ساختار هرمی
جامعهی آموزشی ما به شکل هرمی استوار گردیدهاست. بدین مفهوم که سطوح بالاتر آموزشی هموراه تعداد کمتری از خواستگاران خویش را، در خود راه میدهند. بدین سبب، بالا رفتن در چنین هرمی میتواند با مشکلات فراوانی همراه گردد. به عبارتی "بالادستیها توی سر پاییندستیها می زنند." و این امر نیز دلیل مشخّصی دارد.
"با بالا آمدن یک پایین دستی موقعیت همهی هم سطحان او (بالادستهای سابق) متزلزل میشود."
در جامعهی آموزشی استوانهای، به عکس، این امر سیر طبیعی ِ زندگی ِ آموزشی محسوب میگردد و ساختار به شکلی است که هیچ مانعی در کمک کردن به پاییندستیها برای بالاآمدن وجود ندارد.
شکار دایناسور
میگویند مردی کتابی بزرگ و قطور در مورد شکار دایناسور خواند. در این کتاب روشهای مختلف شکار دایناسور و شیوههای بهکارگیری هریک از این روشها با همهی جزئیّات و به دقّت توضیحدادهشدهبود. در پایان کتاب، نویسنده یادآورشدهبود، که دایناسورها قرنها پیش نسلشان منقرضشدهاست.
مرد داستان ما دید که عجب ضرر بزرگی کردهاست. به فکر افتاد که جلوی ضرر را بگیرد. که جلوی ضرر را از هرجا بگیری، نفع است. این بود که یک کلاس آموزش شکار دایناسور، دایر کرد و با تبلیغات وسیع، موفّق شد عدّهی کثیری را به سر این کلاس بکشاند. او هم تنها در پایان دورهی آموزشی، انقراض دایناسورها را یادآور شد. خلاصه همین جوری پیش رفت، تا علم شکار دایناسور فراگیر شد. [1] گرچه در واقعیّت، خوشبختانه هیچگاه چنین اتّفاقی رویندادهاست، امّا در کشور ما در مورد بسیاری از علوم جریان کار به همین صورت است. نمیخواهم بگویم که این علوم در اساس همانند شکار دایناسور هستند، بلکه میخواهم بگویم رویکرد دانشجویان ما به آنها، به شکلی است که همانند قضیّهی شکار دایناسور به این علوم شکلی ایزولهشده از محیط و جامعه دادهاست. در این رشتهها، عدّهی زیادی دانشجو هر سال میآیند و نهایت کارشان اگر شقّالقمر کنند، بتوانند استاد همان رشتهی خودشان بشوند و گرنه هیچکجا استفادهای از علمی که میآموزند، نخواهند کرد.
در شبکهی چهار میدیدم که یکی از محقّقین ادبیّات، پایاننامهاش را به تحقیق دربارهی این مورد اختصاصدادهبود، که "مولوی اشعری نیست، بلکه حنفیماتریدی است."
درست است که هرکسی با توجّه به دانستهها و علایق خود باید بتواند موضوع دلخواه خود را برای تحقیقات خودش انتخاب کند، ولی باید توجّه کافی به ارتباط موضوع تحقیق با نیازهای جامعه لحاظ گردد.
گسست همیشگی
بسیاری از جامعهشناسان ما بر روی این نکته تأکید کردهاند، که دانشگاه درپی نیازهای جامعه، در کشور ما ایجادنشدهاست. یا به عبارتی شکلگیری آن، در یک روند طبیعی، آنچنان که در غرب وجودداشتهاست، بروزنیافتهاست. به همین دلیل تا همین امروز نیز همچنان گسست ژرفی میان جامعه و نیازهای آن و دانشگاه و نیازهایی که برآوردهمیسازد، وجود دارد. از نظر من میزان درستی و نادرستی این نظریّه را میتوان در قیاس ایران و ترکیه، تا حدّی تعیین نمود.
میگویند یکی از بارزترین نشانههای گسستگی دانشگاه با صنعت و جامعه در کشور ما را میتوان در سالهای انقلابفرهنگی مشاهدهکرد؛ که با وجود تعطیلی چند سالهی دانشگاه، در کشور ما، نه جامعه خللی را احساس کرد و نه صنعت ما دچار ضررهای جبرانناپذیرشد. [2]
امّا از اینکه بگذریم، مشکل بزرگ دیگری که باز ریشه در طرز تفکّر ما دارد، تصوّری است که از مفهوم توسعه و پیشرفت در اذهان غالب ما ایرانیان شکلگرفتهاست. تصوّری که توسعه را در ایجاد دکلهای عظیم و کارخانه های گسترده و بزرگ، میبیند. و بیش از هرچیز و در درجهی اوّل صنایع بزرگ را مایهی پیشرفت و بهروزی جامعه.
سودجویی و خودمحوری
هرگاه قصد به وجود آوردن حلقه یا گروهی برای انجام کاری در بین ما مطرحمیگردد، خیلی زود افراد زیادی برای تشکیل آن اعلام آمادگی میکنند. امّا این گروهها در بین ما دوام و بقا ندارند.چون پس از مدّتی بسیاری از افراد خودشان را در محاق گروه گرفتار میبینند. سوء تفاهم را در هر حلقهای که تاکنون در آنها وارد شده ام، بسیار دیده ام. همه سود خود را از گروهی که تشکیلدادهاند می جویند، بدبینی شدیدی نسبت به دیگران دارند و میپندارند که دیگران از قدرت گروه بهرهی شخصی میبرند.
سلسلهشدنها و گروه تشکیلدادنها، زمانی مفید و مؤثر میافتد، که فردیّت در آنها مهم بهحساب آید و مرکزیّتی در آنها ایجاد نشود.
-----------------------------------------------------
[1][2] این دو قسمت گفتار را مرهون حضور در سمینار(تحت عنوان "کارآفرینی")ی هستم که یکی از دانشجویان MBA دانشگاه شریف، برای دانشجویان شرکتکننده در مسابقهی ACM، ارائه داد و این دو قسمت برداشت آزادی از گفتارهای اوست.
چهارشنبه، آبان ۰۴، ۱۳۸۴
دوشنبه، آبان ۰۲، ۱۳۸۴
نگاهی به برخی از مشکلات نظام آموزش دانشگاهی در ایران 1
اهمیّت تصوّر عمومی از یک نقش
هنگامیکه نقشی را میپذیریم، در تصوّری از آن نقش فرو میرویم، که پیش از آن از این چنین نقشی میپنداشتهایم. و این تصّور ما را جماعتی رقم زده اند که جلوه ها و انتظارات این نقش را ساختهاند و یا با آنها سروکار دارند.
ما در ایفای نقش خویش در قالبی فرو میرویم که جامعهی ما آن قالب را در ذهن ما از نقش مورد نظر ساختهاست. زمانی میگوییم از عهدهی ایفای نقش برآمدهایم، که انتظارات کلّی از نقش را برآورده و چارچوب اصلی آن را مراعات نمودهباشیم.
فرا رفتن از تصوّرات نقشهای قدیمی و بازآفرینی القائی جدید از یک نقش مستلزم صرف هزینهای گزاف است و تنها به صرف عدول شخصی یا جمعی از چارچوب قدیمی نقش میّسر نخواهد شد. نخستین لازمهی این امر، توانایی در شکلدادن تصوّری نو از یک نقش و فراهم نمودن آمادگی ذهنی جامعه یا حداقل گروههای خاصّی از آن (که در تقابل مستقیم با ان نقش هستند)، برای پذیرش برداشت نوین از آن نقش، میباشد.
به گمان من مهمترین و اصلیترین نیاز آموزشی در دانشگاههای ما در وهلهی نخست، تغییردادن تصوّر سنّتی از نقش استاد/دانشجو و نظام آموزشی مبتنی بر آن است.
در سالهای دانشجویی من یکی از مهمترین عوامل بروز اختلافات و درگیریها در بین اساتید و یا با دانشجویان را میشد در همین تلاطمی، که با توجّه به مواجههی آنها با دنیای امروزین و تغییر نگرششان (اعم از استاد و دانشجو) از کارکرد و چارچوب نقشی که برعهدهی خود میدیدند، جست.
خصوصا در عرصهی کامپیوتر که اساتید عمدتا جوان این بخش، هرگز شیوههای قدیمی آموزش را نمیتوانستند بپذیرند و دانشجویان نیز به دلیل بهرهمندی از اینترنت از طرفی خواستار برخورداری از جدیدترین دستاوردهای آموزشی بودند و از طرفی به دلیل پشتوانهی فکری دبیرستانی تصوّری قدیمی از شیوههای آموزش داشتند، جدالهای سختی را در تعیین ماهیت و چگونگی امر آموزش برمیانگیخت.
فرارفتن بیمحابای برخی از اساتید از نقش سنّتی "استاد ناصح و حاکم" و همچنین برخی دانشجویان از نقش قدیمی "دانشپذیر"، پیش از آنکه از طرف بالادستیها و دیگر اساتید مورد توبیخ قرار گیرد، با چالش ذهنی عمیق از جانب خود آنها مواجه میشد. در نهایت اینچنین رویکردهایی گهگاه، نهتنها به بهبودی آموزش نمیانجامید، بلکه اعتراضات گستردهای را که خواهان بازگشت به شیوه ی سنّتی تدریس بودند، موجب میشد.
برخلاف خطرات مهیبی که گذر از رویکرد سنّتی به تقابل استاد/دانشجو و فرارفتن از آن، برای اشخاص فرارونده دربردارد، رویکرد سنّتی با اطمینان و آسودگی شخصی، حمایت دیگران و ریسک پایین همراه است.
تحکّم پدرسالارانه، با توّجه به نفوذ آن در ساخت قدیمی اذهان و تناسب با محیط، نهتنها از جانب اساتید مورد تقویت قرار میگیرد، که از طرف دانشجویان نیز به استاد تحمیلمیشود.
حتا خود ما که عمیقا خواستار تغییر و بلکه تحوّل در ساختار آموزشی استاد/دانشجو هستیم، در عدول از ساختار سنّتی نقشها، نخستین معترضین خواهیمبود و نخستین اعتراضات را بر وجدان خویش عرضهخواهیمنمود.
در کنار اینها حتا بهفرض بروز تحوّلخواهی همهگیر و بازتعریف نقشهای آموزشی، به دلیل ناسازگاری این رویکرد جدید با پیشینهی آموزشی افراد باید منتظر پدیدآمدن سوء استفادههای فراوان دانشجویان ، اساتید دیگر ، ساختار تصمیم گیرنده بر دانشگاه از رویکردهای جدید باشیم. آنچنان که تجربهی آن را در این چندسال، در موارد ریزودرشت، فراوان دیدهام.
دنیای امروزین و آگاهیجویی جدید
در دنیای امروزی دیگر آگاهی داشتن بر یک مطلب تنها نیازمند عمیق شدن روی آن نیست. آگاهیهای سطحی فراوانی نیز در کنار همهی آگاهیهای عمیق ما مورد نیاز هستند.
گستردگی دسترسی به تحقیقات، ایجاد شدن شاخههای گوناگون در مباحث جزئی یک علم و نیاز به بررسی همهجانبه و برخوردار از تمامی بررسیهای گذشته در یک تحقیق، روشهای بررسی مسائل را بسیار متفاوت از گذشته کرده است. لوازم لازم برای تحقیق نیز در دنیای امروز، تفاوت عظیمی با آنچه در گذشته پنداشتهمیشد، دارد.
گذشته از این اصولا زندگی در دنیای امروز و شیوهی برخورداری از اخبار و مسائل جدید؛ راهی باقی نگذاشتهاست، جز آنکه شیوهای جدید در امر اندیشهورزی پیگرفتهشود.
در چنین دنیایی، دانستن مسائل ریز و درشت بسیاری برای قدمگذاشتن در راه تحلیل یک مسئله، نخستین پیشنیازها هستند.
به قول یکی از نویسندگان عرصه ی نرم افزار، پیش از هر چیز باید اطلاعات فراوانی، به عمق یک اینچ و به سطح یک هکتار، از درون بحثی که قصد داریم بدان بپردازیم، بیرون بکشیم.
در جهان مدرن برخلاف تصوّری که قالب ما از مفهوم تقلید داریم، تقلید نهتنها امری نکوهیده نیست، بلکه تقلیدی که بر آگاهی استوار گردد، کلید درک دانش و بروز خلّاقیتهای جدید است. اساسا یکی از مهمترین دغدغه های انسان معاصر سود جستن از یافته های دیگران در ساختن اندیشه ی خویشتن است. بهرهمندی از آنچه پیش از این توسط دیگران انجامپذیرفتهاست، نهتنها امری مذموم به شمار نمیآید و مخالف خلاقیّتپروری قلمداد نمیشود، بلکه گام مهمی در جهت بروز دادن خلاقیّتها محسوب میگردد و بدین لحاظ است که قیمتیترین محصول دنیای امروز همین اینترنت است.
درهمین زمینه:
مسأله از سعیدحناییکاشانی
آموزشی که در آن مسألهای حل نمیشود از مهدیجامی
هنگامیکه نقشی را میپذیریم، در تصوّری از آن نقش فرو میرویم، که پیش از آن از این چنین نقشی میپنداشتهایم. و این تصّور ما را جماعتی رقم زده اند که جلوه ها و انتظارات این نقش را ساختهاند و یا با آنها سروکار دارند.
ما در ایفای نقش خویش در قالبی فرو میرویم که جامعهی ما آن قالب را در ذهن ما از نقش مورد نظر ساختهاست. زمانی میگوییم از عهدهی ایفای نقش برآمدهایم، که انتظارات کلّی از نقش را برآورده و چارچوب اصلی آن را مراعات نمودهباشیم.
فرا رفتن از تصوّرات نقشهای قدیمی و بازآفرینی القائی جدید از یک نقش مستلزم صرف هزینهای گزاف است و تنها به صرف عدول شخصی یا جمعی از چارچوب قدیمی نقش میّسر نخواهد شد. نخستین لازمهی این امر، توانایی در شکلدادن تصوّری نو از یک نقش و فراهم نمودن آمادگی ذهنی جامعه یا حداقل گروههای خاصّی از آن (که در تقابل مستقیم با ان نقش هستند)، برای پذیرش برداشت نوین از آن نقش، میباشد.
به گمان من مهمترین و اصلیترین نیاز آموزشی در دانشگاههای ما در وهلهی نخست، تغییردادن تصوّر سنّتی از نقش استاد/دانشجو و نظام آموزشی مبتنی بر آن است.
در سالهای دانشجویی من یکی از مهمترین عوامل بروز اختلافات و درگیریها در بین اساتید و یا با دانشجویان را میشد در همین تلاطمی، که با توجّه به مواجههی آنها با دنیای امروزین و تغییر نگرششان (اعم از استاد و دانشجو) از کارکرد و چارچوب نقشی که برعهدهی خود میدیدند، جست.
خصوصا در عرصهی کامپیوتر که اساتید عمدتا جوان این بخش، هرگز شیوههای قدیمی آموزش را نمیتوانستند بپذیرند و دانشجویان نیز به دلیل بهرهمندی از اینترنت از طرفی خواستار برخورداری از جدیدترین دستاوردهای آموزشی بودند و از طرفی به دلیل پشتوانهی فکری دبیرستانی تصوّری قدیمی از شیوههای آموزش داشتند، جدالهای سختی را در تعیین ماهیت و چگونگی امر آموزش برمیانگیخت.
فرارفتن بیمحابای برخی از اساتید از نقش سنّتی "استاد ناصح و حاکم" و همچنین برخی دانشجویان از نقش قدیمی "دانشپذیر"، پیش از آنکه از طرف بالادستیها و دیگر اساتید مورد توبیخ قرار گیرد، با چالش ذهنی عمیق از جانب خود آنها مواجه میشد. در نهایت اینچنین رویکردهایی گهگاه، نهتنها به بهبودی آموزش نمیانجامید، بلکه اعتراضات گستردهای را که خواهان بازگشت به شیوه ی سنّتی تدریس بودند، موجب میشد.
برخلاف خطرات مهیبی که گذر از رویکرد سنّتی به تقابل استاد/دانشجو و فرارفتن از آن، برای اشخاص فرارونده دربردارد، رویکرد سنّتی با اطمینان و آسودگی شخصی، حمایت دیگران و ریسک پایین همراه است.
تحکّم پدرسالارانه، با توّجه به نفوذ آن در ساخت قدیمی اذهان و تناسب با محیط، نهتنها از جانب اساتید مورد تقویت قرار میگیرد، که از طرف دانشجویان نیز به استاد تحمیلمیشود.
حتا خود ما که عمیقا خواستار تغییر و بلکه تحوّل در ساختار آموزشی استاد/دانشجو هستیم، در عدول از ساختار سنّتی نقشها، نخستین معترضین خواهیمبود و نخستین اعتراضات را بر وجدان خویش عرضهخواهیمنمود.
در کنار اینها حتا بهفرض بروز تحوّلخواهی همهگیر و بازتعریف نقشهای آموزشی، به دلیل ناسازگاری این رویکرد جدید با پیشینهی آموزشی افراد باید منتظر پدیدآمدن سوء استفادههای فراوان دانشجویان ، اساتید دیگر ، ساختار تصمیم گیرنده بر دانشگاه از رویکردهای جدید باشیم. آنچنان که تجربهی آن را در این چندسال، در موارد ریزودرشت، فراوان دیدهام.
دنیای امروزین و آگاهیجویی جدید
در دنیای امروزی دیگر آگاهی داشتن بر یک مطلب تنها نیازمند عمیق شدن روی آن نیست. آگاهیهای سطحی فراوانی نیز در کنار همهی آگاهیهای عمیق ما مورد نیاز هستند.
گستردگی دسترسی به تحقیقات، ایجاد شدن شاخههای گوناگون در مباحث جزئی یک علم و نیاز به بررسی همهجانبه و برخوردار از تمامی بررسیهای گذشته در یک تحقیق، روشهای بررسی مسائل را بسیار متفاوت از گذشته کرده است. لوازم لازم برای تحقیق نیز در دنیای امروز، تفاوت عظیمی با آنچه در گذشته پنداشتهمیشد، دارد.
گذشته از این اصولا زندگی در دنیای امروز و شیوهی برخورداری از اخبار و مسائل جدید؛ راهی باقی نگذاشتهاست، جز آنکه شیوهای جدید در امر اندیشهورزی پیگرفتهشود.
در چنین دنیایی، دانستن مسائل ریز و درشت بسیاری برای قدمگذاشتن در راه تحلیل یک مسئله، نخستین پیشنیازها هستند.
به قول یکی از نویسندگان عرصه ی نرم افزار، پیش از هر چیز باید اطلاعات فراوانی، به عمق یک اینچ و به سطح یک هکتار، از درون بحثی که قصد داریم بدان بپردازیم، بیرون بکشیم.
در جهان مدرن برخلاف تصوّری که قالب ما از مفهوم تقلید داریم، تقلید نهتنها امری نکوهیده نیست، بلکه تقلیدی که بر آگاهی استوار گردد، کلید درک دانش و بروز خلّاقیتهای جدید است. اساسا یکی از مهمترین دغدغه های انسان معاصر سود جستن از یافته های دیگران در ساختن اندیشه ی خویشتن است. بهرهمندی از آنچه پیش از این توسط دیگران انجامپذیرفتهاست، نهتنها امری مذموم به شمار نمیآید و مخالف خلاقیّتپروری قلمداد نمیشود، بلکه گام مهمی در جهت بروز دادن خلاقیّتها محسوب میگردد و بدین لحاظ است که قیمتیترین محصول دنیای امروز همین اینترنت است.
درهمین زمینه:
مسأله از سعیدحناییکاشانی
آموزشی که در آن مسألهای حل نمیشود از مهدیجامی
پنجشنبه، مهر ۲۸، ۱۳۸۴
ملکوت
ملکوت خدا به باد می ماند، هر جا که می خواهد می وزد، نمی دانی از کجا می آید و به کجا می رود، لیکن اثرآن را در خویش احساس خواهی کرد. این چنین است هر که از روح مولود گردد."یوحنا- فصل 3 - آیه ی 7
27 اردیبهشت سال 82 بود. اون روزها باز هم این حالت لعنتی که هنوز هم تقریبا ماهی یکیدو روز سراغم میاد، به سراغم اومده بود. از شانس ِ بد ِ مرتضا، این جریان در دورهای بود، که مرتضا نزدیکترین رفیق من شده بود. مرتضا خلقوخوی عجیبوغریبی داشت، هنوز هم داره. تاهرجا بگی پایهی همهچیز هست، عرقخوردن، تریاککشیدن، اکس، دکس، شیشه ، حتا تا اسید بهسقچسباندن، تا هرجا که رفقاش پیشبرن، اون هم هست.
اون روزها هم من و هم اون حالت عجیبوغریبی پیداکردهبودیم.
از دیدن فیلم "آخرینوسوسهی مسیح" شروع شد. فکر ملکوت سهچهارسالی میشد که از توی سرم بیرون نمی رفت. من و اون توی این فیلم چیزی دیدهبودیم که بقیّه نمیدیدند. هیچوقت نخواستند که ببینند. بار اوّل که دیدم هیچ وقت یادم نمیره. تقریبا دیوانهام کرد. مسحورم کرد. مجنون شدهبودم.
امّا از وقتی که این فیلم رو برای اوّلین بار دیدیم، ماهها میگذشت. فیلم رو تقریبا آذر توی اتاق مهدیاینا دیده بودیم. الان اردیبهشت بود. اصلا نفهمیدم که چهطور شد، اونروز سر از پارک در آوردم. صاف هم به اونجایی رفتم که مرتضا نشستهبود. کمی با هم مشغول حرفزدن شدیم. مثل همیشه. امّا نفهمیدم اینبار یکدفعه چهطور شد که کار به اینجا کشید.
دیدین وقتایی که آدم دعوا میکنه، هیچوقت نمیتونه حوادثی رو که اتّفاق افتاده دقیقا به خاطر بیاره؟ فقط یه تصاویر گنگی از کلیّات مطلب توی سرش میمونه؟ تموم اونلحظاتی که اونروز داشتیم، برای من اینجوریه. فقط یهسری تصاویر مبهم و گنگ ازش توی ذهنم مونده.
چیزی که یادم میآد اینه که، یه لحظه به سرمون زد که از همهی تعلّقاتمون ببُریم. ببینیم میتونیم؟ دراون حالی که توی بحث تیریپ روشنفکری داشتیم و اونجور حرفا میزدیم، رسیدن به یه همچین چیزی بعید بود. ولی شد دیگه.
کمکم از روی نیمکت هم بلند شدیم و کمی اونورتر روی زمین نشستیم. یادم نمیآد، کِی اون دایره رو تعیین کردیم. مثل عیسا که یه دایره برای خودش کشید که از توی اون بیرون نره، ماهم یه دایره کشیدیم، البته یه خرده بزرگتر از دایرهی عیسا. وسط این دایره یه ردیف از این درختچههایی بود که معمولا کنار خیابونا هست.
نمیدونم به چه بهانهای دوسهبار از روی این دایره پریدیم. آهان، یادم اومد، برای اینکه اگه شخصیّتی برای خودمون حس میکردیم، اینجوری از بینش ببریم.
گفتم: حتا اگه برای ازبینبردن شخصیّت لازم بشه با زیرشلوار بیام دانشکده، این کارو میکنم. گفت: واقعا. گفتم: نه بابا، حالا ما یه چیزی گفتیم. البته یه وقتام دیدی خر شدمو این کارو کردم.
چندتا دوستای مرتضا اومده بودند اونجا. محلشون نذاشت. چندوقت بعد دوستای منم اومده بودند و صدام میکردند. من هم هیچّی نگفتم. گفتند: ولش کن، باز دیوونه شده. ول کردندو رفتند.
مغرب که شد در حال فکر کردن و نگاه کردن به هم بودیم. کمی هوا سرد شده بود. بلندشدم و بی اینکه وضویی گرفتهباشم، شروع کردم به نماز خوندن. مرتضا هم که اصلا نماز نمیخوند اونجا به شکل عجیبی بلند شدو به من اقتدا کرد. مثل سنّیها نماز خوندم. توی اون لحظات به این فکر میکردم که آیا من به قدر و رتبهی مرتضا، که همیشه یک سروگردن بالاتر از خودم میدیدم رسیدهم؟
مرتضی خیلی زیبا سهتار میزد. کمانچه هم میزد. من همیشه در برابر اون احساس میکردم که هیچّی نیستم. هیچوقت سعی نکردم که نواختن رو یادبگیرم. درعوض همیشه با مرتضا که میگشتم ازش میخواستم که برام بنوازه. هروقت مینواخت، تحقیر من رو هم، همراه با آهنگ مینواخت. وقتی مینواخت خودم رو کوچک میدیدم. همیشه درکنار هرحسّی که در شنیدن موسیقیش بهم دستمیداد، این حسّ لعنتی هم بود.
توی نماز برای اوّلین بار حس کردم که دیگه ضعیفتر از مرتضا نیستم. بعد از نماز روی زمین دراز کشیدیم. به آسمون نگاه میکردم. آسمون جلوی چشمام تیرهوتار میشد. هرچی از شب میگذشت. سرما رو بیشتر حس میکردم. پیرهنم روی سبزهها خیس شده بود. یادم نمیآد که به چه چیزایی فکر میکردم. به قول خودم، افکار آسمانی بود. ولی در کنار همهی اونها این آزارم میداد که یک لحظه هم نمیتونستم از فکر لرزی که به بدنم افتاده بود خلاص بشم. چرا انقدر در برابر بدنم ناتوان بودم. مدّتی گذشت. بالاخره خودم رو راضی کردم که من قادر به رسیدن به این ملکوت نیستم. ولی جرأتنمیکردم بلند شم و برم. مرتضا. اون در چه حالی بود؟ شاید اون داشت به جایی میرسید و من همه چیزشو با رفتنم به هم میریختم. امّا هرکار کردم بالاخره سرما تابی برام نگذاشت.
بلندشدم و گفتم مرتضا من باید برم. گفت: خوب شد بالاخره بلندشدی. داشتم یخمیزدم. کمی صبرکردیم، ولی آخرش راضیشدیم که از دایرهی عهد خارج بشیم.
گند ِ قضیّه اونجا بود که وقت ِ رفتن، من رفتم توی چمنهای پشت نیمکت چیزهایی رو که عصری به عنوان متعلّقات، دور ریخته بودم، بردارم. توی تاریکی نمیدونم چهقدر از چیزها رو پیدا کردم. فکرمیکنم چهارپنجهزار تومن پول رو پیداکردم. خودکار هم پیدا شد، امّا بیستپنج تومنی خردههه موند و هرچی گشتیم پیدا نشد.
مرتضا هم چیزهاشو پیداکرد و راهافتادیم، رفتیم طرف خوابگاه.
صبح فرداش یادم میآد که نامهای به مرتضا نوشتم.
تنها دو چیز از اون نامهی معنوی یادم میآد. یکی اوّلش بود که بهش نوشته بودم: Congratulations Morteza
و یکی آخرش، که نوشته بودم: "گماننکن که ما از دایره بیرون آمدهایم، چنین بیندیش که دایره بزرگتر شده و ما اکنون نیز داخل آنیم."
که یعنی همهی اون چیزهایی که عهد کرده بودیم توی دایره مقیّد بهش باشیم، همهش رو باید پیش چشم خودمون داشته باشیم. هنوز دو روز از این قضیّه نگذشته بود، که خودم مهمترین عهد رو شکستم.
فکرکنم مرتضا هنوز این نامهی مقدّس رو پیش خودش نگه داشته. نامهای که تنها یادگار ما از ملکوتآسمان بود.
27 اردیبهشت سال 82 بود. اون روزها باز هم این حالت لعنتی که هنوز هم تقریبا ماهی یکیدو روز سراغم میاد، به سراغم اومده بود. از شانس ِ بد ِ مرتضا، این جریان در دورهای بود، که مرتضا نزدیکترین رفیق من شده بود. مرتضا خلقوخوی عجیبوغریبی داشت، هنوز هم داره. تاهرجا بگی پایهی همهچیز هست، عرقخوردن، تریاککشیدن، اکس، دکس، شیشه ، حتا تا اسید بهسقچسباندن، تا هرجا که رفقاش پیشبرن، اون هم هست.
اون روزها هم من و هم اون حالت عجیبوغریبی پیداکردهبودیم.
از دیدن فیلم "آخرینوسوسهی مسیح" شروع شد. فکر ملکوت سهچهارسالی میشد که از توی سرم بیرون نمی رفت. من و اون توی این فیلم چیزی دیدهبودیم که بقیّه نمیدیدند. هیچوقت نخواستند که ببینند. بار اوّل که دیدم هیچ وقت یادم نمیره. تقریبا دیوانهام کرد. مسحورم کرد. مجنون شدهبودم.
امّا از وقتی که این فیلم رو برای اوّلین بار دیدیم، ماهها میگذشت. فیلم رو تقریبا آذر توی اتاق مهدیاینا دیده بودیم. الان اردیبهشت بود. اصلا نفهمیدم که چهطور شد، اونروز سر از پارک در آوردم. صاف هم به اونجایی رفتم که مرتضا نشستهبود. کمی با هم مشغول حرفزدن شدیم. مثل همیشه. امّا نفهمیدم اینبار یکدفعه چهطور شد که کار به اینجا کشید.
دیدین وقتایی که آدم دعوا میکنه، هیچوقت نمیتونه حوادثی رو که اتّفاق افتاده دقیقا به خاطر بیاره؟ فقط یه تصاویر گنگی از کلیّات مطلب توی سرش میمونه؟ تموم اونلحظاتی که اونروز داشتیم، برای من اینجوریه. فقط یهسری تصاویر مبهم و گنگ ازش توی ذهنم مونده.
چیزی که یادم میآد اینه که، یه لحظه به سرمون زد که از همهی تعلّقاتمون ببُریم. ببینیم میتونیم؟ دراون حالی که توی بحث تیریپ روشنفکری داشتیم و اونجور حرفا میزدیم، رسیدن به یه همچین چیزی بعید بود. ولی شد دیگه.
کمکم از روی نیمکت هم بلند شدیم و کمی اونورتر روی زمین نشستیم. یادم نمیآد، کِی اون دایره رو تعیین کردیم. مثل عیسا که یه دایره برای خودش کشید که از توی اون بیرون نره، ماهم یه دایره کشیدیم، البته یه خرده بزرگتر از دایرهی عیسا. وسط این دایره یه ردیف از این درختچههایی بود که معمولا کنار خیابونا هست.
نمیدونم به چه بهانهای دوسهبار از روی این دایره پریدیم. آهان، یادم اومد، برای اینکه اگه شخصیّتی برای خودمون حس میکردیم، اینجوری از بینش ببریم.
گفتم: حتا اگه برای ازبینبردن شخصیّت لازم بشه با زیرشلوار بیام دانشکده، این کارو میکنم. گفت: واقعا. گفتم: نه بابا، حالا ما یه چیزی گفتیم. البته یه وقتام دیدی خر شدمو این کارو کردم.
چندتا دوستای مرتضا اومده بودند اونجا. محلشون نذاشت. چندوقت بعد دوستای منم اومده بودند و صدام میکردند. من هم هیچّی نگفتم. گفتند: ولش کن، باز دیوونه شده. ول کردندو رفتند.
مغرب که شد در حال فکر کردن و نگاه کردن به هم بودیم. کمی هوا سرد شده بود. بلندشدم و بی اینکه وضویی گرفتهباشم، شروع کردم به نماز خوندن. مرتضا هم که اصلا نماز نمیخوند اونجا به شکل عجیبی بلند شدو به من اقتدا کرد. مثل سنّیها نماز خوندم. توی اون لحظات به این فکر میکردم که آیا من به قدر و رتبهی مرتضا، که همیشه یک سروگردن بالاتر از خودم میدیدم رسیدهم؟
مرتضی خیلی زیبا سهتار میزد. کمانچه هم میزد. من همیشه در برابر اون احساس میکردم که هیچّی نیستم. هیچوقت سعی نکردم که نواختن رو یادبگیرم. درعوض همیشه با مرتضا که میگشتم ازش میخواستم که برام بنوازه. هروقت مینواخت، تحقیر من رو هم، همراه با آهنگ مینواخت. وقتی مینواخت خودم رو کوچک میدیدم. همیشه درکنار هرحسّی که در شنیدن موسیقیش بهم دستمیداد، این حسّ لعنتی هم بود.
توی نماز برای اوّلین بار حس کردم که دیگه ضعیفتر از مرتضا نیستم. بعد از نماز روی زمین دراز کشیدیم. به آسمون نگاه میکردم. آسمون جلوی چشمام تیرهوتار میشد. هرچی از شب میگذشت. سرما رو بیشتر حس میکردم. پیرهنم روی سبزهها خیس شده بود. یادم نمیآد که به چه چیزایی فکر میکردم. به قول خودم، افکار آسمانی بود. ولی در کنار همهی اونها این آزارم میداد که یک لحظه هم نمیتونستم از فکر لرزی که به بدنم افتاده بود خلاص بشم. چرا انقدر در برابر بدنم ناتوان بودم. مدّتی گذشت. بالاخره خودم رو راضی کردم که من قادر به رسیدن به این ملکوت نیستم. ولی جرأتنمیکردم بلند شم و برم. مرتضا. اون در چه حالی بود؟ شاید اون داشت به جایی میرسید و من همه چیزشو با رفتنم به هم میریختم. امّا هرکار کردم بالاخره سرما تابی برام نگذاشت.
بلندشدم و گفتم مرتضا من باید برم. گفت: خوب شد بالاخره بلندشدی. داشتم یخمیزدم. کمی صبرکردیم، ولی آخرش راضیشدیم که از دایرهی عهد خارج بشیم.
گند ِ قضیّه اونجا بود که وقت ِ رفتن، من رفتم توی چمنهای پشت نیمکت چیزهایی رو که عصری به عنوان متعلّقات، دور ریخته بودم، بردارم. توی تاریکی نمیدونم چهقدر از چیزها رو پیدا کردم. فکرمیکنم چهارپنجهزار تومن پول رو پیداکردم. خودکار هم پیدا شد، امّا بیستپنج تومنی خردههه موند و هرچی گشتیم پیدا نشد.
مرتضا هم چیزهاشو پیداکرد و راهافتادیم، رفتیم طرف خوابگاه.
صبح فرداش یادم میآد که نامهای به مرتضا نوشتم.
تنها دو چیز از اون نامهی معنوی یادم میآد. یکی اوّلش بود که بهش نوشته بودم: Congratulations Morteza
و یکی آخرش، که نوشته بودم: "گماننکن که ما از دایره بیرون آمدهایم، چنین بیندیش که دایره بزرگتر شده و ما اکنون نیز داخل آنیم."
که یعنی همهی اون چیزهایی که عهد کرده بودیم توی دایره مقیّد بهش باشیم، همهش رو باید پیش چشم خودمون داشته باشیم. هنوز دو روز از این قضیّه نگذشته بود، که خودم مهمترین عهد رو شکستم.
فکرکنم مرتضا هنوز این نامهی مقدّس رو پیش خودش نگه داشته. نامهای که تنها یادگار ما از ملکوتآسمان بود.
سهشنبه، مهر ۲۶، ۱۳۸۴
کلاس زندگینامهنویسی
سوم دبیرستان که بودیم، یکبار معلّم فارسیمان از ما خواست که به عنوان تمرین، زندگینامهی یکی از مشاهیر را بنویسیم. یادم میآید رتبه اوّل کلاسمان (که الان در رشتهی برق تحصیل میکند.) زندگینامهی "اینشتین" را نوشته بود. رتبه دوممان هم زندگی "مایکل فاراده" را نوشته بود. یکی "لوئی پاستور" را و دیگری که به موسیقی علاقهمند بود، زندگانی "علی تجویدی" را به رشتهی تحریر درآورده بود. اینها کسانی بودند که برای خواندن آنچه نوشته بودند احضار شدند.
بعد از اینها، آقا معلّم مرا احضار کرد. من دو تا زندگینامه نوشته بودم. اوّلیش که نوشتهی اصلیام بود، زندگی "عیسی" بود. دومیش که فرعی بود هم، زندگی "آقا محمّد خان قاجار" بود. که در واقع خلاصهای بسیار کوتاه، از کتاب "خواجهی تاجدار" نوشتهی "ژان گور" بود.
گفت: "بیا بخوان." گفتم: "اجازه ما نمیتوانیم." گفت: "تو که زندگینامه نوشته بودی؟ نه؟ زندگینامهی کی بود؟" گفتم: "آقا محمّد خان قاجار". بچّهها هرّی زدند زیر خنده. آقا معلّم ، بچّهها را نصیحتی کرد و به من گفت: "آخه از چی میترسی؟ اینجا که کس غریبه نیست که رویت نشود. استاد و علّامهای هم که اینجا نداریم، که بترسی گیر بهت بدهند. پس مشکل چیست؟" خودم هم نمیدانستم چرا نمیتوانم نوشتهی خودم را برای جمع بخوانم. نمیدانستم از چه چیزی میهراسم.
الان هم پس از پنجشش سال که از آن ماجرا میگذرد، هنوز هم میهراسم از اینکه خود را بخوانم.
در میان جماعت ِ فنّیها خودم را غریبه حس میکنم. بگو کجا خودم را غریبه حس نمیکنم. هیچ جایی آرام و قرار ندارم. میهراسم از اینکه، بدان چه میاندیشم، اقرار کنم. میهراسم از اینکه بگویم من هنوز به دنبال عیسا شدنام. در مسیری میروم که هر لحظه به خودم نهیب میزنم اشتباه است. این راه تو نیست. امّا چه کنم؟
تا کنون که دل به تقدیر دادهام، بی آن که چندان تلاش اضافهای در کارم باشد. مدّتهاست که، نه پای پیش رفتن دارم و نه جرأت قدم پس نهادن و گام نهادن در مسیر نامعلومی دیگر. بدین سان کژدار و مریض قدم میگذارم. زندگیام شده داستان "مجنون و خرش". ولی آخرش جای من بالای "دار" است. همسفر شدن با عیسا و رفتن با حلّاج به "دارآباد".
"پس هر کس می خواهد با من بیاید، صلیبش را برداشته از عقب من بیاید."
متی، فصل 16، آیهی24
بعد از اینها، آقا معلّم مرا احضار کرد. من دو تا زندگینامه نوشته بودم. اوّلیش که نوشتهی اصلیام بود، زندگی "عیسی" بود. دومیش که فرعی بود هم، زندگی "آقا محمّد خان قاجار" بود. که در واقع خلاصهای بسیار کوتاه، از کتاب "خواجهی تاجدار" نوشتهی "ژان گور" بود.
گفت: "بیا بخوان." گفتم: "اجازه ما نمیتوانیم." گفت: "تو که زندگینامه نوشته بودی؟ نه؟ زندگینامهی کی بود؟" گفتم: "آقا محمّد خان قاجار". بچّهها هرّی زدند زیر خنده. آقا معلّم ، بچّهها را نصیحتی کرد و به من گفت: "آخه از چی میترسی؟ اینجا که کس غریبه نیست که رویت نشود. استاد و علّامهای هم که اینجا نداریم، که بترسی گیر بهت بدهند. پس مشکل چیست؟" خودم هم نمیدانستم چرا نمیتوانم نوشتهی خودم را برای جمع بخوانم. نمیدانستم از چه چیزی میهراسم.
الان هم پس از پنجشش سال که از آن ماجرا میگذرد، هنوز هم میهراسم از اینکه خود را بخوانم.
در میان جماعت ِ فنّیها خودم را غریبه حس میکنم. بگو کجا خودم را غریبه حس نمیکنم. هیچ جایی آرام و قرار ندارم. میهراسم از اینکه، بدان چه میاندیشم، اقرار کنم. میهراسم از اینکه بگویم من هنوز به دنبال عیسا شدنام. در مسیری میروم که هر لحظه به خودم نهیب میزنم اشتباه است. این راه تو نیست. امّا چه کنم؟
تا کنون که دل به تقدیر دادهام، بی آن که چندان تلاش اضافهای در کارم باشد. مدّتهاست که، نه پای پیش رفتن دارم و نه جرأت قدم پس نهادن و گام نهادن در مسیر نامعلومی دیگر. بدین سان کژدار و مریض قدم میگذارم. زندگیام شده داستان "مجنون و خرش". ولی آخرش جای من بالای "دار" است. همسفر شدن با عیسا و رفتن با حلّاج به "دارآباد".
"پس هر کس می خواهد با من بیاید، صلیبش را برداشته از عقب من بیاید."
متی، فصل 16، آیهی24
پنجشنبه، مهر ۲۱، ۱۳۸۴
عدالت، فیض، شریعت و ایمان
مسئلهی "عدالت" و "فیض"، اساسیترین اختلاف آیینهای "مسیحیّت" و "یهودیّت" است. البته وقتی بحث از عدالت و فیض میکنم، مقصودم همان مفهومی است که در این دو دین برای عدالت و فیض قائل شدهاند.
"عدالت" در یهودیّت (و به تبع آن مسیحیّت که از دل یهودیّت برآمده است)، مفهومی گسترده و وسیع دارد، و به معانی گهگاه گوناگونی به کار میرود. امّا غالبا به کلیّهی اعمال صواب و نیکوی آدمی و یا کلیّهی نیکوییها اطلاق میگردد. نمونههای مؤیّد این مطلب در کتاب مقدّس زیاد است و در باور عمومی مسیحیان و یهودیان نیز این امر دیده میشود. اینجا به یک مثال کوچک و دمدست بسنده میکنم.
"بلکه شریران در محکمه و گناهکاران در جماعتِ عادلان نخواهند ایستاد. زیرا که خداوند راه عادلان را پسندیده است امّا راه شریران ضایع خواهد شد." مزامیر داود- مزمور اول- آیهی 5 و 6
"فیض" اما مفهومی است که نزدیکترین معادل آن در اسلام را میتوان "تکفیر" دانست.[1]
در مسیحیّت (به خلاف یهودیّت که اساسیترین گامهای دینی در آن را اجرای شریعت یا همان عدالتنمودن تشکیل میدهد.)، اساسیترین خواستهی یک مسیحی و مقصود او از زندگی در این عالم یافتن "ایمان" است. امّا پیروان مسیح بر این عقیدهاند، که آدمی هرگز به عدالتِ خویش قادر نخواهد بود ایمان خداوند را بدست آورد و همهی کردار آدمی را در این جهت میدانند، که مگر دل خداوند را رحمی آید و به فیض خویش متاع ایمان را به آنها عطا فرماید. البته این طرز نگرش اختصاص به دستهی خاصی از مسیحیان دارد که معتقد به گفتارهای پولوس و بخشش عمومی گناهان در صلیب عیسی مسیح هستند.
به گمان من تفاوت بارزی که در این دو گرایش دینی دیده میشود در همین "ایمانمحوری" و "شریعتمحوری" آنهاست. مسیحیّت قرون وسطایی نیز مسیحیّتی شریعتمحور(و بیشتر مطابق دیدگاه پطرسی) بودهاست.
امّا مگر تفاوت میان یک دین شریعتمحور و یک دین ایمانمحور در چیست؟
به گمان من تفاوت در آنجاست که، با رویکرد به مدرنیته، مدام از تعلّق خاطر افراد به دین شریعتمحور کاستهمیشود. این در حالی است که در مورد ادیان ایمانمحور چنین واکنشی اتفّاق نمیافتد. و بدین لحاظ کارکرد دین در جامعهی دارای دین "ایمانمحور" محفوظ میماند. این در حالی است که در جامعههای واجد دین "شریعتمحور" هر چه سیر به سوی مدرنیته شتاب میگیرد، با فاصله گرفتن افراد از تدیّن، بنیانهای اخلاقی موجود در جامعه در هم میریزد و بدین شکل ایجاد بحران اخلاقی از دو جهت مشکل را افزون میکند. نخست فزونیبخشی بینظمی و دیگر جلوگیری از تداوم "متجدّدسازی". (اینجاست که واکنش تعادلی میشود و البته چه تعادل قاراشمیشی، نه پیش میرود و نه پسبرمیگردد!)
در امریکا 82 درصد از مردم خود را متدیّن میدانند. این رقم در انگلستان 55درصد، در آلمان 54درصد، و در فرانسه 48درصد است.[2] به نظر من صرف اینکه یک فرد با وجود همهی جلوههایی که از دنیای مدرن بر شخص خود احساس میکند همچنان خود را متدیّن بداند، به خوبی میتواند پایبندی اخلاقی جامعه را سامان بدهد. متحقّق ساختن این امر از نظر من تنها در دینی میسّر است، که شرایط دینداری را بیش از تاکید بر شریعت بر ایمان استوار سازد. و باز به گمان من تاکید بر فیض به جای عدالت، اساسیترین رویکرد در ایمانمحور نمودن تدیّن است.
----------------------------------------------------------------------------
[1] البته در تکفیر، یکسری اعمال ناصواب پاک میشوند و به جای آنها اعمال صوابی در پروندهی اعمال آدمی ثبت میگردد، و این با دیدگاهی که در مفهوم فیض مطرح می شود البته متفاوت است، چه در مفهوم "فیض"، اعطایِ "ایمان" و "قوّتِ روح" با وجود خطاهایِ بسیار ِ آدمی که به او این فیض تعلّق میگیرد، بیش از هر چیز مورد نظر است. امّا به هر روی فیض و تکفیر مفاهیمی تقریبا مشابه هستند. دربارهی فیض، سخنان شائول(پولوس رسول) خصوصا در رسالهاش به رومیان، مؤیّد این نظر است.
[2] این آمار از کتاب زیر اخذ شده است:
مسیحیْت صهیونیست و بنیادگرای آمریکا، رضا هلال(نویسندهی مصری)، ترجمهی علی جنّتی، نشر ادیان.
(The Zionist and Fundamentalist Christianity of America, Reza Hela,Second Edition,2001l)
"عدالت" در یهودیّت (و به تبع آن مسیحیّت که از دل یهودیّت برآمده است)، مفهومی گسترده و وسیع دارد، و به معانی گهگاه گوناگونی به کار میرود. امّا غالبا به کلیّهی اعمال صواب و نیکوی آدمی و یا کلیّهی نیکوییها اطلاق میگردد. نمونههای مؤیّد این مطلب در کتاب مقدّس زیاد است و در باور عمومی مسیحیان و یهودیان نیز این امر دیده میشود. اینجا به یک مثال کوچک و دمدست بسنده میکنم.
"بلکه شریران در محکمه و گناهکاران در جماعتِ عادلان نخواهند ایستاد. زیرا که خداوند راه عادلان را پسندیده است امّا راه شریران ضایع خواهد شد." مزامیر داود- مزمور اول- آیهی 5 و 6
"فیض" اما مفهومی است که نزدیکترین معادل آن در اسلام را میتوان "تکفیر" دانست.[1]
در مسیحیّت (به خلاف یهودیّت که اساسیترین گامهای دینی در آن را اجرای شریعت یا همان عدالتنمودن تشکیل میدهد.)، اساسیترین خواستهی یک مسیحی و مقصود او از زندگی در این عالم یافتن "ایمان" است. امّا پیروان مسیح بر این عقیدهاند، که آدمی هرگز به عدالتِ خویش قادر نخواهد بود ایمان خداوند را بدست آورد و همهی کردار آدمی را در این جهت میدانند، که مگر دل خداوند را رحمی آید و به فیض خویش متاع ایمان را به آنها عطا فرماید. البته این طرز نگرش اختصاص به دستهی خاصی از مسیحیان دارد که معتقد به گفتارهای پولوس و بخشش عمومی گناهان در صلیب عیسی مسیح هستند.
به گمان من تفاوت بارزی که در این دو گرایش دینی دیده میشود در همین "ایمانمحوری" و "شریعتمحوری" آنهاست. مسیحیّت قرون وسطایی نیز مسیحیّتی شریعتمحور(و بیشتر مطابق دیدگاه پطرسی) بودهاست.
امّا مگر تفاوت میان یک دین شریعتمحور و یک دین ایمانمحور در چیست؟
به گمان من تفاوت در آنجاست که، با رویکرد به مدرنیته، مدام از تعلّق خاطر افراد به دین شریعتمحور کاستهمیشود. این در حالی است که در مورد ادیان ایمانمحور چنین واکنشی اتفّاق نمیافتد. و بدین لحاظ کارکرد دین در جامعهی دارای دین "ایمانمحور" محفوظ میماند. این در حالی است که در جامعههای واجد دین "شریعتمحور" هر چه سیر به سوی مدرنیته شتاب میگیرد، با فاصله گرفتن افراد از تدیّن، بنیانهای اخلاقی موجود در جامعه در هم میریزد و بدین شکل ایجاد بحران اخلاقی از دو جهت مشکل را افزون میکند. نخست فزونیبخشی بینظمی و دیگر جلوگیری از تداوم "متجدّدسازی". (اینجاست که واکنش تعادلی میشود و البته چه تعادل قاراشمیشی، نه پیش میرود و نه پسبرمیگردد!)
در امریکا 82 درصد از مردم خود را متدیّن میدانند. این رقم در انگلستان 55درصد، در آلمان 54درصد، و در فرانسه 48درصد است.[2] به نظر من صرف اینکه یک فرد با وجود همهی جلوههایی که از دنیای مدرن بر شخص خود احساس میکند همچنان خود را متدیّن بداند، به خوبی میتواند پایبندی اخلاقی جامعه را سامان بدهد. متحقّق ساختن این امر از نظر من تنها در دینی میسّر است، که شرایط دینداری را بیش از تاکید بر شریعت بر ایمان استوار سازد. و باز به گمان من تاکید بر فیض به جای عدالت، اساسیترین رویکرد در ایمانمحور نمودن تدیّن است.
----------------------------------------------------------------------------
[1] البته در تکفیر، یکسری اعمال ناصواب پاک میشوند و به جای آنها اعمال صوابی در پروندهی اعمال آدمی ثبت میگردد، و این با دیدگاهی که در مفهوم فیض مطرح می شود البته متفاوت است، چه در مفهوم "فیض"، اعطایِ "ایمان" و "قوّتِ روح" با وجود خطاهایِ بسیار ِ آدمی که به او این فیض تعلّق میگیرد، بیش از هر چیز مورد نظر است. امّا به هر روی فیض و تکفیر مفاهیمی تقریبا مشابه هستند. دربارهی فیض، سخنان شائول(پولوس رسول) خصوصا در رسالهاش به رومیان، مؤیّد این نظر است.
[2] این آمار از کتاب زیر اخذ شده است:
مسیحیْت صهیونیست و بنیادگرای آمریکا، رضا هلال(نویسندهی مصری)، ترجمهی علی جنّتی، نشر ادیان.
(The Zionist and Fundamentalist Christianity of America, Reza Hela,Second Edition,2001l)
چهارشنبه، مهر ۲۰، ۱۳۸۴
دربارهی دعای سیفی صغیر ( قاموس ) و مقدّمهای بر بحث ِ "عدالت" و "فیض"
ماه مبارک رمضان است و موضوعی که به ذهنم میرسد، یک بررسی کوتاه دربارهی کتابی است که در این ماه معمولا در میان غالب ما (البته بیشتر منظورم پدرها و مادرهای ماست)، تنها مرجع رابطه با خداوندگار عالم است. دروازههای بهشت[1] (مفاتیحالجنان) کتابی بزرگ است، که اگر بخواهیم واقع امر را بگوییم، در کنار قرآن تبدیل به کتاب مقدّس ما شیعیان شده است.
از میان همهی دعاهایی که در این کتاب آمده، من هر وقت کتاب را میگشایم، بیاختیار به سراغ یک دعای خاص میروم. نام این دعا "سیفی صغیر (و البته مشهور به دعای قاموس)" است. دعای "سیفی صغیر" تفاوتهای بنیادینی با دیگر دعاهای مفاتیح دارد. نخستین تفاوت در آنجاست که سرایندهی دعا مشخّص نیست (به خلاف دیگر دعاهای مفاتیح که معمولا نَسَب به پیامبر اسلام یا ائمه می برند و در اکثر موارد نام سراینده دعا و سبب تکوین آن در ابتدای دعا آمده است.) دومین تفاوت در آنجاست که شیخ قمی در آوردن آن اکراه داشته است.
شیخ عبّاس خود می نویسد: "شیخ ثقه الاسلام نوری عطّر اللّه مرقده در صحیفه ثانیه علویّه آن را ذکر کرده و فرموده که از برای این دعا در کلمات ارباب طلسمات و تسخیرات شرح غریب است و از برای او آثار عجیبه ذکر کرده اند و چون من اعتماد بر آن نداشتم، ذکر نکردم و لکن اصل دعاء را ذکر می کنم، تسامحا و تأسیا بالطماء الاعلام و دعا اینست..."[2]
نکته ای دیگر اینکه از آنجا که نام دعا "سیفی صغیر" است، پیداست که دعای "سیفی کبیر"ی نیز وجود داشته و احتمالا در منابع اصلی دعا بوده، امّا شیخ از آوردن آن اهمال ورزیده است.[3]
و سومین و اساسیترین تفاوت این که دعای سیفی، دل در مضامین عرفانی دارد و به گمان من همین عامل باعث گردیده که شیخ تنها "تسامحا" به آوردن آن در کتاب مفاتیح دست یازد و در آوردن آن در کتاب خود شک ورزد.
دعا با جملاتی آغاز می شود که بیشتر در متون عرفانی برای رابطه با خداوندگار بر زبان میآیند.
"رب ادخلنی فی لجه بحر احدیتک و طمطام یم وحدانیتک و قوّنی بقوه سطوه سلطان فردانیتک حتی اخرج الی فضاء سعه رحمتک و فی وجهی لمعات برق القرب من آثار رحمانیتک..."
شیوخ ایرانی هماره سعی کردهاند که فاصلهی خویش را از عرفان محفوظ دارند. و این تنها به خاطر "هراس از کفر گویی ناخواسته" بوده است. و اساس همهی تکفیرها ، رای به الحادها ، به دارآویختنها و... به نظر من همین هراس بوده است. آنها بیش از هر چیز التزام به فروع دین را نشانهی مسلمانی میدانسته و میدانند. نمونهاش اینکه، "حجه الاسلام احمد آکوچکیان" این نکته را که اقبال لاهوری ملتزم به نماز نبوده و بعد از دو سه روز کار مداوم، دو سه روز مداوم نیز میخوابیده است را از بزرگترین عیوب اقبال میدانست.
بحث را با نکتهای کوچک به اتمام میرسانم. به یکی از دوستان که نماز نمیخواند، گفتم: "روزه میگیری؟" گفت : "آری." گفتم: "چه تفاوتی بین این دو هست، که به یکی التزام میورزی و در دیگری اهمال میکنی؟" گفت: "تفاوت عمیقی هست. من فعلا نمیخواهم مسلمان ِ ملتزمی باشم (و چنان به مناسک مسلمانی اهتمام ورزم که لااقل خود، خود را مسلمان بدانم.) اما اگر روزی نظرم تغییر کرد، جبران نماز آسان است، امّا این روزه را دیگر هیچ جوری نمیتوان از عهدهی کفّارهاش برآمد."
و این نشانگر آن تفاوت بارزی است که دو دین ابراهیمی( "یهودیّت" و "اسلام")، با دیگر دین ابراهیمی ("مسیحیّت") دارند. قائل شدن به "عدالت" به جای "فیض". به نظر شما کدام یک "درستتر" میگویند؟ "عدالتیان" یا "فیضیان"؟
این را به عنوان مقدمهای بر بحث "عدالت و فیض"، که به گمان من اساسیترین اختلاف مسیحیت و اسلام است، داشته باشید، تا بعد که بیشتر به آن بپردازم.
-------------------------------------------------------------------------------------
[1]من ترجیح میدهم، به جای "کلیدهای بهشتها"، عبارت "دروازههای بهشت" را در ترجمهی "مفاتیحالجنان" بهکار برم.
[2]مفاتیح الجنان، تألیف: حاج شیخ عبّاس قمی، مترجم: حجه الاسلام موسوی کلانتری دامغانی، ناشر: انتشارات فاطمهالزهرا قم، صفحهی 177.
[3]البته این حدس من است و ممکن است درست نباشد، امّا قاعدتا باید چنین باشد. چون اگر "سیفیکبیری" در کار نبود، نام دعا "سیفیصغیر" نمیشد.
از میان همهی دعاهایی که در این کتاب آمده، من هر وقت کتاب را میگشایم، بیاختیار به سراغ یک دعای خاص میروم. نام این دعا "سیفی صغیر (و البته مشهور به دعای قاموس)" است. دعای "سیفی صغیر" تفاوتهای بنیادینی با دیگر دعاهای مفاتیح دارد. نخستین تفاوت در آنجاست که سرایندهی دعا مشخّص نیست (به خلاف دیگر دعاهای مفاتیح که معمولا نَسَب به پیامبر اسلام یا ائمه می برند و در اکثر موارد نام سراینده دعا و سبب تکوین آن در ابتدای دعا آمده است.) دومین تفاوت در آنجاست که شیخ قمی در آوردن آن اکراه داشته است.
شیخ عبّاس خود می نویسد: "شیخ ثقه الاسلام نوری عطّر اللّه مرقده در صحیفه ثانیه علویّه آن را ذکر کرده و فرموده که از برای این دعا در کلمات ارباب طلسمات و تسخیرات شرح غریب است و از برای او آثار عجیبه ذکر کرده اند و چون من اعتماد بر آن نداشتم، ذکر نکردم و لکن اصل دعاء را ذکر می کنم، تسامحا و تأسیا بالطماء الاعلام و دعا اینست..."[2]
نکته ای دیگر اینکه از آنجا که نام دعا "سیفی صغیر" است، پیداست که دعای "سیفی کبیر"ی نیز وجود داشته و احتمالا در منابع اصلی دعا بوده، امّا شیخ از آوردن آن اهمال ورزیده است.[3]
و سومین و اساسیترین تفاوت این که دعای سیفی، دل در مضامین عرفانی دارد و به گمان من همین عامل باعث گردیده که شیخ تنها "تسامحا" به آوردن آن در کتاب مفاتیح دست یازد و در آوردن آن در کتاب خود شک ورزد.
دعا با جملاتی آغاز می شود که بیشتر در متون عرفانی برای رابطه با خداوندگار بر زبان میآیند.
"رب ادخلنی فی لجه بحر احدیتک و طمطام یم وحدانیتک و قوّنی بقوه سطوه سلطان فردانیتک حتی اخرج الی فضاء سعه رحمتک و فی وجهی لمعات برق القرب من آثار رحمانیتک..."
شیوخ ایرانی هماره سعی کردهاند که فاصلهی خویش را از عرفان محفوظ دارند. و این تنها به خاطر "هراس از کفر گویی ناخواسته" بوده است. و اساس همهی تکفیرها ، رای به الحادها ، به دارآویختنها و... به نظر من همین هراس بوده است. آنها بیش از هر چیز التزام به فروع دین را نشانهی مسلمانی میدانسته و میدانند. نمونهاش اینکه، "حجه الاسلام احمد آکوچکیان" این نکته را که اقبال لاهوری ملتزم به نماز نبوده و بعد از دو سه روز کار مداوم، دو سه روز مداوم نیز میخوابیده است را از بزرگترین عیوب اقبال میدانست.
بحث را با نکتهای کوچک به اتمام میرسانم. به یکی از دوستان که نماز نمیخواند، گفتم: "روزه میگیری؟" گفت : "آری." گفتم: "چه تفاوتی بین این دو هست، که به یکی التزام میورزی و در دیگری اهمال میکنی؟" گفت: "تفاوت عمیقی هست. من فعلا نمیخواهم مسلمان ِ ملتزمی باشم (و چنان به مناسک مسلمانی اهتمام ورزم که لااقل خود، خود را مسلمان بدانم.) اما اگر روزی نظرم تغییر کرد، جبران نماز آسان است، امّا این روزه را دیگر هیچ جوری نمیتوان از عهدهی کفّارهاش برآمد."
و این نشانگر آن تفاوت بارزی است که دو دین ابراهیمی( "یهودیّت" و "اسلام")، با دیگر دین ابراهیمی ("مسیحیّت") دارند. قائل شدن به "عدالت" به جای "فیض". به نظر شما کدام یک "درستتر" میگویند؟ "عدالتیان" یا "فیضیان"؟
این را به عنوان مقدمهای بر بحث "عدالت و فیض"، که به گمان من اساسیترین اختلاف مسیحیت و اسلام است، داشته باشید، تا بعد که بیشتر به آن بپردازم.
-------------------------------------------------------------------------------------
[1]من ترجیح میدهم، به جای "کلیدهای بهشتها"، عبارت "دروازههای بهشت" را در ترجمهی "مفاتیحالجنان" بهکار برم.
[2]مفاتیح الجنان، تألیف: حاج شیخ عبّاس قمی، مترجم: حجه الاسلام موسوی کلانتری دامغانی، ناشر: انتشارات فاطمهالزهرا قم، صفحهی 177.
[3]البته این حدس من است و ممکن است درست نباشد، امّا قاعدتا باید چنین باشد. چون اگر "سیفیکبیری" در کار نبود، نام دعا "سیفیصغیر" نمیشد.
جمعه، مهر ۱۵، ۱۳۸۴
اخلاق نقد
جستاري در معرفي برخي از مسووليتهاي عمومي يک منتقد
یکی از دوستان عزیز نامه ای به من نوشته اند به این مضمون ( آنچه در زیر آمده است ) ، این نامه را عینا اینجا می آورم و فقط قسمتی را که نام ایشان آمده حذف می کنم :
در پي اظهار نظر استاد ملكيان درباره "تجدد ايراني" سخنان متعددي در نقد اين سخنان منتشر شده است كه از ابتدايي ترين اصول روش شناختي و اخلاقي برخوردار نيست .در صورتی که صلاح می دانید از این نوشته استفاده کنید .خواهشمند است در صورت استفاده از این مطلب از ذكر نام من خود داري كنيد .
اين جستار کوتاه ، پيشنهادي است در باره آنچه که يک منتقد بايد در نقد و بررسي متون همواره خود را ملزم به رعايت آنها بداند.
(1) باورها وعقايد beliefs خود و ديگران را مي توان به روشها و انواع مختلف بيان exposition ، تبيين explanation ، توصيف description ، تحليل analysis ، و تفسير interpretation کرد ؛ مي توان از آنها در مقابل ايرادات و اشکالات به روشهاي مختلف دفاع کرد ، براي نشان دادن درستي ، يا نادرستي آنها از انواع استدلال ( تمثيلي، استقرايي، و قياسي) استفاده کرد ، و يا ، آنها را مورد نقدcritic و ارزيابي قرار داد . اين جستار فقط به يکي از اين موارد ، يعني مقام نقد ؛ و از ميان مباحث و مسائل و روشهاي مطرح شده در رشته هاي علمي disciplin، تنها به ذکر برخي از وظايف عمومي اي که يک منتقد به هنگام نقد ملزم ( الزام اخلاقي) به رعايت آنها است ، و غالبا به ساختار و چگونگي ارائه مطالب اختصاص دارد اکتفا مي کند .
(2) هنگام مواجهه با عقايد و باورها ، اگر قصد نقد و بررسي داريم ، بايد چهار مقام را از يکديگر تفکيک کنيم . خلط آگاهانه ميان اين چهار مقام علاوه بر خطاي معرفتي و روش شناختي ، يک خطاي اخلاقي نيز محسوب مي شود . به بيان ديگر ، اگر کسي به عنوان يک باور مدعي شود که " الف ، ب است " ، و آن را براي من اظهار کند ، و اگر من در برخورد با اين مطلب قصد داوري داشته باشم ، بايد چهار مقام را از يکديگر تفکيک کنم :
1-2. چرا مخاطب من داراي اين عقيده شد که " الف ، ب است " . چه اوضاع و احوالي دست به دست هم دادند که صاحب اين باور به آن معتقد شد . اين مقام به علل تکوين يک باور در ذهن و ضمير انسان مي پردازد . موضوع دو بخش از دو رشته علمي جديد التاسيس روزگار ما ، يعني، روانشناسي معرفت و جامعه شناسي معرفت ، تحقيق در باب علل و عوامل شکل گيري يک باور در ذهن و ضمير يک انسان يا جامعه است . برخي از اين عوامل عبارتند از : القائات دوران کودکي ، تبليغات propaganda ، ترس ، طمع، عشق، نفرت، منفعت فردي ، منفعت جمعي ، استبداد ، قدرت ، و استدلال ؛
2-2. چه علل و عواملي دست به دست هم مي دهند که فردي باور خود ورا با ديگران در ميان بگذارد و آنها را از باور خود مطلع سازد ؟ ، هر فردي ممکن است داراي هزاران فقره باور باشد ولي آنها را اظهار نکند . چه علل و عواملي باعث مي شوند که انسان باورهاي خود را اظهار نکند و آن را در درون خود پنهان نکند ؛
3-2. باور به " الف، ب است " ، با قطع نظر از هر علتي که در زندگي يک شخص شکل گرفته باشد ، و با قطع نظر از هر علتي که شخص آن را اظهار کرده باشد ؛ آيا مطابق با واقع است يا خير؟ صادق است يا کاذب ؟ ؛ آنچه در اين مقام مهم است ارتباط گزاره proposition با عالم واقع است ، در حالي که مقام اول و دوم مربوط به ارتباط گزاره با قائل آن گزاره بود ؛
4-2. باور ، به هر علتي که مي خواهد در ذهن و ضمير يک فرد يا جامعه شکل بگيرد يا نگيرد ، و به هر علتي که اظهار بشود ، صادق باشد يا کاذب ؛ اگر مورد اعتقاد فرد يا جامعه اي قرار بگيرد ، چه آثار منفي يا مثبتي بر اعتقاد به اين گزاره مترتب مي شود ؟ ، آيا آثار مثبت آن بيشتر است يا آثار منفي ؟
ادامه ی مطلب ....
یکی از دوستان عزیز نامه ای به من نوشته اند به این مضمون ( آنچه در زیر آمده است ) ، این نامه را عینا اینجا می آورم و فقط قسمتی را که نام ایشان آمده حذف می کنم :
در پي اظهار نظر استاد ملكيان درباره "تجدد ايراني" سخنان متعددي در نقد اين سخنان منتشر شده است كه از ابتدايي ترين اصول روش شناختي و اخلاقي برخوردار نيست .در صورتی که صلاح می دانید از این نوشته استفاده کنید .خواهشمند است در صورت استفاده از این مطلب از ذكر نام من خود داري كنيد .
اين جستار کوتاه ، پيشنهادي است در باره آنچه که يک منتقد بايد در نقد و بررسي متون همواره خود را ملزم به رعايت آنها بداند.
(1) باورها وعقايد beliefs خود و ديگران را مي توان به روشها و انواع مختلف بيان exposition ، تبيين explanation ، توصيف description ، تحليل analysis ، و تفسير interpretation کرد ؛ مي توان از آنها در مقابل ايرادات و اشکالات به روشهاي مختلف دفاع کرد ، براي نشان دادن درستي ، يا نادرستي آنها از انواع استدلال ( تمثيلي، استقرايي، و قياسي) استفاده کرد ، و يا ، آنها را مورد نقدcritic و ارزيابي قرار داد . اين جستار فقط به يکي از اين موارد ، يعني مقام نقد ؛ و از ميان مباحث و مسائل و روشهاي مطرح شده در رشته هاي علمي disciplin، تنها به ذکر برخي از وظايف عمومي اي که يک منتقد به هنگام نقد ملزم ( الزام اخلاقي) به رعايت آنها است ، و غالبا به ساختار و چگونگي ارائه مطالب اختصاص دارد اکتفا مي کند .
(2) هنگام مواجهه با عقايد و باورها ، اگر قصد نقد و بررسي داريم ، بايد چهار مقام را از يکديگر تفکيک کنيم . خلط آگاهانه ميان اين چهار مقام علاوه بر خطاي معرفتي و روش شناختي ، يک خطاي اخلاقي نيز محسوب مي شود . به بيان ديگر ، اگر کسي به عنوان يک باور مدعي شود که " الف ، ب است " ، و آن را براي من اظهار کند ، و اگر من در برخورد با اين مطلب قصد داوري داشته باشم ، بايد چهار مقام را از يکديگر تفکيک کنم :
1-2. چرا مخاطب من داراي اين عقيده شد که " الف ، ب است " . چه اوضاع و احوالي دست به دست هم دادند که صاحب اين باور به آن معتقد شد . اين مقام به علل تکوين يک باور در ذهن و ضمير انسان مي پردازد . موضوع دو بخش از دو رشته علمي جديد التاسيس روزگار ما ، يعني، روانشناسي معرفت و جامعه شناسي معرفت ، تحقيق در باب علل و عوامل شکل گيري يک باور در ذهن و ضمير يک انسان يا جامعه است . برخي از اين عوامل عبارتند از : القائات دوران کودکي ، تبليغات propaganda ، ترس ، طمع، عشق، نفرت، منفعت فردي ، منفعت جمعي ، استبداد ، قدرت ، و استدلال ؛
2-2. چه علل و عواملي دست به دست هم مي دهند که فردي باور خود ورا با ديگران در ميان بگذارد و آنها را از باور خود مطلع سازد ؟ ، هر فردي ممکن است داراي هزاران فقره باور باشد ولي آنها را اظهار نکند . چه علل و عواملي باعث مي شوند که انسان باورهاي خود را اظهار نکند و آن را در درون خود پنهان نکند ؛
3-2. باور به " الف، ب است " ، با قطع نظر از هر علتي که در زندگي يک شخص شکل گرفته باشد ، و با قطع نظر از هر علتي که شخص آن را اظهار کرده باشد ؛ آيا مطابق با واقع است يا خير؟ صادق است يا کاذب ؟ ؛ آنچه در اين مقام مهم است ارتباط گزاره proposition با عالم واقع است ، در حالي که مقام اول و دوم مربوط به ارتباط گزاره با قائل آن گزاره بود ؛
4-2. باور ، به هر علتي که مي خواهد در ذهن و ضمير يک فرد يا جامعه شکل بگيرد يا نگيرد ، و به هر علتي که اظهار بشود ، صادق باشد يا کاذب ؛ اگر مورد اعتقاد فرد يا جامعه اي قرار بگيرد ، چه آثار منفي يا مثبتي بر اعتقاد به اين گزاره مترتب مي شود ؟ ، آيا آثار مثبت آن بيشتر است يا آثار منفي ؟
ادامه ی مطلب ....
پنجشنبه، مهر ۱۴، ۱۳۸۴
نجات بشر
از دیرباز ، شاید به قدمت وجود آدمیزاد در این کره ی خاکی ، انسانهای زیادی پا به عرصه ی وجود گذاشته اند ، که بزرگترین هدف ِ خویش را " نجات جان و فکر بشر از گمراهی" قرار داده اند .
دو سه روز پیش فیلم "ژاندارک" ، محصول 1948 ، به کارگردانی "فلمینگ" را سینما چهار ، پخش می کرد .یک نکته ی جالب در مورد ِ این "ابرشخصیتهای تاریخی" که از دید سینما ، زندگی معنوی شان پر اهمیت محسوب شده ، این است که در مورد هر کدامشان دو سه تا فیلم ساخته شده و هر یک با زاویه ی دید خاصی زندگی آنها را مورد بررسی قرار داده است .
از بین اینها دو سه تا برای من خیلی شاخص بوده اند و با دقت نظر زیادی آنها را دنبال کرده ام . یکی "فرانچسکو" ، یکی " مسیح" ، و یکی هم همین "ژاندارک" . قصد دارم اگر فرصتی دست داد ، حاصل تامّل ِ خود ، بر این فیلمها را شرح بدهم و خصوصا درباره ی فیلم "آخرین وسوسه ی مسیح" که به گمانم تا کنون ، هفده ، هیجده باری آنرا دیده ام و هربار نکته ای تازه دریافته ام ، اندک توضیحی بیاورم . بگذریم و برسیم به "اندیشه ی نجات بشر" .
از انبیا و اولیا و مرشدان و صوفیان گرفته تا فیلسوفان و متکلمین و ... ، خواستگاه همه ی اینها ، همین "نجات بشر" بوده است . همه ی اینها دل در گرو "نجات بشر از گمراهی" داشته اند .
نکته ی جالب اینجاست که همه ی اینها بی آنکه بدانند ، اعتقاد به "اصالت باور" داشته اند ، یعنی اینکه ریشه ی گمراهی بشر را در باورهای او می دانسته اند و بدین سبب تلاش همه ی آنها ، بیش از هر چیز ، مصروف تغییر باورهای بشری شده است .
اما در اینجا می خواهم به دو چیز بپردازم . نخست آنکه چرا کسانی پیدا شده اند که دعوی داشته اند ، ارمغان نجات را برای آدمی به همراه آورده اند ؟و دوم اینکه حاصل ظهور منجیان برای بشر چه بوده است ؟
در پاسخ به سؤال نخست ، به نظر من ، آدمی از ابتدا در خود نیاز به نجات را احساس می کرده است . این احساس نیاز ، غالبا در گفتمان اندیشه ها به بروز و ظهور می رسیده و می رسد . و در قالب همین احساس نیاز بوده است که کسانی هم که این نجات را در خویش می یافته اند ، مسئولیّت ِ رساندن آن به دیگران را نیز ، بر دوشهای خویش احساس می کرده اند .
اما چرا آدمی مدام به نجات می اندیشد ؟ به نظر من هراسی که انسان به خاطر انسان بودنش ، همیشه آنرا احساس می کند ( که به گمان من هراس و حسرت ِ از دست دادن ِ زندگی است ، و اینکه انسان خویشتن را و آن چه در اختیارش قرار گرفته را ، بسیار کمتر از آن چیزی که می باید به آن می رسیده می پندارد . ) باعث می گشته و می گردد تا نجات خویش را در بیرون خویشتن جستجو کند . حتی آن هنگام که کسانی تلاش در نجات خویش با تامّل به درون خویشتن داشته اند ، بیشتر به آن جنبه هایی از خویش چشم امید داشته اند که در حال عادی خارج از دایره ی خویشتن شان بوده است . یعنی به ساحت هایی از فکر ، اندیشه و روحشان که در حال عادی دستشان از رسیدن به آنها کوتاه است . می خواهم بگویم که انسانها حال عادی خویش را ، هیچگاه ، حال ِ آرامش و نجات نمی دانسته اند .
اما در مورد دوم و اینکه ظهور منجیان و راهی که هریک پیش پای آدمی نهاده اند ، چه حاصلی برای بشر به همراه آورده است . پاسخ به این سؤال را من وامی گذارم به سؤالی دیگر : " آیا صرف اینکه شما در زندگی پیروی از منجی خاصی را پیشه کرده اید و تلاش نموده اید رهاورد او را در ساحت باور خویش جایگزین سازید ، شما را از پیروان منجیی دیگر متمایز نموده است ؟ " . همه ی ما می دانیم که هرگز هیچ منجیی این باور را اشاعه نداده که تنها پیروی از اوست که راه رستگاری و نجات را بر انسان هموار می سازد و هر آنکه طریق آن منجی را بپذیرد به نجات ابدی رسیده است .
البته شاید مسیحیان را کسی از این لحاظ متمایز بداند ، که معتقدند ، "همه ی مسیحیان در خو ن عیسی نجات یافته اند و گمراهیی از برای آنها نیست ." . اما پاسخ این اشکال در اینجاست ، که مسیحیّت نیز با تقسیم پیروان خویش به واقعی و غیرواقعی ، راه چنین استدلالی را بر خویش می بندد .
نمی توان به شکل قطع گفت ، اما منصفانه اگر بخواهیم قضاوت کنیم ، از میان پیروان هر منجیی کسانی یافت شده اند که آن "نجات معهود" را در خویش یافته اند و بسیاری نیز آنرا درنیافته اند . بنابراین هیچیک از رهاوردهای نجات ، رهاوردی خالص و همه گیر ، که بتواند انتظاری را که از منجی می رفته است برآورد ، نبوده است .
بنابراین از نظر من اندیشه ی انتظار برای ظهور منجی ، یا پیروی از کسی که انسان نجات را در او یافته است ، حُسنی است ، بزرگ ، پیش برنده و البته آرامش بخش . اما چنانکه تاکنون هیچ منجیی ، آن انتظار معهود از منجی را برنیاورده است ، از این پس نیز چنین چیزی اتفاق نخواهد افتاد .
دو سه روز پیش فیلم "ژاندارک" ، محصول 1948 ، به کارگردانی "فلمینگ" را سینما چهار ، پخش می کرد .یک نکته ی جالب در مورد ِ این "ابرشخصیتهای تاریخی" که از دید سینما ، زندگی معنوی شان پر اهمیت محسوب شده ، این است که در مورد هر کدامشان دو سه تا فیلم ساخته شده و هر یک با زاویه ی دید خاصی زندگی آنها را مورد بررسی قرار داده است .
از بین اینها دو سه تا برای من خیلی شاخص بوده اند و با دقت نظر زیادی آنها را دنبال کرده ام . یکی "فرانچسکو" ، یکی " مسیح" ، و یکی هم همین "ژاندارک" . قصد دارم اگر فرصتی دست داد ، حاصل تامّل ِ خود ، بر این فیلمها را شرح بدهم و خصوصا درباره ی فیلم "آخرین وسوسه ی مسیح" که به گمانم تا کنون ، هفده ، هیجده باری آنرا دیده ام و هربار نکته ای تازه دریافته ام ، اندک توضیحی بیاورم . بگذریم و برسیم به "اندیشه ی نجات بشر" .
از انبیا و اولیا و مرشدان و صوفیان گرفته تا فیلسوفان و متکلمین و ... ، خواستگاه همه ی اینها ، همین "نجات بشر" بوده است . همه ی اینها دل در گرو "نجات بشر از گمراهی" داشته اند .
نکته ی جالب اینجاست که همه ی اینها بی آنکه بدانند ، اعتقاد به "اصالت باور" داشته اند ، یعنی اینکه ریشه ی گمراهی بشر را در باورهای او می دانسته اند و بدین سبب تلاش همه ی آنها ، بیش از هر چیز ، مصروف تغییر باورهای بشری شده است .
اما در اینجا می خواهم به دو چیز بپردازم . نخست آنکه چرا کسانی پیدا شده اند که دعوی داشته اند ، ارمغان نجات را برای آدمی به همراه آورده اند ؟و دوم اینکه حاصل ظهور منجیان برای بشر چه بوده است ؟
در پاسخ به سؤال نخست ، به نظر من ، آدمی از ابتدا در خود نیاز به نجات را احساس می کرده است . این احساس نیاز ، غالبا در گفتمان اندیشه ها به بروز و ظهور می رسیده و می رسد . و در قالب همین احساس نیاز بوده است که کسانی هم که این نجات را در خویش می یافته اند ، مسئولیّت ِ رساندن آن به دیگران را نیز ، بر دوشهای خویش احساس می کرده اند .
اما چرا آدمی مدام به نجات می اندیشد ؟ به نظر من هراسی که انسان به خاطر انسان بودنش ، همیشه آنرا احساس می کند ( که به گمان من هراس و حسرت ِ از دست دادن ِ زندگی است ، و اینکه انسان خویشتن را و آن چه در اختیارش قرار گرفته را ، بسیار کمتر از آن چیزی که می باید به آن می رسیده می پندارد . ) باعث می گشته و می گردد تا نجات خویش را در بیرون خویشتن جستجو کند . حتی آن هنگام که کسانی تلاش در نجات خویش با تامّل به درون خویشتن داشته اند ، بیشتر به آن جنبه هایی از خویش چشم امید داشته اند که در حال عادی خارج از دایره ی خویشتن شان بوده است . یعنی به ساحت هایی از فکر ، اندیشه و روحشان که در حال عادی دستشان از رسیدن به آنها کوتاه است . می خواهم بگویم که انسانها حال عادی خویش را ، هیچگاه ، حال ِ آرامش و نجات نمی دانسته اند .
اما در مورد دوم و اینکه ظهور منجیان و راهی که هریک پیش پای آدمی نهاده اند ، چه حاصلی برای بشر به همراه آورده است . پاسخ به این سؤال را من وامی گذارم به سؤالی دیگر : " آیا صرف اینکه شما در زندگی پیروی از منجی خاصی را پیشه کرده اید و تلاش نموده اید رهاورد او را در ساحت باور خویش جایگزین سازید ، شما را از پیروان منجیی دیگر متمایز نموده است ؟ " . همه ی ما می دانیم که هرگز هیچ منجیی این باور را اشاعه نداده که تنها پیروی از اوست که راه رستگاری و نجات را بر انسان هموار می سازد و هر آنکه طریق آن منجی را بپذیرد به نجات ابدی رسیده است .
البته شاید مسیحیان را کسی از این لحاظ متمایز بداند ، که معتقدند ، "همه ی مسیحیان در خو ن عیسی نجات یافته اند و گمراهیی از برای آنها نیست ." . اما پاسخ این اشکال در اینجاست ، که مسیحیّت نیز با تقسیم پیروان خویش به واقعی و غیرواقعی ، راه چنین استدلالی را بر خویش می بندد .
نمی توان به شکل قطع گفت ، اما منصفانه اگر بخواهیم قضاوت کنیم ، از میان پیروان هر منجیی کسانی یافت شده اند که آن "نجات معهود" را در خویش یافته اند و بسیاری نیز آنرا درنیافته اند . بنابراین هیچیک از رهاوردهای نجات ، رهاوردی خالص و همه گیر ، که بتواند انتظاری را که از منجی می رفته است برآورد ، نبوده است .
بنابراین از نظر من اندیشه ی انتظار برای ظهور منجی ، یا پیروی از کسی که انسان نجات را در او یافته است ، حُسنی است ، بزرگ ، پیش برنده و البته آرامش بخش . اما چنانکه تاکنون هیچ منجیی ، آن انتظار معهود از منجی را برنیاورده است ، از این پس نیز چنین چیزی اتفاق نخواهد افتاد .
اشتراک در:
پستها (Atom)