دوشنبه، مهر ۱۷، ۱۳۸۵
...
یک لحظه هم نمیتوانم درست فکر کنم. دارم با دست خودم همه چیز را خراب میکنم. آن از هفتهی پیش که کاری را که برای خودم، با هزار زور و زحمت جور کرده بودم، زنگ زدم و کنسل کردم. این هفته باز هم جای دیگری قول دادهام، اما نمیدانم چرا هر بار که صحبت از این کار لعنتی میشود، ترس و دلهره این قدر بر من مستولی میشود. دیگر اصلاً نمیتوانم فکر کنم. خصوصاً شب قبل از روز اولِ کار که اصلاً آرامش و آسایش ندارم. امشب بار سوم است که شب اول قبل از کار من میشود. میدانم که همین روز اول از شدت این دلهره چنان خراب میکنم که دیگر خودم هم نمیتوانم ادامه بدهم. ماندهام. یک نه بگویم و خلاص کنم خودم را از این عذاب الیم، یا اینکه بگویم آره و با واقعیات روبهرو شوم؟
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر