سه تا از دوستای عزیزم(اکبر، میثم و مرضیه) از من دعوت کردند که توی این بازی شب چله شرکت کنم. البته من هم طبق معمول خیلی دیر رسیدهام و گویا الان دیگه بازی از تب و تاب افتاده. خوب اینم از پنج تای من:
1) دو هفتهس که افسردگی حاد گرفتهام. الان دارم دوره ی درمانو طی میکنم، بلکم خوب بشم. اما انگار زیادی خوب شدهام! فعلاً در شبانهروز فقط چند دقیقه به حالات مربوط به افسردگی برمیگردم.
2) من به شدت لاغرم و این همیشه عذابام میده. خیلی به کسایی که اندام متناسب و قشنگی دارن حسودی میکنم. کلا هم به شدت حسودم. به همین چیز و همه کس حسودیم میشه.
3) وقتی پای کامپیوتر میشینم، مرتباً دستم به بینیم ور میره. البته فقط پای کامپیوتر نیست. هر وقت مهمون داریم، قسمت زیادی از اشارات و دست تکون دادنهای مامانم صرف این میشه که به من بفهمونه دستمو از بینیم بیارم بیرون.
4) من اصلاً آداب معاشرت بلد نیستم. خیلی وقتها اصلاً نمیدونم که در فلان موقعیت چه حرفی باید زد و در فلان جا چطور باید رفتار کرد. هر کاری هم میکنم، یاد نمیگیرم.
5) از تیریپ مهندسا خیلی بدم میاد. به همین خاطر هیچ وقت ادا و اطوارهای مهندسی رو در نمیارم. از اینایی که وقتی میری پهلوشون، فوری دو سه تا واژهی کت و کلفت مهندسی و علمی میریزن بیرون، خیلی بدم میاد.
خیلی از کسایی که میخواستم دعوتشون کنم، پیش از من نوشتهاند. اما کسایی که هنوز ننوشتهاند و خیلی دوست دارم بدونم چی مینویسن اینا هستن: آرش موسوی، علیاصغر سیدآبادی، مسعود برجیان، مانی ب.، رضای دفیناتوریا، پریسای زامره. خوب چیکار کنم، شیش تا شد دیگه.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر