چهارشنبه، آذر ۰۹، ۱۳۸۴

صبح چار و عصر شور و شب نوا

مرتضا می‌گفت که، "هندی‌ها برای هر قسمت از شبانه‌روز، یک دستگاه موسیقی خاص دارند"، و این خیلی خوب است. فکر می‌کنم، این را از قول کلهر می‌گفت، یا کس دیگری، چه‌می‌دانم؟
به هر حال، اصل مطلبش این بود، که آدمیزاد در هر شبانه‌روز یک سیر از برون به درون را طی‌می‌کند. یعنی صبح که ما از خواب بیدار می‌شویم در برونی‌ترین حالت خود قرارداریم و همین‌طور هر چه در طول روز پیش‌می‌رویم، مدام بیش‌تر به درون خود مایل‌می‌شویم. تا این‌که آن آواخر شب به درونی‌ترین حالات خودمان می‌رسیم. منظور از این‌که به حالات درونی‌می‌رسیم این است که بیش‌تر از هرچیز به خودمان فکرمی‌کنیم، به چیزهای درونی‌مان، به آن دسته از افکارمان که انفسی‌ترند. البته این نه یک اصل همیشگی است و نه همگانی. بیشتر یک تجربه‌ی حسی است.
هندی‌ها با توجه به این مسئله برای صبح دستگاه‌های موسیقی برون‌گرا دارند و برای شب دستگاه‌های درون‌گرا. اگر بخواهیم برای موسیقی سنتی ایرانی هم یک همچوچیزی پیشنهاد کنیم، پیشنهاد من‌‌ِ مبتدی این است:
صبح "چهارگاه"، بدین‌خاطر که حال‌وهوای حماسی دارد؛ سرزنده و شادی‌آفرین است و با حالات صبح‌گاهان آدمی خیلی جور است.
عصر "شور" و آوازهای مربوط به آن. خصوصا "آواز افشاری"، که خیلی برای دم‌دمه‌‌های مغرب، مناسب است.
و بالاخره شب را با "نوا" طی کردن خوش‌است.
البته این توصیه، نه مبنای تئوریک دارد و نه از هیچ تحقیقی سربرآورده. همان‌طور که گفتم، پیشنهاد یک فرد مبتدی است، که البته لحظات زندگی‌اش، خیلی با موسیقی سنتی عجین شده‌است. برای چهار دستگاه دیگر، تا حالا زیاد فکرنکرده‌ام. به نظرم سه‌گاه و راست‌پنج‌گاه، برای طرف صبح خوب‌اند و همایون و ماهور برای طرف عصر.

سه‌شنبه، آذر ۰۸، ۱۳۸۴

دكتر دلالی: "کنترل جمعیت، یک سیاست اقتصادی غلط است."

یک‌شنبه‌ی این هفته، دکتر "خوش‌چهره" میهمان دانشگاه‌ اصفهان بود. برای او یک جلسه‌ی سخنرانی و پرسش و پاسخ در دانشکده‌ی علوم‌پزشکی و یک جلسه‌ی بحث و تبادل‌نظر به همراه آقایان دکتر ادیب و دکتر دلالی (دلال اصفهانی) ترتیب‌داده بودند. وقتی به دانشکده‌ی اقتصاد آمد، جمعیت نسبتا زیادی در سالن کوچک دانشکده‌ی اقتصاد جمع‌شده‌بود. به همین خاطر از همراهانش خواست که بلیط هواپیمایش را لغوکنند، تا بتواند با فراغ بال به بحث بپردازد و نشان دهد که اشتیاق جمع واقعا برایش قابل احترام است و به آن‌ها اهمیت می‌دهد.

در این بحث، دکتر دلالی بیش از هر چیز بر مبانی تئوریک تاکید داشت و خیلی از این‌که جریان بحث از شکل آکادمیکش خارج شود، و روند ژورنالیستی به‌خود بگیرد، اجتناب می‌کرد. دیگران را نیز به پرهیز از ورود به بحث های ژورنالیستی دعوت‌نمود. از شکل حرف‌زدنش پیدا بود که تحصیل‌کرده‌ی خارج از ایران است. خودش هم در اواسط بحث یادآورشد، که بیشتر عمر خود را، آن‌طرف آب‌ها سپری‌کرده‌ و به همین دلیل، چندان با عرصه‌ی سیاست در ایران آشنایی ندارد. تاکید بیش از حدش بر علم‌گرایی و پذیرش عقلانی، در روزگار افول نظریه‌های علم‌گرا، البته تعجب‌برانگیز بود.
برخلاف دکتر دلالی، دکتر ادیب بیش‌تر تمایل داشت، بحثش شکلی ژورنالیستی داشته‌باشد و یک بحث همه‌کس فهم را ارائه‌دهد. من تا زمانی در جلسه‌بودم که هر یک از مدعوین، به قول خوش‌چهره، دو راند(round)، سخنرانی‌کردند.

نخست ادیب سخن را آغاز کرد و از تغییرات فکری خوش‌چهره گفت. گفت که "امیدوار است آخرین خوش‌چهره را در اصفهان ببیند." او با محاسبه‌ی رقم تلف‌شده‌ای که تنها به خاطر وجود پالایشگاه‌های تولید نفت‌کوره از سرمایه‌های این مملکت به هدرمی‌رود و رقم بالایی که به خاطر یارانه،‌ تلف‌می‌شود و مقایسه‌ی آن‌ها با رقمی که به خاطر فساد مالی و اداری از دست دولت خارج‌می‌شود، از خوش‌چهره خواست مشخص‌کند که کدام‌یک را مهم‌تر می‌داند و آیا هنوز با حذف یارانه مخالف است؟

خوش‌چهره همانند سخنرانی دانشکده‌ی علوم‌پزشکی، در ابتدا بر اهمیت ترمینولوژی و ارائه‌ی تعریف مشخص از واژه‌هایی که در بحث مورد استفاده‌قرار‌می‌گیرند، تاکیدکرد و با ذکر مثالی نشان داد که در بیش‌تر بحث‌هایی که اصحاب سیاست‌ در ایران انجام می‌دهند، بدان خاطر که مفهوم متفاوتی را از واژه‌ای یکسان، برداشت‌می‌کنند، بیهوده وارد جدل با یکدیگر می‌شوند.
او سپس به ارائه‌ی تعریف خود از واژه‌ی "عدالت" پرداخت. تعریفی که آن‌را از سخن مشهور امام علی، برداشت‌کرده‌بود: "قرار دادن هر چیزی در جای خود." او مشخص نکرد، که تعریف او در این بحث اقتصادی، به‌چه‌کاری می‌آید و چنین تعریفی که اساسی‌ترین شاخصه‌های تعریف، چون توجه به چارچوب و ترسیم زاویه‌ی دید، مشخص‌کردن کارکرد و جامعیت و مانعیت را ندارد، چه کمکی می‌تواند به روشن شدن بحث بکند.
سپس به روشن کردن مفاهیمی چون "رشد اقتصادی"، "توسعه" و "توسعه‌ی پایدار" پرداخت، تفاوت آن‌ها را تبیین‌کرد و نشان داد که بسیاری از سیاست‌مداران ایران بی‌آن‌که از معنای توسعه‌ی پایدار آگاه باشند، مدام آن‌را شعارمی‌دهند.
در ضمن به سخنرانی سال گذشته‌ی خود در wto اشاره‌کرد و گفت که در آن‌جا در حدود دوسوم، یا سه‌پنجم سخنرانی‌ها در تهاجم به سیاست‌های wto و مخالفت با سیطره‌ی قدرت‌ها بر عرصه‌ی اقتصادی بوده و بسیاری از اندیشمندان‌اقتصادی خواستار گسترش عدالت در عرصه‌ی اقتصاد جهانی بوده‌اند. او نگرش‌های عدالت‌محور و اخلاق‌محور را در اقتصاد مفاهیمی دانست که در جهان امروز رویکرد غالب اندیشمندان عرصه‌ی اقتصاد شده‌است.
صراحتا globalization ، را به "جهانی‌سازی" تعبیرکرد و گفت که هم‌اکنون کشورهای بزرگی چون فرانسه، که شاهد حضور پررنگ اندیشه‌ی "آمریکایی‌شدن" در خلال "فرآیند جهانی‌سازی" هستند، به آن اعتراض‌می‌کنند.
سخنان دکتر خوش‌چهره در پاسخ به این سخنان بیش‌تر همان سخنانی بود که او در دانشکده‌ی پزشکی مطرح‌کرده بود.

دلالی بیش از همه بر "نرخ‌بهره" تاکید داشت و آن‌را اصلی‌ترین "معیار" تعیین‌کننده در اقتصاد می‌دانست. او این سخن خود را به چند نظریه‌ی مهم اقتصادی مدلل نمود و با توجه به آنچه از آن‌ها برمی‌آمد، اصلی‌ترین هدف را در اقتصاد، رسیدن به نرخ‌بهره‌ی صفر، و در حالت کلی‌تر، نرخ‌بهره‌ی طبیعی دانست.
او نیز همچون خوش‌چهره، معیار sustainability، را بهترین معیاری دانست، که بشر در عرصه‌ی اقتصاد تاکنون بدان دست‌یافته‌است و آن‌را معیار اصلی خود نموده‌است.
در رد سخن دکتر ادیب نیز گفت که فساد اقتصادی به شدت در افزایش نرخ بهره مؤثر است و مگر می‌شود که آن را کم‌اهمیت بشماریم. او گفت که روند تلاش‌های این دولت جدید را از لحاظ اقتصادی، درست، قلمداد می‌کند و به‌هیچ‌وجه نمی‌فهمد که چرا در برابر سیاست‌های درست (و کاملا اثبات شده‌ای)، که در عرصه‌ی اقتصاد از طرف دولت دنبال می‌شود، بدون منش عقلانی و استدلال عقلائی، مقاومت صورت‌می‌گیرد.

سپس دکتر ادیب با پرده‌برداری از سناریویی که توسط اروپا برای طرح‌ریزی یک اتحاد بزرگ از انگلستان تا هند، در حال پیش‌رفتن است، این سؤال را مطرح‌کرد که، "آیا ایران تنها به داشتن یک صندلی در کنار میزی که اروپا چیده رضایت خواهدداد یا خود وارد عرصه‌ی بازی‌می‌شود؟" او در پاسخ به سؤال خود، سیاست‌های دوره‌ی خاتمی از قبیل ثابت نگه‌داشتن نرخ ارز و هم‌زمان تحمیل نرخ تورم 15 درصدی به تولید‌کننده‌ی ایرانی را، نشانه‌ی تمایل ایران برای حضور در بازی دانست و یاد‌آورشد که تاکنون دولت احمدی‌نژاد نیز همین سیاست‌ها را دنبال‌کرده‌است. بنابراین دولت احمدی نژاد به زعم او، برخلاف شعار عدالت‌محوری، تنها و تنها یک ادامه‌دهنده‌ی سیاست‌های پیشین بوده‌است.
این نظر نهایی را او با طرح این پرسش مطرح نمود که، "آیا از نظر آقای خوش‌چهره دولت دکتر احمدی‌نژاد در این مدت عدالت‌محور بوده‌است؟"

دکتر دلالی در قسمت دوم سخنان خود بر این نکته تاکید کرد که در ایران انتظار بیش‌ازحدی از "دولت" وجود دارد و همه‌چیز را به‌گردن دولت می‌اندازند. او گفت بسیار تعجب‌می‌کند، وقتی می‌بیند که مثلا حتا در مسائل ورزشی مهم‌ترین مقصر دولت به حساب‌می‌آید و همه‌ی گناه‌ها، از جانب مردم، به گردن دولت انداخته‌می‌شود.
او بر اهمیت scale کشوری و جمعیتی در اقتصاد تاکید کرد و هدف اروپا از تشکیل اتحادیه‌ی اروپایی، علی‌رغم ناهمسازی شدید شهروندان عضو آن (مثلا آلمانی‌ها،انگلیسی‌ها و فرانسوی‌ها)، را در جهت ایجاد یک scale قوی‌تر، برای توانایی مقابله‌ی اقتصادی با امریکا و آسیای شرقی و جنوب‌شرق دانست. و احساس نیاز به ایجاد یک scale بزرگ‌تر را اصلی‌ترین دلیل تلاش اروپا در پایدارسازی و توسعه‌ی اتحادیه‌ی اروپایی دانست.
پس از این، یک حرف بسیار تعجب‌برانگیز زد. خودش هم اشاره کرد که قطعا این سخن او در اندیشه‌ی هیچ‌یک از حضار پذیرفته نخواهدشد و مقبول نخواهد افتاد.
این که سیاست کنترل جمعیت، که در سال‌های اخیر از طرف دولت ایران اعمال‌شده، از نظر او، یک سیاست اقتصادی غلط است. او سیاست اقتصادی غالب را در جهان سیاست خوش‌بینانه دانست و تاکید کرد که به جز اقتصاددان‌های معدودی، مابقی اقتصاددان‌ها یک دید خوش‌بینانه نسبت به جمعیت داشته‌اند و هیچ‌گاه در برابر رشد جمعیت نمی‌ایستاده‌اند. او البته یادآور شد که میان نرخ رشد جمعیت و fertility (یا نرخ زادوولد) تفاوت قائل است و منظورش از افزایش نرخ رشد، زادوولد نیست. از دید او سیاست ترویج ازدواج و داد وام ازدواج توسط دولت جدید، یک اقدام مثبت در این زمینه بوده، و سیاست‌هایی از این دست کمک شایانی به رشد جمعیت و در نهایت کاهش نرخ بهره خواهدنمود.

پنجشنبه، آذر ۰۳، ۱۳۸۴

تظلم بر انديشه‌ی شریعتی در دهه‌ی هفتاد

گزارشی از یک برنامه‌ی تلویزیونی
دوشنبه‌ی هر هفته برنامه‌ی "گستره‌ی سیاست" از شبکه‌ی چهار سیما پخش‌می‌شود. همان‌گونه که "شهرام‌نیا"، مجری برنامه،‌ در ابتدای هر قسمت اعلام‌می‌کند؛ گستره‌ی سیاست، برنامه‌ای است که در آن هدف، بحث وتبادل‌نظر در مورد دو نظام سیاسی "لیبرال‌دموکراسی" و "مردم‌سالاری‌دینی" و مقایسه‌ی آن‌هاست. مهمانان برنامه‌ی این هفته "کیومرث اشتریان" و "سعید زیباکلام" بودند. و بحث این هفته نیز در ادامه‌ی بحث هفته‌ی قبل، به "بررسی تمایز میان حکومت‌های آرمان‌گرا و واقع‌گرا"، اختصاص‌داشت.
در تمامی این دو جلسه سعید زیباکلام و کیومرث اشتریان تاکیدمی‌کردند، که اساسا تمایز بین این دو مفهوم، "واقع‌گرایی" و "آرمان‌گرایی"، تمایز موهوم و خودساخته‌ای است، که هیچ کارکرد مثبتی در بررسی نظام‌های سیاسی و رده‌بندی آن‌ها ندارد.
برخلاف نظر مجری برنامه‌، سعید زیباکلام معتقدبود، این تفکیک‌ها در دنیای امروز با توجه به مباحث پست‌مدرنیسم، دیگر جایی ندارند و بطلان‌شان برهمگان معلوم‌گردیده‌است.
اشتریان نیز بر این نکته تاکیدکرد، که هم لیبرال‌دموکراسی و هم مردم‌سالاری‌دینی، آرمان‌ها و ارزش‌هایی دارند و ‌هیچ‌یک، نمی‌توانند منکر وجود آرمان‌ در بنای فلسفی نظام سیاسی خود شوند. آن‌چه در این میان متفاوت است، جنس ارزش‌ها و آرمان‌هاست و آن‌چه باید مورد بررسی قرارگیرد، آن است‌ که، این آرمان‌ها چه تفاوت‌هایی دارند و این تفاوت‌ها چه اثراتی در این نظام‌ها، دارند.
او معتقد بود قطعا نظام سیاسی لیبرال دموکراسی، یک نظام آرمان‌گراست، گرچه مدعیان این نظام، به‌خاطر واهمه‌ای که از افتادن در دام فاشیسم و کمونیسم داشته‌اند، همواره گفته‌اند که به دنبال جامعه‌ی آرمانی نیستند، اما همواره به دنبال پیشرفت بوده‌اند و پیشرفت را می‌توان یکی از آرمان‌های آن‌ها محسوب‌نمود. و به همین خاطر نظام‌سیاسی لیبرال‌دموکراسی به‌گونه‌ای است که در آن دولت کمتر در امور دخالت می‌کند، زیرا پیشرفت انسان را در گرو آزادی‌های فردی او می‌دانسته‌اند. "به دنبال آرمان پیشرفت، آزادی ارزش‌می‌شود.
"در ایران به‌خاطر سنت‌تاریخی‌ای که ما داشته‌ایم، دولت دخالت شدیدی در امور داشته و دارد. اما نباید لزوما آرمان‌خواهی و ارزش‌مداری را، معادل دخالت شدید دولت در امور، به حساب آورد.
در ادامه سعید زیبا کلام گفت، "هابز" و "جان لاک" و "کانت" و "جان استیوارت میل"، همگی به دنبال وداع با "حکومت‌های دینی" و "اصحاب کلیسا" بودند و معتقد بودند که ارزش‌های دینی، حاصلی جز خشونت و زور و... ندارد. آن‌ها چیزهایی را "صحیح"، "حق" و "درست" می‌دانستند و معتقد بودند که برای "نجات و سعادت بشر" و "کمال انسان"، باید این حق را بگویند. در اینجا به‌وضوح و عریان می‌توان آرمان‌خواهی را دید.
از ابتدا بنیانگذاران اندیشه‌ی لیبرال‌دموکراسی، "احساس‌شان" این بوده، که دارند "واقعیات" را می‌گویند. و در واقع نهضت روشنفکری (خصوصا در قرون 17 و 18) "توهّم واقعیت‌گویی" داشته‌است. که با توجه به مباحث فلسفه‌ی تحلیلی سیاسی در قرن حاضر، نگرش‌های قرن 18 به شدت زیر سؤال می‌رود و ما به این نکته پی‌می‌بریم که، "جان میل" و امثال او تنها توهم واقعیت را داشته‌اند و گفته‌ی آنان که آزادی را باید بیشینه‌ کنیم، از جنس ارزش و آرمان بوده‌است.در میانه‌ی این بحث کیومرث اشتریان تاکیدکرد که، بر همین مبنا ایدئولوژیک و آرمانی نامیدن اندیشه‌ها نیز، برچسبی متوهمانه است و خود آنانی که از این برچسب، برای مهر بطلان زدن به اندیشه‌ی دیگران استفاده‌می‌کنند، نیز از داشتن تفکر آرمانی در امان نیستند. او بر این مبنا مدعی شد که در دهه‌ی هفتاد، با همین برچسب ایدئولوژیک، بر اندیشه‌های امثال شریعتی و مطهری، ظلم بزرگی روا شد. این سخنان اشتریان با تشویق و تایید فراوان سعید زیباکلام روبه‌رو شد.
لازم دیدم همه‌ی این گزارش را این‌جا بیاورم، تا شاید کسی این‌جا پیداشود که به این پرسش‌ پاسخ‌دهد:
"آیا همه‌ی اندیشه‌ها آن‌گونه که در این برنامه برآن تاکیدشد، آرمان‌خواه هستند و از این حیث نمی‌توان هیچ تمایزی میان روشنفکران ِ (به قول جهانبگلو)، ایدئولوِژیک (نسل‌سوم) و گفت‌وگوگرا (نسل چهارم)ی ایران نهاد؟ آیا آرمان‌خواهی هردوگروه از یک جنس است؟"

چهارشنبه، آذر ۰۲، ۱۳۸۴

برای وبلاگ، معیارتعیین‌کردن خطاست.

این نوشته را امروز برای مسعود برجیان فرستادم، اول قصد داشتم که آن‌را توی وبلاگ‌بگذارم، اما فکرکردم، شاید این‌جا جای مناسبی برای گفتن این حرف‌ها نباشد. امشب که با من تماس‌گرفت، متقاعدم کرد که وبلاگ اتفاقا جای خوبی برای نقدهایی از این دست است و اصلا خودش مرا ترغیب‌کرد، که آن ‌را در وبلاگ بگذارم. این همان نامه‌ای است که برای او فرستاده بودم. (البته با کمی اصلاح و ویرایش)

مسعود عزیز!
به نظر من برگزاری مسابقه دویچه‌وله از اساس کار اشتباهی بوده، زیرا هر گونه داوری‌ای از این دست، تحکم یک طرز تفکر است بر یک انتخاب. شيوه‌ی اعتراض پارسا، شیوه‌ای است نه‌چندان نکو و از آن‌هم بدتر. اما شیوه‌ی اعتراض تو هم به پارسا، شیوه‌ای پسندیده نیست.
معیار گزینش پارسا بسیار غلط است. چرا؟
اگر بنا به فسفر سوزاندن باشد؛ از نظر من، خیلی‌ها هستند که این طرف و آن طرف وبلاگ با تمرکز فراوان و تفکر بسیار می‌نویسند، نوشته‌هاشان را بازخوانی‌می‌کنند و با عشق آن‌ها را می‌پرورانند و بعضا، خیلی کم هم مورد توجه قرارمی‌گیرند. مثال‌هایش فراوان است.
یکی دو نمونه‌اش را می‌گویم: مثلا دکتر کاشی، مهدی کاظمی، پیام یزدانجو، خسرو ناقد و بسیاری دیگر.
همه‌ی این‌ها وسواس فراوانی در نوشتن و ویرایش نوشته‌ها، به خرج می‌دهند؛ اما همه و همه به قول تو "از لیست او به بیرون پرتاب‌شده‌اند."
در این میان تصور ما، از میزان فکر صرف‌شده برای یک نوشته، ‌بیش از هر چیز، بستگی زیادی به موضوع، شکل‌نوشتار و صورت ظاهری آن پیدامی‌کند، که در نتیجه، ذهن ما را از یک تحلیل صحیح، بازمی‌دارد. سن فرد، عرصه‌ی فکری او و .. . (که در این قضاوت تاثیر زیادی دارند) در موارد بسیاری، از دید ما پنهان‌اند.
این‌جا، توجه‌ها بسته به درجه‌ی اشتهار فرد (هم بیرون و هم درون بلاگستان)، متغیر است. نمی‌گویم نباید این‌چنین باشد، که توجه در هر جامعه‌ای به همین صورت است و با خود میزانی از عدالت را نیز به همراه دارد و بنا به برخی اقوال، میزان توجه در بلاگستان تاحدودی عادلانه‌تر از دنیای واقعی است. اما توجه‌داشته‌باش که این خصوصیات چقدر در تفاوت برداشت‌ها از معیاری که پارسا به دست می‌دهد، مؤثر است.
این‌ شکلی که پارسا برای گزینش ارائه می‌دهد، خیلی‌خیلی اشتباه‌است. "وبلاگ‌هاى وزين آدم‌هاى اهل انديشه که براى هر پستشان وقت مى‌گذارند و فسفر مى‌سوزانند و ايده‌اى نو دارند و طرحى مى ريزند و اتودى مى‌زنند و با دقت و وسواس کلمات را بالا و پايين مى‌کنند."
اصولا چگونه می‌توان فهمید که برای یک نوشته، میزان فسفر سوخته، چقدر است؟
چرا داستانک‌های "برج‌شادی"، از قسم فسفرهای سوخته و ایده‌های نو، نباید به حساب آید؟
اما به معیار هنوزآبادی در تاییدیه‌اش بر انتخاب زن‌نوشت بنگر:
او نوشته‌های زن‌نوشت را از همه وبلاگی‌تر می‌داند. معیارش سرعت به‌روزشوندگی، درگیری با محیط پیرامون، ادب نویسندگی و درجه‌ی جدیت یک وبلاگ است. که به‌جز اولی (که آن‌هم بسیار مبهم است)، همگی معیارهایی است، کیفی و لاجرم انفسی و پرسش‌‌ناپذیر.
حال توجه کن؛ در نقدی که رضا به "ما ایرانیم" می‌نویسد، او هم ناخواسته معیاری ارائه‌می‌دهد، یا حداقل معیار داریوش‌محمدپور را تایید می‌کند. این‌که بازدید روزانه‌ی یک وبلاگ، باید بیش از پنجاه بازدید در روز باشد. این یکی معیاری کاملا کمی است، اما با معیارهایی از این دست، فی‌المثل وبلاگ‌های حسن‌درویش‌پور و حسن جعفری از دایره‌ی گزینش بیرون‌می‌افتند.
حرف‌ من در پایان این است:
اصولا انتخاب‌ کردن در میان وبلاگ‌ها کاری ناپسند‌ است. البته گزینش و انتخابی را می‌گویم که بدین صورت بخواهد باشد. (که مثل انتخاب انسان نمونه در یک جامعه است.) چه در هر انتخابی ملاک و معیاری هست و با قراردادن هر معیار و محک، عده‌ای ناخواسته از این چرخ بیرون می‌افتند.
خصوصا تاکید دارم، که معیار پارسا، بسیار معیار بدی است. چون یک معیار کیفی است. آن‌هم از نوع معیارهایی، که در آن قدرت زبان و فکر در بوته‌ی محک قرار می‌گیرند. که خودت می‌دانی، پیچیدگی‌های این عرصه که محل توجه فراوان تحلیل‌گران فلسفه است، آن‌قدر هست، که جرات قدم‌گذاشتن در آن را، از آدم نیک‌اندیش بگیرد.
انتخاب دویچه‌وله بد است، اما از آن بدتر، شیوه‌ی اعتراض امثال پارسا و رضا به این انتخاب است. چه آن‌ها هریک با رد معیاری که لحاظ شده، (که از قرار معلوم هم‌سویی، با همان جریان معروفی است؛ که سعی دارد، به نشر این فکر، که عموم وبلاگ‌ها سیاسی از نوع مشارکتی مخالف با حکومت هستند، دامن بزند.) خود در برابر آن به تعریف معیاری دیگر می‌پردازند، که از نظر آن‌ها لازمه‌ی وبلاگی‌تر بودن است.
به نظرمن معیار داوری افراد برای خودشان بسیار محترم است. آن‌ها هستند که از نتیجه‌‌ی داوری خویش بهره‌می‌گیرند و منتخبی را برای خواندن روزانه، گرد‌ می‌آورند. و تبعا برای زیستن در این شهر، به این داوری نیز نیاز دارند. داوری‌هاشان نخست در لینک‌دوستان‌شان پدیدار است.
اما در نقد این انتخاب دویچه‌وله، نخست چیزی که باید ناقد به وسواس آن‌ را لحاظ کند، آن است که هیچ معیاری را به جای محک معهود، معرفی و ترویج ننماید. چیزی که به نظرمن از چشم هر سه ناقد ( پرستو دوکوهی، رضا شکر اللهی و پارسا صائبی) دورمانده‌است. و نیز از چشم مادح انتخاب، آقای سیدآبادی.
و اما چرا به اعتراض تو، معترض‌ام. از آن‌که، در داوری‌ بدان قسمی که پارسا کرده، نمی‌توانی بگویی، "که چرا من جایی ندارم؟" و بدین لحاظ به او معترض شوی. بله اگر معیار یک معیار کمّی بود، مثلا تعداد بازدیدکننده‌ی روزانه. یا تعداد نوشته‌ها در هفته، یا تعداد لینک‌ها به وبلاگ، می‌شد گفت که کسی جا افتاده‌است و یا به بیرون پرتاب‌شده‌است. اما وقتی معیار میزان وسواس در نوشتن‌شد، دیگر نظر من و تو، زمین تا آسمان با هم فرق می‌کند. مثلا همان‌هایی که آن بالا از نظر من، فسفرسوزان‌های بلاگستان بودند، ممکن است از نظر دیگری، سرسری‌نویس و غیره و ذلک، قلمدادگردند.
فی المثل، من از اشتباهات نحوی و املایی یک نوشته‌ی وبلاگی به راحتی می‌گذرم و آن را جزو عناصر تعیین‌کننده‌ی میزان وسواس وبلاگ نویس نمی‌شمارم. و مثلا، نوشته‌ی آخر ملکوت (دومین نوشته‌ی او در نقد اجراهای جدید شجریان و گروه همراهش) که در دوسه‌جا، اشکال املایی و نحوی دارد، برای من نوشته‌ای "به‌وسواس‌پرورده‌شده"، به حساب می‌آید؛ در حالی که یحتمل، از نظر بسیاری از دوستان، این‌گونه نیست.

گفتی ز خاک بیشتر اند اهل عشق من
از خاک بیشتر نه، که از خاک کمتر ‌ایم

با آرزوی سلامت و توفیق، دوستار تو، محسن مؤمنی.

پاسارگاد، ترس و حسرت


همیشه چیزی که من می‌نویسم، خلاف جریان آب است و هیچ ربطی به آن‌چه بقیه دنبال می‌کنند، ندارد. شاید به این دلیل است که من عادت کرده‌ام، وسط خواندن یک مطلب به همه‌ی خاطرات، نکته‌ها، تصاویر و اندیشه‌هایی که در ذهنم می‌آیند، توجه‌کنم و حواسم را هیچ‌وقت کاملا در یک جهت تمرکز ندهم.

این هم چیزی که موقع خواندن مطالب دیگران در مورد پاسارگاد، در ذهنم خودش را نمایاند:
"وقتی 7 ساله بودم، برای دومین‌بار به شیراز سفر کردیم و در اون سفر برای نخستین‌بار، به دیدار پاسارگاد رفتیم. اونجا تابلویی زده‌بودند، که ورود به داخل مقبره‌ی کورش را برای بازدیدکنندگان، ممنوع اعلام کرده‌بود. به خاطر همین هشدار، بچه‌ها داخل آرامگاه رفتند و اون‌جا برای شادی روح کورش کمی زدند و رقصیدند.
اما نمی‌دونم من از چی این آرامگاه ترسیدم، که هرکارکردم، نتونستم خودم رو راضی‌کنم، که از پله‌هاش بالا برم و داخل مقبره‌ رو ببینم. سال‌های بعد دیگه هر وقت به پاسارگاد رفتیم، مقبره مسئول داشت و تبعا مسئول محترم، مانع از ورود به داخل آن می‌شد. این شد که حسرت دیدن داخل مقبره‌ی کورش، تا پایان عمر، به دل من خواهد ماند. آن‌هم در شرایطی که یک‌بار تا یک قدمی آن رفته‌ام. خواستم بگویم هرگز به ترس اجازه ندهید که شما را از کشف و شهود بازدارد، که به خاطر یک لحظه ترس، یک‌عمر، حسرتی را با خود این طرف وآن طرف، خواهیدکشید."

همان‌طور که احتمالا در جاهای مختلف دیده‌اید، این روزها قضیه‌ی آب‌گیری سدسیوند و احتمال زیر آب رفتن اماکن تاریخی این منطقه، به یک بحران ملی تبدیل شده‌است. البته تا آنجا که من شنیده‌ام، مسئولین منطقه قول‌داده‌اند، که تا پایان تحقیقات و روشن‌شدن این‌که آب‌گیری سدسیوند، خطری نخواهد داشت، آب‌گیری آن آغازنخواهدشد.
گرچه این هم، از آن تراژدی‌های تاریخ عمران است، که تحقیقات در زمینه‌ی آثار جانبی یک پروژه بعد از انجام آن صورت‌گیرد، اما لازم می‌دانم نکته‌ای را به دوستان یادآوری کنم و آن اینکه اگر با انجام تحقیقات لازم، مشخص‌گردید که آب‌گیری این سد، هیچ خطری برای اماکن تاریخی منطقه ندارد؛ زیاد مته به خشخاش‌نگذارند و اجازه‌بدهند که این آب‌گیری، آغازشود. چون یکی از بزرگ‌ترین معضلات در شهرهای این منطقه و مناطقی از این دست، مشکل آب و آب‌رسانی است.

این هم متنی که قرار است، برای حفظ پاسارگاد، به ایمیل دبیرکل یونسکو ارسال‌شود. (متن فارسی ، متن انگلیسی)

جمعه، آبان ۲۷، ۱۳۸۴

خداحافظی‌ها

این دو‌سه‌روز، بیش‌ازهمه‌ی بحث‌ها، بحث خداحافظی دو وبلاگ نویس عزیز ( علی‌معظمی و نادرفتوره‌چی )، خیلی جالب‌بود. این نخستین بار نیست که کسی از وبلاگ خداحافظی می‌کند و اعلام‌می‌کند که دیگر در اینجا نخواهدنوشت. دلیلی هم که این دو آورده‌اند، برای نخستین بار مطرح‌نشده‌است. هرچند، در اغلب خداحافظی‌ها دلایل متعددی ذکر‌می‌شود، اما غالبا بارزترین دلیل همین است. ناتوانی وبلاگ‌نویس در یافتن پاسخ برای این پرسش که "برای چه می‌نویسد؟ چه‌قدر سخنش تاثیرگذار است؟ برای که می‌نویسد؟ و خوب بنویسد که چه؟"
روبه‌روشدن مستقیم با خوانندگان، یکی از محسنات وبلاگ است. چیزی که به نویسنده امید می‌دهد. نظرش را به چالش می‌کشد. افق‌های فکری جدید در ذهن او می‌تراشد و سمت‌وسوی جدیدی به نوشتار او می‌دهد. اما در کنار این‌ها چند عامل دل‌گیرکننده در وبلاگ هست، که به شدت روی نوشتن تاثیر می‌گذارد. همین ارتباط مستقیم با خواننده و مشاهده‌ی عریان شدت‌تاثیرگذاری، در کنار قیاس آن با شدت‌تاثیرگذاری بقیه، گاهی بیش از آن‌که به نوشتن ترغیب کند، آدم را از آن بازمی‌دارد.
وقتی این امر را کنار شدت توجه محیط پیرامون به وبلاگ می‌گذارید، دیگر هیچ حوصله‌ای برای نوشتن نمی‌ماند. و پس از مدتی یکی از اساسی‌ترین سؤالاتی که وبلاگ قراربود پاسخی برای آن باشد، هم‌چنان، بی‌پاسخ می‌ماند: "برای کی دارم می‌نویسم؟اصلا چرا بنویسم؟".
همین است که همه‌ی ما قبل از نوشتن هر مطلب، نخست باید دوساعت با خودمان کلنجار برویم که، اصلا شروع به فکر کردن و نوشتن درباره‌ی این مطلب بکنم؟ یا نه؟
خیلی می‌ترسم[1] از این که بگویم، من این خداحافظی‌ها را با همان "رشک" ِ "دکتر مردی‌ها" مرتبط می‌دانم و با همان تئوری توجیه‌‌اش می‌کنم.
" نارضایتی حاشیه‌نشینان بلاگستان، از بی‌عدالتیی که درحق نوشته‌هاشان می‌بینند."
کم‌وبیش شکل‌های مختلف بروز این نارضایتی را می‌توان دید. حاشیه‌نشینی، به شدت روی رغبت به نوشتن تاثیر می‌گذارد. و بیش از آن پرسش از خویش‌کاری کل‌نهاد وبلاگ و دامنه‌ی تاثیرگذاری آن است که، این پرسش را عمیق‌تر و پاسخ‌ به آن‌را سخت‌تر می‌کند.
در هر حال این دو دوست نیز به جمع خیل کسانی می‌پیوندند که، پیش‌تر درمیان ما بودند و اکنون اسیر خاک‌‌اند.
در حالی‌که مهدی خان از مدرن‌نبودن، این عمل (ناتمام ر‌هاکردن کار)، می‌گوید. مم‌جواد روح و آق‌بهمن می‌گویند، انتظارات‌شان از وبلاگ بی‌جاست. پارساجان می‌گوید، به‌خاطر دوستی‌ها، ماندن را ترجیح می‌دهد. و آقامسعود می‌گوید، درستش هم همین‌ است و این دو دوست واقعیت را می‌گویند. اصغرآقا فقط تاسف‌می‌خورد و درهمان حال تقاضای پینگ می‌کند. و محمود فرجامی والس خداحافظی را نوشته و از دلگیربودن "علی معظمی" خبرمی‌دهد، می‌شود آغاز دوره‌ی انحطاط وبلاگ را مشاهده‌کرد.
این که وبلاگ نیز به نهادهایی می‌پیوندد، که در غرب تاثیرگذاری ویژه‌ای داشته‌اند، و در کشور ما هنوز به ثمر ننشسته، راه زوال و انحطاط را پیموده‌اند، را می شود مورد بحث و تحلیل قرارداد، به نقد و چالش کشید، اما واقعیتش را نمی‌توان انکار کرد.
اما به این سخن مهدی، که دنبال‌نکردن وبلاگ‌نویسی را، باسایر رفتارهای جمعی ما، مقایسه‌کرده و عدم تلاش برای اتمام آن را ،به‌خاطر ‌خود تمام نکردنش، تفاوت ماغیرمدرن‌ها با دنیای مدرن می‌داند، چند انتقاد جدی دارم.
نخست آنکه وبلاگ‌نویسی به‌دلیل ذاتش، با سایر رفتارهای جمعی قابل مقایسه نیست و نباید نهاد را قیاس آن گرفت و صد سالگی آن‌را جست‌وجو کرد.
دوم آن‌که در کجای دنیای مدرن کاری را که به نتیجه برسند بیهوده است، هم‌چنان دنبال‌می‌کنند؟ اگر دلیلی بر عدم تداوم نهادها در ایران در قیاس با مدرن‌هاست، آنرا باید در دلایل دیگر جست و رغبت‌ها و انگیزش ها را جست‌وجو کرد، که تداوم و عدم تداوم هیچ گاه به‌خودمتکی نبوده و همواره پیرو و معلول، علت‌های دیگری بوده‌آست.
سوم آن‌که وبلاگ باید به کجا برسد، تا احساس شود که به پایان کار رسیده و وظیفه‌ی خود را به اتمام رسانده‌است؟ و تا کجا باید، ناکامی را ادامه‌داد؟
------------------------------------------------------------------------------------------------------
[1] نمی‌خواهم به بررسی علل این دل‌گیرشدن‌ها بپردازم، چون هم از وارد بحث‌های بلاگی‌ شدن هراس دارم، هم حوصله‌اش را ندارم و هم اصلا به فایده‌داشتن آن‌ها مشکوک‌شده‌ام.
هراس‌دارم، از این‌جهت که، در هر بحثی می‌ترسم جزو دسته‌ی "کوتوله‌های میدان‌دار" مورد تمسخر رضا قراربگیرم و درجایی میدان‌داری برعهده‌ام افتد که درآن کوتوله‌ام.
و یا بحث به جاهای باریک‌بکشد و بروبچس شروع کنند، سوادهاشان را به رخ بکشند و بحث را از درون متن، به‌برون آن وابسته کنند، جایی که دیگر امثال من کم بیاوریم و به‌ بی‌سوادی اعتراف‌کنیم.
دیده‌اید که این چند وقت، خوش‌بختانه یا بدبختانه، به وادی "اتَینا" و عالم "حپروت (ح می نویسم، آن هم از نوع پرغلظت قمشه‌ای‌اش)" هم افتاده‌یم و الفاظ و حکایات پر ایهام و ابهام، ورد زبان‌مان شده‌است.
حوصله اما چیزی است که مدتی است، از میان جمع کثیری از ما رخت‌بربسته. تقریبا همه‌ی دوستانی که در بحث "سخنان ملکیان در باب تجدد ایرانی"، آن‌ها را شناختم ( البته به جز مهدی)، رفته‌اند و کنج عزلت گزیده‌اند. خیلی کم می‌نویسند. دیگرحال و حوصله‌ی نوشتن را ندارند. نوشتن بیش از هرچیز حوصله می خواهد و هر عاملی هست، خواه عامل سیاسی، خواه ناپختگی فرهنگی، خواه عجول بودن، خواه انتظاربیش‌ازحد و خواه هرچیز دیگر؛ بلاگستان اینک آن رغبت لازم برای نوشتن را ایجاد نمی‌کند.

پنجشنبه، آبان ۲۶، ۱۳۸۴

حکایت مسجدی که دروپیکر نداشت

می‌گویند مردی از کنار مسجدی می‌گذشت. چشمش به مردمانی افتاد که روی پشت‌بام مسجد، مشغول خریدوفروش بودند. کمی تعجب‌کرد، نزدیک‌تر رفت، دید از این هم بدتر، کاسب‌ها همه یهودی‌اند. به‌همین‌سبب، خواست به سراغ امام‌جماعت مسجد برود و از باب امربه‌معروف ونهی‌از منکر، تذکری به او بدهد، باشد که مقبول درگاه حق افتد. چون خواست داخل مسجد شود، دید که مسجد دروپیکر هم ندارد، و به نظر می‌رسید که درهای آن از جاکنده‌شده‌اند. داخل صحن مسجد که رفت، با صحنه‌ای جالب روبه‌رو شد. مردی مدام سعی‌داشت، پرتو ادرار خود را به طاق مسجد برساند. بهت‌زده، نزد امام‌جماعت، عالم بزرگوار مسجد شتافت. دید که نزدیک ایشان هم کثافتی عظیم هست.
پرسید: "حاج آقا چرا پشت‌بام را به یهودی‌ها اجاره‌داده‌اید؟"
فرمودند: "ما نیز باید بالاخره ارتزاق کنیم. از یهودی‌ها اجاره‌می‌گیریم. ولی البته ما دست به آن‌ها و کتاب‌هایشان نمی‌گذاریم، که مبادا خدای‌نکرده نجس‌شویم."
پرسید: "حاج آقا چرا مسجد در ندارد؟"
فرمودند: "در را عتیقه تشخیص دادند و ما دیدیم به‌درد ما که نمی‌خورد و از مصادیق بت‌پرستی هم هست و به‌همین‌دلیل، آن‌را سپردیم به اهل دنیا و از خیرش گذشتیم."
پرسید: "حاج آقا! حکایت این آقایی که سمت چپ ایستاده چیست؟"
فرمودند: "این یکی خیلی ادعایش می‌شد و می‌خواست جای مرا در امامت‌جماعت این مسجد بگیرد. من به او گفتم، تنها در صورتی این حکم را به تو واگذارمی‌کنم، که بتوانی به طاق این مسجد بشاشی. از آن روز به بعد، او مدام تلاش می‌کند، که به این امر نائل‌آید و برایم جالب است که، منصرف هم‌نمی‌شود."
گفت: "حاج آقا! حکایت این کثافت‌ها چیست؟"
حاج‌آقا فرمودند:‌ "همین پیش‌پای تو هنگامه‌ی نماز اوّل‌وقت رسید، و دیدم به شدت مرا قضای حاجت است و چنان‌چه به آن بپردازم، ثواب نماز اوّل‌وقت را ازدست‌خواهم‌داد. این بود که همین‌جا قضای‌حاجت‌ کردم و تیمم؛ و سپس به نماز ایستادم، که الحمدلله نماز باحضور قلب و معنویی هم برگزارکردیم."

چهارشنبه، آبان ۲۵، ۱۳۸۴

حکايت روباهی که سواد نداشت

آورده‌اند که در جنگلی شیر، مُرد و چون هیچ فرزند یا خویشاوندی از او باقی نمانده‌بود، میان جنگلیان بر سر جانشینی او اختلاف افتاد. از بین همه‌ی حیوانات، سه تن، آهو ، گرگ و روباه، که در زمان حیات شیر مشاوران ارشد وی بودند، مامور شدند تا از میان خود یکی را به سلطانی برگزینند.
اما، هر چه کوشیدند که معیاری برای انتخاب مناسب بیابند، چیزی به ذهن‌ایشان نرسید، مگر معیار آخری که روباه آن‌را گفت و بر هر سه موافق افتاد. روباه گفت که تنها سن‌وسال است که نشان بزرگی می‌تواند باشد، که بزرگان گفته‌اند: "هیچ برتریی، والاتر از تجربه‌ی روزگار نیست و آنچه پیر به خشت‌خام بیند، جوان در آیینه‌ی زلال نتواند دید."
آهو گفت: "وقتی که من به‌دنیاآمدم، جد بزرگوارم تاریخ تولد مرا، برکف سُم پای راستم، نقش‌نموده‌است. از شما یکی بیاید و آن را بخواند." روباه گفت: "مرا معذور دار، که همیشه از این بابت که پدرم مرا به مکتب نفرستاد و از علم‌ودانش بی‌بهره گذاشت، مورد شماتت دوست‌ و سخره‌ی دشمن بوده‌ام." اما گرگ سر بالا گرفت، که لااقل در علم مرتبتی بزرگ داشت و فخر دانشمندان عصر خویش بود.
آهو چون گرگ را زیر سُم خود دید، پا بر سر او کوفت، سر گرگ بشکست و عمر گرگ به‌پایان آمد. آهو رو سوی روباه کرد ، دید که از آن‌جا دور می‌شود. گفت: "کجا می‌روی ای روباه؟ بیا که سلطانی به من وتو پایسته‌خواهد‌ماند." روباه گفت: "اجازه‌می‌خواهم نخست بر سر قبر پدر، علیه الرحمه، رفته و فاتحه‌ای نثار روح آن بزرگوار کنم، که مرا همیشه از آموختن این علم وامانده بازداشت."

دوشنبه، آبان ۲۳، ۱۳۸۴

جامعه‌شناسی ذهن

دیروز یکی از دوستان لطف‌کرد و یک سری از کتاب‌هایی که در دانشگاه شریف، در رشته‌ی هوش‌مصنوعی تدریس‌می‌شود، را به دستم رساند. در بین این‌ها یکی خیلی توجه‌ام را جلب کرد. "جامعه‌ی ذهن"، نوشته‌ی "مروین مینسکی".
مروین مینسکی، تا کنون چند کتاب دیگر نیز در زمینه‌ی "هوش مصنوعی" ارائه‌کرده‌است. "محاسبات: ماشین‌های محدود و نامحدود"، "پردازش معنایی اطلاعات"، "رباتیک" و "شبکه‌های عصبی پرسپترون".

کتاب ساختار جالبی دارد. هر صفحه‌ی آن به یکی از موضوعاتی که پیرامون ذهن مطرح‌شده، می‌پردازد و توضیحی مختصر در مورد، نتایج بررسی رفتار ذهن در هر یک از این موضوعات، ارائه‌می‌دهد. "خویشتن"، "روح"، "آگاهی"، "احساسات"، "آموختن"، "تعقل"، "متن و ابهام" و بسیاری موارد دیگر موضوعات صفحات این کتاب هستند. کتاب در مجموع به دنبال آن است که رفتار ذهن را، از دید درون‌ساختاری، در حالات مختلف بررسی‌کند. به قول خودش، در یک جمله‌ی ساده، "می‌خواهد نشان دهد که ذهن چگونه کار می‌کند."
مدت‌ها بود دنبال همچین کتابی می‌گشتم. می‌دانید؟ یک‌سری فرضیات (البته به عبارت بهتر خزعبلات) در ذهنم شکل‌گرفته، در ارتباط با "حالات ذهن در هنگام تجربه‌ی دینی". و انگار من محکوم‌ام که این فرضیات را به یک سروسامانی برسانم. به‌گمان‌ام این کتاب شروع خوبی برای مطالعه در زمینه‌ی فرضیه‌ام باشد و همچنین، راهنمای خوبی برای یافتن کتاب‌های مفصل‌تر و جزیی‌تر. خدا را چه دیدید، شاید از میان همین "ذهنیات الکی‌پلکی‌ام"، یک تئوری‌ی شُسته‌رُفته در ارتباط با این موضوع به‌وجودآمد. به‌هرحال، به قول پروفسور گراس، مهم طرح پرسش بنیادی است. باقی تحقیق خود‌به‌خود پیش‌می‌رود.
امّا چرا نویسنده این عنوان را برای کتاب خود برگزیده‌است؟
نویسنده خود در ابتدای کتاب توضیح‌می‌دهد که سبب این نام‌گذاری ِ به‌ظاهر عجیب‌وغریب چیست.
"این کتاب سعی‌دارد به این سؤال پاسخ‌دهد که، "چگونه هوش از میان بی‌هوشی برمی‌آید؟" و برای پاسخ به این سؤال؛ ما نشان‌خواهیم‌داد که فکر را می‌توان از اجزاء کوچکی ساخت، که هیچ‌یک، به‌خودی‌خود متفکر نیستند. من این شاکله را "جامعه‌ی ذهن" می‌نامم، از آنجا که هر ذهن از فرآیندهای کوچکتر فراوانی ساخته‌وپرداخته‌شده‌است. این‌ها را agent می‌نامیم. هر agent ‌، به‌تنهایی، می‌تواند عملی ساده انجام‌دهد که هیچ نیازی به تفکر و اندیشه ندارد. تنها آن‌گاه که این agentها در یک مجموعه به یکدیگر پیوند بخورند، به هوش واقعی و تفکر منجر خواهند‌شد."
به‌هرحال بررسی ساختاری ذهن و کارکرد آن به گمان من یکی از راه‌های موجود برای تحلیل مسائلی است که، مستقیم یا غیرمستقیم، به ذهن مربوط می‌شوند. و از آنجا که در این بررسی ما با یک اجتماع مواجه‌ایم، به بررسی جامعه‌شناسانه نیازمندیم و به قول کتاب باید "جامعه‌ی ذهن" را تحلیل کنیم.

از آن‌جا که کتاب‌های دوره‌ی ارشد در ایران، معمولا فتوکپی کتاب‌های لاتین هستند، مشخصات کتاب‌شناختی این کتاب، در فتوکپی‌ آن موجودنیست و به همین دلیل سال انتشار آن‌را نمی‌دانم.
The Society Of Mind, Marvin Minsky, Illustrations by Juliana Lee, Published by Simon & Schuster

پی‌نوشت:
1) به نظرم این نکته لازم به یادآوری است که منظور من از جامعه‌شناسی در این یادداشت، با آن جامعه‌شناسی معروف کاملا متفاوت‌است. در این یادداشت من جامعه‌شناسی را در معنای متقابل با ذهنیت تک‌گرایانه‌ای که در بررسی حالات و رفتار ذهن وجود دارد، مطرح‌کرده‌ام. وقتی یادداشت را می‌نوشتم، فکرمی‌کردم قرائن متن این نکته را نشان‌می‌دهد، ولی می‌ترسم عکس این اتفاق بیفتد و معنای معمول جامعه‌شناسی درک کلی از این متن را نیز به‌انحراف بکشد.
2) نویسنده‌ی این کتاب در قسمت تشکرنامه‌ی آن، تقریبا شرح‌حالی از خود نوشته. جالب است که او در زندگی‌اش در هریک از دانشگاه‌های مشهور امریکا –مثل هاروارد، استنفورد، پرینستون، MIT- چندسالی را گذرانده و با افراد بزرگی مثل وان‌نیومن، جان نش و مک‌کارتی ارتباط و همکاری داشته‌است. من نتیجه می‌گیرم که احتمالا آدم مشهوری باید باشد. شما چی فکر می‌کنید؟

چهارشنبه، آبان ۱۸، ۱۳۸۴

اینک، دانشگاه تربیت معلّم

اگر گفتید، کوتاه‌ترین گزاره‌‌ای که چهار دروغ را، یک‌جا، در خود دارد، چیست؟ "دانشگاه ‌تربیت ‌معلم ‌تهران"
احسان ملکیان– عضو هیئت علمی دانشگاه تربیت معلم تهران

گه‌گاه به ا‌ين موضوع فکر‌می‌کنم که؛ بعضی اسم‌ها چه خوب به‌هم‌جورشده‌اند و چه جالب، محمل واقعيّتی شده‌اند، که در نام‌گذاری اوليه‌‌شان، هرگز مورد عنايت نبوده‌است؛ برخی مکان‌ها چه زيبا، با موجوديتی‌ که در آن‌ها شکل‌گرفته، پيوندخورده‌اند؛ و تغييرهای ظاهری، چه اثر عميقی بر بطن بعضی‌ پديده‌ها نهاده‌اند.
آن‌چه در زیر می‌آورم، نمونه‌هایی از این دست هستند، که علاوه بر دانشگاه تربیت‌معلم، می‌توانند، در نشان‌دادن فضای حاکم بر بخش عمده‌ای از دانشگاه‌های ما، در زمان فعلی، مؤثر باشند.

از دروازه‌‌ی‌دولت تا بیغوله‌‌های‌حصارک

دانشگاه تربیت‌معلّم در سال‌های پایانی دهه‌ی شصت، بالاخره رحل اقامت، از دروازه‌دولت و خیابان مفتح برکند و به بیغوله‌های حصارک کرج، پناه‌آورد. این کوچ، که به ظاهر تنها از جایی به جای دگر و از نامی به نام دیگر بود، نشانی از یک تغییر بزرگ در نگرش عمومی به دانشگاه ‌داشته و دارد. البته بگویم که آن‌چه از دولت در نظر من است، دولت، به معنای وسیع آن (حشمت، شخصیت، کرامت، جلال و ...) است، گرچه برای امثال رجایی و باهنر به‌معنای اخص هم، این‌جا دروازه‌ی ره‌یافتن آن‌ها به دولت بوده‌است.
به‌گمانم نه‌تنها دانشگاه‌تربیت‌معلم، بلکه همه‌ی دانشگاه‌های کشور چنین اتفاقی روی‌داده‌است و دانشگاه هم در درون و هم در برون اهمیت و اعتبار خود را ازدست‌داده‌است. اینک دانشگاه، تنها حصاری‌کوچک فراهم‌آورده که میان خاصگان و عوام، فاصله‌ای عظیم ایجادمی‌کند.

تاریخچه‌ی کوتاه دانشگاه تربیت‌معلم[1]

دانشگاه تربیت‌معلّم، به روایتی[2 ] نخستین دانشگاه ایرانی است. تاسیس آن به 85 سال پیش، در سال‌های پایانی قرن مشروطه، بازمی‌گردد. در آن سال‌ها با نام "دارالمعلّمین" کار خود را آغاز ‌نمود. پس از مدّتی، حدودا در سال 1311 نام آن به "دانش‌سرای‌عالی" تغییر یافت.[3] و یکی دو‌سال بعد، هم‌زمان با تشکیل دانشگاه تهران، در آن ادغام‌شد. امّا در سال‌ 1337 دوباره از دانشگاه تهران مستقل گردید. در سال 42 باز هم منحل گردید و در سال 46 دوباره از نو آغاز به کار کرد و درنهایت، در سال 1353 نام "دانشگاه تربیت معلّم" برخودگرفت. [4] پس از آن شعبه‌های متعددی، برای دانشگاه تربیت‌معلم و تحت سیطره‌ی آن، در سراسر ایران تاسیس گشت، که همگی پس از مدتی از آن تفکیک گردیدند. در سال‌های اخیر، مسئولان دانشگاه تربیت‌معلم، در تلاش برای یکپارچه‌سازی دانشگاه و مجتمع نمودن آن در مرکز حصارک (پردیس) کرج عزمی جدی را آغاز نموده‌اند. ضمنا تلاش برای تغییر نام آن (به "دانشگاه خوارزمی"[5])، علیرغم مخالفت شورای عالی انقلاب فرهنگی هم‌چنان ادامه‌دارد . آن‌گونه که می‌بینید، در این تاریخچه تنها می‌توان دو چیز یافت: 1- تغییر نام‌های متعدد. 2- ترکیب و تجزیه، انحلال و... جالب است که پس از این‌همه تغییر نام، هنوز هم موضوع تغییر نام، یکی از چالش‌های اصلی در دانشگاه تربیت‌معلم است. و مشکل ترکیب و متمرکزسازی نیز هم‌چنان به‌قوت خود باقی‌است. مثل دیگر جاها.

دو دانشکده، هم‌چنان درتقابل با یکدیگر

شاکله‌ی کلّی دانشگاه تربیت‌معلم، از ابتدا بر همان شکل فیزیکی‌اش، یعنی دو دانشکده‌ی ادبیات و علوم به موازات یکدیگر، استوار بوده‌است. این نگرش نه‌تنها ساختار فیزیکی آن‌را شکل‌داده، بلکه تاکنون بنیان و اساس نگرش فکری در آن‌را تعیین می‌نموده‌است. دو دانشکده‌ای که کاملا به موازات یکدگر و بی‌خبر از هم فعالیت خویش را به انجام می‌رسانند. اما تفاوتی (هرچند کوچک) در مجموعه‌ی حصارک بر سر این شاکله آمده‌است؛ ایجاد رابطی بسیار باریک، بین این دو دانشکده. [6] نقطه‌ای که به‌خوبی نتیجه‌ی اشتراک این‌دو را نشان‌می‌دهد. مهمترین فعالیت‌ها، آفرینش‌ها و خلاصه همه‌ی آن‌چه دانشگاه می‌تواند برای عرضه به دیگران داشته‌باشد، محصول همین باریکه‌ی کوچک است. جایی که علومی‌ها و ادبیاتی‌ها پیوند‌خورده‌اند.

رقّاص‌خانه‌ی سابق، سالن‌مطالعه‌ی امروز

جایی که امروز به‌عنوان سالن مطالعه در اختیار دانشجویان پسر، قرارگرفته، به رقاص‌خانه‌ی سابق مشهور است. گفته‌می‌شود، که اینجا در ازمنه‌ی قدیم محل تمرین رقص بوده و شکل طراحی آن نیز، صحت این موضوع را نشان‌می‌دهد. اینک یکی‌دوسالی می‌شود که سالن‌مطالعه‌ی برادران به آن‌ منتقل‌شده‌است. مکانی که برای تخلیه‌ی اضطراب‌ها و آرامش و نشاط افراد درنظرگرفته‌شده‌بوده‌است (عجب فعلی ساختم!)، اینک سخت‌ترین اضطراب‌ها را بر ذهن و روان دانشجویان حاضر در آن، مستولی ‌می‌کند. بیشتر حاضران سالن مطالعه را دانشجویانی تشکیل می‌دهند، که ناامید از یافتن کار (متناسب با مدرک کارشناسی خود)، در تلاش برای راهیابی به مقاطع تحصیلی بالاتر، شب‌وروز را بر خود حرام‌کرده؛ مشغول بازخوانی جزوات‌درسی و کتاب‌های تست و کنکور مربوطه هستند. همه‌ی مسائلی که برای پشت‌کنکورمانده‌ها وجود دارد، اینجا نیز در شکلی شدیدتر خود را نشان می‌دهد. شاید بیش از همه شعار "اسد عبدی" بتواند شاکله‌ی اذهان این دل‌سوختگان را نمایان سازد : در اینجا، "زندگی ِ سگی=موفقیّت" است.[7]


انجمن‌های ‌اسلامی 49 و 68

حکایت انجمن‌های اسلامی دانشگاه تربیت‌معلم نیز، حکایتی شنیدنی است. برخلاف سایر دانشگاه‌ها؛ که بیشتر دعواهای سیاسی در آن‌ها، میان بسیج دانشجویی (نهاد انتصابی غالبا متشکل از عناصر جناح راست و اصولگرایان) و انجمن‌اسلامی (نهاد عمدتا انتخابی که غالبا عناصر آن‌را دانشجویان اصلاح‌طلب و جناح چپ تشکیل می‌دهند) روی‌می‌دهد؛ در دانشگاه تربیت‌معلم، این وظیفه میان دو انجمن‌ هم‌نام (اجمن اسلامی تاسیس 1349 و انجمن اسلامی تاسیس 1368)، تقسیم گردیده و بسیج غالبا از دخالت‌ در بحث‌های سیاسی، اکراه‌داشته یا ناتوان بوده‌است. نکته‌ی جالب آن است، که هر دو انجمن اسلامی اعضای خویش را (علی‌الادعا) با انتخاباتی کاملا آزاد برگزار می‌کنند و غالب رای‌دهندگان نیز در هردو انتخابات شرکت می‌کنند. اما هیچ‌گاه این شکل کلی (راست‌ها در 68 و چپ‌ها در 49) برچیده‌نمی‌شود. گویا رای دهندگان به تناسب نقشی که از این دو انجمن انتظار دارند، اعضای یکی را، از راستی‌ها و اعضای دیگری را، از چپی‌ها برمی‌گزینند. کاندیداها هم به‌همین دلیل اگر متمایل به راست باشند، کاندید 68 می شوند و اگر چپی، به 49 می روند. جالب است که مسئولان دانشگاه نیز هر دو انجمن را به رسمیت می‌شناسند، و دعوا بر سر رسمیت، (که تا سال 80 و تا آخرین دقایق حضور عبدالله‌مؤمنی، اصلی‌ترین چالش این دو نهاد بود)، تقریبا هم برای خود هر دو گروه، و هم برای دیگران (اعم از دانشجویان و مسئولان دانشگاه) حل‌‌شده‌ تلقی‌می‌شود. برای تفکیک در نام‌گذاری، این دو نهاد غالبا با سال تاسیس خود، شناسایی می‌گردند؛ 49 و 68. و این تنها تمایزی است که دوگروه حاضر به پذیرش آن در نام‌گذاری خود هستند.[8] [9] اما نکته‌ی جالب در این نام‌گذاری، در آن‌جاست که سال 49 را تقریبا می‌توان نقطه‌ی اوج بروز اندیشه‌های چپ اسلامی (شکل‌گیری مجاهدین‌خلق) در دانشگاه‌های ایران دانست و سال 68 نیز اوج غلبه‌ی تفکر راست اسلامی در دانشگاه‌ و یکپارچه‌شدن همه‌ی نهادهای دولتی در دست جناح سنت‌گراست.

چهار دروغ یک‌جا

آن‌چه در ابتدای گفتار، به نقل از یکی از اساتید دانشگاه آمد، فارغ از جنبه‌ی طنز آن، گویای واقعیت تلخ، ناسازگاری کامل نام دانشگاه تربیت‌معلم با موجودیّت آن می‌باشد. چند سالی است که دانشگاه تربیت معلم، به طور کامل رابطه‌ی خود را با وزارت آموزش‌وپرورش، قطع‌نموده و به‌هیچ‌وجه دانشجوی متعهد دبیری، در خود نمی‌پذیرد. و مدت‌هاست که بخش اصلی آن دیگر در تهران واقع نیست. در این‌که با توجه به شکل و ساختار و نظام‌آموزشی اطلاق نام دانشگاه به آن بی‌معنی است، هیچ شکی وجود ندارد. و به‌راستی، تاچه‌حد به تربیت و پرورش دانشجو در آن اهمیت داده می‌شود؟ جدای از این‌ها، دانشجویان، اساتید و کارمندان دانشگاه همگی از اطلاق این نام به دانشگاهی که در آن حضور دارند، ناخشنود‌اند و برای تغییر آن تلاش می‌کنند. حتا رضایت وزارت علوم نیز، چند سال پیش، در این زمینه جلب‌شده‌است. اما همانند همه‌ی مشکلات نظام دانشگاهی در ایران شورای عالی انقلاب فرهنگی، مهمترین مانع تحقق خواسته‌ی عمومی‌است.

----------------------------------------------------------------------------------
[1] برای خواندن تاریخچه‌ا‌ی مبسوط‌تر دانشگاه، می‌توانید به قسمت تاریخچه‌ی خود ِ سایت دانشگاه تربیت‌معلم مراجعه‌کنید.
ضمنا این تاریخچه بیشتر برگرفته از تاریخچه‌ای است که در راهروی کتابخانه‌ی مرکز تهران نصب‌‌شده‌است.
[2] روایت صحیح‌تر آن‌ است که نخستین دانشگاه ایران، دانشگاه تهران است که در 1313 تاسیس‌گردیده‌است.
[3] این مطلب را با توجه به آن چه در سرگذشت احمد فردید به آن اشاره شده، می‌گویم.
[4] در این میان من مانده ام، که چگونه امسال پنجاه‌وهشتمین جشن فارغ‌التحصیلی دانشجویان دانشگاه بود. به نظر می‌رسد، که در این چند سال چندین وقفه در تولید دانشجوی دانشگاه تربیت‌معلم به‌وجودآمده است.
[5] یکبار دیگر نیز تلاشی ناموفق برای تغییر نام آن به "علم و فرهنگ" صورت‌گرفته‌بود.
[ا6]و درضمن انحرافی کوچک نیز در توازی کامل آن‌ها به‌وجودآمده‌است. به شکلی که اگر امتداد‌پیدا می‌کردند، جایی به‌هم‌می‌رسیدند(جایی در افقهای دور!)
[7] این شعاری است که اسدعبدی پارسال در سالن مطالعه آویخته‌بود. ضمنا یادآوری این نکته خالی از لطف نیست که عموم سالنی‌ها در سال آخر زندگی خود را به سالن مطالعه می‌برند و شب و روز خود را در آن می‌گذرانند و شاید "زندگی سگی" او به این نکته اشاره‌داشته‌است.
[8] زیرا با هر تغییر کوچکی که در نام آن‌ها به‌وجود آید، بودجه‌ی دولتی آن‌ها متوقف می‌گردد و ادامه ی فعالیت شان با بحرانی جدی روبرو می‌شود.
[9] گو اینکه، ابتدای کتاب "علل‌گرایش‌به‌مادیگری"، این کتاب را مجموعه‌ی سخنرانی‌های "آیه‌الله مطهری" در دانشگاه‌تربیت‌معلم (دانشسرای عالی)، به دعوت انجمن‌اسلامی این دانشگاه در سال 48، می داند. سالی که علی‌ادعای هر دو گروه هیچ انجمنی در دانشگاه تربیت معلم وجود‌نداشته‌است!

پنجشنبه، آبان ۱۲، ۱۳۸۴

اسطوره‌ی شرارت ِ هستی

گفتن درباره‌ی آن‌چه با روح و جان آدمی پیوندی عمیق دارد، در گام نخست آسان به نظر می‌آید. امّا پیش‌تر رفتن، در تشریح متاع اندیشه‌ی سالیان، تردید و دودلی را مدام فزون‌تر می‌کند.
هراس از این‌که تفسیر گفتار آدمی تا پایین‌ترین حدش تقلیل یابد، قدم‌پیش‌گذاشتن را بی‌نهایت دشوار می‌سازد.
به‌هرتقدیر خواندن چندین‌وچندباره‌ی گفتار زیبایی از پیام‌یزدانجو، که به‌راستی این پیام‌اش، بیش از هر چیز دگر می‌ نابی است، که آدمی را مدّت‌ها مست‌ومدهوش می‌سازد، طاقتم از کف‌ببرد و نگاشته‌ای که تا امروز، از آوردن آن حذر داشتم، خویش را بر دامن این بستر گسترد:
حصارک! زندان آزادی‌هایم!
هماره زندان آزادی منی. چونان جبهه از بهر آنان که آزادیشان را بدان، جا نهاده‌اند، اینک نزد ما به اسارت بازگشته‌اند، مردگی‌شان را چه دردناک نزد ما به زندگی نشسته‌اند. من نیز تا ابدالآباد، در اسارتی چنین، جاخوش‌کرده‌ام. به بهائی گزاف دنیا را به ‌من آوردی، مادرم! حصارکم!
دیدم که شاهین بر تپه‌ی الله‌اکبرت نماز می‌گزارد. من نیز دایره‌ی عهد در تو گشودم. آن‌جا که خزان مرا به بهار پیوند دادی، گیسوی بسته‌شده‌ی مرا برایم بازگشودی. جانم را در دایره‌ی تو نهاده‌ام. جانم! حصارکم!
بعد ِ تو، زیستن، اسارتی است که فغانی را، به نام آزادی، درخویش می‌برد. می‌گویند وجودت در نکبت آغشته است. من امّا بهشت خویش را، موطن خویش را، به همان نکبت‌های تو می‌جویم. وطنم! حصارکم!
ما را زاده و زاینده ی فحش نمودی، تا بر نظر دگران خوار آییم. امّا در آن، موهبتی بر ما گشودی، که آدم را نه هوس نامیدنش هست و نه توانش. فحشم! حصارکم!
وقتی در پارک ساعی، دیدم کلاغی به غایت زشت، چگونه زیبایی جوجه اردکان را به جنگ آمده است. و بدین جدال، به قوّت زیبایی، از پیش خویش را مغلوب دیده است، اشک‌بار شدم. که چون من، عزّت خویش را، به جنگی دیده‌است، که همگان شکستش را به آرزو و انتظارند و سرنوشتی محتوم، بر فراز سرش ایستاده‌است: خفّت، مرگ.
کلاغی که کهنسالی را، به قیمت جدایی از همرهان واخریده‌است، تا به جنگ زیبایی رود. زیبایی، که قوّت همه‌ی هستی را با خویش دارد.
خود نیز، در انتظار شکست خویش ایستاده است. ایمان دارد به بطلان خویش. شرّش خوانده‌اند، که با خیر سر سازگاری ندارد. کجاست آنکه افقی را که او نگریسته دوباره بنگرد؟ او را در افق، آشکارا دیده‌است.
من نیز چون کلاغ، اسطوره‌ی شرارت هستی‌ام. همه‌ی حُسنم، زشتی ِ من است. تو این موهبت را در من بازآفریدی. ستایش از برای توست. خدایم! حصارکم!