ما انسانها همگی درونی وسیع داریم. خیلی وسیع. اما interface کوچکی برای ارتباط در اختیار ماست. خودمان میدانیم، که حتا برای همسرانمان (البته من هنوز همسری ندارم)، یا نزدیک ترین دوستمان، چه پنجرهی کوچکی در اختیار داریم. همه خود میدانیم که چقدر وسیعتر از حدی هستیم که در تصور دیگران جا گرفتهایم. تصویر ما کوچک و شکننده است و این بزرگترین رنج ماست. حال اگر احساس کنی که در آفرینش این interface، نمیتوانی تعادل و توازن مناسب و معقول را داشته باشی و هر بار تصاویری ناموزون، از تو شکل میگیرد که هر کدام، برداشت خاصی به نوشتهی تو میدهند، و آن را به سویی میرانند، قدری نگاشتن مطالب سختتر میشوند. اگر جایی بخواهی بنگاری که خود همان نوشته، به خودی خود، بخواهد تصویر تو را بسازد و context دریافت نوشتهی تو شود، این نوشتن به مراتب سختتر است.
چیزی مثل وبلاگ، این interface را خیلی کوچک و کوچکتر میکند. آن را به حد رسانه میرساند. جایی که تصویری به کل متفاوت از آدمی ارائه میشود و "بازی" او به معرض نمایش در میآید. بازیای که در میان این interfaceها و برای تأثیر در میان آنها طراحی شده است. ارتباطی که از این سطح فراتر نمیرود. ناماش را ممکن است دوستی بگذاریم، ارتباطی را که در این میان هست، اما به لحاظ روانی ویژگیهای بسیار متفاوتی از یک دوستی دنیای قدیمی، در این دوستی، واسطهی (interfaceِ) ارتباط میشوند. خصوصیاتی که بیشتر مربوط به اندیشه هستند. جایی که، هرگز عمق و وسعت آن، در آن زمینهی قدیمی (احساس، نما و خُلق) ایجاد نمیشود. (جایی که زجر فراوان و فشار دندان است)
منظورم اصلاً این نیست که دوستیهای اینجا و ارتباطاتاش، عمیق نیست. اما عمق آنها در جای دیگری در مغز پدید میآید. جایی که برای آشنایان به آن شکل قدیمی، آشنا نیست. برای من مهم این است، که ارتباطهای اینجا هنرمندانه نیست. یک دوستی معمولی (در نیای حقیقی)، وجوهی از یک نقشنگاریِ هنرمندانه در خود دارد. هنری که زیبایی آن دوستی را فراهم میکند و به آن جذابیت میدهد. به آن این امکان را میدهد، تا از این interfaceهای معمولی فراتر رود و به دنیای نزدیکتری پای نهد.
گویا در وبلاگهای ما، که آن را رسانهی ارتباطی میان فردی نامیدهایم، هیچکس سعی ندارد، این ارتباط را در حدی وسیع و به تمامی هنر خود، با تمامی وجود خود، با دگری ایجاد کند. چه میگویم؟ این روزها حتا در زندگی حقیقی نیز سراغ گرفتن از چنین ارتباطی، جستوجوی امری تقریباً یافتنشدنی است. جستوجوی چیزی که تنها بر تصاویر سینما میتواند ظهور کند. شاید به این خاطر که تنها آنجاست که زندگی، خود، اهمیت مییابد و به خودی خود مهم میشود.
کامنتها برایام جذاب شدهاند. کامنتهای کوتاهی که دلی پشت آنهاست، هر چند غالباً با کممحلی و سردی نادیده گرفته میشوند، یا از طرف ما پاسخی کوتاه دریافت میدارند، که هرگز شایستهی روحِ در پسِشان نیست. فکر میکنم، در میان سخن این همه عقل، که همه دانا وفهیم هستند، همه حرف جالبی برای گفتن دارند و مدام سخنان جالب را میآفرینند و بازمیآفرینند، سخن من چنان زودگذر خواهد بود و آنچنان کوچک، که بتوانم به آسانی آن را اصلاً به حساب نیاورم.
آنچه دوست دارم بماند اما، سخن افسونگرانهای است، که بیش از آن که سرها را در تأمل به خویش درکشد، دلها در هوای نفساش پرکشد. و پیش از آنکه خود معنایی فخیم آورد، شمیماش مستیای نسیم بر دل و جان برآورد؛ تا ناسپرده عقل را نیز، روح بپرورد و سرگشته دل را نیز، سرّ مقصود دربرآورد. آن سخن مرا نیز در خود خواهد آمیخت و سر را به آن دار عظما خواهد آویخت.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر