شنبه، خرداد ۲۷، ۱۳۸۵

بعد از بازی

1) فکر می‌کردم می‌توانیم پرتقال را ببریم، چون توی بازی قبلی آنچنان چیز خاصی نشان نداده بود. پرتقال همان پرتقال بود، اما تیم ما امید را از دست داده بود. به قول حاج‌رضایی شخصیت بُرد را نداشت.
2) به قول فردوسی‌پور، خداحافظ برانکو. چند سالی است که برانکو خوب برای ایران نتیجه می‌گیرد، اما محافظه‌کاری برانکو، همیشه اعصاب آدم را داغون می‌کند. برانکو باید بعد از جام جهانی می‌رفت. ای کاش کاری می‌کرد که این رفتن با خاطره‌ای خوش همراه باشد.
3) اصولاً همه‌چیزمان به همه‌چیزمان می‌آید. برانکو هم مربی‌ای است، که گاهی چنان عمل می‌کند، که هوشیارترین مربی‌ها هم نمی‌توانند؛ و گاهی هم...
4) جالب است، که در این جام، که پرامیدترین حضور ما بود، بدترین نتایج را گرفتیم.
5) از همین امشب موج انتقادها، که پس از بازی مکزیک تا حدودی شروع شده، شدت خواهد گرفت. معمول همه‌ی تیم‌های دنیاست و نباید زیاد سخت گرفت. اما تیم‌ خوب وقتی ساخته می‌شود، که پس از بُردهای تیم، که معمولاً نقدکننده‌ها برگ برنده‌ای در دست ندارند (و این مربی است که بُرد را می‌تواند، به مثابه‌ی ماسکی در برابر انتقادها در مقابل صورت خود بگیرد) به آسانی بتوانند تیم را نقد کنند و جرئت به چالش کشیدن آرای مربی برنده را داشته باشند.

6) ناآمادگی بدنی بازیکنان بسیار توی ذُق می‌زد. احتمالاً مفسرین و منتقدین در چند روز آینده بسیار به این مطلب خواهند پرداخت.
7) شاید بتوانیم به همراه پرتقال، آنگولا را به جای مکزیک راهی مرحله‌ی دوم کنیم و لااقل خیال آرژانتین را راحت کنیم که به گربه‌سیاهش برخورد نکند. البته امدوارم اینطور نشود و لااقل یک یا سه امتیاز بگیریم و آبرومندانه جام را ترک کنیم. البته ترک آبرومندانه و بی‌آبرو چندان فرقی نمی‌کند.
8) وقتی ایران در جام حضور نداشته باشد، می‌توانید به اسانی طرفدار یک تیم بزرگ بشوید و هم بازی‌های آن تیم را امیدوارانه‌تر دنبال کنید و هم اعصاب راحت‌تری داشته باشید. این هم یک حُسن حذف ایران است و آرامشی که در ادامه‌ی بازی‌ها، بدون احساس تعلق وطنی، در طرفداری از تیم محبوب می‌توانید داشته باشید.
9) دقت کرده‌اید که در این جام تا کنون تقریباً هیچ شگفتی خاصی نداشته‌ایم. نتایج این جام تاکنون بیش‌تر تابع واقعیت‌های تیم‌ها بوده است و این شاید مقدمه‌ای باشد، برای دورانی جدید که در آن باز هم تیم‌های بزرگ از تیم‌های متوسط فاصله می‌گیرند.
10) در مورد این سرودهایی که برای جام جهانی خوانده‌اند، حرف و حدیث فراوان زده‌ شده است. اما یک تحلیل خوب در این مورد را، نشانه از دکتر سجودی نقل کرده که بسیار خواندنی است. واقعیت این است که در این دوسه ماه اخیر، دولتمردان ما که تا پیش از این کم‌تر به ناسیونالیسم اهمیت می‌دادند و اساساً در صدد گسترش روح ملی نبودند، فراوان روی آن تمرکز کرده‌اند. در آن شب‌های کیک زرد، سرودهای فراوانی درباره‌ی وطن پخش می‌شد و پس از آن و در این مسابقات نیز. شاید سعی فراوانی در کار بوده و هست که در این موج وطن‌دوستی، بسیار چیزها را پنهان سازند.

من خواهم ترکید؟!


1) سه ساعت به بازی ما و پرتقال مانده است. آدم عشق فوتبال باشد و توی تمام زندگی‌اش، بزرگ‌ترین هیجانات‌اش را به پای فوتبال ریخته باشد و این همه مطلب بنویسند، درباره‌ی فوتبال و او هیچ نگوید؟!

2) این بازی را با آرامش بیش‌تری آغاز می‌کنیم. بازی دوم است و نتیجه از سه حال خارج نیست. یا می‌بازیم و آقاوار حذف می‌شویم و یا تساوی و اما و اگرهای فراوان و یا اینکه... ما پرتقال را می‌بریم؟ من خیلی امیدوارم، ته دلم این‌بار روشن است که می‌بریم. گر چه این یکی دو سال اخیر، هر وقت ته دل من روشن بوده که می‌بریم، باخته‌ایم!

3) اصلاً انگار نه انگار که امتحان دارم. زندگی شده فوتبال، مثل 94و 98. چهار سال پیش بعضی از مسابقات را ندیدم و این باعث شد که کلاً از قافله‌ی فوتبال عقب بیفتم و تا امروز هم همچنان این کمبود را احساس می‌کنم.

4) برنامه‌ی نود این چهار پنج سال خیلی روی فوتبال دیدن‌های ما اثر گذاشته. دقت کرده‌اید که از وقتی برنامه‌ی نود در فوتبال ما جاافتاده، دیگر همیشه داور بزرگ‌ترین دشمن تیم ملی ما نیست؟ (تازه خیلی وقت‌ها هم بودن‌اش به نفع ما بوده – مثلاً دلاور بحرینی) پیش از نود در تحلیل‌های کوتی و شفیعی و... داور همیشه در فوتبال‌های تیم‌ ملی ما، یکی از عناصر ستون پنجم حریف بود.
من باور دارم که همین برنامه‌ی کوچک تلویزیونی، در رشد دانش فوتبال ما اثر شگرفی داشته است. به همین خاطر است که خیلی از تحلیل‌هایی که در وبلاگ‌ها درباره‌ی فوتبال می‌شود، خشنود نیستم. ما خیلی تفاوت کرده‌ایم، این تیم را کجا می‌توان با تیم سال 98 مقایسه کرد؟

5) اما بیش از آنکه بازی‌های فوتبال تیم ملی تغییر نکرده باشد، دید ما در فوتبال دیدن‌های‌‌مان تغییر کرده است. این است که برای من خیلی مهم است و اثر مهم رسانه را می‌تواند نشان دهد.

6) به هر حال امیدوارم تیم ملی از پرتقال ببرد. اما در این صورت احتمالاً من می‌ترکم از خوشحالی!

یکشنبه، خرداد ۲۱، ۱۳۸۵

استشهاد

بحث بر سر نوشته‌های استشهادی این نوجوان که بالا گرفت (+،+،+،+)، کمی خودم را با آن نوجوان مقایسه کردم و دیدم چقدر با هم متفاوت‌ایم. من در خانواده‌ای بوده‌ام که نه شهیدی داشته‌اند و نه مجاهدی. خشم اصلاً در آن نبوده و همه جا مصلح بوده‌اند و در پی آشتی دادن دیگران. اما با آن نوجوان من یک اشتراک بزرگ دارم. من هم مثل او کشته‌شدنِ خودم را دوست دارم. نمی‌دانم چرا. مگر می‌دانم چرا چیزی را دوست دارم و چرا چیز دیگری را نه؟ گر چه کشتن دیگران را اصلاً نمی‌پسندم، جهانی بدون جنگ و در صلح تمام، آرزو می‌کنم و برای هیچ کس و هیچ کجا آرزوی مرگ نمی‌کنم.
اما دوست دارم کشته شوم، به جای اینکه بمیرم. چرا باید این امر را کتمان کنم؟
و به قول او: "بلکه اين را انتهای رسالت خلقت‌ام يافته‌ام. اين را اوج لذتی که می‌خواهم به آن برسم یافته‌ام" اما آیا برای من نیز که یک صلح‌جوی تمام هستم، راهی برای این که کشته‌شوم وجود دارد؛ کشته‌شدنی پاک؟

سه‌شنبه، خرداد ۱۶، ۱۳۸۵

علم الانساب ما و...

اوایل شهریور 80 یکی از خویشاوندان دورمان تصمیم گرفت که خاندان پدری‌مان را گرد هم آورد و یک مجموعه‌ی متشکل در آن تشکیل بدهد. برای کمک به یک‌دیگر، آشنایی بیش‌تر، پیوند استوارتر و باصطلاح صله‌ی رحم آشکارتر. در دوره‌ای که خویشاوندان نزدیک هم به زحمت همدیگر را سالی یکبار می‌بینند، گردآوردن همه‌ی یک خاندان هزار نفری دور هم، فقط یک وهم و خیال می‌توانست باشد. نمی‌دانم چرا و به چه امیدی همه‌ی ما آن تابستان تلاش کردیم با هم باشیم و به این نوع خاص خویشاوندی نَسَبی اهمیت بدهیم. چیزی که با فرارسیدن پاییز همان سال، خیلی زود، به خاتمه‌ی محتوم خود رسید.

تا ریشه بشمارید!
اما آن شب اولی که جوانان خاندان را همان آقا گرد هم آورده بود، شب جالبی بود. او شروع کرد از مفاخر خاندانی گفت که ما تنها از آن یک اسم به ارث برده بودیم و هیچ سنخیتی با مشاهیر آن و الگوهای آن‌ها نداشتیم.
و بعد از ما خواست که سلسله‌ی انساب خود را تا رسیدن به ریشه(root) بشماریم، ریشه‌ای که همیشه (مطابق سنت) گرامی‌ترین فرد و دارای ارزشمندترین ویژگی‌های این گره در میان اعضا قلمداد می‌شده است و پدرش، هیچ وقت جزو هیچ جا حساب نمی‌شود، انگار که اصلاً پدری نداشته است.
جالب بود. مثلاً سلسله‌ی نَسَبی من این شد: محسن، فرزندِ حَج فضل‌الله، فرزندِ محمدحسین، فرزندِ محمدتقی، فرزندِ مؤمن (مسبب نام خانوادگی ما)، فرزندِ محمدرضا، فرزندِ حاج مَلِک قمشه‌ای (مسبب نام‌خانوادگی‌ای که الان روی قسمت اعظم خاندان ماست-یعنی ملکیان- و همان فردِ واجد ارزشمندترین ویژگی‌هایِ سنتِ میراثِ ما).

این بساط را جمع کنید
و همه به ترتیب این کار ملال‌آور که به سخنان توراتی عزراء و نحیمیاء می‌مانست، را تکرار کردند، تا آخرین نفر که، در واکنشی شگفت، گفت «اسماعیل ملکیان، بنده‌ی سر تا پا تقصیر و گناه خداوند و دیگه هم هیچی؛ گیرم پدر تو بود فاضل، از فضل پدر تو را چه حاصل... من فخر به نسب را نمی‌پسندم و به نظرم باید این بساط را جمع کنید.»
آن عزیزمان، که بانی این جلسه بود، باز شروع کرد به شمردن محاسن صله‌ی رحم و اینکه به اصطلاح این امر باعث می‌شود، آدم از اقوام‌اش در جاهای مختلف خبر داشته باشد و بتواند در صورت نیاز از آن‌ها کمک بگیرد و یا اگر جایی می‌تواند در کاری کسی را بگمارد، حتی‌المقدور از آشنایان استفاده کند. که بعد بحث کشیده شد به اینکه این با پارتی‌بازی فرق دارد یا ندارد و دو ساعت سخنانی که نه سر داشت و نه ته.

بازگشت به فضیلت‌های سنت فراموش‌شده
اما یک نکته‌ی مهم هم بین آن مزیت‌ها شمرد. برشمردن ویژگی‌های مهم و فضیلت‌مندی که در نسل جدید فراموش شده و در نسل‌های پیشین جلوه داشته است. سنتی که فراموش شده ‌است. و بدین لحاظ او تأکید می‌کرد که باید نسب و نسب‌شناسی گرامی داشته شود. در آن لحظات یک حدیث از پیامبر ص (میزان وثاقت‌اش را نمی‌دانم) مدام در ذهن‌ام غوطه می‌خورد: «به پیامبر گفتند این آقا عالِمِ بزرگی است. پرسید علم‌اش در چه زمینه‌ای است؟ گفتند در انساب. نَسَب افراد را خوب می‌شناسد. گفت این که عِلم نشد. عِلم، دو عِلم است. عِلم ادیان و عِلم اَبدان.» آن موقع به شدت موافق سخن پیامبر بودم، اما الان می‌بینم در خیلی موارد می‌توان به‌صورت علمی از این نَسَب‌شناسی استفاده کرد. هر نسلی از هر خاندان، "توابعِ برازندگیِ شخصی و جمعی"ِ محدود در دامنه‌ی خاصی دارند و تحولاتی که در این برازندگی صورت می‌گیرد، آن را در یک دامنه‌ی خاص پس‌ و پیش می‌برد و یک دامنه‌ی برازندگی خاص را برای آن‌ها تعریف می‌کند، که با وجود بعضی تشابه‌ها با دیگران، آن‌ها را در یک خوشه‌ی خاص قرار می‌دهد. به همین جهت می‌توان از آن در تحلیل روابط اجتماعی، خصوصیات رفتاری و خیلی موارد دیگر، برای افراد استفاده کرد.

معیار جدید و مبنای قدیم
و این مقدمه‌ی یک سؤال بزرگ‌تر شد و آن اینکه "تاچه حد می‌توان به پندهای گذشتگان اهمیت داد؟" و "آیا معیار و مبنا در پذیرش باورها، همچنان می‌تواند بر اصول همان سنت پیشینی (و در چارچوب تحولات آن) استنباط شود و مورد استفاده قرار گیرد؟"
اگر چارچوب سنتی را نپذیریم (که غالباً نمی‌پذیریم ) بر مبنای معیارهای جدید فضیلت نیز دیگرگونه می‌شود و تعریف متفاوتی می‌یابد. با این حال چگونه است که افرادی که در درون آن سنت ارزشمند و گرامی بوده‌اند، همچنان در میان آدم‌های جدید (با ارزش‌های جدید) نیز ارزشمند و گرامی می‌مانند؟

یک دسته کاغذ و آن استاد برق
آن جلسه گذشت و بعد از یک مدتی، یک دسته کاغذ، دست من دادند، که حاوی برخی مشخصاتِ برخی افرادِ خاندان‌مان بود. داده بودند به خود افراد پُر کرده بودند و آورده‌بودند پیش من که کنکاش[1] ‌شان کنم (بکاوم‌شان). در میان آن کاغذها، یک کاغذ مربوط به آقایی بود که نوشته بود من استاد رشته‌ی برق در دانشگاه شریف هستم. امروز که نوشته‌ی حامد درباره‌ی آن آقای دکتر برق دانشگاه شریف را دیدم، یاد آن کاغذها افتادم، که جان خودم چقدر کاویدم‌شان! همه‌ را گم کرده‌ام.
البته حامد عزیز یک اشتباه کوچک کرده که زیاد توفیری ندارد؛ فقط رابطه را برعکس نوشته. ملکیان، پسرداییِ دکتر باستانی است و این دکتر باستانی است که پسرعمه‌ی مصطفا ملکیان است. خب که چه؟ چه فرقی می‌کند؟ خیلی فرق دارد!
نتیجه‌ی اخلاقی: من و ملکیان و باستانی را با هم کجا می‌برید!!
نتیجه‌ی روان‌درمانی: پریشان‌اندیشی وقتی به اعلادرجه‌ی خود برسد، چیزی مثل این نوشته از دل آن می‌زند بیرون.
[1] الان يادم آمد كه كنكاش به معني مشورت است و آوردن آن در اينجا و بدين معني كاملاً غلط. نمي دانم پرستودوكوهكي كجا به اين مورد اشاره كرده بود، فقط يادم مي آيد كه يكبار گفته بود. الان پیداش کردم. اینجاست.

یکشنبه، خرداد ۱۴، ۱۳۸۵

ذهن و دانشِ توزیع‌شده

در اولین (و تا امروز آخرین) باری که مسعود برجیان عزیز را دیدم (قضیه برمی‌گردد به پنج‌شش ماه پیش)، نمی‌دانم چطور شد که به مسئله‌ی ذهن و شیوه‌ی فکر کردن و آموختن آن رسیدیم. آنجا من هر چه تلاش کردم، نتوانستم چگونگی این فرآیند (فکر کردن) را توضیح دهم. وقتی از توضیح‌دادن چیزی عاجزید، که یا اصلاً آن را ندانید و یا اینکه بدانید، اما هیچگاه کلیت آن را پیش خود ترسیم نکرده و راهی برای آموزش آن به دیگران، برای خود، مجسم نساخته باشید. گرچه احتمالاً من در حالت اول بوده‌ام؛ اما اکنون می‌کوشم، کمی با این مسئله کلنجار بروم، بلکه بتوانم، بیان آن را ساده‌تر کنم. حالا چرا با این میزان تأخیر؟ خودم هم نمی‌دانم، چطور یک‌دفعه یاد این موضوع افتادم. شاید از فرط بی‌سوژگی!

مغز، مجموعه‌ای از سلول‌های عصبی
عموماً فهم این که در مغز چه اتفاقی می‌افتد، که ما چیزی را تشخیص می‌دهیم، خیلی با آنچه پیش از این در مسائل مربوط به تفکر با آن روبه‌رو بوده‌ایم، هماهنگی ندارد. این ناهماهنگی وقتی بیش‌تر می‌شود، که ما سادگی وقوع این امر را ببینیم. قابل باور نیست، که چنین ساختار ساده‌ای، قادر به چنان عملکرد پیچیده‌ای باشد.
تمام مغز از ارتباط سلول‌های ساده‌ی عصبی‌ای که ساختار آن‌ها را در زیست دبیرستان دیده‌ایم تشکیل شده است. ساختاری متشکل از: (آکسون، هسته و دندریت‌ها). جالب این‌که در فرآیند آموختن، تنها تغییری که اعمال می‌شود، در میزان ارتباط بین عصب‌ها و یا تغییر هسته است، که در اثر این تغییرات، میزان برق انتقالی از یک سلول به دیگری و یا از ورودی یک سلول به خروجی آن تغییر می‌کند.
تعداد این سلول‌ها حدود 100 میلیارد و تعداد سیناپس‌های آن‌ها حدود 100تریلیارد (10 به توان 14) است. و سیکل زمانی در آن حدود یک هزارم ثانیه (یعنی هر ثانیه هزار بار جریان الکتریکی در مغز می‌چرخد).

سهل ممتنع
البته در جهان اطراف ما از این سهل‌های ممتنع زیاد هستند. جایی شنیدم که در ساخت انیمیشن، به‌دست‌آوردن معادله‌ی حرکت مو، یکی از مشکل‌ترین قسمت‌های کار است. ما فقط می‌بینیم که مو به سادگی در اثر جریان باد حرکت می‌کند، اما شبیه‌سازی این حرکت، معادلات دیفرانسیل پیچیده‌ای (به مراتب پیچیده‌تر از معادله‌ی لاپلاسین، غشایِ مستطیل و انتقال گرمایی که در ریاضی مهندسی می‌خوانیم) را طلب می‌کند. کار مغز نیز چنین است. عملکرد ساده‌ای که البته تابع معادلات پیچیده‌ای است.

شبکه‌ی عصبی مصنوعی
در شبکه‌های عصبی مصنوعی می‌کوشند، این عملکرد را، البته در شکلی به مراتب ساده‌تر و با معادلاتی سهل‌الوصول‌تر شبیه‌سازی کنند، گاهی هم اساساً از این مکانیزم عدول می‌کنند و راهی ساده‌تر در پیش می‌گیرند. فعلاً هم تا جایی که من دیده‌ام، از آن بیش‌تر در تشخیص، تطبیق و تفکیک الگوها استفاده می‌شود. در شبکه‌ی عصبی مصنوعی نیز سلول‌هایی به هم متصل داریم، که البته عموماً در چند لایه‌ی جداگانه به هم متصل می‌شوند، تا طراح آن‌ها گیج نشود! و برای هر لایه، یا برای تمامی لایه‌ها یک "مکانیسم تغییر (Adaptation)" طراحی می‌شود، که در هر دور آموزش، با مقایسه‌ی خروجی خواسته شده از آن (در قبال یک مجموعه ورودی معین) و خروجی‌ای که خود تولید کرده، سعی می‌کند خروجی خود را بهبود بخشد و آن را به نتیجه‌ای که از او خواسته‌اند، نزدیک‌تر سازد. با این کار به تدریج شبکه‌ی عصبی می‌آموزد که از او چه می‌خواهند و مطابق میل سازندگان، برای هر ورودی، خروجی‌ای معین را تولید می‌کند. اینک شبکه‌ی عصبی خبره شده است و می‌تواند به جای انسان یا سیستم خبره قرار گیرد.

دانش توزیع‌شده، دانشی مطمئن
حُسن بزرگ این چنین ساختاری این است، که دانش در سلول‌های آن توزیع شده است و با از دست رفتن بخشی از این سلول‌ها، (گر چه بر عدم قطعیت نتیجه‌ی خروجی افزوده می‌شود) همچنان خروجی قابل اطمینانی تولید می‌شود.

فراموش کردن
در ذهن ما هیچ چیزی ازبین نمی‌رود. یعنی چیزی معادل delete information‌ی که در کامپیوتر داریم، در ذهن وجود ندارد. در ذهن چیزها فراموش می‌شوند و هر چیزی که فراموش شود، می‌تواند دوباره به یاد آورده شود. فرایند فراموشی و به‌یادآوردن، عیناً در شبکه‌ی عصبی مصنوعی نیز وجود دارد. هنگامیکه اطلاعات بیش از حد معمول به شبکه تزریق شود، عدم قطعیت در ان به حدی می‌رسد، که برخی از چیزهایی را که یادگرفته، ممکن است درست به‌یادنیاورد. آموزش دوباره‌ی آن‌ها به شبکه‌ی عصبی مصنوعی باعث می‌شود، شبکه آن‌ها را دوباره به‌یادآورد و در عوض اطلاعات دیگری را که معلوم نیست کدام‌ها هستند، را از یاد ببرد.
در کل عملکرد ذهن از بعضی لحاظ به شبکه‌ی عصبی می‌ماند و از بعضی لحاظ با آن تفاوتی عمیق دارد. فی‌المثل در این‌که ذهن در حین عملکرد عادی خود می‌آموزد، در حالیکه در شبکه‌های عصبی معمولاً دوره‌ی آموزش و به‌کارگیری تفکیک‌شده هستند. فهم این که واقعاً در ذهن چه اتفاقی می‌افتد، در سه زمینه‌ی روان‌شناسی، پزشکی و هوش مصنوعی، رو به پیشرفت است، اما راه زیادی تا یافت فهمی که بتوان آن را دقیق نامید، وجود دارد.

لو دادن منابع!
برای فهم بیش‌تر درباره‌ی شبکه‌های عصبی مصنوعی می‌توانید به کتاب: لورنس فوسه (Fundamentals of Neural networks, Laurence Fausett, 1994, Prentice-Hall.) که البته کمی قدیمی است، مراجعه کنید. حوصله هم نداشتید، یا فصل 19 کتاب هوش مصنوعیِ راسل را بخوانید و یا به ویکیپدیا رجوع کنید. کتاب جامعه‌ی ذهنِ مینسکی هم کتاب جالبی در این زمینه است. ضمناً تمام این‌هایی که در بالا آمد به شرطی درست است که: 1) کتاب‌هایی که من دیده‌ام مطالب درستی (یا به‌عبارتی مطالب درست‌تر را) نوشته باشند. 2) مطالب درست‌تر، به چشم و گوش من رسیده باشد. 3)برداشت‌های من از آن‌ها درست بوده باشد.