شنبه، آبان ۲۷، ۱۳۸۵

کجا رفتید و چه دیدید؟

هفت‌هشت‌ده سال پیش، نوبت نوشتن انشای "تابستان خود را چگونه گذرانده‌اید؟" به پسردائی من رسیده بود و او برای شروع کار با مشکل بزرگی مواجه بود. چگونه همه‌ی وقایعی را که در تابستان بر او گذشته بود، روی کاغذ بیاورد؟ او برای راهنمایی گرفتن درباره‌ی چگونگی انجام کار، پیشِ معلم‌شان رفته بود. معلم هم در مورد کارهای تابستان او پرسیده بوده که قسمت بزرگی از آن، برای پسر داییِ من به مسافرت گذشته بود. بنابراین معلم به او توصیه کرده بود که بنویسد: "کجاها رفته و چه‌ دیده است."

پسرداییِ من انشای خود را برای من خواند. چیزی در این مایه‌ها بود:
...
به قم رفتیم، حرم حضرت معصومه را دیدیم.
به حرم رفتیم، زائران را دیدیم.
به بازار رفتیم، مردم را دیدیم.
در جاده‌های بین راه، گندمزار ها را دیدیم.
...
به شیراز رفتیم، تخت‌جمشید را دیدیم.
به اصفهان رفتیم، میدان امام را دیدیم.
به شمال رفتیم، جنگل های سرسبز را دیدیم.
به بندر انزلی رفتیم، دریای خزر را دیدیم.
...

کل انشای او در چنین فرمی ساخته شده بود و به جز معدود دفعاتی، هرگز از این قالب عدول نکرده بود. در پایان انشای‌اش امضای معلم را به من نشان ‌داد و نوشته‌اش را: "خوب بود از کلمات رفتیم و دیدیم کمتر استفاده می‌کردید." و پسردایی‌ام به من می‌گفت: "ببین این معلم این‌قدر … است که حتا خودش هم حرف خودش را قبول ندارد."
به هر حال خیلی از قوانین نیز اینطور هستند. عمل دقیق به آن‌ها فاجعه‌بار است. مجری یک قانون باید خوب بفهمد با چه چیزی سروکار دارد و نانوشته‌های قانون را به تجربه یاد بگیرد. اما بسیار بهتر است که این نانوشته‌ها اندک‌اندک نوشته شوند و به قانون اضافه.
بسیاری اوقات کاری که انجام‌اش به نظر سخت و یا مأیوس‌کننده می‌آید و آدم از فکر کردن به انجام آن خسته و دلگیر می‌شود، با به‌کارگرفتن تجربیات مکتوبِ دیگران، و دیدن نتایج این تجربیات در عمل، آسان و جذاب می‌شود. مثال‌اش استفاده از پروسه‌هایی است که برای بسیاری کارها دیگران پیشنهاد کرده‌اند. مثل پروسه‌ی ظرفشوییِ پویان (لینک خود مطلب را خودتان بیابید.) که در کنار مباحث اخلاقیِ این زمینه، توضیحاتی در مورد پروسه‌اش هم داده بود و آموختن هر دوی آن‌ها برای من خیلی مفید بود.

جمعه، آبان ۲۶، ۱۳۸۵

گل‌هایی که در نسیم ادبیات می‌شکفد!

با آن آوای عجیب و غریب، چنان بیگانه می‌خواند و سِتَبر، که گوئی هرگز لاله‌ای از آن صحرا مشام‌اش را ننوازیده بود. سقیمی چه خوب این را فهمیده بود: "ببین چه‌جوری می‌خواند؟ انگار شاهنامه‌ی فردوسی است.":

«من لاله‌ی آزادم، خود رویم و خود بویم×××دردشت مکان دارم، هم‌فطرت آهویم»

یکبار دیگر، معلم دیگری بود، برای امتحان یکی از سال‌ها، «پیر ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت ××× آفرین بر نظرِ پاکِ خطاپوشش باد» را داده بود، که نقشِ دستوریِ "خطاپوش" در اینجا چیست؟ یکی می‌گفت، آدم شرم‌اش می‌شود از حافظ.
این همان ‌بیتی است که همه‌ی تفاسیر مفسران را و همه‌ی پیکره‌ای را که از او ساخته‌اند، با ضرباتی آهنین می‌شکند. چگونه می‌توانی از کنار آن بگذری و در فکرِ نقشِ دستوری خطاپوش باشی؟

سومی روزی بود که در امتحان ادبیات گفته بودند: "مصرع دومِ بیتِ «کرده گلو پر ز باد، قمری سنجاب‌پوش» را بنویسید؟" یکی پرسیده بود: "این طرف چه باید باشد؟" گفته بودند: "چیزی در مورد بلبلکان یا کبکان یا همچین چیزی."
از خودش نوشته بود:«بلبلکان خیلی خوب، به رویشان دو تا جوش» چندان فرقی هم نمی‌کرد. مثلاً خواسته بود تصویر بیافریند، آن ناظمِ اصلی؟ که چه بشود؟ همین شعر رفیق‌ِمان هم، تصویرِ جالبی می‌ساخت.

چهارمی وقتی بود که "دکتر هامون سبطی" در رادیو، تست ادبیات طرح می‌کرد:
"در شعرِ «تو شاهی و گر اژدها پیکری××× بباید بدین داستان داوری» معنیِ «وگر» چیست؟"
و خودش می‌گفت: "وگر در اینجا یعنی «یا»." چه جالب! چه قشنگ، مصرع‌های متصل را، می‌شود منفصل خواند و من‌درآر معنی برای کلمات ساخت.

پنجمی سال دوم دانشگاه بود، وقتی پس از مدت‌ها مشق‌کردنِ "ادب آداب دارد." (در دبستان) بالاخره یکبار از روی آن خواندم. «ادب، آداب دارد.»

ششمی "بیمار انگلیسی" و "ماتریکس2" بود، که در دوبله‌ی فارسی، سه سی‌دی شان شده بود دو تا.

و هفتمی، مبتذل قلمداد شدنِ شعر نظامی گنجوی، توسط کمیسیون فرهنگی مجلس.«شعرِ نظامی شکر افشان شده»

پی‌نوشت: عنوان این نوشته را از یک نوشته‌ای که در کتاب ادبیات سال اول دبیرستان بود، وام گرفته‌ام. "گل‌هایی که در نسیم آزادی می‌شکفد" فکر می‌کنم از سیمین بهبهانی (شاید هم دانشور) . اوّل هم می خواستم بنویسم، "گل‌هایی که در نسیم استبداد می‌شکفد" که فکر می‌کنم عنوان به‌تری بود.

چهارشنبه، آبان ۲۴، ۱۳۸۵

ستایشِ فحشِ صف شكن

برهان غیرعلمانی‌ای در امتناعِ فرهنگی‌سازی جنبه‌های اصیلِ دوستاری فحش‌سلوکانه، به ضمیمه‌ی منطق آفرینش نوشتار جنونی[1]

"بنویس، فقط بنویس،..
این یک کار هنرمندانه نیست. اصلاً حواست را به اینکه چگونه هنرت را بکار ببری جمع نکن. فقط بنویس.
نوشتنی که بدون فکر کردن پیشینی است. همان لحظه فکر کن. یا اصلاً فکر نکن. مگر در خود نوشتن فکر کردن نیست. در اینکه فکر کنی و باید فکر کنی متمرکز نشو، فقط بنویس. خودت را رها کن..."

"خیال نکن. فقط بنویس. نوشتن مثل پیمودن یک تپه است، اگر مدام به آن بالا نگاه کنی، قدرت پیمودن را نخواهی داشت. سر بر زمین و مشغول به پیمایش‌های جزئی، زمانی فرا می‌رسد که کار را تمام شده می‌بینی. چیزی آفریده می‌شود که خودت را هم به تعجب می‌اندازد و بعدها می‌گویی یعنی من خالق این بوده‌ام؟"

بین فرهنگ و موسیقی زیر زیمینی، باور عامه، پسند عامه و... چه ارتباط یا ارتباط‌هایی وجود دارد؟
چه قلمروی از فعالیت‌ها هنر محسوب می‌شود و کدام نه. کدام بخش از هنر فرهنگ را می‌سازد و آنچه ساخته می‌شود چه خواهد بود؟ یعنی خود فرهنگ کدام بخش ذهن را فرا می‌گیرد؟ کجاهاش فرهنگ‌ساز نیست؟ کدام‌ها هستند؟

نمی‌دانم چند نفرتان تجربه‌ی زندگی در خوابگاه را داشته‌اید. چند نفر این تجربه را در ایران داشته‌اید و چند نفر در میان جماعتی بوده‌اید که فحش و ناسزا چنان با تکلم عادی‌شان عجین شده که تمام صمیمیت رفتاری‌شان و تمام تصویر برچیدن‌شان را نظام فحش‌گویی تشکیل می‌دهد.
چقدر نزدیک بوده‌اید با جماعتی که نزدیک‌شدن به درون‌شان تنها با فحش میسر است. جور شدن‌شان و شناخت‌شان. چیزی که شاید نام معمولی دوستی را به خود بگیرد، اما بسیار فراتر از یک دوستی معمولی است.
در این نظام فحش دچار تغییر ماهوی می‌شود. چقدر تلاش کرده‌اید که در این فرهنگ وارد شوید و با آن خو بگیرید و در برون‌رفت از آن چقدر احساس تنهایی و فاصله از دیگران را لمس کرده‌اید.

این بخش از زندگی افراد یک فرهنگ نیست. چون زیستی هنرمندانه نیست. با آن زیبایی‌پرستی هنری که در هر فرهنگی موج می‌زند، با روحیه‌ی کراهیت‌مندی از این احوالات که هر هنرمندی را هنرمند و بالانشین[2] می‌کند با چنین سلوکی ناسازگار است.

موسیقی‌ای که فحش و ناسزا در آن هست، شاید بخواهد به انتقال این تجربه‌ی ژرف بپردازد. از نظر من این پروژه از پیش شکست‌خورده است. چون هرگز نخواهد توانست به درون چیزی که با آن بیگانه است (یعنی فرهنگ) بغلتد. بیگانه ذات آن را ازش می‌گیرد. طنز هنرمندانه است، اما بذله اینگونه نیست. و حتا اگر بخواهید بگویید: "بذله است که آنچه در پی آفرینش آن هستیم را تولید می‌کند. و شکسته شدن تصاویر را بذله می‌تواند به ظهور برساند." من می‌گویم: "بذله اگر بخواهد در لباس هنر جلوه کند، دیگر شکاننده نیست. اما اینی که ما در پی آن هستیم حتا بذله هم نیست. این یکی از آن هم غیرممکن‌تر است."

"گاهی هم چنان خواهد شد که خودت هم بعداً که می‌خوانی می‌گویی این‌ها دیگر چیست؟ من چه می‌خواسته‌ام بگویم؟ می‌توانی به من بگویی منظورم از این حرف چه بوده است؟"

"و این چنین نوشته‌ای یک نوشته‌ی رمزآلودِ عاشقانه خواهد بود؟"

"نه یک نوشتار جنونی خواهد بود؟ و آن زمان برهه‌ای است که تو در لحاف مجنون غلتیده‌ای."


[1] مشی عنوان‌گذاری مقتبس از "رنه دکارت" و "چارلز داروین". مشی متن‌نگاری مقتبس از "ا. مَدلوِر".
[2] هنرمند هر جا که رود در صدر نشیند و قدر بیند. –احتمالاً از سعدی.

جمعه، آبان ۱۹، ۱۳۸۵

مرده‌شور این حکایت را ببرند

یکی از دوستای دوره‌ی فوق لیسانس‌ام یکروز تلفن کرد و گفت که کار خوبی در تهران پیدا کرده و آنجا به او گفته‌اند که برای مصاحبه بیاید و از من خواست که با هم برویم. من اول خیلی دست‌دست کردم، ولی بعد گفتم خوب یک مصاحبه است. فوق‌اش نمی‌روم، اگر خوش‌ام نیامد.
رفتم اصفهان و تا ساعت ده یازده باهم می‌گشتیم و من مدام می‌گفتم که دیگر هیچ‌چیزی توی این دنیا نیست که دل‌ام را بهش خوش کنم. هیچ چیزی نیست که واقعاً دوست‌اش داشته باشم. از هیچ کاری احساس خوشایندی ندارم. و از بیکاری که اصلاً. تا نیمه‌های شب مدام چرت و پرت برای‌اش می‌گفتم.
صبح که تهران رسیدیم، حال و روزم کمی به‌تر بود. گفتم: "به جز این می‌خواهم سری هم به تربیت‌معلم بزنم. خدا کند این مصاحبه‌شان تا قبل از 10 تمام شود، تا بتوانم در تربیت معلم، احسان ملکیان را ببینم."
شکل و شمایل شرکتی که می‌گفت، خیلی مخوف بود. بیش‌تر هم به خوابگاه می‌ماند تا شرکت. گفتم حتماً این‌ها برای پیشرفت کار و توسعه‌ی چابک و از این حرف‌ها، این‌قدر خودمانی هستند و با زیرشلواری آنجا می‌گردند. یکی دیگر از دوستان فوق‌لیسانس‌ام هم آنجا بود و به این خاطر خیلی خوشحال شدم، چون این جور کار کردن را خیلی دوست دارم.
به هر جهت آن دو تا من را با خودشان به اتاق مصاحبه بردند.
صحبت‌های عادی بود بین من و آن دو تا "دوست". البته وقتی دوست‌ام از من خواست موبایل‌ام را خاموش کنم، اولین جرقه‌ی شک در ذهن‌ام زده شد. آقای مصاحبه کننده تشریف آوردند و نخستین سؤال‌شان این بود که در مورد "نتورک مارکتینگ" چیزی شنیده‌اید؟ با تعجب گفتم: "بله من تجارت الکترونیک در دوره‌ی فوق لیسانس خیلی کار کرده‌ام." بُهت برم داشته بود که دومین سؤال همه‌ی ذهن‌ام را فرو ریخت.
"از گلدکوئست چیزی شنیده‌اید؟"
"بله دو بار تا حالا پرزنت شده‌ام."
نگاهی سرزنش‌آمیز به دوست‌ام انداختم.
پرزنت‌گرِ بسیار پررو، فرمودند که احتمالاً خوب پرزنت نشده‌اید و من سعی می‌کنم در اینجا شما را درست پرزنت کنم. نگاهی حسرت‌بار به آن دو دوست انداختم. و او شروع کرد. و من درحالی که خودم را کاملاً متوجه به سخنان او نشان می‌دادم و سعی می‌کردم اگر سؤالی کرد بتوانم جواب بدهد، در آن لحظات به هزاران چیز فکر می‌کردم.
بیش از همه به سخنانی که در مصاحبه‌ی نراقی با اکبر خوانده بودم. به اینکه بعداً چه لحظاتی با آن دو دوست خواهم داشت. به اخلاقی که گلدکوئست در همان اوان ورودش در خوابگاه‌مان در دوره‌ی دانشجویی (دوره‌ی لیسانس) راه انداخته بود. اخلاقی خاص که نمونه‌اش را پیش از ورود گلدکوئست، فقط در دو نفر دیده بودم.

مصاحبه که تمام شد، پرسید سؤالی نداری؟ گفتم نه قربان‌ات، کاملاً افتاد. او رفت و آن دو ماندند و من مدام به آن دوستی که مرا از اصفهان تا آنجا آورده بود نگاه می‌کردم. نگاهی پرسشگر، که خودش هم می‌فهمید چرا اینگونه است. هیچ جوری هم ول‌کنِ معامله نبودند. تا ایستگاه گلشهر مدام حرف می‌زدند. همان‌جا بود که مصاحبه را از توی کیف‌ام در آوردم و به آن‌ها دادم. گفتم گولدکوئست را نمی‌بخشم، چون رابطه‌ی من-توی ما را، به من-آن تبدیل کرد. همه کار کردم که خلاص شوم و لکن ممکن نبود. دست آخر گفتم: "از بعد ایستگاه گلشهر اگر حرفی درباره‌ی این زدید، دیگر نه من و نه شما." آن‌ها هم از همان جا برگشتند.
ظهر احسان ملکیان را که دیدم، یکراست به خانه برگشتم و آن قدر سرم درد می‌کرد که اصلاً نفهمیدم چه طور برگشتم. فقط حرف‌ "اسماعیل دولابی" (که قبل‌تر توی شبکه‌ی چهار دیده‌بودم و فقط یک نکته از سخنان‌اش جالب به نظرم آمد) بود که کمی توی اتوبوس تسکین‌ام می‌داد.

دو روز بعد، توی خانه نشسته بودم که صدای زنگ در را شنیدم. در را که باز کردم، آن دو تا بودند. یا حضرت عباس، این گولدکوئست با این‌ها چیکار کرده؟ از تهران یک‌کاره پا شده‌اند تا در خانه‌ی ما آمده‌اند، که بیا. به خاطر دوستی‌مان وظیفه داریم به تو بگوییم که بیا.
مرده‌شورت را ببرند که همه چیز رفاقت را از آن گرفته‌ای. مرده‌شورت را ببرند گولدکوئست.
"آقای د. ت. حرف‌هات تمام شد؟"
"الان بله ولی حکایت همچنان باقی‌است."
مرده‌شور این حکایت را ببرند که کاش یک لحظه‌ی دیگر هم برای من وجود نداشت.