چهارشنبه، مرداد ۱۸، ۱۳۸۵

در پایگاه انتخاب رشته

دو سه روز است که پروژه‌ای که قرار بود انجام بدهیم، به حالت معلق درآمده و معلوم نیست که در نهایت چیکار باید بکنیم.
به یکی از دوستان قول داده بودم که، بعد از چهار سال که به قول خودش مرتباً دعوت‌نامه ‌فرستاده و بعد کلی پیغام و پسغام و...، من هیچ واکنشی نشان نداده‌ام؛ بالاخره یکی‌دو روز به پایگاه انتخاب رشته‌شان سری بزنم. پارسال هم البته یکی‌دوساعت رفته بودم.
روز اول، یک آقای روانشناسی‌خوانده‌ای را آورده بودند، که به ماها که به عنوان مشاور، در انتخاب رشته‌ی داوطلبان دخالت می‌کردیم، توصیه‌هایی کند، تا بچه‌های مردم را با مشاوره‌مان بدبخت نکنیم. فرمودند: «زندگی هر انسان سه مرحله‌ی مهم دارد. تولد، مرگ و انتخاب رشته؛ البته گاهی هم از ازدواج به عنوان مرحله‌ی مهم چهارم، در کنار این‌ها یاد می‌شود.» غیر از این نکته‌ی تحیرآور، بقیه‌ی توصیه‌هاشان به جا بود و به نظر من لازم. اینکه اینقدر بچه‌ها از رشته‌ی خودشان و دانشگاه‌شان تعریف نکنند و رتبه‌های پایین را به تمسخر نگیرند و...
در راستای امر خطیر "انتخاب رشته"، من چند نمونه مشاهده داشتم، که بد ندیدم، به حضور انورتان عرض بنمایم.

چرت‌گویی
یکی از رفقا (نوه‌ی ‌دایی‌م) که تازه سال اول کامپیوتر را تمام کرده بود، درباره‌ی رشته‌های مختلف اظهار نظر می‌کرد و ترتیب مشخص می‌نمود و ویژگی ذکر می‌کرد و... درباره‌ی کامپیوتر که رشته‌ی خودش بود، دیدم حرف‌هاش واقعاً چرت است. یعنی اگر از دید کسی که مثل من به قضیه نگاه می‌کردی چرت بود. حالا درست است که می‌توان گفت، نظرات مختلف است و هر کسی می‌تواند نظر خودش را داشته باشد، اما به هر حال ادم باید قبل از اندوختن تجربه به میزان لازم، اندکی باملاحظه‌تر درباره‌ی مسائل اظهار نظر کند.
سالی که من داوطلب بودم هم یکی از همین رفقا، که الان با هم همکلاسی هستیم، درباره‌ی کامپیوتر کمی با من مشاوره کرد. واقعاً چرت می‌گفت. شاید اگر همان حرف‌ها را امروز برای خودش کسی بگوید، از خنده روده‌بُر شود.

مثال نقض عینی
امروز هم یکی از بچه‌های مهندسی برق که سال اول‌اش را تازه تمام کرده، کنار من نشسته بود و شروع کرد به توضیح دادن درباره‌ی رشته‌ها. طرف مقابل هم دخترکی بود که فکر می‌کرد، کاملاً با رشته‌های معماری و IT آشنا شده و می‌داند که در آن‌ها چه خبر است. در رشته‌ی کامپیوتر اما تردید داشت. من کم‌تر صحبت می‌کردم، تا یک‌وقت نظرش را به سوی رشته‌ی خودم جلب نکنم و دید غلطی را به او القا نکرده باشم. همین بغل‌دستی‌ برقی‌م، وقتی نوبت به معرفی رشته‌ی کامپیوتر رسید ‌گفت، اگر در رشته‌ی کامپیوتر زمینه‌ی قبلی و آشنایی کامل با مقدمات نداشته باشید، حتماً از دیگر همکلاسی‌هاتان جا خواهید ماند و کار برای‌تان خیلی سخت خواهد شد. علاقه هم در کامپیوتر از همه‌ی رشته‌ها مهم‌تر است و بدون علاقه امکان ادامه‌ی آن را اصلاً ندارید.
من هم در کنار دست‌اش به عنوان نمونه‌ی عینی مثال نقض، داشتم با یک نگاه حیرت‌آمیز سخنان‌اش را تعقیب می‌کردم و مدام خودم را ساکت می‌کردم که یک‌وقت آنجا، جلوی داوطلب چیزی به طرف نگویم. بالاخره سکوت را شکستم و گفتم: «پس بنابراین من باید الان مُرده باشم.» بعد به او یاداوری کردم که من پنج سال کامپیوتر می‌خوانم و هیچکدام از شرایط مذکور را نداشته‌ام. پُر رو کم هم نیاورد؛ گفت مثال شما مربوط به پنج سال پیش است و الان خیلی اوضاع تغییر کرده است. انگار ما کور بوده‌ایم و بچه‌های ورودی 84 را ندیده‌ایم.

مشاهده‌های دقیق
آن زمان که من انتخاب رشته می‌کردم، یک شب دامادمان برای مشاوره به پسرخاله‌اش تلفن کرد. بعداً آن پسرخاله، استاد ما شد و حدود بیست واحد من با او بود. کمتر چرت‌وپرت می‌گفت و فقط درباره‌ی آنچه می‌دانست، صحبت می‌کرد. مثلاً تنها هیئت علمی صنعتی اصفهان، شیراز و تربیت‌معلم را در رشته‌ی کامپیوتر مقایسه کرد و فقط تجربیاتی را از جاهایی که درس داده بود و محیط آن‌ها بازگفت. دست آخر هم به دامادمان توصیه کرد که این انتخاب را به خودم واگذارد، تا بعداً فحش و لعنت برای خود نخرد. شاید صحبت‌های روز اول دانشگاه او، که دقیقاً خلاف صحبت‌های این رفیق برقی‌مان بود، به‌ترین چیزهایی باشد که در دانشگاه شنیده‌ام. کاملاً از روی فکر و بر اساس تجربیات عینی و مشاهده‌ی دقیق. در حالی که نظراتی که در این یکی دو روز، اینجا و آنجای این پایگاه انتخاب رشته شنیدم،بیش از هر چیز حدس و گمان‌هایی بود، که بی‌هیچ ملاحظه‌ای ابراز می‌شد.

کلیشه‌ای به نام بازارکار
تو رو خدا درباره‌ی چیزی که اطلاع ندارید صحبت نکنید. من هنوز به خودم اجازه نمی‌دهم درباره‌ی "بازار کار" رشته‌ی خودم اظهار نظر کنم، چون غیر از چند جای بخصوص که از نزدیک با آن‌ها در ارتباط بوده‌ام، چندان نمونه‌ی زیادی برای تحلیل، در اختیار ندارم. یعنی اصلاً نمی‌شود درست و حسابی نظر داد. بازار کار برای آدم‌های هم‌کلاسی یک دانشگاه هم، زمین تا آسمان با هم فرق می‌کند. آن قدر کلی و مبهم است، که اصلاً نمی‌توان درباره‌ی آن اظهار نظر کرد. مگر اینکه به صحبت‌های کلیشه‌ای همین افراد اکتفا کنیم.
اصلاً بگذار ناپرهیزی کنم و این را بگویم که در بسیاری موارد، این تحصیل شما یک انحراف کوچک از مسیر اصلی زندگی شماست. چهار سالی که شاید تنها مقدماتی را، برای حضوری به‌تر در جایی که باید در جامعه در آن قرار بگیرید، فراهم می‌کند. بیش از آنکه طریقه‌ی کار را نشان دهد، شعور اجتماعی را تقویت می‌کند و بیش از آنکه طریقی را بیاموزاند، کلیات یافتن طریق را روشن می‌کند. از روزی که ما وارد دانشگاه شدیم، تا صبح امروز، مرتباً من این اعتراض را شنیده‌ام که درس‌ها با نیاز بازار تطابق ندارد. که چرا مثلاً بچه‌های ما نظریه و محاسبات و الگوریتم و شبکه و کامپایلر می‌خوانند. این‌ها از نظر من کلیاتی هستند که شما را به لحاظ تئوریک آماده می‌سازند، تا بتوانید در لحظات مختلفی که حین کار پیش می‌اید، تصمیم‌های منطقی و مناسبی اتخاذ کنید. تا راهکارهای تجربه‌شده را به کار گیرید و روش انجام کار را تجربه کنید. و الا کیست که نداند، آنچه به عنوان کار انجام می‌شود، فارغ از لاف‌هایی که بروبچز برای مشتری می‌آیند و کلاسی که برای کار خود می‌گذارند، چیزهای ساده‌ای است، که برای هر یک از ما حداکثر یکی‌دوماه زمان برای آماده‌سازی نیاز دارد. (این یکی‌دو ماه‌اش هم لاف است، تا کلاس کار زیادی پایین نیاید. آدم باید هوای بروبچز را داشته باشد.) اما چیزی که مدت‌ها وقت برای آموختن نیاز دارد، هماهنگی با دیگران و جاانداختن خود در جای مناسب (به لحاظ فردی و به نسبتی که برای تصور دیگران ارزش قائلیم، جایگاه عمومی) است.

حکایت کور و شیربرنج
گاهی چیزهایی هست که به هیچ زبانی و هیچ سخنی نمی‌توان گفت‌شان. پیش‌دانشگاهی که بودیم، بچه‌ها از یکی از معلم‌ها خواستند که برای‌شان بگوید در دانشگاه چه خبر است. گفت تا خودتان نبینید، قضیه قضیه‌ی "کور و شیر برنج" است. (اگر این قضیه را نمی دانید بگویید که برای‌تان با ایمیل بفرستم. اینجا نمی‌شود گفت. چون معلوم نیست نوشته‌های اینجای ما سر از کجا در خواهد آورد.)

از نکاتی که این معلم عزیز نوشته‌اند، البته غافل نباید بود، اما به نظر من، برخی از این نکات، کلیشه‌هایی هستند که خود ما آن‌ها را به خود باورانده‌ایم.
در این میان من هم تأکید دارم، که انتخاب را باید خود انجام دهیم و همه‌ی مسئولیت انتخاب خود را، خود بپذیریم. بر اینکه اطلاعات زیادی نیز در این مورد لازم داریم و فزونی اطلاعات، قطعاً مایه‌ی انتخابی مناسب‌تر خواهد شد و بیش از آن بر مفهوم کارآفرینی و سبدشغلی نیز لزوماً باید ملزومات جهان جدید را پذیرفت. اما علاقه، استعداد، منزلت اجتماعی و بازار کار و مفهوم انتخاب موفقیت‌آمیز به نظر من آنقدر کلی و کلیشه‌ای هستند که به‌تر است، ملاک‌های اصلی ما نباشند.

توضیح ضروری: چند روزی است که تصمیم گرفته‌ام، وبلاگ را بدین طریق بنویسم. یعنی بیش‌تر در ارتباط با روزمره‌ی خودم و آنچه پیرامون خود می‌بینم. تا خدا چه خواهد.

۱ نظر:

  1. محسن عزيز
    با اينكه به‌طور مستقيم تجربه‌ي انتخاب رشته بدين شكل را نداشته‌ام ولي بسياري از نكاتي كه نوشته بودي را از نزديك لمس كرده‌ و يا ديده‌ام... مخصوصاً قسمت "کلیشه‌ای به نام بازارکار"...
    شاد و روشن روان باشي

    پاسخحذف