یکشنبه، شهریور ۲۶، ۱۳۹۱

پایین آمدن از مدار سی و هشت درجه

یکی از ضرب المثل‌هایی که در این چند سال اخیر به شدت در بین افرادی که با آن‌ها هم‌صحبت هستم باب شده است و این طرف و آن طرف آن را می‌شنوم، این مثل است که: «همه چیزمان به همه چیزمان می‌آید.» می‌گویند این مثل را اولین بار مظفرالدین شاه به کار گرفته است، یا شاید در فیلم کمال‌الملک تصنیف اولیه ی این ضرب‌المثل به او نسبت داده شده است. ضرب‌المثلی است پر معنا و عمیق که تقریبن معادل ضرب المثل معروف ترکی «بیله دیگ، بیله چغندر» است.
به جز این ضرب المثل و مشابهاتش، بسیار در گوشه و کنار می‌شنوم که جملاتی از این قبیل می‌گویند که: علت اصلی مشکلاتی که این روزها با آن دست به گریبانیم، فرهنگ ماست. یا علت‌العلل مشکلات ما، یا بزرگ‌ترین مشکلی که با آن رو در رو هستیم یا تنها مشکلی که با آن رو در روییم، مشکل فرهنگی است.
سابقه‌ی صحبت‌های این‌چنینی در ذهن من بازمی‌گردد به سال‌های هفتادوشش، هفتادوهفت. اگر بخواهم صادق باشم، بیش از همه مرا یاد سخنرانی مصطفا ملکیان (که از معدود سخنرانی‌هایی بود که پای آن حاضر بودم) می‌اندازد. سخنرانی‌ای که در آن ملکیان بر یک نکته تاکید زیادی داشت و آن این‌که اگر شما گمان کنید علت‌العلل مشکلات شما مشکلات سیاسی است؛ یا بزرگترین یا تنها مشکل شما، مشکلات سیاسی است؛ شما سیاست‌زده‌اید. برای روشن شدن بیش‌تر مطلب او این‌گونه این سخن را تکمیل کرد که، چنان‌چه تصور کنید اگر به جای حسن که اکنون حاکم شماست، حسین حاکم شما بود، اوضاع شما بسیار به‌تر از این می‌بود؛ یا اگر به جای حسین که حاکم شماست، حسن حاکم شما می‌بود، اوضاع‌تان به مراتب بدتر از وضعیت فعلی بود؛ به شما می‌گویند سیاست زده. و در آن‌جا تاکید داشت که امام خمینی، آدم سیاست‌زده‌ای نبود؛ چرا که اگر سیاست‌زده بود تمام هم و غم خود را صرف پرورش حاکمان زبده‌ای برای اداره‌ی مملکت می‌کرد. (سلسله سخنرانی‌های مصطفا ملکیان در بزرگداشت امام خمینی، خرداد 1377، شهرضای اصفهان، نقل به مضمون)
 من تا مدت‌ها بر این عقیده باور جدی داشتم. و این بود و بود تا زمانی که در ارتش سرباز شدم. در آن‌جا به شکلی اتفاقی کتابی را دیدم و خواندم که درباره‌ی تاریخ‌چه‌ی جدایی دو کره بود.
احتمالن بیش‌تر خوانندگان این مطلب با تاریخ‌چه‌ی جدایی دو کره بیش از من آشنایی دارند و در این‌جا تنها جهت به دست آوردن نخ ادامه‌ی مطلب، اشاره‌ای کوتاه به این مطلب خواهم داشت. کره تا قبل از جنگ جهانی دوم، تقریبن همیشه یک‌پارچه بوده است. در طول قرون و اعصار، گاه مورد هجوم ژاپن واقع شده و در دست این کشور قرار گرفته؛ گاه جزوی از امپراطوری چین بوده و گاه حکومتی مستقل داشته است.
به هرحال، تا قبل از پایان جنگ جهانی دوم، کره تقریبن همیشه یک‌پارچه بوده است. ملتی با یک فرهنگ، یک زبان، یک حال و روز. اما در اثر حوادثی که در جریان آزادسازی کره‌ی (به وسیله‌ی ژاپن) اشغال شده به دست متفقین به وقوع پیوست، کره از محل برخورد نیروهای متفقین در مدار سی و هشت درجه دو تکه شد. دو تکه‌ای که دیگر به یک‌دیگر ملحق نگردید.
بگذارید این تکه را از ویکی‌پدیا کپی کنم: تقسیم کره بهکره شمالی/جنوبیاز پیروزی متفقین درجنگ دوم جهانی در سال ۱۹۴۵ و پایان ۳۵ سال سلطه‌ی ژاپن کره نشأت گرفت. در طرحی که قریب به اتفاق کره‌ای‌ها با آن مخالف بودند، ایالات متحده آمریکا و اتحاد جماهیر شوروی توافق کردند که قیمومیت موقت کشور را از محل مدار ۳۸ درجه، برعهده گیرند. هدف از طرح قیمومیت کمک به ایجاد یک دولت موقت کره‌ای بود که «در موعدی مقرر مستقل و آزاد» شود.
اما اگرچه تاریخ برگزاری انتخابات هم مشخص شده بود، اتحاد جماهیر شوروی از همکاری با برنامه‌های سازمان ملل متحد برای برگزاری انتخابات آزاد و عمومی در دو کره سر باز زد و در نتیجه‌ی آن، یک دولت کمونیست تحت حمایت اتحاد جماهیر شوروی به طور دائم در شمال تأسیس شد و یک دولت طرفدار غرب در جنوب.
دو ابرقدرت از رهبران متفاوتی جانبداری کردند. دو دولت مجزا در کشور برقرار شد که هر یک مدعی زمامداری تمام شبه‌جزیره بودند (ویکیپدیای فارسی، مدخل جدایی دو کره)
از آن زمان هنوز هفتاد سال نمی‌گذرد. ملت کره هنوز فرهنگ و زبان تقریبن یکسانی دارند. تنها تفاوتی که در این هفتاد سال، در بالا و پایین مدار سی‌وهشت درجه وجود داشته است، حاکمیت کمونیستی در شمال و حاکمیت کاپیتالیستی در جنوب بوده است. یعنی همان مسئله‌ی سیاست. امروز تشخیص میزان تفاوتی که در اثر همین یک تمایز بر دو کره حاصل گردیده بسیار آسان است. صنعت، اقتصاد، وضع زندگی و معیشت، میزان مصرف گوشت (که هیچ وقت نفهمیدم چرا حساسیت ویژه‌ای به آن دارم)، اینترنت، توسعه‌ی فرهنگی، کتاب‌خوانی، آزادی‌های اجتماعی، راستگویی، تعهد و پایبندی به اخلاق، سلامت و بهداشت روان، همه و همه در بین این دو تکه از زمین تا آسمان تفاوت دارد. تفاوتی است در حد تفاوت لیل و نهار.
هر سال چند هزار نفر موفق به فرار از کره‌ی شمالی به کره‌ی جنوبی می‌شوند. چند هزار نفر هم در این راه می‌میرند. برای کسانی که موفق به فرار می‌شوند، دولت کلاس‌های آموزش زندگی در قرن بیست و یکم برگزار می‌کند (نقل به مضمون از یکی از گزارش‌های خبری تلویزیون بی‌بی‌سی). شبیه همین اتفاق در ابعاد کم‌تر و خفیف‌تر برای آلمان افتاد. هنوز هم، بعد از بیست و اندی سال، به قسمت شرقی آلمان که می‌آیی، تفاوت را به خوبی احساس می‌کنی.
نمی‌دانم آیا در کره‌ی شمالی و آلمان شرقی هم روشنفکران زبده‌ای حضور دارند که ایشان را از زوال اندیشه‌ی کره‌ای بالای مدار سی‌وهشت درجه یا امتناع تفکر و دین‌خویی آلمان این طرف دیوار برلین، مطلع سازند. یا روشنفکران برجسته‌ای دارند که مدام به کره‌ای‌های بالای مدار سی‌وهشت درجه یادآوری کنند که: همه‌ی آن‌ تفاوت‌هایی که با پایین مدار سی‌وهشت درجه دارند (البته اگر اساسن بتوانند به طریقی گوش خود را از چنگال حکومت برهانند و بر احوال پایین مدار سی‌وهشت درجه آگاهی یابند) علت العللش یا تنها علتش، یا بزرگترین علتش، مشکلات فرهنگی آن‌هاست.
همه‌ی درد و رنجی که می‌برند از خودشان است؛ از مشکلات ذاتی فرهنگ شان است.اگر احیانن یک لحظه بیندیشند که، اگر به جای حکومت «کیم ایل سونگ» (که اکنون به خورشید رفته و در آسمان می‌درخشد)، در قسمتی قرار می‌گرفتند که «سینگمان ری» اولین حاکمش بود، زندگی‌شان از این رو به آن رو می‌شد، باید بدانند و آگاه باشند که سیاست زده‌اند.
سیاست و حکومت کم‌ترین نقش را در به وجود آوردن این اوضاع دارد و آن‌چه بر سر آن‌ها می‌آید، همه و همه از ضعف‌هایی است که در خود آن‌هاست. ان‌ها لیاقت‌شان همین زندگی است. همه چیزشان به همه‌چیزشان می‌آید.به راحتی می‌توان تفاوت بین بالا و پایین مدار سی‌وهشت درجه را انکار کرد. یا گفت که، با وجود این‌که تفاوت‌هایی بین بالا و پایین مدار وجود دارد، اما وضع پایین هم چندان خوب نیست. می‌توان شاخص‌هایی را به عنوان شاخص‌های درد و رنج افراد در نظر گرفت که در آن‌ها بالا و پایین فرقی نکنند. شاخص‌هایی که قابل اندازه‌گیری نباشند.
می‌توان گفت مردم پایین مدار سی‌وهشت درجه، درست است که همیشه همسان مردم بالای مدار بوده‌اند، اما یک خواصی در فرهنگ‌شان بوده که یهو از هفتاد سال پیش به این طرف شروع به ظاهر شدن کرده؛ پنهان بوده تا آن موقع. می‌توان گفت نگارنده‌ی این مطلب نه از مدرنیته سر در می‌آورد و نه می‌داند که ملت مدرن چه‌گونه ملتی است. اذعان دارم که از اساس این قبیل مسائل را نمی‌دانم.
اما اشکالی نمی‌بینم که چیزی را که عمیقن حس می‌کنم با دیگران در میان بگذارم. و آن این که میزان درد و رنج مردم پایین مدار سی و هشت درجه، از میزان درد و رنجی که مردم بالای مدار سی و هشت درجه با آن سر در گریبان‌اند، در این روزها بسیار کم‌تر است. به وضوح فِرار از بالای مدار سی‌وهشت درجه را می‌بینم. تیمی که از فرصت حضور در جام جهانی برای گریختن از چنگال حکومت بهره می‌گیرد را می‌بینم.
می‌توان گفت این تغییر چون از پایه شکل نگرفته موقتی است؛ شکننده است؛ می‌توان گفت آینده را چه کسی دیده است؛ شاید ورق برگشت و وضعیت دگرگونه شد؛ می‌توان گفت جنوب سی‌وهشت درجه همه‌ی آن‌چه دارد را به قیمت گردن شکسته‌اش جلوی غرب دارد و شمال مدار سی و هشت درجه همه را به خاطر استواری‌اش در راه عقیده‌اش ندارد و مبارزه‌ی تاریخی‌اش با امپریالیسم؛ می‌توان گفت اصلن شما خودت تا حالا در دو کشور حضور داشته‌ای؛ می‌توان هزار چیز دیگر گفت.

یکشنبه، فروردین ۲۷، ۱۳۹۱

یک تفکیک مهم

از همان ابتدایی که وبلاگ راه افتاده بود، برخی از پدیده‌ای اسم بردند به نام سرسری‌خوانی و سرسری‌نویسی وبلاگی. یکی از افرادی که این پدیده‌ را بسیار زیان‌آور می‌دانست، داریوش‌ آشوری بود. می‌خواهم بگویم که سرسری‌نویسی و سرسری‌خوانی و سرسری حرف‌زدن و این‌ها، بیش از آن‌که به رسانه‌ای که از آن استفاده می‌شود داشته باشد، به هدف افراد از به‌کارگیری آن بستگی دارد.
مقاله‌نویسی علمی، بدین جهت رواج پیدا کرده است که انسان‌ها بتوانند تجربیات خود را به بهترین شکل و به آسان‌ترین وجه در اختیار دیگران قرار بدهند.
در ساختن سیستم‌های پیچیده اغلب با مشکلات متعددی مواجه می‌شویم که تجربه‌ی افرادی که قبلن با آن مشکل مواجه شده‌اند می‌تواند برای فرد بسیار مفید و ارزشمند باشد. ولی وقتی هدف از مقاله‌نویسی گرفتن امتیاز بشود و بالا بردن رتبه‌ی علمی، کم نیستند افرادی که حاضر بشوند دروغی را در قالب مقاله به دیگران قالب کنند و امتیازش را بگیرند.
با یک دکتر نرم‌افزار در هند مصاحبه می‌کرد و درباره‌ی صنعت آی‌تی از او می‌پرسید. او می‌گفت که در دوره‌ی فوق لیسانسش که در هند خبری از آی‌تی نبود، عنوان پایان‌نامه‌اش یک موضوع پیچیده و خیلی جزئی در یکی از مباحث پیشرفته‌ی هوش‌مصنوعی بود. کار بسیار دشوار و بدون هیچ کاربرد و حمایتی انجام می‌شد و هدف فقط این بود که مقاله‌ای ارائه بشود.
اما در دوره‌ی دکترایش، که پروژه‌ای صنعتی را در اختیار گرفته بود، کار بسیار ساده‌تری را برای ارائه‌ی مقاله و تز پیش رو داشت. می‌گفت مسائل و مشکلاتی که ما در تولید سیستم با آن مواجه بودیم، مسائلی بود که در هیچ کجای دنیا سابقه نداشت و طبیعتن راه حل‌های ما برای دیگران می‌توانست بسیار کارگشا و کاربردی باشد و دروغی هم وجود نداشت.
پیش از اینکه بحث را ادامه دهم، یک نکته‌ی فمینیستی بگویم، الان در تصور شما این دکتر مرد بود یا زن؟
اینکه دکتر بای‌دیفالت در ذهن شما مرد است ، نشانی از مردسالارانه بودن ذهن من و شماست.
بپردازم به اصل مطلب. بعضی اوقات هدف افراد این است که به سرعت نامشان مطرح شود. برای این افراد بیش از آن‌که مسئله‌ای وجود داشته باش که نیاز به طرحش آن‌ها را واداشته باشد بیندیشند، این نیاز وجود دارد که دیگران آن‌ها را بشناسند.
در این شکل فکر کردن، مسائل باید به سرعت حل شوند و زودتر به جایی برسند.
این است که معمولن این افراد به سراغ موضوعاتی می‌روند که پر مخاطب به نظر می‌رسند، و به سرعت مطلب تولید می‌کنند. با ارجاعات فراوان، که به نظر برسد در این زمینه مطالعه‌ی فراوانی داشته‌اند و پیش‌زمینه را به خوبی مورد مطالعه و بررسی قرار داده‌اند.
چون من اینجا محدودیتی در بردن نام افراد ندارم، چند نمونه را که به وضوح در مطالبی که می‌نویسند یا می‌گویند این امر را می‌توان دید را نام ‌می‌برم، محض نمونه. دکتر شهریار زرشناس که معمولن در صدا وسیما خیلی از او دعوت می‌کنند درباره‌ی مسائل مختلف صحبت کند و از او تابلوتر و مشهورتر رحیمی ازغدی. در این سو هم به اکبر گنجی، مسیح علی نژاد و شادی صدر می‌توانم اشاره کنم.

در برابر این موضوع، موضوع دیگری مطرح است و آن داشتن مسئله است.
گفته‌اند که در جلسه‌ای درباره‌ی مولوی، فتح اله مجتبایی را دعوت کرده بودند و آن ماری شیمل را نیز. فتح اله مجتبایی به آن ماری شیمل ایراد گرفته بود که وقتی نمی‌تواند از روی مولوی درست بخواند، چطور خود را کارشناس و متخصص مولوی‌شناس می‌داند و در جلسات مولوی‌شناسی به عنوان صاحب‌نظر شرکت می‌کند.
موضوعی که می‌خواهم به واسطه‌ی آن گروه اول را از گروه دوم تفکیک کنم، باز همان به دنبال مسئله بودن است.
برای آن‌که در یک موضوع صاحب‌نظر به حساب بیایید، لازم است که یک یا چند مسئله را در آن زمینه حل کنید، نه آن‌که بسیار در مورد آن بدانید. کسانی که یک سیستم ساخته‌اند، سیستم موجودی را تعمیر کرده‌اند، و یا مسئله‌ای را حل کرده‌اند، به خوبی حرف مرا درک می‌کنند.
دانستن انبوه مطالب در مورد یک موضوع، وقتی مسئله‌ای برای حل کردن نزد ما وجود نداشته باشد، دانشی را برای ما فراهم نمی‌کند.
تا زمانی که به کند و کاو نپردازی، یک اقیانوس چیز دانستن درباره‌ی یک موضوع هم نه شناخت می‌آورد و نه احساس شناخت به آدمی می‌دهد.

زمانی در توسعه‌ی یک سیستم نرم‌افزاری همکاری می‌کردم که مربوط به بنادر بود. در طول سه ماه، انبوهی مطلب درباره‌اش خوانده بودم و قسمت‌های مختلفش را بارها وارسی کرده بودم. اما می‌دانید چه زمانی احساس کردم که سیستم را واقعن می‌شناسم؟ بعد از دو مرحله‌ی بحرانی حل مسئله.
من به وضوح متوجه شدم که یک سیستم را زمانی می‌توان شناخت که زمانی که واقعن مورد استفاده قرار می‌گیرد، به حل مشکلاتش بپردازی. زمانی که کاربران با جیغ و داد و فریاد فحشت می‌دهند.
زمانی که مسئله را به خوبی درک کرده‌ای و مشکلی برای حل کردن پیش خودت سراغ داری.
وقتی مشکل وجود داشته باشد، راه حل گاه جاهای دوری پیدا می‌شود. گاه کلی باید بکاوی و پایین بروی. مثل یک معدنچی، کاری سخت و طاقت‌فرسا انجام دهی. دچار مشکلات فراوان شوی. اما از رهگذر این کاوش‌هاست که شناخت به دست می‌آید.

شنبه، فروردین ۱۹، ۱۳۹۱

تداعی‌ها

من خیلی درهم برهم فکر می‌کنم، اسیر تداعی‌هام.
عادت کرده‌ام به دنبال سمت و سویی که ذهنم می‌خواهد برود، بروم؛ هر چه قدر هم نامربوط و غیرمتجانس به نظر آید.
الان مثلن همین الان، یاد یک حکایتی افتادم که معلم دوم راهنمایی‌مان تعریف کرد. اول پرسید ما توی این کلاس لر نداریم. و وقتی مطمئن شدک هلر نداریم، گفتن حکایتش را آغاز کرد. گر چه حکایتش وصف بزرگی و بلندمنشی یک لر بود. لااقل من اینطور فکر می‌کنم. می‌گفت، یک لر توی یک رستوران غذا می‌خورد. صاحب رستوران می‌پاییدش از دور. چاهار دست کباب خودش خورد و سه دست کباب هم توی بقچه‌اش قایم کرد. و همه‌ی این‌ها را صاحب رستوران می‌دید. بعد که تمام شد، صاحب رستوران از لر طلب پول غذایش را کرد. لر گفت که پولی ندارد. صاب رستوران عصبانی شد و گفت درسی بهت می‌دهم که تا عمر داری فراموش نکنی. مامورهای نظمیه را خبر کرد و آن‌ها هم لر را وارونه به خری بستند و توی شهر می‌چرخاندند. مردم هم پشت سر خر راه افتاده بودند
و فریاد می‌زدند:
آی لره رو. آی خره رو.
دوست لر فوری خودش را به نزدیک لر رساند و گفت: رفیق آخه چرا این کارها رو میکنی. آبروی لرها اصن برات مهم نیس؟
لر گفت: من خوشبختی لرها رو می‌خوام. کباب خودم رو خورده‌م و کباب تو رو هم گذاشته‌م توی بقچه. این‌هام هر چی می‌خوان در موردمون بگن، بگن.
این تکه‌ی آخر رو به لری می‌‌گفت معلممون.
آره. به این فکر می‌کردم که وا دادن چه معنی‌ای می‌تونه داشته باشه. وقتی می‌گن وابده.
مثه این کلیپ کمک نکنید که توش طناز طباطبایی می‌گه: وابده.
آخه وقتی وا می‌دی، وا دادنت خیلی وقتا دیگران رو آزار می‌ده.
همین فامیل دور. وقتی لباس جدیدش رو پوشیده بود. کلی نگران بود که دیگران نظرشون در موردش چیه.
آقای مرجی می‌گفت که نظر دیگران براتون مهم نباشه. با اون چیزی که هستین و دارین، اگه براتون رضایت‌بخشه زندگی کنین و خوشحال و خندان باشین.
پسر عمه زا گفت که خودتون خوشحال باشین و بقیه هم بخند بهتون. همگی خوش باشیم دور هم.
دقیقن البته به این شکل بیان نشد. نقل به مضمون می‌کنم.
و چیزی که ذهنم رو انقدر مشغول کرده اینه که، چرا گاهی انقدر دیگران اهمیت پیدا می‌کنند؟ دیگران و نظرشون و اینکه چه قضاوتی در مورد ما خواهند داشت.
برای بعضی این قضیه تبدیل میشه به یک شکاف گنده‌ توی ذهنشون.
این‌که چرا هیچ وقت اون‌طوری که خودشون فکر می‌کنن، مطلوب دیگران به حساب نمیان.

دیروز یه نفر صدامو شنید، ضبطش کرده بودم. اول پرسید این رو جدی خوندی یا می‌خواستی مسخره‌بازی در بیاری.
گفتم مسخره‌ست. روم نشد که بگم جدیه. گفت که مثه صدای مستاس، کسی که لوله. یا کسی که خیلی کشیده. پریروزم که می‌گفتن قیافه‌ت توی همه‌ی عکسا شبیه تریاکی‌هاس. احتمالن تلویحن می‌خواستن بهم بگن که کلن قیافه‌م این‌جوریه.
نمی‌دونم چه جوری می‌تونم اهمیت ندم. اولین قضاوت همیشه برام شدیدن تاثیرگذار بوده. خیلی بیش از قضاوتی که خودم داشته‌م. حالا طرف هر کسی که باشه.
یادمه بچه که بودم، یه پیرهن رو خیلی دوست داشتم. دور دکمه‌هاش از این پارچه‌های توری شکل داشت، که خیلی خوشگل بودن.
یه بار توی یکی از کنسرتای یانی، همین چندسال پیش دیدم که پوشیده بود.
سه تا از پسرای فامیل، اولین بار که دیدنش، گفتند که دخترونه‌س. و مثه بچه لوس‌ها میشی با این. دیگه هیچ وقت نپوشیدمش.
فک نمی‌کنم که مخصوص من باشه. داماد عمه‌مون می‌گفت که یه بار خیلی هوس کرده بودم بخونم. کلی انتظار کشیدم که خونه‌م خالی بشه و زن و بچه‌هام برن بیرون. بعد رفتم زیر پتو و شورو کرده‌م به خوندن.
این‌که چرا دیگران ان‌قدر برام مهم هستن، رو دقیقن نمی‌دونم، اما فک می‌کنم، سرچشمه‌ش از این بوده که به شدت می‌ترسیدم که متهم بشم به بی‌شعوری. این‌که انگ بی‌شعوری روم بمونه. از این‌که این برچسب بهم بخوره و همیشه بگن، ها این محسن آدم بی‌شعوریه خیلی می‌ترسیدم.
بابام همیشه دایی‌م رو بی‌شعور می‌دونست و معتقد بود من بیش از همه به اون رفته‌م.
می‌گفت آقای خمینی می‌گفت که رجایی عقلش از علمش بیش‌تره اما در مورد دایی تو برعکسه، علمش از عقلش بیش‌تره.
به شدت از این قضیه می‌ترسیدم. این‌که نکنه همه‌جا بگن که این آدم، آدم بی‌شعوریه و توی بی‌شعوری رو دست دایی‌ش رو آورده.
چن روز پیش که به این قضیه فکر می‌کردم، مهم‌ترین صحنه‌هایی که توش به بی‌شعوری متهم شده بودم رو آوردم توی ذهنم.
جالبه که آدم‌هایی که قضاوتشون این همه واسه من مهم بود، رو یه بار ارزیابی کنم و ببینم خودشون چه آدمی هستن.
با معیارهای من اون‌ها در چه درجه‌ای هستن.
به این نتیجه رسیده‌م که آدم‌ها بیشترشون قضاوت‌هایی که انجام میدن، خیلی آنی و نپخته‌س.
چندان اطلاعی از این‌که مثلن با معیارهای زیبایی‌شناسی از دو تا اثر کدومشون به درد بخورتره ندارن. از روی قضاوت‌های بقیه، قضاوت‌هاشون رو ساخته‌ن.
با تجربه‌های اندک اندکی که به دست آورده‌ن.
پس چرا قضاوت‌های دیگران باید انقدر برای من حائز اهمیت باشه. به شکلی که تمام قضاوت‌های منو نقش بر آب کنه و به جای اون بنشینه؟

یکشنبه، بهمن ۰۹، ۱۳۹۰

از آخرین باری که اینجا نوشته‌م مدت‌ها گذشته. اینجا دیگه تبدیل شده به برهوت.
جبروت کبریایی. تنهایی.
الان اینجوری که میشه، مثه این خونه‌های خالی میشه که آدم بازتاب صدای خودش رو می‌شنوه؟
ینی من الان دارم با خودم حرف می‌زنم.
چه جورکیه الان؟