌ها مرتباً مسئله به مسائل کوچک و کوچک‌تری تقسیم می‌شوند، نیاز به شرطی ‌پایانی دارند، که تعیین‌کننده‌ی کوچک‌ترین قسمت‌هاست. به هر حال این کوچک‌ترین قسمت‌ها باید وجود داشته باشندع تا تابع کار کند. بنابراین فرض پرسایی مطلق در اندیشه، یا عدم تعبد کامل، بیانگر هیچ چیز خاصی نیست. چون به هر حال، پذیرفتن یا عدم پذیرفتن، خالی از فرض‌های اولیه نیست. و به دلیل فاصله‌ی ذهن ما با واقعیت (در صورت وجود چیزی به نام واقعیت)، هرگز نمی‌توان درستی این فرض‌ها را قطعی پنداشت.
بنابر آنچه گفتم، عدم تعبد را نمی‌توان به عنوان نشانه‌ای برای درست‌اندیشیدن دانست. مگر اینکه مفهوم تعبد را تغییر دهیم و بگوییم، پیش‌فرض‌های اولیه‌ی توافقی را، درست حساب می‌کنیم و بدین سان، درستی را به توافق حواله بدهیم. کاری که در خیلی موارد دیگر هم می‌کنیم.
به همین دلیل است که می‌گویم دروازه‌های منطق ارسطوئی تنها افسونی از حقیقت‌اند و هیچ تفاوت خاصی با منطق‌های دیگر ندارند. جالب است که من این نتیجه را از درون خود این منطق می‌گیرم و نادرستی خودش را با الگوهای خود آن نشان می‌دهم. این امر به روشنی، نادرستی دستگاه را نشان می‌دهد.»

II
گفتم: «لطیف! این حرف‌هایی که می‌زنی، از خودت می‌گویی یا منطق‌دان‌ها نیز، به این امر معتقدند؟»
گفت: «تو چیکار داری. مهم استدلال من است، که صحیح و عقلانی است.»
گفتم: «برای من مهم است.»
گفت: «تو فرض کن از خودم گفته‌ام. چه فرقی می‌کند؟»
گفتم: «چیزی هم از نظریه‌هایی که درباره‌ی منطق ارائه شده و پاسخ‌های مخالفان‌شان خوانده‌ای؟»
گفت: «نه.»
گفتم: «خاک بر سر من. و خاک بر سر تو. یعنی نیم ساعت است که سر کارم؟»
گفت: «مگر چیز غیر منطقی‌ای در حرف‌های من وجود دارد؟»گفتم: «عقلانی بودن (پذیرفتنی بودن) ِ حرف یکی از شرایط درست بودن آن هست، اما اندیشه تکاملی است. نخستین نشانه‌ی منطقی بودن و درستی آن، این است که در پیوند با گذشته‌ی بستری باشد که در آن بیان می‌شود. و با توجه به سیر تغییر و تحولات آن بستر و با ملاحظات مختلف درباره‌ی آن مطرح شود. و گر نه، حرف‌های منطقی، بی در و پیکر، فراوان می‌شود گفت.»

یکشنبه، مرداد ۲۹، ۱۳۸۵

دار عظما

ما انسان‌ها همگی درونی وسیع داریم. خیلی وسیع. اما interface کوچکی برای ارتباط در اختیار ماست. خودمان می‌دانیم، که حتا برای همسران‌مان (البته من هنوز همسری ندارم)، یا نزدیک ترین دوست‌مان، چه پنجره‌ی کوچکی در اختیار داریم. همه خود می‌دانیم که چقدر وسیع‌تر از حدی هستیم که در تصور دیگران جا گرفته‌ایم. تصویر ما کوچک و شکننده است و این بزرگ‌ترین رنج ماست. حال اگر احساس کنی که در آفرینش این interface، نمی‌توانی تعادل و توازن مناسب و معقول را داشته باشی و هر بار تصاویری ناموزون، از تو شکل می‌گیرد که هر کدام، برداشت خاصی به نوشته‌ی تو می‌دهند، و آن را به سویی می‌رانند، قدری نگاشتن مطالب سخت‌تر می‌شوند. اگر جایی بخواهی بنگاری که خود همان نوشته، به خودی خود، بخواهد تصویر تو را بسازد و context دریافت نوشته‌ی تو شود، این نوشتن به مراتب سخت‌تر است.

چیزی مثل وبلاگ، این interface را خیلی کوچک و کوچک‌تر می‌کند. آن را به حد رسانه می‌رساند. جایی که تصویری به کل متفاوت از آدمی ارائه می‌شود و "بازی" او به معرض نمایش در می‌آید. بازی‌ای که در میان این interfaceها و برای تأثیر در میان آن‌ها طراحی شده است. ارتباطی که از این سطح فراتر نمی‌رود. نام‌اش را ممکن است دوستی بگذاریم، ارتباطی را که در این میان هست، اما به لحاظ روانی ویژگی‌های بسیار متفاوتی از یک دوستی دنیای قدیمی، در این دوستی، واسطه‌ی (interfaceِ) ارتباط می‌شوند. خصوصیاتی که بیش‌تر مربوط به اندیشه هستند. جایی که، هرگز عمق و وسعت آن، در آن زمینه‌ی قدیمی (احساس، نما و خُلق) ایجاد نمی‌شود. (جایی که زجر فراوان و فشار دندان است)

منظورم اصلاً این نیست که دوستی‌های اینجا و ارتباطات‌اش، عمیق نیست. اما عمق آن‌ها در جای دیگری در مغز پدید می‌آید. جایی که برای آشنایان به آن شکل قدیمی، آشنا نیست. برای من مهم این است، که ارتباط‌های اینجا هنرمندانه نیست. یک دوستی معمولی (در نیای حقیقی)، وجوهی از یک نقش‌نگاریِ هنرمندانه در خود دارد. هنری که زیبایی آن دوستی را فراهم می‌کند و به آن جذابیت می‌دهد. به آن این امکان را می‌دهد، تا از این interfaceهای معمولی فراتر رود و به دنیای نزدیک‌تری پای نهد.

گویا در وبلاگ‌های ما، که آن را رسانه‌ی ارتباطی میان فردی نامیده‌ایم، هیچ‌کس سعی ندارد، این ارتباط را در حدی وسیع و به تمامی هنر خود، با تمامی وجود خود، با دگری ایجاد کند. چه می‌گویم؟ این روزها حتا در زندگی حقیقی نیز سراغ گرفتن از چنین ارتباطی، جست‌وجوی امری تقریباً یافت‌نشدنی است. جست‌وجوی چیزی که تنها بر تصاویر سینما می‌تواند ظهور کند. شاید به این خاطر که تنها آنجاست که زندگی، خود، اهمیت می‌یابد و به خودی خود مهم می‌شود.

کامنت‌ها برای‌ام جذاب شده‌اند. کامنت‌های کوتاهی که دلی پشت آن‌هاست، هر چند غالباً با کم‌محلی و سردی نادیده گرفته می‌شوند، یا از طرف ما پاسخی کوتاه دریافت می‌دارند، که هرگز شایسته‌ی روحِ در پسِ‌شان نیست. فکر می‌کنم، در میان سخن این همه عقل، که همه دانا وفهیم هستند، همه حرف جالبی برای گفتن دارند و مدام سخنان جالب را می‌آفرینند و بازمی‌آفرینند، سخن من چنان زودگذر خواهد بود و آن‌چنان کوچک، که بتوانم به آسانی آن را اصلاً به حساب نیاورم.

آنچه دوست دارم بماند اما، سخن افسونگرانه‌ای است، که بیش از آن که سرها را در تأمل به خویش درکشد، دل‌ها در هوای نفس‌اش پرکشد. و پیش از آنکه خود معنایی فخیم آورد، شمیم‌اش مستی‌‌ای نسیم بر دل و جان برآورد؛ تا ناسپرده عقل را نیز، روح بپرورد و سرگشته دل را نیز، سرّ مقصود دربرآورد. آن سخن مرا نیز در خود خواهد آمیخت و سر را به آن دار عظما خواهد آویخت.

شنبه، مرداد ۲۸، ۱۳۸۵

باز هم درباره‌ی اعتماد به رسانه

مدتی است به روزانلاین و سایر سایت‌ها و وبلاگ‌های فیلترشده دسترسی ندارم؛ cproxy هم مدت زیادی است، کارائی خود را از دست داده و من هم زیاده به دنبال تلاش برای شکستن فیلترها نیستم، چون اغلب اوقات نیازی به گذشتن از فیلتر پیش نمی‌آید. اما خواننده‌ی (البته نه خواننده‌ی دائمی) روز بوده‌ام و هستم.
وقتی حسن جعفری عزیز (به قول خودش مرحوم "زوال") در اینجا خبر از نوشته‌شدن فرضیات پردامنه‌ی پلیسی (مرتبط با تشابه اسمی‌اش با نویسنده‌ی روزنامه‌ی جمهوری اسلامی) در یک نشریه‌ی اینترنتی داده بود، اصلاً فکرش را هم نمی کردم که آن نشریه روز باشد و چنین چیزی درباره‌ی او نوشته باشند. هم ناصر خالدیان و هم پارسا صائبی در این باره به خوبی توضیح داده‌اند و نیازی به توضیح اضافی نیست. امّا هنوز هم واقعاً برای من عجیب است، که چنین مطلبی چطور در روز اجازه‌ی انتشار پیدا می‌کند.

یکی از مهم‌ترین عواملی که سبب اعتماد به یک رسانه می‌شود، میزان دقتی است که اصحاب آن رسانه، در مطالب خود لحاظ می‌کنند و ریزبینی‌ای که در مورد آنچه منتشر می‌شود، روا می‌دارند.
شاید وبلاگ از این لحاظ که در هیئت یک رسانه‌ی تمام عیار نیست، در این مورد آنچنان زیر نظر نباشد و افراد به حکم شخصی بودن وبلاگ، به خود حق بدهند، نظر خود را درباره‌ی همه چیز، بی‌ملاحظه بنویسند. از آنجا که به قول حامد، خوانندگان هم می‌‌دانند که یک به نظر من (نانوشته)، در پشت تمامی جملات هر وبلاگ، وجود دارد؛ این امر تنها اعتبار خود فرد را تحت تأثیر قرار می‌دهد و معمولاً مشکل خاصی ایجاد نمی‌کند. گر چه به هر حال، برای افرادی که اعتبار خود را دوست دارند، وبلاگ‌نویسی نیز، همان‌قدر نیاز به دقت و توجه دارد، که تهیه‌ی مطلب برای دیگر رسانه‌ها.

جز این، البته سطح توقعات هم از روزنامه‌ها و رسانه‌های مختلف، متفاوت است. این خود روزنامه‌ها هستند، که با هدف‌گیری قشر مخاطب خاص خود، سطح توقعات، دیگران را از خود تعیین می‌کنند و خود آن‌ها هستند که باید در نگه داشتن مخاطبین خود و تأمین رضایت آن‌ها بکوشند. به همین خاطر است، که اصحاب شرق باید از اینکه مخاطبان‌شان فعالانه می کوشند، آن‌ها را از ورطه‌ی سقوط نجات بدهند، متشکر آن‌ها نیز باشند و این توجهات را به هر شکل، کاملاً جدی بگیرند.

اینکه افراد در میان بد و بدتر، به هر حال مجبور به انتخاب هستند و شاید با وجود همه‌ی این اشتباهات، در نهایت هم گزینه‌ی انتخابی آن‌ها باز تغییری نمی‌کند، هرگز دلیل بر این نیست، که مشکلی پیش نیامده و وضعیت به همان روال سابق بوده است. در این میان، اعتماد مخاطبین است که از یک رسانه گرفته می‌شود و کسانی که با اصول بازار آشنایی دارند می‌دانند، که مشکل‌ترین کارها دربازار، بازگرداندن اعتماد از دست رفته است. رسانه نیز در بازار انتقال اطلاعات، خود موظف به تأمین اعتماد مخاطبین خود و کوشش فراوان در جهت حفظ این اعتماد است.

اینکه دست‌اندرکاران نشریه‌ی اینترنتی "روز" به راحتی به خود اجازه دهند، لقب "کذایی" به اشخاص بدهند و از طرف "اغلب" وبلاگ‌نویسان، در مورد آن‌ها اظهار نظر نمایند. و تشابه اسمی افراد را "جالب" بخوانند؛ و سپس این ها را "ذکر فضائل" یک فرد بدانند، دیگر چیزی به نام" اعتماد"، در مخاطبی چون من، نسبت به نشریه‌ی آن‌ها باقی نخواهد گذاشت. و شکسته شدن، زنجیره‌های اعتماد، ثمره‌ای به مراتب ملالت‌بارتر از هر آزادی و هر عدالت به‌دست‌آمده از این طریق به جای خواهد گذاشت.

اما جدای از همه‌ی این‌ها، برای من هم جالب است بدانم، نویسنده‌ی آن نوشته‌، که درباره‌ی "حسن جعفری" می‌نویسد، (و قاعدتاً باید لااقل با کارهای اخیر او آشنا باشد و بداند که او یک شخصیت حقیقی است، که کاملاً با چشم غیر مسلح دیده می‌شود؛ اردیبهشت‌ماه امسال برنامه‌ی چهار قسمتی او درباره‌ی سنت‌گرایان با عنوان "حکمت خالده" پخش شده است؛ تقریباً تنها کسی بوده که در وبلاگستان درباره‌ی سنت‌گرایان نوشته؛ و قطعاً نمی‌تواند نویسنده‌ی آن "خرعبلات" روزنامه‌ی جمهوری اسلامی درباره‌ی دکتر نصر باشد)؛ به چه لحاظ این تشابه اسمی را جالب می‌داند.

چهارشنبه، مرداد ۲۵، ۱۳۸۵

فی الحضرات

نقل است که عارفی بر کوهی فرو شد و به حکم جدالی، بدان حال، از ناسوت به در آمد و بر ملکوت شد و بدان مقام، سالار مغنیّان نکو می‌نواخت و خشم فرو می‌خورد؛ و امّا بسیاری باز می‌بود، چنانکه آفتاب‌پرست را همچنان از دست خفاشان ملال و تألّم بود. پس به جبروت شد و خویش را در بحر غرقه ساخت و از این غرقگی لاهوت پدیدار گشت و مطلقی، که پندارش طلوع کرد و سکوتی که یافت شد. پس به هاهوت شد و در آنجا این سخن شنید: «علما فرزندان قبرهای خویش‌اند و عرفا فرزندان قلب‌های خویش، حال آنکه اباعبدالله قلب‌اش نور پروردگار اوست.» این سخن گرامی، نوشته نگاه داشت و بر آن اندکی نیفزود.

سه‌شنبه، مرداد ۲۴، ۱۳۸۵

نقش معمّا

امروز چند دقیقه‌ای سعی کردم، بعد از سال‌ها نقاشی کنم. نقاشی ِ من از همان اوان کودکی افتضاح بود، البته نه به افتضاحی الان. هیچ وقت نتوانستم یک طرح دقیق بکشم. طرحی که اصالت هنری داشته باشد، فنی باشد و اصول را رعایت کرده باشد. اصولاً آموختن اصول هر فنی برای من بسیار مشکل است و همین‌طور تن دادن به شکل اصولی آن کار. مطالعه و تمرین اصول، یکی از مشکل‌ترین کارهایی است که پیش روی خود می‌بینم. بگذریم.
حاصل آن یک ربع-بیست دقیقه‌ای که توی paint خط خطی می‌کردم، سه چهار تا نقش عجق‌وجق است، که به خاطر بی‌هنری نقاش‌اش قدری معمّاگونه شده. می‌گذارم‌شان اینجا برای فرونشاندن عطش...

این اولی مثلاً قوس است.


این دومی هم همان اولی است در جهانی که صحاب دارد.


سومی هم یک چیزی هست دیگر.

این چهارمی البته اول‌اش کمی مشکوک می‌زد! ولی بعد کمی اصلاح‌اش کردیم که مشکوک نزند!

چهارشنبه، مرداد ۱۸، ۱۳۸۵

در پایگاه انتخاب رشته

دو سه روز است که پروژه‌ای که قرار بود انجام بدهیم، به حالت معلق درآمده و معلوم نیست که در نهایت چیکار باید بکنیم.
به یکی از دوستان قول داده بودم که، بعد از چهار سال که به قول خودش مرتباً دعوت‌نامه ‌فرستاده و بعد کلی پیغام و پسغام و...، من هیچ واکنشی نشان نداده‌ام؛ بالاخره یکی‌دو روز به پایگاه انتخاب رشته‌شان سری بزنم. پارسال هم البته یکی‌دوساعت رفته بودم.
روز اول، یک آقای روانشناسی‌خوانده‌ای را آورده بودند، که به ماها که به عنوان مشاور، در انتخاب رشته‌ی داوطلبان دخالت می‌کردیم، توصیه‌هایی کند، تا بچه‌های مردم را با مشاوره‌مان بدبخت نکنیم. فرمودند: «زندگی هر انسان سه مرحله‌ی مهم دارد. تولد، مرگ و انتخاب رشته؛ البته گاهی هم از ازدواج به عنوان مرحله‌ی مهم چهارم، در کنار این‌ها یاد می‌شود.» غیر از این نکته‌ی تحیرآور، بقیه‌ی توصیه‌هاشان به جا بود و به نظر من لازم. اینکه اینقدر بچه‌ها از رشته‌ی خودشان و دانشگاه‌شان تعریف نکنند و رتبه‌های پایین را به تمسخر نگیرند و...
در راستای امر خطیر "انتخاب رشته"، من چند نمونه مشاهده داشتم، که بد ندیدم، به حضور انورتان عرض بنمایم.

چرت‌گویی
یکی از رفقا (نوه‌ی ‌دایی‌م) که تازه سال اول کامپیوتر را تمام کرده بود، درباره‌ی رشته‌های مختلف اظهار نظر می‌کرد و ترتیب مشخص می‌نمود و ویژگی ذکر می‌کرد و... درباره‌ی کامپیوتر که رشته‌ی خودش بود، دیدم حرف‌هاش واقعاً چرت است. یعنی اگر از دید کسی که مثل من به قضیه نگاه می‌کردی چرت بود. حالا درست است که می‌توان گفت، نظرات مختلف است و هر کسی می‌تواند نظر خودش را داشته باشد، اما به هر حال ادم باید قبل از اندوختن تجربه به میزان لازم، اندکی باملاحظه‌تر درباره‌ی مسائل اظهار نظر کند.
سالی که من داوطلب بودم هم یکی از همین رفقا، که الان با هم همکلاسی هستیم، درباره‌ی کامپیوتر کمی با من مشاوره کرد. واقعاً چرت می‌گفت. شاید اگر همان حرف‌ها را امروز برای خودش کسی بگوید، از خنده روده‌بُر شود.

مثال نقض عینی
امروز هم یکی از بچه‌های مهندسی برق که سال اول‌اش را تازه تمام کرده، کنار من نشسته بود و شروع کرد به توضیح دادن درباره‌ی رشته‌ها. طرف مقابل هم دخترکی بود که فکر می‌کرد، کاملاً با رشته‌های معماری و IT آشنا شده و می‌داند که در آن‌ها چه خبر است. در رشته‌ی کامپیوتر اما تردید داشت. من کم‌تر صحبت می‌کردم، تا یک‌وقت نظرش را به سوی رشته‌ی خودم جلب نکنم و دید غلطی را به او القا نکرده باشم. همین بغل‌دستی‌ برقی‌م، وقتی نوبت به معرفی رشته‌ی کامپیوتر رسید ‌گفت، اگر در رشته‌ی کامپیوتر زمینه‌ی قبلی و آشنایی کامل با مقدمات نداشته باشید، حتماً از دیگر همکلاسی‌هاتان جا خواهید ماند و کار برای‌تان خیلی سخت خواهد شد. علاقه هم در کامپیوتر از همه‌ی رشته‌ها مهم‌تر است و بدون علاقه امکان ادامه‌ی آن را اصلاً ندارید.
من هم در کنار دست‌اش به عنوان نمونه‌ی عینی مثال نقض، داشتم با یک نگاه حیرت‌آمیز سخنان‌اش را تعقیب می‌کردم و مدام خودم را ساکت می‌کردم که یک‌وقت آنجا، جلوی داوطلب چیزی به طرف نگویم. بالاخره سکوت را شکستم و گفتم: «پس بنابراین من باید الان مُرده باشم.» بعد به او یاداوری کردم که من پنج سال کامپیوتر می‌خوانم و هیچکدام از شرایط مذکور را نداشته‌ام. پُر رو کم هم نیاورد؛ گفت مثال شما مربوط به پنج سال پیش است و الان خیلی اوضاع تغییر کرده است. انگار ما کور بوده‌ایم و بچه‌های ورودی 84 را ندیده‌ایم.

مشاهده‌های دقیق
آن زمان که من انتخاب رشته می‌کردم، یک شب دامادمان برای مشاوره به پسرخاله‌اش تلفن کرد. بعداً آن پسرخاله، استاد ما شد و حدود بیست واحد من با او بود. کمتر چرت‌وپرت می‌گفت و فقط درباره‌ی آنچه می‌دانست، صحبت می‌کرد. مثلاً تنها هیئت علمی صنعتی اصفهان، شیراز و تربیت‌معلم را در رشته‌ی کامپیوتر مقایسه کرد و فقط تجربیاتی را از جاهایی که درس داده بود و محیط آن‌ها بازگفت. دست آخر هم به دامادمان توصیه کرد که این انتخاب را به خودم واگذارد، تا بعداً فحش و لعنت برای خود نخرد. شاید صحبت‌های روز اول دانشگاه او، که دقیقاً خلاف صحبت‌های این رفیق برقی‌مان بود، به‌ترین چیزهایی باشد که در دانشگاه شنیده‌ام. کاملاً از روی فکر و بر اساس تجربیات عینی و مشاهده‌ی دقیق. در حالی که نظراتی که در این یکی دو روز، اینجا و آنجای این پایگاه انتخاب رشته شنیدم،بیش از هر چیز حدس و گمان‌هایی بود، که بی‌هیچ ملاحظه‌ای ابراز می‌شد.

کلیشه‌ای به نام بازارکار
تو رو خدا درباره‌ی چیزی که اطلاع ندارید صحبت نکنید. من هنوز به خودم اجازه نمی‌دهم درباره‌ی "بازار کار" رشته‌ی خودم اظهار نظر کنم، چون غیر از چند جای بخصوص که از نزدیک با آن‌ها در ارتباط بوده‌ام، چندان نمونه‌ی زیادی برای تحلیل، در اختیار ندارم. یعنی اصلاً نمی‌شود درست و حسابی نظر داد. بازار کار برای آدم‌های هم‌کلاسی یک دانشگاه هم، زمین تا آسمان با هم فرق می‌کند. آن قدر کلی و مبهم است، که اصلاً نمی‌توان درباره‌ی آن اظهار نظر کرد. مگر اینکه به صحبت‌های کلیشه‌ای همین افراد اکتفا کنیم.
اصلاً بگذار ناپرهیزی کنم و این را بگویم که در بسیاری موارد، این تحصیل شما یک انحراف کوچک از مسیر اصلی زندگی شماست. چهار سالی که شاید تنها مقدماتی را، برای حضوری به‌تر در جایی که باید در جامعه در آن قرار بگیرید، فراهم می‌کند. بیش از آنکه طریقه‌ی کار را نشان دهد، شعور اجتماعی را تقویت می‌کند و بیش از آنکه طریقی را بیاموزاند، کلیات یافتن طریق را روشن می‌کند. از روزی که ما وارد دانشگاه شدیم، تا صبح امروز، مرتباً من این اعتراض را شنیده‌ام که درس‌ها با نیاز بازار تطابق ندارد. که چرا مثلاً بچه‌های ما نظریه و محاسبات و الگوریتم و شبکه و کامپایلر می‌خوانند. این‌ها از نظر من کلیاتی هستند که شما را به لحاظ تئوریک آماده می‌سازند، تا بتوانید در لحظات مختلفی که حین کار پیش می‌اید، تصمیم‌های منطقی و مناسبی اتخاذ کنید. تا راهکارهای تجربه‌شده را به کار گیرید و روش انجام کار را تجربه کنید. و الا کیست که نداند، آنچه به عنوان کار انجام می‌شود، فارغ از لاف‌هایی که بروبچز برای مشتری می‌آیند و کلاسی که برای کار خود می‌گذارند، چیزهای ساده‌ای است، که برای هر یک از ما حداکثر یکی‌دوماه زمان برای آماده‌سازی نیاز دارد. (این یکی‌دو ماه‌اش هم لاف است، تا کلاس کار زیادی پایین نیاید. آدم باید هوای بروبچز را داشته باشد.) اما چیزی که مدت‌ها وقت برای آموختن نیاز دارد، هماهنگی با دیگران و جاانداختن خود در جای مناسب (به لحاظ فردی و به نسبتی که برای تصور دیگران ارزش قائلیم، جایگاه عمومی) است.

حکایت کور و شیربرنج
گاهی چیزهایی هست که به هیچ زبانی و هیچ سخنی نمی‌توان گفت‌شان. پیش‌دانشگاهی که بودیم، بچه‌ها از یکی از معلم‌ها خواستند که برای‌شان بگوید در دانشگاه چه خبر است. گفت تا خودتان نبینید، قضیه قضیه‌ی "کور و شیر برنج" است. (اگر این قضیه را نمی دانید بگویید که برای‌تان با ایمیل بفرستم. اینجا نمی‌شود گفت. چون معلوم نیست نوشته‌های اینجای ما سر از کجا در خواهد آورد.)

از نکاتی که این معلم عزیز نوشته‌اند، البته غافل نباید بود، اما به نظر من، برخی از این نکات، کلیشه‌هایی هستند که خود ما آن‌ها را به خود باورانده‌ایم.
در این میان من هم تأکید دارم، که انتخاب را باید خود انجام دهیم و همه‌ی مسئولیت انتخاب خود را، خود بپذیریم. بر اینکه اطلاعات زیادی نیز در این مورد لازم داریم و فزونی اطلاعات، قطعاً مایه‌ی انتخابی مناسب‌تر خواهد شد و بیش از آن بر مفهوم کارآفرینی و سبدشغلی نیز لزوماً باید ملزومات جهان جدید را پذیرفت. اما علاقه، استعداد، منزلت اجتماعی و بازار کار و مفهوم انتخاب موفقیت‌آمیز به نظر من آنقدر کلی و کلیشه‌ای هستند که به‌تر است، ملاک‌های اصلی ما نباشند.

توضیح ضروری: چند روزی است که تصمیم گرفته‌ام، وبلاگ را بدین طریق بنویسم. یعنی بیش‌تر در ارتباط با روزمره‌ی خودم و آنچه پیرامون خود می‌بینم. تا خدا چه خواهد.

سه‌شنبه، مرداد ۱۷، ۱۳۸۵

دف/ داریه

1) خوب بالاخره هفتمین شماره‌ی مجله‌ی هزارتو که این بار در «تردید» سیر می‌کند، روی پیشخوان آمد. در مورد نوشته‌ای که در آن دارم، فقط می‌توانم بگویم، از آنچه این روزها می‌اندیشم، کمی فاصله‌ دارد. به‌هر حال اما باید بپذیرم که این نیز روزی (هر چند این روز 15 روز پیش باشد) جزیی از وجود من بوده است.
2) از دیدن سایت رادیو زمانه واقعاً شگفت‌زده شدم. با این سرعت، کار به این قشنگی ارائه دادن، بی‌نظیر است.
در مورد رادیو زمانه نظرات مختلفی تا کنون ارائه کرده‌اند. اما چیزی که هست، این است که، با وجود همه‌ی امیدها و تشویق‌ها، همچنان عنصر اعتماد را کم‌داریم. رسانه‌ی داخلی از این جهت که در دست یک جریان قرار دارد و رسانه‌ی خارجی، طبعاً به این دلیل که خارجی است، از سوی ما نمی‌تواند مورد اعتماد باشد. من البته به این رسانه‌ی جدید اعتماد دارم. مثل اعتمادی که به شبکه‌ی چهار، یعنی به برخی از بخش‌های ‌آن دارم. مثل اعتمادی که به برخی قسمت‌های بی‌بی‌سی دارم. که در این مورد (رادیو زمانه) البته، این اعتماد بیش‌تر از بقیه‌ی رسانه‌هاست.
امروز خانه‌ی کسی، بپای خانه بودیم و آنجا سی‌دی گفت‌وگوی رفسنجانی را دیدم. در آن گفت‌وگوی ساختگی، که هر چه می‌خواست واقعی بودن‌اش را نشان دهد، ساختگی بودن‌اش بیش‌تر نمایان می‌شد و در آن نمایش تأسف‌برانگیز آخر داستان (دختری که تا آخر ساکت است و بعد همه‌ی توجه‌ها را به خود جلب می‌کند)، اما حرفی مهم بود که بسیار باید در آن تامل کنیم.«اعتماد» آن عنصری که ما در این کشور آستانه‌ی مطلوب ان را در اختیار نداریم.
3) این روزها در التهابِ انتخاب درمانده‌ام. یعنی واقعاً درمانده‌ام که چه باید بکنم. کمی به دیگرانی، که آسوده‌خاطر کارشان را به پیش می‌برند و می‌توانند به آینده‌ی خود امید داشته باشند و آن را خوب (به مصداق خوب از نظر خودشان) بسازند، حسادت می‌کنم.
4) این خواهر ما بالاخره کار خودش را کرد؛ رفت و یک دف خرید و در کلاس دف‌نوازی هم ثبت نام کرد. حالا روزها می‌آید کنار من، توی این اتاق بالایی و بر این دف می‌کوبد و می‌کوبد. و من هم مجبورم هیچ نگویم و تحمل کنم. گر چه یکی دوبار بر او توپیده‌ام و مجبور شده یک روسری بر آن ببندد، تا صدای‌اش خانه‌ی همسایه‌ها نرود.
اگر پدرمان هم بفهمد احتمالاً خواهد گفت: «نمی‌گذارم دیگر دانشگاه بروی. رفته‌ای آنجا مهندس شوی یا داریه‌زن» و آنجاست که باز دعوایی شدید، از سنخ دعواهای همه‌ی خانه‌های شهرستانی درخواهد گرفت و هر آن موضع ما در این دعوا تغییر خواهد کرد. گاه به سوی پدر و گاهی به سمت خواهر.
فعلاً هم زیر سایه‌ی صدای دف در مقام "عربی" نمی‌فهمم که چی دارم می‌نویسم.
می‌خواستم درباره‌ی موسیقی و عللِ عدمِ تمایلِ نسلِ پیشینِ مردمانِ این سرزمین در این روزگار، و تمایلِ نسلِ جدید بنویسم، که در این سروصدا مغزم کار نمی‌کند. بی‌زحمت خودتان از این عنوان تا ته خط بروید.
5) راستی امروز جلوی خانه‌ی ما مسابقه‌ی اسکیت سواری است و دوسه تا از بچه‌های اقوام‌مان هم حضور دارند. گفته‌اند حتماً بیایید و تشویق‌مان کنید. شاید تا دو سه سال پیش اصلا تصور چنین چیزی را هم نمی‌توانستیم بکنیم، اما امروز تا جلوی خانه‌ی ما آمده است.

دوشنبه، مرداد ۱۶، ۱۳۸۵

بی‌سرانجامی

در خیلی موقعیت‌ها آدم با کسانی روبه‌رو می‌شود، که خودشان نمی‌دانند چیکار می‌خواهند بکنند و در نهایت از کارهای خود چه هدفی را دنبال می‌کنند. ویژگی بارزشان هم این است که مرتب یه دیگران اُرد (دستور) می‌دهند و دست آخر هم از همه طلبکارند. چند روز است که من و همکلاسی‌های‌ام گرفتار یکی از این نوع آدم‌ها شده‌ایم و به همین علت، دو هفته‌ی اول مرداد را که همه‌ی عالم و آدم در ایران، یا کاملاً تعطیل‌اند یا نیمه تعطیل، به صورت تمام‌وقت در سایت، مشغول انجام یک پروژه‌ی بی‌سروته و بی‌سرانجام بوده‌ایم. هنوز هم بعد از دو هفته، به هیچ نتیجه‌ی قابل توجهی نرسیده‌ایم. دیروز، آمده بودند پروژه را تحویل بگیرند. چند تا از مهم‌ترین اشکالاتی را که به آن‌ها برخورده بودیم، گفتیم. یکی‌شان مات و مبهوت می‌نگریست و دیگری هم مرتب می‌گفت، باید بیش‌تر بررسی کنید. و مرتب به حجم کارهایی که از این بعد باید انجام دهیم می‌افزود، بی‌آنکه خود بداند داریم به کجا می‌رویم و در کجا ایستاده‌ایم.