دوشنبه، دی ۰۲، ۱۳۸۷

انفاس قدسی


نزد شیخی نشسته بودیم. پیر شده است. خیلی پیر. اما هنوز لحظه‌ای از حرف زدن نمی‌افتد. مرتب اشعار مولوی و نظامی و انوری و غیره وذلک را می‌خواند و سعی می‌کند به هر طریقی که شده آن‌ها را شیعه معرفی کند. پسرش می‌گفت: "از نظر آقا هر کسی خوب باشد، قطعاً شیعه بوده است و چون نظامی را خوب می‌دانند فکر می‌کنند قاعدتاً نمی‌توانسته شیعه نبوده باشد." این شیخ ما که تعریف می‌کنم گوشش سنگین است. فقط حرف می‌زند و حرف کسی را نمی‌شنود. البته گاهی به شکل تعجب برانگیزی گوشش شنوای شنوا می‌شود. پسرش می گفت دوبار برای‌اش سمعک خریده‌ایم، اما هیچ‌وقت استفاده نمی‌کند.
آن شب که من بعد از بیست سال پیشش نشسته بودم، خیلی حرف‌ها زد. یکی از حرف‌های جالب‌اش، روایتی درباره‌ی ابن سینا بود که فکر می‌کنم از سریال ابن‌سینا که بیست‌وچندسال پیش از تلویزیون دیده بود به خاطر داشت. یکی‌دوهفته پیش شبکه‌ی چهار این قسمت را تکرار می‌کرد. ابن سینا با بیرونی در کنار یک آسیای آبی به بحث درباره‌ی فلسفه مشغول بودند. آسیابان به آن‌ها یادآوری کرد که آن شب "باران خواهد آمد و به‌تر است اندرون آسیا بیایند، چون او خواب‌اش سنگین است و شب هنگام در را باز نخواهد کرد." بیرونی با اطمینان گفت که "با توجه به وضعیت ستارگان مطمئناً باران نخواهد آمد". آسیابان هم اصرار داشت که "باران می‌آید." ابن‌سینا به او گفت "تو می‌دانی که آنکه می‌گوید باران نمی‌آید کیست که با او محاجه می‌کنی؟ او بیرونی دانشمند بزرگ عصر است که در نجوم و فلسفه و حساب سرآمد دانشمندان است." آسیابان باز هم توجهی نکرد و آن شب را اندرون خوابید.

شب هنگام باران تندی گرفت و دو فیلسوف زیر باران خیسیدند و لرزیدند. صبحدم که آسیابان بیدار شد از او پرسیدند که چگونه با این اطمینان از آمدن باران سخن گفتی و او گفت که هر زمان شب قرار باشد باران بیاید سگ او اول شب می‌رود و داخل آسیا می‌خوابد.
شیخ نقل می‌کرد که بیرونی با شنیدن این سخن کتاب‌های خود را شست و گفت علمی که سگ پیش‌بینی‌اش از آن به‌تر باشد، را باید شست. من گفتم این داستان چندان هم بیراه نیست. چون بیرونی و همفکران‌اش می‌خواسته‌اند از طریق وضعیت نجوم، آب‌وهوا را پیش‌بینی کنند که غیرممکن است. اما سگ احتمالاً از طریق بویایی و چندساعتی قبل از باران آن را پیش‌بینی کرده که کاملاً محتمل است، پیش بینی‌اش درست باشد؛ چون بویایی سگ چنان‌که گفته‌اند بارها از انسان قوی‌تر است.
به پسرش که آدم معروفی است گفتم که شما درباره‌ی نظریه‌ی آشوب چیزی خوانده‌اید؟ گفت نشنیده‌ام. توضیح دادم که بنابراین نظریه پیش‌بینی آب‌وهوا به دلیل وضعیت آشوبناکی‌ای که معادلات حاکم بر آن دارد در طولانی مدت غیرممکن است.
یک نگاه عاقل اندر سفیهی هر سه‌چهار نفری که آنجا بودند به من کردند که گویا یک حرف نامربوطی زده‌ام. والبته این نگاه بارها و بارها و پس از بسیاری از کلمات من، از طرف دیگران، تکرار شد و در بسیاری از جمع‌ها هم. شاید گمان می‌کنند که حرفی که با ظاهر و قبای خنده‌دار، ملهوج به یک لهجه‌ی سخیف، و سبک‌حال زده می‌شود قاعدتاً نباید حرف سنگین و پرمایه‌ای باشد. در همان جلسه که حول حضور پسر همین شیخ می‌گشت و سؤالات میزبان ما از او. به همین پسر شیخ گفتم که مشغول نوشتن چیست. دو سه کتابی را نام برد و خصوصاً از یک نویسنده‌ی خاص و نوشته‌های‌اش خیلی تعریف می‌کرد. (قاعدتاً تا حالا باید فهمیده باشید که نمی‌خواهم اسمی ببرم. به این خاطر که طرف شناخته نشود؟) دو کتاب از او نام برد. سال انتشارشان را پرسیدم. هر دو را چندسالی دیرتر معرفی کرد (یا سهواً و یا برای آنکه فکر نکنیم خیلی از زمان عقب است. قاعدتاً کتابی را که آدم ترجمه می‌کند سال انتشارش را خوب باید بداند.) یا در خیلی از سخن‌هاش نکاتی وجود داشت که می‌توانست محل ایراد باشد. اما افرادی که آنجا بودند یا در مجالس دیگر، غالباً با نگاه پرستشگرانه‌ای صحبت‌های او که به قول یکی از همراهان‌اش واجد "انفاس قدسی‌" بود، به گوش جان می‌شنیدند و مگر گوش جان پرسشگری‌ای برای انسان قائل است؟
یکبار پسرخاله‌ام می‌گفت ما حرف‌های ساده را در لباس‌های پر زرق و برق می‌زنیم و مهم جلوه‌شان می‌دهیم و تو حرف‌های مهم را چنان ساده می زنی که از اعتبار می‌اندازی‌شان و آدم به شک می‌افتد در مورد صحت‌شان.
آدمی که جُل‌وجَفَنگ‌گو شد به سختی می‌تواند حرف خود را به دیگران بقبولاند. یعنی نمی‌تواند خوب به استدلال‌اش پوشش سخنورانه بدهد و استدلالی که این پوشش را نداشته باشد، خیلی شانس کمی برای پذیرفته شدن دارد. به عکس اگر سخنور قهاری باشد، می‌تواند یک استدلال ضعیف را قوی و پرابهت جلوه دهد. حتا در یک کلاس، در یک محفل خصوصی، در یک جمع سه‌چهار نفره‌ی دانشجویی و خودمانی هم، ندیده‌ام این قاعده نقض شود.
یکبار یک نفر در روزنامه‌ی مرحوم "شرق" درباره ی کی از برنامه‌های فلسفی شبکه‌ی چهار نوشته بود و به برنامه کلی توپیده بود. یکی از نخستین انتقادهای‌اش این بود که "چرا مجری برنامه لهجه دارد؟" البته بعد گفته بود که به لهجه‌دار بودن اشکالی نیست، اما وقتی می‌شود مجری بی‌لهجه داشت (انگار می‌شود به زبانی بدون لهجه حرف زد و انگار لهجه‌ی تهرانی‌ بی‌لهجگی است) چرا مجری‌ای که لهجه دارد؟ البته بعداً معلوم شد که در آن برنامه، هر دو سه قسمت یکبار، افراد مهمان عوض می‌شوند و یکی از خودشان به عنوان مجری انتخاب می‌شود که نویسنده‌ی شرق به اندازه‌ی چهار برنامه هم تاب نیاورده بود.

شنبه، آذر ۲۳، ۱۳۸۷

درباره‌ی حرف‌های افروغ درباره‌ی آی‌اس‌آی

به این سخنان افروغ توجه کنید. چندین و چند بار افرادی که درباره‌ی علم نظری مخالف با نظر ایشان دارند، خائن معرفی می‌شوند:

"در حالي که علم با نوآوري و خلاقيت پيوند خورده در ايران برخي مسئولان دچار نقض غرض شده و به انقلاب و انديشه‌هاي امام (ره) خيانت مي‌کنند، چرا که از يک سو دم از علم مي‌زنيم و از دگر سو مرجعيت علم را به غرب داده‌ايم."

"اين يک بلا و درد خانمان سوز است که توسط کساني به جان کشور افتاده که مباحث نرم‌افزاري علم را نمي‌شناسند و با نگاهي اثبات گرايانه دارند به انقلاب و فرهنگ اين کشور خيانت مي‌کنند."

"سرنخ «آي اس آي» در اختيار کشورهاي غربي است و چون آن‌ها گزينش مي‌کنند و داوري در اختيار آن‌ها است، نقش توانمندي‌هاي داخلي در کشور به شدت تحت‌الشعاع قرار مي‌گيرد و از آنجا که بسياري از رشته‌هاي علوم انساني در آي سي آي قابل ترجمه نيست به زبان فارسي نيز خيانت مي‌شود."

موافقت با یک مکانیزم اندیس‌گذاری برای مقالات به عنوان معیار نسبی اندازه‌گیری پیشرفت‌های علمی، «خیانت به انقلاب»، «اندیشه‌های امام (ره)»، «کشور»، و «زبان فارسی» ارزیابی می‌شود. من هم سخنان موافقان آی‌اس‌آی، را شنیده‌ام و هم سخنان مخالفان آن را. نخستین چیزی که می‌شود دید، این است که لااقل موافقین آی‌اس‌آی، اولاً آشنایی بیش‌تری با چیستی آی‌اس‌آی، مطلوبیت‌ها و تله‌های موجود در راه آن دارند و ثانیاً نسبت به میزان تقلب‌ها و بی‌دقتی‌هایی که در این زمینه می‌تواند وجود داشته باشد، آگاه‌تر هستند ولی با این‌حال نمی‌توانند به آسانی آن را نادیده بگیرند.
خیلی منطقی‌تر و مستندتر استدلال می‌کنند. یکی از اساسی‌ترین استدلال‌های آن‌ها این است که فرض کنید، این معیار را برداریم؛ جایگزینی که در ارزیابی‌ها برای آن خواهیم داشت چه خواهد بود؟
خود من هم مخالف در نظر گرفته شدن، معیاری این‌چنینی به عنوان مکانیزم ارزیابی‌کننده‌ی مسائل علمی مختلف هستم، اما با وضعی که در ایران داریم، و عدم آگاهی‌های گسترده‌ای که از دنیای علم در میان استاد‌های موجود در ایران وجود دارد و زمان و دقت بسیار کمی که برای ارزیابی‌ها صورت می‌گیرد، اگر این معیار هم برداشته شود، کندی موجود در حرکت‌های علمی، به مراتب افزون‌تر خواهد شد.
زمانی می‌توانیم یک معیار این‌چنینی دست بکشیم که معیارهای ارزیابی‌کننده‌ای در دست داشته باشیم، به مراتب دقیق‌تر و قابل استنادتر.

بسیاری از مخالفت‌ها به خاطر شفافیتی است که وجود معیارهایی از این دست ایجاد می‌کند. درست است که این معیار ابتدایی و ازقلم‌اندازنده‌ی بسیاری از موارد است، اما لااقل این حُسن را دارد که به دلیل وجود شفافیت در آن، برای همه معیار قابل قبول‌تری نسبت به معیارهایی است که با لفافه‌سازی و کدرسازی مسائل دخیل در ارزیابی راه تبعیض را در سنجش باز می گذارند. اگر قرار است این معیار حذف شود، باید معیارهای دیگری جایگزین شوند که شفافیتی بیش‌تر داشته باشند. ان معیارهای جایگزین چه خواهد بود؟

نکته‌ی دیگر این‌که، سرنخ آی‌اس‌آی در اختیار کشورهای غربی نیست، و سنجش‌هایی که در آی‌اس‌آی و ژورنال‌هایی که آن‌ها را ایندکس کرده صورت می‌گیرد، توسط نخبگان آن مبحث صورت می‌گیرد و این‌ها لزوماً غربی نیستند. هر یکی از این‌ها از یکی از چارگوشه‌ی عالم است و این حرف که سرنخ آی‌اس‌آی در دست کشورهای غربی است، حرفی کاملاً بی‌معنی است.

با وجود همه‌ی این‌ها، اگر ما استاهایی داشتیم که با ژورنال‌های معروف زمینه‌ی کاری خود کاملاً آشنا باشند و دنیای روز (استیت آو آرت) مبحث‌هایی که در زمینه‌ی آن تحقیق می‌کنند را می‌شناختند، و اگر دقت و فرصتی که برای سنجش تحقیقات، محققان و پیشرفت‌های تحقیقی گذاشته می‌شد، به اندازه‌ی کافی بود، این معیار تبدیل به یک معیار بسیار بد و غیرقابل اعتماد می‌شد و استناداتی که در سنجش انجام می‌گرفت، بسیار شفاف‌تر از چیزی که این معیار ارائه می‌دهد، می‌بود.
یکبار داوری در تلویزیون می‌گفت که آی‌اس‌آی را درش مقالات وسط (وسط را او به دقیقاً به معنایی که ما در فروش فرش به کار می‌بریم به کار می‌بُرد) هم خیلی چاپ می‌شوند.
منظور او از آی‌اس‌آی، ژورنال‌هایی بود که توسط آی‌اس‌آی ایندکس شده‌اند. خودتان حدس بزنید، زمانی که رئیس فرهنگستان علوم کشور با این میزان عدم‌دقت صحبت می‌کند، معیار ارزیابی در شرایطی که چیزی مثل آی‌اس‌آی وجود نداشته باشد، به چه صورت خواهد بود.

شنبه، آذر ۰۹، ۱۳۸۷

آثار غیردرمانی دکسترومتورفان-پی

در این موقعی که همه دارند از هزارتو می‌نویسند و رفتن‌اش؛ و من هم دل‌ام می‌خواهد به عنوان کسی که یک خواننده‌ی دائمی این مجله بوده و در یکی دوتا چیزکی هم نوشته، خیلی حرف‌ها را بزنم، چیزی مهمی به خاطرم رسیده است؛ که فکر می‌کنم، گفتن‌اش را باید پیش از هر چیزی پی بگیرم.
البته حرف زدن این‌جا و این روزها خیلی باید خطرناک و خطرآفرین باید باشد. اما از آن‌جا که تازگی‌ها دارم پی می‌برم که این صفحه تقریباً (به جز یکی دو استثنا) تبدیل به تک‌گویی/تک‌خوانی من و حرف زدن‌ام با خودم شده است، می نویسم تا در خاطرم بماند که این روزها چه‌گونه فکر می‌کرده‌ام.
در ابتدای کتاب "والتر ترنس استیس" درباره‌ی عرفان و فلسفه، (که با همین عنوان هم نوشته شده است)، استیس مَثَلی می‌آورد، به نام "الاغ محمد". منظور او احتمالاً اشاره به آیه‌ی 4 سوره‌ی جمعه است که در آن به کسانی اشاره می‌شود که کتاب بر دوش خود می‌کشند و به آن نمی‌اندیشند و آ‌ن‌ها به الاغی تشبیه می‌شوند که از آن‌چه بر دوش‌اش گذارده‌اند بی‌خبر است و سفیهانه آن را با خویش می‌برد.
یادم نمی‌آید، یا راستش را بگویم، درست نخوانده‌ام که بعد استیس از این آیه چه استفاده‌ای می‌کند و چه استدلالی مطرح می‌سازد.

به هر حال برای ما که تجربه‌ای از عرفان نداریم، یا لااقل اطمینان زیادی نداریم، آن چیزهایی که در حالات عرفانی بر ما گذشته است، یک تجربه‌ی عرفانی واقعی بوده باشد، نمی‌توانیم هرگز درک صحیحی از تجربه‌ی عرفانی به‌دست‌آوریم و آن را با چیز دیگری قیاس کنیم.
فکر می‌کنم در همان‌جا استیس به این امر اشاره می‌کند که صحبت کردن از رنگ برای یک کور، هرگز آن درکی را که یک بینا از رنگ دارد، برای او فراهم نمی‌کند و به همین وجه، به این امر، اشاره می‌کند. صحبت ما از ماهیت وحی و تجربه‌ی عرفانی بر این پایه، غالباً بی‌مستمسک و فاقد اعتبار است.
امّا مشکل این‌جاست که وقتی به تجربه‌ی حالاتی می‌رسیم که ماهیت عرفانی ندارند و صرفاً از تحمل یک شرایط فیزیکی و روانی خاص ناشی می‌شوند، بازهم به دلیل شرایط پیچیده و غموض بیش از حدی که این تجربیات دارند (که در بعضی مواقع، تناسب تمثیلی خاصی با شنیده‌هایی که از تجربیات عرفانی وجود دارد، دارند) نمی‌توانیم صحبت دقیقی از چه‌گونه‌گی روی‌داد داشته باشیم.

یک‌بار یکی از بچه‌ها که رفاقت من با او کاملاً متمایز از سایر رفاقت‌های من است و حرف‌هایی که بین ما ردوبدل می‌شود، در کم‌تر شرایط رفاقتی‌ای قادر به بیان آن‌ها هستیم، پیش من آمد و از یک تجربه‌ی عجیب و غیرمنتظره که چند روز قبل از آن، آن را از سر گذرانده بود سخن گفت. مصرف دکسترومتورفان.

گفته‌اند و بسیاری شنیده‌ایم که سرخ‌پوست‌ها، گاهی معجونی می‌نوشند که با حرکات بدنی‌ای که پس از آن دارند، آن‌ها را در خیال‌شان به پرواز در می‌آورد و از آن بالا می‌توانند جاده‌های سوسک‌‌مانندشان را با یک نوع بینایی ادراکی خاص درک کنند.

من پیش از صحبت دوست‌ام اسمی از این طریقه‌ی مصرف نشنیده بودم و هیچ گمانی از آن نداشتم. پس از آن هم هر جا چیزی در این باره به فارسی شنیده و خوانده‌ام، آن را با قرص اکس متشابه دانسته بودند و حالات پس از مصرف آن را، به حالات پس از مصرف قرص اکس.دوست من البته تجربه‌ای از مصرف قرص اکس نداشت و اهل‌اش هم فکر نمی‌کنم بود.
من درباره‌ی قرص اکس شنیده‌ام که توهم ایجاد می‌کند و پس از مصرف آن، فرد چیزهایی درک می‌کند که وجود ندارند و همین توهم باعث بروز حالات عجیبی در فرد می شود.
تعریفی که دوست من از آن‌چه پس از مصرف 1/5 شربت (فکر می‌کنم حدود 250 میلی‌گرم می‌شود) دکسترومتورفان، از حالاتی که بر او گذشته بود داشت، کاملاً از آن توصیفاتی که درباره‌ی قرص اکس شنیده بودم، متفاوت بود.
گویا او شربت‌ها را در عصرگاهی از یک روز بهاری خورده بود و پس از آن، بر خلاف انتظار (چنان‌که روی شربت دکسترومتورفان نوشته شده، مصرف این داروی خلط‌آور، خواب‌آور نیز هست) تا زمان مدیدی (حدود 12 ساعت) خواب‌اش نبرده بود.

در ساعات روبه ساعات پایانی او دو تجربه‌اش را توانسته بود ادراک نیز بکند. یکی ، یک تجربه‌ی متوهمانه بود که به نظرش آمده بود در فوتبالی که از تلویزیون پخش می‌شود، حضور دارد و حرکات او در آن بازی تاثیرگذار است. و یکی ادراک متفاوتی که از شنیدن دو موسیقی متفاوت از یکدیگر، (یکی موسیقی پینک‌فلوید و یکی یک آهنگ دیگر (که الان یادم نمی‌آید، چه را می‌گفت)) داشت. می‌گفت در آن حالت به نظرش می‌آمده که گروه پینک‌فلوید که آن‌ها را هنوز به درستی نمی‌شناخته، به او نزدیک هستند و در کنار او مشغول نواختن و خواندن هستند، در حالی که نسبت به موسیقی دیگر، ابداً چنین چیزی را حس نکرده بود.
این تجربه، به خاطر آن‌که میزان دُز مصرف در آن، قدری بالاتر از حالت شادی‌آوری بوده است، که معمولاً انتظار می‌رود؛ برای افراد دیگری که تجربیات مشابهی داشتند و او این‌ها را برای‌شان تعریف کرده بود، کاملاً غیر منتظره و غیر قابل درک بوده است.

دکسترومتورفان در میزان مصرف کم‌تر از یک شربت، حالتی شادی‌آورانه می‌آفریند که شباهت زیادی به حالتی دارد که از مصرف قرص اکس حاصل می‌شود. (این را می‌توانید در مدخل استفاده‌های غیر درمانی از دکسترومتورفان در ویکیپدیای انگلیسی) بخوانید.

تجربه‌ی من اما، به قدری از این تجربه متفاوت بوده است، که پس از خواندن آن احتمالاً اشتراکی با این تجربه‌ی ذکرشده نخواهید یافت.
من این تجربه را چهار سال پس از شنیدن آن‌چه دوست‌ام تعریف کرده بود و ودر تابستان هم‌این ام‌سال داشت‌ام.
این‌جوری نگاه‌ام نکنید، من سیگار هم نمی‌کشم.

شب‌آن‌گاه یک روز تابستانی از خواهرم خواستم که دو شربت دکسترومتورفان-پی برای من تهیه کند. یکی از آن‌ها البته این پسوند "پی" را نداشت و به همین دلیل، هنگام مصرف، مقدار زیادی از آن بلافاصله برگشت شد (روم به دیوار-بی‌‌ادبی است). بنابراین، من از میزان دقیق آن‌چه مصرف کردم اطلاع درستی ندارم و نمی‌دانم دُز مصرفی من چه‌قدر بوده است.
فقط یادم هست، اولی که کاملاً جذب شد، دکسترومتورفان-پی بود و آن را ساعت 11 شب خوردم. و دومی که مقدار زیادی از آن جذب نشد، دکسترومتورفان (خالی) بود و آن را 6 صبح به زور به خودم نوشاندم.
در این فاصله من خواب نرفتم و حرف‌های زیادی در ذهن من گذشت.
با این وجود، ابداً آن حالت شادی آوری که غالباً در وصف افراد مصرف‌کننده‌ی این چیزها به‌کار می‌رود هرگز در من ایجاد نشد. به عکس، گرایش به آیات انجیل، قران، شعر حافظ و دیگر فضاهای فکری‌ای که قرابت خاصی با حالات عرفانی من داشت، که مدت‌ها بود از آن‌ها فاصله داشتم، در من قوت گرفت. چون از دوستم شنیده بودم که در این شرایط درک متفاوتی از موسیقی نواخته شده به‌وسیله‌ی گروه پینک‌فلوید خواهم داشت، آن را آوردم و گوش کردم؛ ولی هیچ رغبتی به آن حس نکردم.

تا صبح‌گاه بیداری‌ای مطلق، همراه با راه‌رفتن‌های فراوان که اندکی "لم و لو"گی را هم در خود داشت، وجه غالب حالات من بود.

ساعت ده صبح بود که مدتی کوتاه، آن تجربه‌ی خاص حاضر شد. با بستن چشمان. تصاویری پیش آمدند، که در حالت عادی هرگز در حضور ذهن ادراکی، خود را نزد بینایی من حاضر نمی‌کردند.
تصاویر معمولا با یک دالان بزرگ آغاز می‌شدند که از میان دالانهای فراوان، رسماً توسط ناخودآگاه من، انتخاب می‌شدند و گاه با یک سرعت ماشینی یا چیزی فراتر (حدود 400 کیلومتر در ساعت) به پیش می‌رفتند و تقریباً چیزهایی را نشان می‌دادند که بطناً آرزوی دیدن بسیاری از آن‌ها را داشتم. گاهی از جاده‌هایی رد می‌شدیم که پر از درخت بود حاشیه‌اش و من حتا تابلوهای کنار راه را می‌دیدم، با وجود این‌‌که به سرعت از کنارشان عبور می‌کردیم.
کاملاً برای من واضح بود که این تصاویر با آن‌چه در خواب مشاهده می‌شوند و ناواقعی بودن‌شان، و وجوه متناقض‌شان اظهرمن‌الشمس است، متفاوت است. در تصاویر مربوط به خواب هیچ کجا یک نام آشکار بر جاده‌ای دیده نمی‌شود و هیچ تمرد آشکاری از گذشته‌(ی من و آن مکان‌هایی که تسلط فراوانی به آن‌ها داشتم)، وجود نداشت.
اما در این‌جا تصاویر به وضوح متفاوت بود و نام خیابان‌ها به وضوح به زبان‌های نزدیک به اروپای شرقی، آلمانی، فرانسوی و در یکی از موارد انگلیسی (مربوط به یک مکانی در امریکا) بود.
من پایان‌نامه‌ی خودم را دیدم. صحافی شده. البته شک دارم که همین پایان‌نامه‌ی امروزین‌ام باشد، با این حال در آن روزها من هنوز بیش از 80 صفحه از پایان‌نامه‌ام را ننوشته بودم و آنچه می‌دیدم یک پایان‌نامه‌ی قطور 200 صفحه‌ای بود و می‌دانستم که آن را من نوشته‌ام.

چیزهای دیگری هم بود که از بعضی وضوح روشنی در ذهن من هست و از بعضی نیست. اما مهم‌ترین و عجیب‌ترین آن‌ها رویارویی با خودم بود. من خودم را دیدم، در حالی که تا حدود زیادی پیر بودم و در انتهای یک دالان، در جایی که پشت یک میز، قفسه‌ای از کتاب‌ها قرار داشت، کنار میز نشسته بودم و یک خنده‌ی آرامش‌بخش، همراه‌ام بود. کاملاً و آشکارا، آن‌که می‌دیدم خودم بودم و درک واضحی نسبت به این موضوع داشتم.

در مقاله‌ی مهمی که در این زمینه نوشته شده است، و من آن را پس از این تجربه خواندم، نوشته شده که مصرف معادل 4/5 شربت دکشترومتورفان، که حالت 4 نامیده می‌شود، به تجربیات برون بدنی می‌انجامد. یعنی حالتی که شما می‌توانید خود کنونی‌تان را ببینید. از بیرون بدن‌تان. و در کنارش تجربیاتی که فرد حس می‌کند شبیه به تجربیات وحیانی است.
حالت من البته هرگز چنین نبود و همه‌ی توصیفاتی که از حالت شماره‌ی 2 در این مقاله صورت گرفته بود با تجربیاتی که من داشتم تطبیق داشت. چیزی بیش از حالت یک‌ام و کم‌تر از حالت سوم. با این حال توصیفات جزئی در هر موردی تفاوت‌های بارزی با موارد دیگر داشت.

یکی از این حالات، با آن‌چه برخی از ایماژهایی که در شعر خوانده شده توسط "دیوید گیلمور"، با نام "learning to fly" در ذهن ایجاد می‌شود، تطابق گسترده‌ای را نشان می‌داد.
البته درک من از انگلیسی ناچیز است، اما با موسیقی این اثر و شعرش که اینک تا حدود زیادی آن را حفظ شده‌ام، به شکل ملموسی لحظاتی که در آن چند دقیقی بر من گذشت یاد‌آوری می شوند.

اما گمانه‌زنی خود من درباره‌ی ماهیت این اثر: خود من البته نه از ذهن چیزی می‌دانم و نه از شیوه‌ی کارکردش و نه از آن‌چه در طول تفکر می‌گذرد. در کتاب "هوش مصنوعی"ِ "راسل" (این راسل متفاوت از آن برتراند راسل معروف است)، یادم می‌آید جایی خوانده بودم که، در مغز حدوداً هر سه‌هزارم ثانیه یک‌بار، یک سیکل از گردش سیگنال انجام می‌گیرد که حاصل آن، افکار و واکنش‌هایی است که شبکه‌ی عصبی ما آن را از خود بروز می‌دهد.
من به نظرم می‌رسد، تاثیر مصرف دکسترومتورفان-پی بر این قضیه، عمدتاً بر این مسئله متمرکز باشد و گویا تعداد این گردش‌ها در این حالت افزایش قابل ملاحظه‌ای می‌یابند (مثلاً به تقریباً بیش از سه برابر حالت عادی می‌رسند-این را از روی احساسی که در آن لحظات داشتم می‌گویم).
به همین دلیل مغز قادر می‌شود، پیش‌گویی‌ها و تحلیل‌هایی را که در حالت عادی قادر به انجام آن‌ها نیست، انجام دهد و این پیش‌گویی‌ها با پیش‌آوردن تصاویری که نشان‌دهنده‌ی بخشی از آن‌ها هستند، به خود فرد نشان داده می‌شوند.
البته یک تغییر دیگر هم که به نظر من به‌وجود می‌آید؛ و آن ورود ذهن متفکر به دامنه‌ی تفکر خیالی با همه‌ی وجود خودش (و به صورت هُلِستیک) است. این را عمیقاً می‌توان احساس کرد که ذهن، بالا نشینیِ همیشگی‌اش را رها می‌کند و خود رسماً در این ایماژها غوطه می‌خورد و آن عرصه‌ی کبریایی خود را موقتاً ترک می‌کند.
شاید البته این سخنان غیر قابل درک به نظر برسند، برای شما و حتا برای بسیاری از کسانی که این حالات را داشته‌اند. برخی اشعار حافظ برای من نشانگری خاصی از این حالت به‌خصوص دارند، مثلاً: عشق دردانه‌است و من غواص و دریا میکده/ سر فرو بردم در این‌جا تا کجا سر بر کنم

به هر حال، چنان‌که در ویکیپدیا درباره‌ی مصرف غیر دارویی دکسترومتورفان توضیح داده شده، کم‌تر کسی است که پس از یک‌بار مصرف غیر دارویی دکسترومتورفان و تحمل سردردهای بسیارشدیدی که پس از آن عارض می‌شوند، هوس کند، یک‌بار دیگر این آزمون را انجام بدهد و خود من هم اگر هر چه بهم بدهند، بار دیگر این تجربه را از سر نمی‌گذرانم.
تجربه‌ی چندین و چندباره‌ی این دارو یا مصرف بیش از حدش، می‌تواند اثر تخریبی دائمی و شدیدی بر سیستم عصبی انسان داشته باشد که با توصیفی که در گمانه‌زنی کورکورانه‌ی من از ماهیت کلی امر رفت، تاحدود زیادی تطبیق دارد.

به هر جهت، این شاخه‌ای است که من دوست دارم در مورد آن فراوان بیاموزم و بعدها که با آموخته‌های فراوان به سراغ این‌نوشته‌ام می‌آیم به تحلیل آبکی آن قاه‌قاه بخندم.
از میان کسانی که در این زمینه، تحقیق می‌کنند، یکی از افرادی که نام‌اش به نظرم ایرانی آمد را یافتم و ایمیلی به او زدم، که مع‌الاسف بی‌پاسخ ماند.
اسم‌اش "نینا آذری" است. در موردش خودتان می‌توانید جست‌وجو کنید و نیازی به لینک دادن من نیست.

رشته‌‌ای که علاقه‌ام را به آن این‌جا اظهار می‌دارم و شدیداً مایل‌ام آن را دنبال کنم، "الهیات‌شناسی عصبی" یا "Neurotheology" است. امیدوارم قسمت‌ام بشود که در همین دنیا تا حدود زیادی به دنبال آن بگردم و در آن غوطه بخورم.
کتابی به همین نام هم چاپ شده که من البته به دلیل نداشتن "کردیت کارد" از خواندن‌اش محروم هستم.
مقدمتاً البته، آثاری چون "عرفان و فلسفه" استیس، "انواع تجربه‌ی دینی" ویلیام جیمز، و کتاب‌هایی از اوتو و چند تن دیگر را آورده‌ام که با خواندن‌شان پیش‌زمینه ای در خودم ایجاد کنم. باشد که زندگی چنان که می‌خواهد مرا به‌پیش ببرد.

چهارشنبه، آذر ۰۶، ۱۳۸۷

نشستم و جلوی همه گریه کردم

برای اولین بار در عمرم، نشستم و جلوی چند نفر گریه کردم. یعنی خیلی سعی کردم که جلوی خودم رابگیرم، اما نشد که نشد. اشک‌ها بیرون می ریختند. آن هم نه برای یک چیز خیلی بزرگ. برای یک مرحله‌ی خیلی کوچک که اصلاً فکرش را هم نمی‌کردم که برای‌ام در آن دردسری بزرگ شود. گفتند این اولین بار نیست که این اتفاق می‌افتد. برای بار چندم است و چه بسا افرادی که ماه‌ها بی‌هوده و بی‌جهت معطل گم‌شدن‌هایی شده‌اند که در این قسمت اداری صورت می‌گیرد. با این همه ثبتی که می‌کنند و این همه وقتی که برای ثبت کردن همه چیز می‌گذارند باز هم بسیاری درگیر بوروکراسی می‌شوند و چنان این بوروکراسی فشار عصبی بر آن‌ها وارد می‌آورد که خود کارمندها هم غصه می‌خورند. دو نفر از خانم‌های کارمند وقتی گریه‌ی مرا دیدند، اشک‌های‌شان داشت در می‌آمد. آن‌ها کاملاً در بطن کار بودند و می‌دانستند که من در این چهل روز چه‌قدر آمده‌ام و رفته‌ام و فقط به‌خاطر یک سهل‌انگاری کوچک همه چیز داشت می‌رفت روی هوا.
تازه کار زمانی درست شد که (با تحریک من) یک تلفن پر از خشم به یکی از مسئولین زده شد. و تازه آن‌گاه بود که برخی ثبت‌های دیگر بوروکراسی را برای من رو کردند و بالاخره گم‌شده یافته آمد. و تازه فهمیدیم که اصلاً در جلسه‌‌ای که باید طرح می‌شده یادشان رفته طرح‌اش کنند و به روش ماستمالاسیون تا جدودی کار را درست کردند و یک‌جورهایی این قسمت بوروکراسی را راه انداختند تا پیش برود. بقیه‌اش هنوز مانده، تا چه پیش آید و چه نتیجه دهد.
من مانده‌ام اگر جای من کس دیگری بود که آن تلفن پرخشم را به عنوان ذخیره‌ی کلیدی نمی‌داشت تا کی باید در این بوروکراسی می‌چرخید و چه‌گونه راه برای‌اش گشوده می‌شد؟
تازه این‌ها دغدغه‌های اصلی نیستند، حوادثی در زندگی‌ام آفریده‌ام نگفتنی. پرونده‌هایی برای خودم درست کرده‌ام، که خودم هم مانده‌ام چگونه بدون این‌که خودم خبر داشته باشم و هنوز هیچی نشده دارد با این قوت برای‌ام شکل می‌گیرد.
با این وجود، الخیر فی ما وقع. به قول یکی از دوستان، که اینک دیگر وبلاگ‌اش مدت‌هاشت خاک می‌خورد، بعدها آدم می‌نشیند و به این ریزنگری‌های خود می‌خندد. به‌هرحال این نظام احسن است. چون غیر از این چیزی نمی‌تواند باشد.

دوشنبه، آذر ۰۴، ۱۳۸۷

حافظ رقومی؟

اگر قسمت‌های پایانی دیوان حافظ را دیده باشید، حتماً متوجه این نکته شده‌اید که این دسته از اشعار حافظ تفاوت‌های زیادی با مجموعه‌ی غزل‌های او دارند. همان ایضاًله‌ها را می‌گویم. نمی‌دانم دو مثنوی را هم جزو این دسته می‌گیرند یا نه.
معمولاً خوانندگان دیوان حافظ به این قسمت توجه خاصی ندارند و اگر نگاهی به آن انداخته باشند، خیلی گذری و سرسری از آن رد شده‌اند.
خصوصاً برای کثیر مردم این سرزمین، که تفالی (برای زدن تفال) به حافظ می‌اندیشند، این قسمت‌ها در قاموس فکری‌شان درباره‌ی حافظ جایگاهی ندارد.
من حافظ‌شناس نیستم که بخواهم در صحت انتساب این اشعار به حافظ شک کنم یا آن‌ها را تایید کنم، ولی به هر حال حافظ به نسبت دیگر شعرا هم به زمان ما نزدیک‌تر است و هم از همان ابتدا مورد توجه قرار داشته و احتمال این‌که این قسمت‌ها سروده‌ی او نباشد، اندک است.
یکی از ویژگی‌های این قسمت‌ها نزدیکی مضامین طرح شده در آن‌ها گاهی با رباعیات خیام است:

از چرخ به هر گونه همی دار امید
وز گردش روزگار می‌لرز چو بید
گفتی که پس از سیاه رنگی نبود
پس موی سیاه من چرا گشت سپید

سیلاب گرفت گرد ویرانه‌ی عمر
وآغاز پری نهاد پیمانه‌ی عمر
بیدارشو ای خواجه که خوش‌خوش بکشد
حمال زمانه رخت از خانه‌ی عمر

و از این دست اشعار که در میان این ایضاًله‌ها زیاد از آن‌ها می‌توان یافت.
به هر حال به نظر من اهمیت این قسمت از اشعار حافظ هم کم‌تر از بحش نخست نیست و حافظ که بسیار به ایجاز سخن گفته، بی‌هوده به گفتن این اشعار دست‌نیازیده است. خصوصاً از بطن برخی از این اشعار برمی‌آید که در سالیان کهن‌سالی حافظ سروده شده‌اند و در سال‌های پختگی و دانایی او.
اما یک نکته‌ی مهم در این ایضاًله‌ها توجه فراوانی است که در آن‌ها دربه‌کارگیری حروف ابجد شده است:

رحمن لایموت چو آن پادشاه را
دید آن‌چنان کزوعمل الحیر لایفوت
جانش غریق رحمت خود کرد تا بود
تاریخ این معامله "رحمان لایموت"

که می‌شود 786. یعنی پنج یا شش سال قبل از وفات حافظ و در ۵8 سالگی او. حافظ به آسانی یک تاریخ را با حروف ابجد نشان داده و آن را در قافیه‌ی شعر خود آورده است. البته این تسلط در میان ادبای قدیم دیگر نیز گاهی دیده می‌شود. مثلاً کسانی که "عدل مظفر" را که نشان‌دهنده‌ی تاریخ به ثمررسیدن نهضت مشروطه است را ساخته‌اند. یا خود شعری که درباره‌ی تاریخ مرگ حافظ سروده شده است و ...
از این دست اشعار که حافظ تاریخ‌ها را به‌وضوح با بهره‌گیری از حروف ابجد نشان‌داده، بیش از یکی دو مورد در بین این ایضاًله‌ها دیده می‌شود و همین مرا به شک می‌اندازد.
کسی که با بطن عددی کلمات چنان آشناست که به سادگی می‌تواند یک تاریخ را در بخش قافیه‌ قرار دهد، احتمالاً بیش از این‌ها با بطن عددی (ابجد) حروف و کلمات می‌تواند بازی کند و آن‌ها را به‌کارگیرد.

از کجا معلوم که در غزلیات خافظ، از این اعداد درونی‌تر و پنهانی‌تر استفاده نشده باشد؟

پاسخ به این پرسش البته نیازمند دانستن مسائل زیادی درباره‌ی شعر حافظ است که بدبختانه من کوچک‌ترین اطلاعاتی در مورد آن ندارم. اما برخی کلمات در غزلیات او به‌راستی شک‌برانگیزند. یک محاسبه‌ی ساده در مورد برخی از کلمات به‌کارگرفته‌شده از طرف حافظ نشان می‌دهد که به ابجد، اعدادی بین 727 تا 791 هستند، یعنی دوره‌ای که حافظ در آن می‌زیسته است.آیا این مورد اتفاقی است و هیچ رمز و رازی در این زمینه وجود ندارد؟

به نظر من قضیه قدری مشکوک به نظر می‌رسد، اما حل آن از عهده‌ی من برنمی‌آید. نیاز به تاریخ‌دانی، ادبیات‌دانی و زبان‌دانی فراوان دارد.

اما خوب که چی؟ گیرم که این اعداد حامل رموزی است؟ چه دردی دوا می‌کند؟ قطعاً هیچ. اما به ‌هرحال همیشه کشف رمزهایی که انسان‌های پیشین نهاده‌اند برای انسان یک قضیه ی جالب و توجه برانگیز بوده است و توجهات زیادی را به خود جلب می‌کند.
مثل آن یارویی که رفته بود با فتوشاپ عکس داوینچی را بررسی کرده بود و نشان داده بود که با تغییر جای مجدلیه و عیسا، مجدلیه خوابیده بر روی دوش عیسا به نظر می‌رسد (همچون معشوقان) و از این دست کشف رمزها که فراوان مورد توجه قرار گرفته‌اند.
به‌هرحال فکر کردم این‌جا بگویم. گرچه گویا این روزها کم‌تر چشمی نظر بر این حاشیه می‌دوزد.
گفتم که گفته باشم. اهیا شراهیا.

شنبه، آذر ۰۲، ۱۳۸۷

تاخیرهای ناخواسته‌ی خواسته

نمی‌دانم چرا یک چیزی را که قلباً تمایل نداری زود اتفاق بیفتد اما به‌هرحال باید در زندگی‌ات اتفاق بیفتد، حوادث به شکلی پیش‌اش می‌برند که مدام با تاخیر مواجه شود. یکی دو تا تجربه هم ندارم. همین الان چهارپنج تا از این‌ها دارد با هم اتفاق می‌افتد. خب چاره چیست. باید با خویشتن خویش ساخت. خواسته‌ی او نزدیک نشدن به این مسائل بوده و این‌ها هم به‌عمد مدام خودشان را به تاخیر می‌اندازند.

جمعه، آذر ۰۱، ۱۳۸۷

گاهی شوکران را بنوش

آدم خوب است گاهی برای چندمین بار داستان «شوکران‌نوشی سقراط» را بخواند و بعد در مورد واکنش‌هایش در قبال مسائلی که هر روز برای‌اش پیش می‌آورند تصمیم بگیرد.
تن به دروغ سپردن یا چیزی شبیه به دروغ به‌هم بافتن برای خلاصی از گرفتاری‌هایی که انسان را در آن می‌نهند، رنجش‌های عمیقی در بطن پدید می‌آورد که در همان انزوایی که آدم در آن هست هم، روح آدم را از چنگ خود رها نمی‌کند و به حال خود وانمی‌گذارد.

جمعه، شهریور ۰۱، ۱۳۸۷

احساسات باطنی به ظهور نرسیده

من چهار-پنج روز عاشق بودم. خودم هم باورم نمی‌شود، اما احساس ویژه‌ای داشتم که تا آن روز هیچ‌گاه سراغ‌ام نیامده بود و پس از آن نیز هیچ‌وقت سراغ‌ام نیامده ‌است. البته شاید بیش از عاشق بودن، احساس غربت می‌کردم؛ غروبی بود که تنها نشسته بودم و به این فکر می‌کردم که من چرا اینجوری هستم. او روبه‌رو، بیست-سی متر آن‌طرف‌تر، میان دخترهایی نشسته بود که در آن اردو همراه ما بودند. می‌گفتند و می‌خندیدند. از خودم بدم می‌آمد. از غربت و تنهایی‌ای که هیچ جوری نمی‌توانستم آن را بشکنم. کمی بعدتر، بچه‌ها آمدند و نزدیک من نشستند. کلی تلاش کردند، تا دل من شاد شود. این سو از تنهایی درآمده بود و به جنبش و تکاپو افتاده بود. آن طرف‌تر اما، همان که به او فکر می‌کردم، تنهای تنها نشسته بود. به آسمان نگاه می‌کرد. گاهی به اطراف. گاهی به ما، جوری که متوجه نشویم. نمی‌دانم به چه فکر می‌کرد، اما حرکات‌اش بی‌شباهت به آنچه من ساعتی پیش از خودم بروز می‌دادم نبود. بعدتر البته هر دو طرف شاد و خرم شد. جدا، جدا. روز بعدش نه، روز بعدترش خیلی با هم بودیم. در اصفهان می‌گشتیم و تا بعداز ظهر خیلی به او نگاه می‌کردم. اما هیچ فرصتی برای باز کردن در صحبت با او برای خودم پیدا نکردم. بعد هم، پایان همه چیز بود تا زمانی که عید رسید و بعد از عید، زمانی که بچه‌ها اردوهای زیادی ترتیب می‌دادند، باز هم همدیگر را می‌دیدیم. دوست دیگری داشت و این‌ها هر دو فهمیده بودند که من عاشق یکی‌شان شده‌ام. اما آن زمان، من دیگر عاشق هیچ‌کدامشان نبودم. زمانی عاشقی من تمام شده بود. تنها رگه‌هایی از آن احساسی را که پیش از عید داشتم، در وجودم احساس می‌کردم. این احساس مدام رقیق‌تر و رقیق‌تر شد، تا آن‌که به‌کلی محو گردید.
در همان زمان‌ها بود که این که درباره‌اش گفتم و دوست‌اش و دوسه‌تا از رفقای خودم (که طبیعتاً پسر بودند) تقریباً همزمان از من خواستند که اطلاعاتی درباره‌ی کنکور کارشناسی‌ارشد کامپیوتر و کتاب‌های منبعی که در مورد هر درس وجود دارد، به آن‌ها بدهم. حاصل کار، به سبب شوق و رغبتی که آن احساس در من می‌آفرید،‌ جزوه‌ی جالبی بود، درباره‌ی منابعی که در زمینه‌ی مطالعه‌ی منابع کامپیوتر در کارشناسی ارشد، تهیه کردم. اصلاً نمی‌دانم، که برای چه وقتی دلیل این کوشش کوچک، اما به‌نظر بی‌دلیل مرا پرسیدند، راست‌اش را نگفتم و یک دروغ بزرگ (از نظر خودم) به آن‌ها تحویل دادم. البته این‌ها همه به احساساتِ جورواجوری که در آن روزها داشتم و خیلی از آن‌ها را خودم هم درک نمی‌کردم، برمی‌گشت.
به هر جهت، آن دوره گذشت و تنها چیزی که از آن دوران باقی ماند، خاطراتِ احساساتِ بطنیِ به ظهور نرسیده‌ی من بود و ملاحظات‌ام درباره‌ی منابع کارشناسی ارشد رشته‌ی خودمان، که خلاصه‌ای بسیار کوتاه از آن‌ها را روزگاری در دریچه‌ی پُشتی وبلاگ نوشتم. حالا هر وقت که به سراغ وبلاگی می‌روم، که بی‌محابا و بدون ذکر منبع و مرجع و غیره و ذلک، اقدام به کپی‌-پیستِ این قسمت از نوشته‌های من کرده و از هر جا هم دل‌اش خواسته آن را بریده(که البته، اگر نخواهم دروغ بگویم، در ابتدا اندکی هم احساس ضدکپی‌لفت واقع‌شدگی را در من می‌آفریند)، آن احساسات خفته و آن خاطرات کج و معوجی که خودم هم نفهمیدم به کجا می‌خواست برسد و به هیچ جایی نرسید، در یاد من زنده می‌شوند و امید می‌برم که روزی دوباره آستانه‌ی آن احساسات موهوم و غریب‌ در برابرم قرار گیرد و من در آن آستانه بایستم، که به قول بزرگی، در آستانه ایستادن، خود، کار سترگی است.

پنجشنبه، مرداد ۳۱، ۱۳۸۷

بریدا

شاید اگر فرصتی دست داد، مفصل درباره‌ی رمان "بریدا"ی "پائولو کوئلیو بنویسم. که به احتمال زیاد هم دست می‌دهد. من هنگام خواندن این رمانٰ احساس می‌کردم که کوئلیو یکسری مطالعات نه‌چندان عمیقٰ درباره‌ی برخی سنت‌ها کرده و بعد تلاش کرده که ترسیمی قابل قبول از آموخته‌های خود ارائه دهد. رگه‌هایی از سنت‌گرایی، رگه‌هایی از پاگانیسم و برخی نحله‌ها و مکاتب دیگر در این کتاب او با هم آمیخته شده‌اند و یک معجون جادویی ساخته‌اند.

البته برای قضاوت زود است و باید به برخی نقدها و نظرات دیگران درباره‌ی کتاب او نگاهی بیندازم.
من در کل به‌خاطر پیش‌زمینه‌ی منفی‌ای که یکی از دوستان‌ام درباره‌ی کوئلیو در ذهن‌ام ایجاد کرده، و عدم توانایی فاصله‌گرفتن از پیش‌داوری‌های ذهنیٰ بااکراه زیاد کتاب را شروع کردم. اما برخلاف بسیاری از کتاب‌های داستان که کلی برای تمام‌کردنشان زور زده‌ام، این یکی را خیلی سریع خواندم.

با توجه به این‌که در این چند وقت که ویستا نصب کرده بودم، از نیم‌فاصله محروم بودم (و عذاب شدیدی را به خاطر محرومیت از این نعمت مهم تحمل می‌کردم)، اینک کمی بدعادت شده‌ام و نوشتن با صفحه‌‌کلیدِ تری‌لی‌اوتی، کمی برای‌ام سخت شده‌است. به‌خاطر نشان دادن این صفحه و این صفحه، از این آقا متشکرم..

جمعه، تیر ۱۴، ۱۳۸۷

تا فهم آزادی فاصله ی زیادی داریم

فکر می کنم هنوز خیلی مانده تا مفهوم آزادی در بین ماها جا بیفتد. مسائلی که این روزها درباره ی بلوتوث در ابعاد وسیع طرح می شود و واکنش های در برابر آن از طرف مخالفین، مسائلی که درباره ی امنیت اجتماعی مطرح می شود و بسیاری از بحث هایی که در بین افراد غیراقتصاددان درباره ی شیوه های بهبود اقتصاد مطرح می شود، نشان از این دارد که فهم مفهوم آزادی و شیوه ی تفکر آزادمنشانه در بسیاری از گروه ها و افرادی که مدعی آزادی خواهی هستند به درستی صورت نگرفته و این عدم ادراک خصوصاً در این روزها عموماً خودش را در بین ما نمایان می کند.
فکر می کنم باید یک پست مفصل در این مورد بنویسم و نشان دهم که تفکر آزادمنشانه در چه جاهایی تفاوت ظریف خود را با شیوه ی فکری ای که خصوصاً در بین اصلاح طلبان وجود دارد نشان دهم.

سه‌شنبه، تیر ۱۱، ۱۳۸۷

اختلاف خصلتی/ اختلاف موقعیتی

م: در دیوان ایشان که همین امسال به فارسی ترجمه شده این مطلب به چا÷ رسیده که ایشان در قطعه شعری که پس از صلح برادرش سروده, گفته ننگ بر بنی هاشم از این پس با این کاری که برادر من انجام داد. بنی هاشم چگونه پس از این می توانند سربلند کنند؟
ت: یعنی شما می گویید این ها اگر در شرایط هم قرار می گرفتند تصمیمات یکسانی نمی گرفتند؟
ابداً.
ا: البته نظر امام این نبود که انبیا اگر یکجا بودند همه با هم یکسان بودند, بلکه این بود که آن ها هیچ اختلافی با هم نداشتند.
م: این هم حرف درستی نیست. نمونه اش همین چیزی که گفتم. این دو سال ها با هم زندگی می کردند. اما خصلت هایشان در این زمینه خیلی متفاوت بود. یکی تساهل گرا بود. چیزی توی مایه های همین ممد خاتمی خودمان, البته منظور فقط یک تشابه جزیی در یک مورد است (از ترس گیرهای بی خود) و آن یکی محکم و پای فشارنده بر زیر بار ظلم نرفتن. همین شعر خیلی چیزها را نشان می دهد.
ت: خوب البته این امر را باید در تاریخ مورد تحقیق و بررسی قرار دهیم چون مدعای شما خیلی شک برانگیز است.
م: شما بقیه تاریخ را چگونه قبول کرده اید که حالا در این یک مورد که خلاف پیشینه ی نظری ذخیره شده در ذهن تان می بینید فوراً احساس می کنید که باید منتظر تاییدهای دیگر باشید. وجود این آقا را هم شما همین گونه قبول کرده اید. تواتر اضعار ایشان هم کم تر از تواتر تواریخی که از وجود ایشان گواهی داده نیست. پس هیچ راهی برای عدم پذیرش نمی ماند.
ت, ا و بقیه: اوهوم, اگر به این مرد خیلی رو بدهیم راست راست می آید و همه مخمان را زیر و رو می کند.


طوایف چرا هنگامه می نمایند و امم به خیال باطل اندیشه می نمایند؟

یکشنبه، تیر ۰۹، ۱۳۸۷

این چند نفر

گوگل ریدر من از نوشته‌های این چهار نفر پرشده. خودتان نگاه کنید می‌بینید کدام‌ها را می‌گویم. این چهار تا روزی ده مطلب می‌نویسند و بقیه ده روزی یکی.

شنبه، تیر ۰۸، ۱۳۸۷

...

فردا همکلاسی من دفاع می کند. خیلی هاشان تا حالا دفاع کرده اند. فکر می کنم من و سه نفر دیگر مانده ایم. خدا کند زودتر بتوانم این انتهای کار را تمام کنم و از این مرحله سربلند بیرون بیایم. برام دعا کنید.
این رفیق مان که خیلی سریع تر از آنچه فکر می کردم توانست پایان نامه اش را بنویسد. خدا کند من هم بتوانم زود به اتمام برسانم اش.

traylayout-1.2 در ویستا چگونه؟

کسی نمی داند چگونه می شود tray-layout تحت xp را در ویستا اجرا کرد. تایپ کردن بدون استفاده از آن چند سال بعد از عادت کردن به تایپ تحت آن شرایط واقعاً مشکل است.توی ویستا واقعاً من خیلی مشکل برام ایجاد شده. سرویس پرینتر این ویستایی که نصب کردم, اصلاً وجود نداره. هیچ سرویس spoolerی درش نیست. بقیه ی مشکلاتش هم یکی یکی خودشونو دارند نشون می دهند.اما مزایای زیادی هم داره که راحت نمیشه ازشون دل کند. ضمناً به همت دانشجویان معظم و معزز سریال فرندز مورد تماشا قرار گرفت و هنوز هیچی نشده, من و پسرخاله ام به شدت بهش علاقه مند شده ایم و در انتظار روز دوازدهم هستم که سال های ÷ایانی اش را هم از دانشجوها دریافت کنم.

یکشنبه، خرداد ۲۶، ۱۳۸۷

روان‌کاوی خودم

1) این پست رو برای خودم نوشته‌ام. مخاطب اصلی‌ش خودم هستم. نخونیدش.

‌ 2) مدام مشغول کارهایی هستم که مربوط به خودم نیست یا اون کار اصلی‌ای که باید انجام بدم و براش برنامه‌ریزی کردم نیست. حتی وقتی با تعمد زیاد سعی می‌کنم فقط و فقط روی کار اصلیک تمرکز کنم و فقط همونو انجام بدم، یه آن به خودم میام و می‌بینم دارم یه کار دیگه انجام می‌دم که کاملاً به کاری که می‌خواسته‌ام انجام بدم بی‌ربطه.

3) هر چی سعی می‌کنم از دست برگه‌دیدن و سؤال طرح کردن و کارهای اینجورکی خلاص شم، تموم نمیشن که نمیشن. امروز نگاه کردم دیدم چند تا از برگه‌های آزمایشگاه مونده. دیدن این برگه‌ها خیلی سخته. فکرشو بکنین که طرف دو سه صفحه‌ای نشسته کد نوشته و از این نظر که به این نتیجه رسیده که حتا وقتی هیچی بلد نیست، یه چیزایی از روی کتاب کپ بزنه و بنویسه، برگه‌ش در عین اینکه پره، بی‌ربطه به مسئله و حالا باید توش بگردی و ببینی تا چه حدش رو طرف شبیه اون چیزی که باید در میومده درآورده. و بعد ببینی این چقدر با معیارهایی که تعیین کردی می‌خونه و یه نمره‌ای بدی. احتمالاً توی دلشون خواهند گفت که طرف به شکل اگاتیک (egg اتیک) نمره میده و نمیدونن که در عمل چقدر سخته تعیین نمره برای این نوع برگه‌ها.  یه بار اگه تونستم چند تا از سؤالاشو اینجا می ذارم ببینین شکل سؤالات چه جوریه.

۴) خدا لعنت کنه کسی رو که این بساط توزیع کوپن رو کشف کرد. وقتی ملتی رو که برای گرفتن کوپن میان می‌بینم واقعاً غصه می‌خورم. توی این شهر چقدر آدم بی‌سواد و کم‌سواد هست هنوز. و کسایی که اونقدر بیکارند که برای گرفتن کوپن دو ساعت قبل از باز شدن در توی صف می‌ایستند.

۵) باید خودمو از شر بعضی چیزا خلاص کنم. چیزایی که دوست ندارم دیگه ادامه داشته باشن. مرتب درگیر اوایل بعضی کارها میشم و بعد که می‌بینم خیلی گسترده‌س میرم سراغ یه چیز دیگه و این طرح‌های بلند مدت هیچ کدوم تموم نمیشن. باید یه برنامه‌ریزی‌ای بکنم که یکی‌یکی این‌ها رو تموم کنم.

۶) مواقعی که مسخره‌م می‌کنن خیلی تحت تاثیر قرار می‌گیرم. مدام به جملاتی که حاوی اون لحن تمسخرآمیز هستند فکر می‌کنم. حتماً باید راهی برای فرار از توجه به مسخره‌شدن‌ها وجود داشته باشه. در ضمن اینکه افق پیش روم خیلی تاریکه، کاملاً تو روحیه‌ام تاثیر منفی گذاشته. فکر می‌کنم خیلی ضعیف و بیچاره‌م. و در نگاه‌های دیگران هم مرتب این نکته را می‌خونم.

فرصت

1) مدام عقب می‌افتم. نمی‌دانم چرا هر جوری که برنامه بریزم، باز هم همیشه از 10/9 کارها عقب‌ام. خیلی از چیزهایی که می‌خواهم بنویسم یا بخوانم، می‌مانند و آن قدر می‌مانند تا مجبور شوم رهایشان کنم.

2) فکر می‌کنم برای طرح سؤال خیلی بیش‌تر از آنچه دیگران وقت می‌گذارند، وقت می‌گذارم. البته امروز سعی کردم این طور نباشد و به سرعت سؤالات را طرح کردم. استفاده از قالب امتحان قبلی خیلی کمک می‌کند که سؤالات جدید را سریع‌تر طرح کنم، اما از طرفی بالاخره شباهت پیدا می‌کند به هم و شاید بعد از مدتی به تکرار بیانجامد. فعلاً البته سعی می‌کنم که سؤالات کاملاً متفاوت طرح شوند.

3) خواهر زاده هام اداهایی در می‌آورند که از خنده روده‌بر می‌شوم. مانده‌ام بچه‌ها چه‌طور این‌قدر زود بزرگانه حرف زدن را یاد می‌گیرند. با لهجه و بدون لهجه صحبت کردن را. و حس کردن ظرفیت جمعی را که در آن صحبت می‌کنند. کاملاً متوجه هستند که مثلاً وقتی من تنها باهاشون صحبت می‌کنم از چه دایره‌ی واژگانی استفاده کنند و وقتی دو سه نفر دیگر اضافه می‌شوند دایره‌ی واژگانی‌شان را عوض کنند و خیلی طرف را به درون‌شان راه ندهند.

۴) حس می‌کنم که اینجا کم‌کم دارد دوباره جان می‌گیرد. دعا کند که زودتر از رخت‌خواب بتواند بلند شود و پا بگیرد.

۵) مخلص‌ایم. به‌اندازه‌ی سولوژن و اگر ممکن باشد بیش از او برای نظرات و دیدارهای‌تان (حتا اگر تنها کانتری باشد) احترام قائل‌ام و دوستدار تان/شان (بی‌آرامش) هستم. 

جمعه، خرداد ۲۴، ۱۳۸۷

پویایی زبان و انتزاع

خب به دلیل اینکه دیگه استفاده از فایرفاکس هم برای ورود به بلاگر غیرممکن شده و تنها طریقه‌ی ورود به بلاگر از طریق همین ویندوز لایو رایتره مجبورم قسمت‌های نوشته‌های دیدگاهی و ثمرات وبگردی رو هم تو همین قسمت بیارم.

امروز بعد از مدت‌ها تونستم مطلب علیانی درباره‌ی پویایی زبان رو بخونم. در ضمن یک نوشته‌ی دیگری هم هست که امروز سولوژن در موردش اینجا بحث کرده و تقریباً به همون مباحث مربوط میشه.

من فکر می‌کنم؟! من فکر نمی‌کنم. من چه فکری دارم که بکنم؟

اوایل من وقتی مثلاً در مورد تغییر خط (از شبه‌عربی به لاتین) می‌شنیدم یا چیزایی از این دست، فوراً یه جوابایی می‌دادم و خودم رو قانع می‌کردم که این چیزا مشکل‌زاست و مسائلی است که بدون آگاهی طرح شده، اما خیلی طول نکشید که در این مورد متقاعد شدم به این که استدلال‌هایی که درباره‌ی لزوم تغییر در خط فارسی یا اجازه‌ی استفاده از کلمات زبان‌های دیگه، یا ترکیب‌سازی‌های جدید میشه خیلی‌هاش قابل پذیرش‌تر از استدلال‌های مخالفشه. مثلاً در مورد تغییر خط، استدلال مخالفین تغییر خط از عربی به لاتین اینه که این باعث میشه ما با گذشته‌مون بیگانه بشیم و مسائلی از این دست. و مثلاً اینکه ترک‌ها که این کارو کردن دیگه قادر نیستن به راحتی کتابای قدیمی‌شونو بخونن و... اما مشکل اینجاست که ما در ازای این به دست‌آوردن گذشته چه چیزی را در آینده‌مون داریم از دست می‌دیم. آنچه ما در ازای به‌دست آوردن گذشته‌ای که جز برای خودمون برای هیچ‌کس دیگه آنچنان هم که فکر می‌کنیم پرارزش نیست، داریم ارتباطمون رو با آینده‌ی جهان و سرعت‌مون رو در تولید متن بی ابهام و بی‌ایهام کم می‌کنیم. و ضرر هنگفتی از این جانب خواهیم کرد.

بیش‌تر استدلال‌هایی که در برابر استدلال‌های علیانی شده، مثل همون چیزی که گفتم، در پی دفاع از مدعایی هستند که علاوه بر اینکه خودش غلطه و استدلال‌های در موردش هم لاجرم غلطه، موجبات خسارت هنگفتی را در عرصه‌ی کارکردهای زبانی برای ما فراهم می‌کنه. جلوگیری از ظهور واژگان جدید و تمسخر مداوم اون‌ها و به‌کاربرندگان‌شون و عدم قبول واژگان نوی وارد شده از زبان‌های عامه و ترجمه‌ها و جاهای دیگه به هر ترتیب و با هر انگ و دنگی.

حالا از این که بگذریم، این نوشته‌ی امیرانه را هم بخوانید. افتخار داشتن یک پست در هزارتو. نوشته‌های هزارتو به نظرم با سرعت زیادی مرتب دارند به سمت انتزاعی‌شدن محض و ادبیات پساپسامدرنیستی پیش می‌روند. نمی‌دانم که چه اصراری است به نوشتن نوشته‌های تک یا دو پاراگرافی‌ای که خواننده را مدام از این تصویر به آن تصویر می‌اندازند و یک توصیف خیلی عجیب به دست بدهند. شاید هدف نزدیک کردن ارتباط با خواننده است، اما در عمل به نظر من این‌ها بیش‌تر مقهور کننده‌ی خواننده می‌شود. در کل این سبک که اعتراف می‌کنم سبک جالب، و زیبایی است و می‌تواند خواننده‌های زیادی را جذب کند، اما به دل من نمی‌نشیند. و این البته با مطلب بالا در مورد پویایی زبان در ارتباط نیست، خیلی نیست. هست؟ اه، هست. آهان این شد. نیست. هست؟ خب به دَرَک. نیست. حالا این شد یک مطلبِ...

مشکل در ترجمه

در این ترجمه‌ای که گفتم می‌خواهم انجام‌اش بدهم خیلی مشکل پیدا کرده‌ام. خصوصاً در مورد یک شیوه‌ی دستوری خاص که مرتب در گفته‌های نویسنده‌ی اصلی تکرار می‌شود و من در فهم مقصودش گیج و گمراه می‌شوم.

مثلاً یکی از مواردش این است:

To be happy is simply to evaluate ones own life in a positive manner, to

approve of it, or to regard it favourably.

اگر برایتان ساده است فهم‌اش لطفاً به جای اینکه به من بخندید راهنمایی‌ام کنید.

دخول

بالاخره تونستم از این ویندوز لایو رایتر استفاده کنم. ممنون پاسپارتو هستم.

سه‌شنبه، خرداد ۲۱، ۱۳۸۷

گردآوری، برتری، کوشش‌گری، نوآوری، دین‌نگری

1)‌ این مطالب را که درباره‌ی نوشتن مقالات تحقیقاتی در چند پست نوشتم در یک فایل پی‌دی‌اف گرد آورده‌ام. البته نکات دیگری هم وجود داشت که مایل به نوشتن‌شان بودم اما خوب فکر نمی‌کنم دیگر فرصتی برای تکمیل کردن‌اش پیش بیاید. از اینجا می‌توانید دانلودش کنید.
2)‌آنا اوانکویچ 20 ساله دارد تبدیل می‌شود به تنیس‌باز شماره‌ی یک زنان. در آخرین رده‌بندی خودش را تا رتبه‌ی دوم بالا کشیده و احتمال زیادی هست که در آینده‌ی نزدیک جایگاه ال را از آن خود کند. در مسابقات اخیر فرانسه توانست با شکست سافینا (که شاراپوا را شکست داده بود) به مقام قهرمانی برسد. اینجا به بررسی ویژگی‌های اوانکویچ پرداخته و مواردی را که موجب برتری اوانکویچ شده برشمرده است.
3)‌ دو سه روزی است که تمایل شدیدی به ترجمه‌ی یک مقاله پیدا کرده‌ام که البته هیچ تخصصی در زمینه‌اش ندارم و می‌ترسم با بد ترجمه‌کردن‌اش خراب‌اش کنم. ولی سعیم را می‌کنم.
۴) این مقاله‌ی پایان‌نامه هم روزهای آخرش را سپری می‌کند. احتمالاً با یک صیقل نهایی، راهیِ فرآیند داوری‌اش کنم. دوست دارم،‌ دو مقاله‌ی دیگر در این زمینه را هم تا پایان همین تابستان تمام کنم و با دست پر از آن دست بکشم.
۵)‌ به لطف اکبر داستانپور، که یک دوره درس‌های فلسفه‌ی دین ملکیان را (که فکر می‌کنم خودش هم از طریق محمدی‌زاده گیر آورده بود) برای من آورده، شب‌ها گوش می‌کنم. این هم شده است کار شب‌هایم.

یکشنبه، خرداد ۱۹، ۱۳۸۷

فکر می‌کنم دُز قر زدنم رفته بالا. چند وقته از زمین و زمون می‌نالم. ولی در ضمن می‌دونم که خودمم هیچ کاری نمی تونم بکنم. تقریباً در همه ی عرصه‌ها دارم از خودم مایوس می‌شم. اما باید دوباره شروع کنم. هر روز میشه این امید رو داشت که بازم میشه همه چی رو عوض کرد. امیدوارم بتونم.
امروز آقای محمدی‌زاده زنگ زد و گفت که قراره یه نفر دیگه به اون وبلاگمون (معنویت-عقلانیت) اضافه بشه.
منم بدون هیچ پرسشی موافقت کردم، البته توضیحاتی در مورد این فرد جدید بهم داد. خودم که هیچ کاری نمی‌کنم، شاید این دوستان بتونن یه سر و سامونی به اون ور بدن.
شاید اینجا از امروز یه کمی تغییر بکنه، شاید. این که حالا چه تغییری می‌خواد بکنه بماند. یعنی اگر کسی بخونه خودش متوجه میشه. حالا...

شنبه، خرداد ۱۸، ۱۳۸۷

اوضاع در دانشگاه تربیت‌معلم بحرانی است

اگر کسی در دانشگاه تربیت‌معلم بوده باشد و شرایط آنجا را دیده باشد، می‌داند گزارشاتی که از آنجا این روزها مخابره می‌شود ترسیم کننده‌ی چه اوضاع خطرناکی است.
پردیس کرج دانشگاه تربیت معلم، به دلیل مشکلات رفاهی-صنفی گسترده‌ای که با آن روبه‌رو بوده، در این چند سال بارها و بارها شاهد تحصن‌های کوچک و بزرگ از طرف دانشجویان بوده است. اما برای نخستین بار است که برای تحصن‌هایی که صرفاً به خاطر مسائل و مشکلات صنفی شکل گرفته‌‌اند، احکام محرومیت انضباطی صادر می‌شود. پیش از این البته چند سال پیش برای چند تن از دانشجویان این دانشگاه به جهت فعالیت‌های سیاسی محرومیت انضباطی در نظر گرفته شده بود.

در طول این چند سال، از سال ۷0 تا کنون که دانشگاه تربیت معلم به حصارک منتقل شده است، این بخش از دانشگاه تربیت‌معلم بارها و بارها شاهد تحصن‌های گوناگون، در مورد مسائل مختلف صنفی، اعم از مشکلات گسترده‌ی تجهیزات سرمایشی، تغییر ریاست دانشگاه (در سال 80)، مشکلات تغذیه، مسائل و مشکلات علمی (مثلاً در سال 82)، و مشکلات مختلف دانشگاهی صورت گرفته بود، اما در طول این سال‌ها هیچ‌گاه این تحصن‌ها منجر به بروز مشکلات برای دانشجویان یا درج در پرونده‌ی انضباطی آن‌ها نگردیده بود.
تحصن اخیر دانشجویان دانشگاه تربیت معلم، از پوشش خبری نسبتاً به‌تری در سطح سایت‌ها برخوردار شده است، اما هیچ خبری نمی‌تواند برای افراد ناآشنا، شرایط ویژه‌ای را که در دانشگاه تربیت معلم برقرار است را بیان کند.
اگر کسی یکبار به درمانگاه دانشگاه تربیت معلم مراجعه کرده باشد و ااوضاع و امکانات درمانی آنجا را دیده باشد، خواهد فهمید که جلوگیری از اعزام دانشجویان برای درمان به بیرون از دانشگاه چه معنی‌ای می‌دهد.
چنانچه کسی از نزدیک با رفتار دکتر طاهری‌زاده و کسانی که اینک در مقام ریاست و معاونت دانشگاه قرار گرفته‌اند، روبه رو شده باشد، خواهد فهمید که تحصن در چنین شرایطی و در این زمان خاص چه عواقبی می‌تواند برای متحصنین در بر داشته باشد.
اگر کسی شرایط بی‌آبی و گرمای هوا در روزهای خرداد را دیده باشد، خواهد دانشت که قطع آب حوزه‌ی ریاست که محل تحصن متحصنین است، چه شرایط سختی را به آن‌ها تحمیل می‌کند.

در سال‌های 80 تا 8۴ که من در دانشگاه بوده‌ام، بارها و به دفعات شاهد تحصن‌های گوناگون بوده‌ام. از تحصنی که حدود پانزده نفر در سال 80 انجام دادند (فرد شاخص‌شان عبادی بود) و ریاست دانشگاه برای خواسته‌های آنان ارزش قائل شد، تا تحصن‌های گسترده‌ی چندهزار نفری که یکی از آن‌ها منجر به تعطیلی یکماهه دانشگاه به دلیل مشکلات سرمایشی گردید.
تحصن برای تغییر ریاست دانشگاه، برای تغییر مدیرگروه، برای تغییر برخی مسئولین دیگر، که تعداد زیادی از آن‌ها در نهایت موفقیت‌آمیز بود و انعکاس‌دهنده‌ی نظرات دانشجویان به ریاست دانشگاه.
اما این طرز برخورد با تحصن‌ها و اعتراضات دانشجویی، بی‌سابقه است. عدم پاسخگویی به دانشجویان و ارسال حکم انضباطی برای برخی از آن‌ها، از شیوه‌های مستبدانه‌ای است که تنها در دانشگاه‌هایی مثل صنعتی اصفهان کارگر است و در تاریخ دانشگاه تربیت‌معلم، بی‌سابقه است.
امیدوارم این تحصن هم مثل دیگر تحصن‌ها ختم به خیر شود و مسئولین سرایط دانشجویان را درک کنند. چیزی که در دوره‌های قبلی و در مورد سایر تحصن‌ها بسیار بیش از این در بین مسئولین مشاهده می‌شد.
شرایط بد، برای دانشگاهی که من آن را همیشه موطن اصلی خود احساس می‌کنم، برای من بسیار دردآور است. زمانی بخشی از احساسات و شرایطی را که در دانشگاه تربیت‌معلم درک کردم، نوشته‌ام:
اینجا و اینجا می‌توانید ببینیدشان.

لینک‌های مرتبط:
گزارشی از نه روز تحصن و اعتراض در دانشگاه تربیت معلم / خبرنامه‌ی امیرکبیر
«خواسته‌ی متحصنین تریبت معلم، صنفی است» / رادیو زمانه
گزارشی از حضور چشمگیر دانشجویان دختر در تحصنهای شبانه دانشگاه تربیت معلم
عبدالله مومنی:رویکرد امنیتی به اعتراضات صنفی دانشجویان و بی تدبیری مسوولان موجب تشدید اعتراضات شده است
آخرین اخبار رسیده است از دانشگاه تربیت معلم ( پردیس کرج ) / ادوارنیوز

پنجشنبه، خرداد ۱۶، ۱۳۸۷

در نظام ما دولت حتا تحمل نزدیک‌ترین افکار را هم ندارد

خبر توقیف خبرگزاری فارس، شاید برخی اصلاح‌طلبان را شاد کند و به قول معروف "دلشان از شنیدن این خبر خنک شود." فارس خبرگزاری‌ای بود که یکی از نزدیک‌ترین رسانه‌ها به دولت نهم محسوب می‌شد و علناً خود را در خدمت اصولگرایان می‌شمرد و کمر به مقابله با اصلاح‌طلبان بسته بود.
اما مسئله‌ی مهم این است که توقیف خبرگزاری فارس، نشان از درجه تحمل دولت نسبت به مخالفین است و در جایی که دولت حتا این ‌ها را هم نتواند تحمل کند، تکلیف‌اش با مخالفین از قبل معلوم است.
چند ماه پیش، با یکی از دوستان، به مناسبتی نزد برادر یکی از اشخاص خیلی بالارتبه‌‌ی نظام رفته بودیم. هدف‌مان این بود که از او بخواهیم برای سخنرانی انتخاباتی به شهرمان بیاید و برای کاندیدایی که بخشی از فعالیت‌های تبلیغاتی‌اش دست ما بود (و در نهایت هم پس از تاییدصلاحیت اولیه ردصلاحیت شد) سخنرانی کند.
او تاریخچه‌ای ذکر کرد از چندین و چند سخنرانی‌اش که مرتباً به تشنج و درگیری کشیده و افرادی از جناح مقابل که مرتباً خواسته‌اند سخنرانی‌هایش را به هم بریزند. حتا مواردی را ذکر کرد که با وجود تمهیدات گسترده‌ی امنیتی باز هم مشکلات فراوانی برای او و یکبار برای کسی که به جای خودش فرستاده، به‌وجود آورده بودند.
به او گفتیم که سعی می‌کنیم تمهیدات امنیتی‌ای را در نظر بگیریم و یا از اشخاص خاص دعوت کنیم. و بعد هم گفتیم که شما هم بالاخره برای همفکران خود باید امادگی مواجهه با خطرات را داشته باشید.
او گفت که اولاً از شما بزرگ‌تر ها هم نمی‌توانند امنیت لازم را فراهم کنند و ثانیاً من ترسی از مواجهه با خطر ندارم، اما فکر می‌کنم اگر دوستان ما این طرز برخورد با من را ببینند، ناامیدی‌شان دو چندان شود. در جایی که برای من که برادر ایشان هستم، امنیت کافی وجود ندارد،بقیه قطعاً احساس امنیت نخواهند کرد.

چهارشنبه، خرداد ۱۵، ۱۳۸۷

قلب،سمع و بصر

سابقاً شوهرخاله‌ای داشتم که روحانی‌ای بود عارف‌پیشه. در تفسیر شعر حافظ‌، در میان اقوام، به نیکی مشهور بود. از خانواده‌ای بود که همه‌شان به جز یکی که ملحد و کافر از آب در آمد و به جرگه‌ی دین‌اندیشان متجدد پیوست، بقیه در مدرسه‌ی حقانی طلبگی کردند و فکر می‌کنم تا حال هم در همان جا درس می‌دهند.
در سال‌‌هایی که ابتدایی می‌رفتم، تابستان‌ها به کلاس قرآن هم می‌رفتیم. (شاید همین کلاس‌های قرآن هم بود که مقدمه‌ای شد بر این دوره‌ی ا.ل.ح.ا.د) یک روز معلم قرآن سؤالی مطرح کرد برای تحقیق.
زمانی بود که به این آیه رسیده بودیم: "ختم الله علی قلوبهم و علی سمعهم و علی ابصارهم غشاوه.." پرسید چرا در اینجا که از چشم و گوش و قلب یاد می‌کند، دو تا جمع‌اند و یکی مفرد؟
این سؤال را برای همان شوهر خاله‌ی عارف‌پیشه مطرح کردم و از او کمک خواستم. بعد از مدت‌ها تأمل و این کتاب و آن کتاب دیدن و چیزی نیافتن، (از دانش لَدُن) یک شرح طویلی گفت از اینکه قلب و چشم را خداوند در فلان مرتبه‌ی وجود ساخته و فلان و بهمان و بسیار... که الان هیچ از آن تفاسیر عرفانی‌اش یادم نیست. چیزهایی عجیب و غریب از اینکه شنیدن حسی است در رتبه‌ی ذیل و قلب جایگاه ایمان و چشم جایگاه یقین و غیره و ذلک.
این تأملات را در جلسه‌ی بعد برای معلم‌مان مطرح کردم، به عنوان پاسخ تحقیقی که به ما واگذاشته بود.
خندید و گفت: «خیر، قلب و بصر هر دو اسم هستند و این در حالی است که سمع مصدر است و مصدر هیچگاه در عربی جمع بسته نمی‌شود."

سه‌شنبه، خرداد ۱۴، ۱۳۸۷

مهندسی از دیدگاه باهنر / مهندسی از دیدگاه پرسمن

در روزهای آخر مجلس هفتم باهنر بیاناتی‌ در جلسه‌ی جامعه‌ی اسلامی مهندسین داشت و طی آن از اقدامات عجولانه‌ی دولت نهم گله کرده بود. باهنر در میانه‌ی این سخنرانی، یکجا از اداره‌ی مهندسی‌وار کشور انتقاد می‌کند و از اصحاب دولت می‌خواهد که طرز تفکرات خود را از شکل مهندسی کنونی تغییر دهند.

در این میانه او جمله‌ای را در توصیف مهندسی به‌کار می‌گیرد، به این مضمون: «دو سال طول کشيد تا دولت را قانع کنيم که اقتصاد کشور نياز به تئوري دارد و صرفا با ديدگاه مهندسي نمي‌شود کشور را اداره کرد، خاطرنشان کرد: از نظر مهندسي، عبور رشته کوه البرز از سوراخ سوزن ممکن است؛ يعني بايد کوه را پودر کرد و اين پودر را از سوراخ عبور داد، اما بحث اين است که آيا اين کار توجيه اقتصادي دارد يا اصولا مفيد است يا نه»

در این دو سه سال اخیر دو سه واژه در میان اصولگرایان باب یا ورد زبان شده و آن‌ها در توصیف اعمالی که از طرف برخی از همفکران‌شان و یا برخی مخالفین‌شان انجام می‌گیرد، از این دایره‌ی واژگان به کرات استفاده می‌کنند. دو تا از این واژه‌ها که به کرّات از طرف افراد مختلف عمدتاً جناح اصولگرا به کار گرفته می‌شود، مدیریت‌کردن، مهندسی‌کردن است. اساساً مهندسی هم می‌رود که معانی عجیب و غریبی به خودش بگیرد.

مهندسی و مهندسی‌کردن را اگر چه نمی‌توان در یک تعریف فشرده و جامع گنجاند، اما لااقل می‌توان مختصات کلی‌ای را برای آن مشخص ساخت که چارچوب اصلی فعالیت‌هایی که می‌توان آن‌ها را مهندسی نامید را مشخص می‌کند.
برای نمونه پرسمن در کتاب «مهندسی نرم‌افزار: مبتنی بر راهبردی تمرین‌گرا» جایی در همان اوایل کتاب مطالبی می‌آورد در پاسخ به سؤال «مهندسی چیست؟» و برای خودش بررسی می‌کند که آیا اطلاق واژه‌ی مهندسی نرم‌افزار به آنچه در این کتاب توصیف می‌شود می‌تواند از جایگاهی برخوردار باشد و یا کمبود واژه خود او را بر آن داشته که این واژه را برای عنوان کتاب‌اش انتخاب کند؟
او در پاسخ می‌گوید که مهندسی غالباً به سلسله اعمالی گفته می‌شود که در تلاش‌اند، معیار و محک‌هایی برای یک فن مشخص سازند و آن را اندازه‌پذیر و اندازه‌گرا (یا به عبارتی «متریک‌گرا») کنند. مثلاً مهندس ساختمان طراحی‌های‌اش را مبتنی بر مقاومت مصالح می‌سازد و تمام تحلیل‌ها و طراحی‌های مربوط به کار ساخت ساختمان را در یک چارچوب محاسباتی و اندازه‌گرا انجام می‌دهد. یا همین‌طور یک مهندس مکانیک، یا یک مهندس برق.
اما آیا اطلاق این واژه به مهندسینی چون مهندس صنایع، IT، یا نرم‌افزار شایسته است. به نظر می‌رسد که کار این افراد، به مانند مهندسی‌هایی که بالاتر ذکر شد محاسبه‌گرا و اندازه‌گرا نیست؛ پس آیا می‌توان این واژه را برای آن‌ها نیز به کار برد. پاسخ این است که در مورد این فعالیت‌ها نخستین نشانه‌ای که شکل انجام کار آن‌ها را مشابه فعالیت‌های مهندسی می‌کند، همسانی روند پیش‌روی در کار و شیوه‌ی مشترکی است که در حل مسائل پیش می‌گیرند. دومین ویژگی‌ای که آن‌ها را در جرگه‌ی مهندسی وارد می‌کند، معیارها و متریک‌هایی است که برای این فعالیت‌ها تعریف و استفاده می‌شود. مثلاً معیارهایی که میزان پیشرفت کار را مشخص می‌سازد، یا به تخمین تعداد خطاها، هزینه‌ی نگهداری یا تعداد شکست‌ها می‌پردازد.
بنابراین زمانی می‌توان گفت مهندسی کرده‌ایم که در یک مسیر تا حدودی برنامه‌ریزی شده، با اهداف مشخص، تعیین هزینه‌های پروژه‌ی اولیه، و در طی یک فرآیند تحلیل و طراحی و پیاده‌سازی منظم و در چارچوب متریک‌ها و معیارهای مشخص انجام گیرد. مهندسی به خاطر اتکای‌اش به معیارها و متریک‌ها ذاتاً وابسته به تئوری است و مبتنی بر تئوری‌های پایه.

ببین تفاوت ره کز کجاست تا به‌کجا

یکشنبه، خرداد ۱۲، ۱۳۸۷

کی‌گارد؟

در میان مناقشات بی‌پایه‌ای که در میان دانش‌پژوهان ایرانی بخش وسیعی را به خود اختصاص می‌دهد، مناقشه بر سر اسامی افراد، جایگاه‌ها و... بخشی اگر نگویم وسیع، لااقل قابل توجه را به خود اختصاص می‌دهد. از قضا تفحص درباره‌ی این مسائل مورد علاقه‌ی من نیز هست، گرچه زیاد پیش می‌اید که مدت‌ها اسمی را به اشتباه چیزی تلفظ می‌کنم و بعد درمی‌یابم که چیز دیگری بوده و بسیاری اوقات این مطلب را با تمسخر دیگران می‌فهمم.
فی‌المثل تا همین چند روزِ پیش «فِرِگه» را «فــُُرگه» می‌خواندم. یا «لِویاتان» را تا مدت‌ها «لُویاتان». در مورد بعضی هنوز هم مطمئن نیستم. مثلاً «لیوتار»، «میشل فوکو»، «فریتیوف شوون»، و در زمینه‌ی خودم مثلاً «کنتوپاز».
در مورد «کرکگ...»، متاله و اگزیستانسیالیست دانمارکی‌، اگر یک مطالعه‌ی کوتاه روی آثار ایرانی داشته باشید، که ماشاء‌الله در این زمینه فراوان‌تر از فراوان‌اند، متوجه وجود تلفظ‌های مختلفی در گزارش‌های ایرانی از اسم او او خواهید شد. مثلاً نویسندگان برخی مقالات نقد و نظر در اواسط کار این مجله آن را «کی‌یرکگور» یا «کی‌یر گگور» می‌نوشتند. طباطبایی در مصاحبه‌ای با نقدونظر تاکید داشت که «کرکگارد» درست است. و ملکیان او را «کرکگور» (اگر اشتباه نکنم) می‌نامید.
دیروز در بخش نظرات یکی از مقالات هزارتوی جدید (هزارتوی قمار) تلفظ جدیدی از نام این متاله و به قول برخی «فیلسوف دانمارکی» یافتم: «کی‌گارد».
به هر حال اسم دانمارکی است و در برآیند آوایی انگلیسی‌ای که توسط یک فارسی‌زبان خوانده شود می‌تواند هر قالبی به خود بگیرد. در هر حال فکر نمی‌کنم، برای من که با تلفظ نخستین کلمه‌ی انگلیسی، انگلیسی‌ندانی‌ام عیان می‌شود، و همه در می‌یابند هیچ‌گاه به‌جد به دنبال یادگیری زبان نبوده‌ام، توجه به تلفظ این اسامی خاص بتواند چاره‌ساز باشد.

درباره‌ی مشکلِ انسداد: راستی در نهایت فهمیدم که عیب از اینترنت اکسپلورر است. اما اینکه این عیب از کجا ناشی می‌شود را هنوز نمی‌دانم. اینترنت اکسپلورر من به تدریج به سمت جایی پیش رفت که امروز به طور مطلق دیگر هیچ صفحه‌ای را نمی‌گشاید. از پاسپارتو که برای رفع این مشکل مرا به استفاده از live writer نشویق کرد ممنون‌ام، اما من هر چه کردم که نتوانستم برای قسمتی از گام‌های ورودیِ این نرم‌افزار واژه‌ی مناسب رابیابم. (در قسمتی که feed id مرا طلب می‌کند به مشکل برخوردم) فعلاً که فایرفاکس بخش عمده‌ای از مشکلات را حل می‌کند.

جمعه، خرداد ۱۰، ۱۳۸۷

وبلاگ‌نویسی‌سخت، هدف‌نگری، تغییر هدف، و هزارتوی قمار

1) وبلاگ نوشتن با این وضع بلاگر واقعاً سخت است. به من حق بدهید با این شرایط و در حالی که به نظرم می‌رسد این وبلاگ پس از آن رکود طولانی دیگر آن خوانندگان ثابت را ندارد، قید این همه دردسر برای نوشتن یک پست را بزنم.

2) در مورد پست قبل بعد از بحث تقریباً طولانی‌ای که با یکی از بچه‌ها داشتیم به این نتیجه رسیدم که دید هدف‌اندیش دید درستی به فیلم نیست. به قول دوست‌مان صحبت از اینکه یک فیلم با چه هدفی ساخته شده، و دنبال هدف گشتن برای فیلم نگاه شمقدری‌وار به فیلم است.
هر فیلم شرایط خاص خودش را دارد. و با دید خاص کارگردان‌اش ساخته شده.
راستی شمقدری در دانشگاه اصفهان سخنرانی داشت که من توفیق حضور در سخنرانی ایشان را از خودم دریغ نمودم.
اتفاقاً بُرِت از این جهت که کمدی است، واقعاً از بعضی عناصر کمیک (اعم از موقعیتی و شخصیتی و غیره و ذلک) خیلی خوب و جالب بهره برده است.

3) این روزها مدام اهداف من تغییر می‌کنند، کارهای انجام نداده‌ی زیادی دارم و پست‌های مختلفی هم پیش‌بینی کرده بودم که بنویسم. یعضی‌هاشان تاریخ‌شان گذشته و بعضی به دلیل بی‌زمانی هنوز هم این قابلیت را دارند که نوشته شوند.

۴) هزارتوی قمار نیز منتشر شده که خواندن آن می‌تواند جالب باشد. احتمالاً در راستای قمار یک پستی همین روزها می‌نویسم. در راستای وحدت با هزارتوئیان.

دوشنبه، خرداد ۰۶، ۱۳۸۷

بُرَت

چند روز پیش یکی از بچه‌ها فیلمی برای من آورده بود به نام بُرَت (Borat).
به نظر من این فیلم به همراه آن مسخره‌ی فیلم سیصد، هر دو تا شان دیگر شوربا را از مزه برده‌اند. معلوم نیست این هزینه‌های گسترده با چه هدفی خرج این فیلم‌ها می‌شود. وجه تشابه این دو فیلم حضور عظمت (خشایارشای فیلم سیصد) در هر دو فیلم است.
هر کس این فیلم به دستش رسید، ندیده به فتوای من آن را دور بیندازد. مسخره در مسخره است و پوچ در پوچ. اوایل‌اش البته فکر کردم که می‌خواسته euro trip را مسخره کند و چیزی نمایش دهد از مسیری عکس مسیری که در آن فیلم طی می‌شود.
اما در میان همه‌ی چیزهای مسخره‌اش غربتِ بُرَت مرا خیلی یاد خودم می‌اندازد. آن حسی که هنگام دیدن دنیاهای پیشرفته، آدم‌های خیلی تمیز و مرتب که از دنیای برتر می‌آیند، غربت حزن‌انگیزی را به دنیای من می‌آورد.

جمعه، خرداد ۰۳، ۱۳۸۷

من بالاخره داخل شدم

چند روز بود که من به دلایلی که نمی‌دونم چی بودند نمی‌تونستم داشبورد وبلاگم رو باز کنم. حدس من اینه که بلاگر کاربران ایرانی رو مسدود کرده. چون با استفاده از فیلتر شکن می‌تونم وارد بشم. خود صفحه‌ی ورود بلاگر هم مسدود نیست، اما به محض اینکه می‌فهمه من هستم دسترسی من مسدود میشه. شایدم قضیه از اساس یه چیز دیگه‌س.
حالا به هر حال. امروز با هزار زور تونستم بالاخره از طریق یک فیلتر شکن دخول کنم.
در این ارتباط فقط یه جایی خوندم که با استدلال‌هایی پیش‌بینی کرده بود بلاگر کاربرای ایرانیشو فیلتر نخواهد کرد. بنابراین به احتمال زیاد مشکل از یه چیز دیگه‌س. یعنی خدا کنه که باشه. چون با وضعی که فیلتر شکنا دارن و هر روز به محاق فیلتر می‌رن، گشتن هر روزی به دنبال فیلتر شکنی که قفل نشده باشه، کار من نیست.

دوشنبه، اردیبهشت ۳۰، ۱۳۸۷

چند نکته درباره‌ی نوشتن مقالات تحقیقاتی (۷)

داوری مقاله (1)

بعضی اوقات داوری یک مقاله به شما سپرده می‌شود. مواردی که برمی‌شمرم بیش‌تر برای داوری کنفرانس‌های بین‌المللی یا ژورنال‌های معتبر است. این زمانی است که شما در یک زمینه شناخته شده هستند و دیگران می‌دانند که در فیلد مربوط به آن مقاله از تخصص کافی برخوردارید. گاهی هم اساتید، کار داوری را به دانشجویان سطوح بالای خود می‌سپرند (که در سال‌های اخیر عمدتاً همین شیوه در پیش گرفته می‌شود)
من یکبار اتفاقی به عنوان داور یک کنفرانس بین‌المللی (IKT کنفرانس) ایران، چند مقاله دریافت کردم. دو سه بار هم اساتید مقالاتی را برای داوری به من سپرده‌اند و در این زمینه چندان تجربه‌ی زیادی ندارم.
اما حتا اگر به عنوان داور انتخاب نشده باشید و داوری مقاله‌ای به شما سپرده نشده باشد، اطلاع از اینکه داوری چگونه انجام می‌گیرد و بررسی مقاله‌ای که نوشته‌اید از این دید که داور چگونه آن را خواهد نگریست، در هنگام ویرایش مقاله‌تان می‌تواند مفید و مؤثر باشد.
معمولاً برای داوری، یک فرم در اختیار داور قرار می‌گیرد و مقاله بدون نام نویسندگان (و بعضاً با نام آن‌ها) به او سپرده می‌شود. مسائلی چون originality، contribution، صحت، وضوح، انتظام و ترتیب قسمت‌ها، از جمله مسائلی است که مطابق اکثر فرم‌های داوری باید در مورد مقاله مورد بررسی قرار گیرند.
یکی از مهم‌ترین مسائلی که در داوری یک مقاله باید آن را بررسی کنید، originality و صداقت نویسنده است. به این معنی که باید کاری که توسط نویسنده ارسال شده، جدید (و نه کپی‌کاری از آثار دیگران و یا آثار قبلی خودش) و متعلق به خودِ خود او باشد.
برای این کار به‌تر است ابتدا با خواندن چکیده کاری که در مقاله انجام گرفته را درک کنید و با یک جست‌وجو در اینترنت، مقالاتی که نامی شبیه به نام مقاله دارند، یا نامی دارند که حاکی از کاری است که در مقاله انجام گرفته را بررسی کنید.
به جز این بررسی اینکه این مقاله قبلاً توسط خود نویسنده در جایی ثبت شده یا نه، با بررسی آثار او در وب‌سایت شخصی‌اش و یا جست‌وجوی نام‌اش در اینترنت میسر است. برای اطمینان بیش‌تر می‌توانید ایمیلی برای نویسنده‌ی مقاله بفرستید و به او بگویید که دارید در این زمینه تحقیق می‌کنید و از او بخواهید که اگر مقالات دیگری در این زمینه دارد، برای شما ارسال کند. اغلب افراد مشتاقانه مقالات دیگرشان را برایتان خواهند فرستاد و این فرصت خوبی برای بررسی کارهای دیگر نویسنده در اختیارتان قرار می‌دهد.
شاید به وفور با این جمله از طرف اطرافیانتان روبه‌رو می‌شوید که چند مقاله بساز و بفرست و امتیازش را بگیر، بی‌خیال. در کوتاه‌مدت این روش، موفق است، اما در بلندمدت چه؟ تصور کنید که یک مقاله‌ی خیلی توپ نوشته‌اید از کاری تحقیق که مدت‌ها روی آن کار کرده‌اید و به قدرت و صلابت‌اش اطمینان دارید. داور مقاله‌ی شما، اما با جست‌وجوی مقالات دیگر شما می‌فهمد که ده سال پیش، شما یک مقاله را به دو جا فرستاده‌اید. یا مقاله‌ای ساختگی را در یک کنفرانس به ثبت رسانده‌اید. احتمال اینکه پیشینه‌ی ناجور شما موجب رد مقاله‌ی خوبتان شود، زیاد است.
بنابراین باید تصمیم‌تان را بگیرید. اگر مشتری گذری هستید، کارهای تقلبی، اما اگر می‌خواهید در مجموعه‌ی دانش‌پژوهان زندگی کنید، از همان ابتدا فقط کار خوب و اریجینال.

دوشنبه، اردیبهشت ۲۳، ۱۳۸۷

چند نکته درباره‌ی نوشتن مقالات تحقیقاتی (۶)

درباره‌ی طرز نوشتن مقاله‌ی تحقیقاتی سایت‌های زیادی وجود دارند که در هر کدامشان می‌توانید توضیحات مفصل، مبسوط و به‌دردبخوری درباره‌ی نحوه‌ی نوشتن مقاله و مسائلی که در هر یک از بخش‌ها باید ذکر شود را بیابید.
اینجا، اینجا، اینجا، و خیلی جاهای دیگری که با جست‌وجوی طرز نوشتن مقاله‌ی تحقیقاتی در وب می‌توانید راهنمایی‌های خوب و مناسبی درباره‌ی چگونگی نوشتن مقاله‌ی تحقیقاتی پیدا کنید.
اما به قول دکتر زلفی‌گل -یکی از اساتید پر مقاله‌ی رشته‌ی شیمی- هر چقدر بیش‌تر مقاله‌های دیگران را بخوانید و آن‌ها را عمیق‌تر و دقیق‌تر بررسی کنید (البته باید این مقالات را با هدف فهم اینکه چگونه باید مقاله بنویسید بخوانید)، کیفیت مقالات‌تان به‌تر و به‌تر خواهد شد.

شنبه، اردیبهشت ۲۱، ۱۳۸۷

چند نکته درباره‌ی نوشتن مقالات تحقیقاتی (۵)

ژورنال‌های ISI

زمانی که می‌خواهید یک مقاله را به یک ژورنال بفرستید، پیش از هر چیز لازم است اطلاعاتی از مجله (ژورنال)ی که قصد دارید مقاله را برای داوری به آن‌ها بسپارید، به دست آورید.
اصلی‌ترین چیزی که باید بدانید این است که این مجله جزو مجلات ایندکس شده به‌وسیله‌ی ISI هست یا نه. خوب این چه اثری دارید؟ چه فرقی می‌کند و اصلاً این ISI چی هست؟
به احتمال زیاد چیزهایی درباره‌ی ISI شنیده‌اید و شاید هم کاملاً با مکانیزم اندیس‌گذاری ISI آشنا هستید. اما اگر برای آن‌ها که زیاد در این مورد نمی‌دانند، کمی توضیح بدهم شاید بد نباشد.

ISI چیست؟
ISI یک سایت ایندکس‌کننده‌ی مقالات است. مشابه خیلی سایت‌های ایندکس‌کننده‌ی دیگر. ایندکس‌کننده‌ها، مجموعه‌ی بزرگی از مجلات را ایندکس می‌کنند و در واقع پایگاهی برای جست‌وجو و درجه‌بندی مجلات و مقالات آن‌ها فراهم می‌آورند. در این پایگاه، اطلاعات کلی (عنوان، نویسندگان، چکیده و بازبُردهای) مقالاتی که در مجلاتِ عضو آن ایندکس‌کننده هستند در دسترس است و با جست‌وجو در آن‌ها می‌توان مقالات مورد نیاز خود برای مطالعه‌ی پیشینه‌ی یک موضوع را یافت.
ISI مشهورترین این ایندکس‌کننده‌هاست و به سبب اعتباری که دارد، به عنوان یک مرجع اساسی برای جست‌وجوی مقالات، پیشینه‌ی افراد و پیشینه‌ی مجلات مورد استفاده قرار می‌گیرد.

در خیلی از دانشگاه‌ها، از جمله بسیاری از دانشگاه‌های ایران، تعداد مقالاتی از فرد که در مجلات ایندکس شده توسط ISI چاپ شده‌اند، به عنوان یکی از معیارهای اصلی تعیین اعتبار او محسوب می‌شود.
اما چیزی که در ISI از اهمیت بیش‌تری نسبت به تعدد مقالات برخوردار است، تعدد ارجاعات به یک مقاله است. اصلی‌ترین مبنای محاسبه‌ی ارزش در ISI تعداد ارجاعات دیگران به مقاله، فرد یا مجله است. هر قدر تعداد ارجاعات به مقالات یک مجله (به نسبت تعداد مقالات منتشر شده در آن) بیش‌تر باشد، مقاله از ارزش بیش‌تری برخوردار است.
برای محاسبه‌ی ارزش یک مجله در ISI، از معیاری به نام Impact Factor استفاده می‌شود. برای محاسبه‌ی این معیار، تعداد ارجاعات صورت گرفته از دیگر مقالات چاپ شده در مجلات ISI به مقالات یک مجله، بر تعداد مقالات منتشر شده توسط مجله در دو سال گذشته تقسیم می‌شود.
بعضی مجلات برای افزایش IF یا همان (Impact Factor)، پس از اینکه مقاله را پذیرفتند از نویسندگان می‌خواهند تعدادی ارجاع به دیگر مقالات همان مجله در همین زمینه اضافه کنند و این امر یکی از هزاران تقلبی است که در دنیای علم به وفور آن‌ها را از نظر می‌گذرانیم. زیاد نباید جدی‌اش گرفت. در هر حال، در اغلب موارد، چاپ مقاله در یک مجله‌ی ایندکس شده ISI بسیار سخت‌تر از مجلات دیگر است و امتیازات بالایی را هم برای فرد به همراه دارد.

جدال داوری/حُرّی
در ایران چندی پیش جدال شدیدی بین طرفداران تعیین ارزش‌ها و امتیازدهی به افراد با بهره‌گیری از معیارهای ISI و مخالفین این امر در گرفت که هنوز هم، البته بی سر وصدا، ادامه دارد. در راس مخالفان، دکتر رضا داوری اردکانیِ معروف قرار دارد که معتقد است ISI و تعداد مقالات فرد در ISI یا تعداد ارجاعات به مقالات فرد در ISI نمی‌تواند معیار مناسبی برای گزینش افراد باشد. استدلال‌اش هم این است که مقالات ISI درجات گوناگونی دارند و گاهی مقالات متوسطی در بعضی از آن‌ها چاپ می‌شود که به عنوان یک کار علمی در درجه بالا قابل پذیرش نیست. از طرفی گاهی بعضی مقالات در یک مجله‌ی با IF بالا چاپ می‌شوند که IF بالای خود را با تقلب‌هایی از آن دست که ذکر شد فراهم کرده و مجله‌ی درجه‌بالایی نیست.
من در طرفداران ISI چهره‌های مشهورشان را نمی‌شناسم، اما از یک سمینار ISI که طرفداران اصلی آن در سمینار حضور داشتند، نام دکتر عباس حرّی را به یاد دارم که از چهره‌های شاخص موافقین ISI در آن سمینار بود. استدلال موافقین هم این است، که فرض کنید ISI را نپذیرفتیم. جایگزین‌مان چه می‌تواند باشد؟ چه معیاری دقیق‌تر از معیارهای ISI می‌سنجد؟

پیدا کردن مقالات و مجلات ISI
برای پیدا کردن مقالات و مجلات ISI باید به سایت تامسون مراجعه کنید. گویا در حالت عادی دسترسی به این سایت امکانپذیر نیست و باید امتیاز دسترسی به آن را خریداری کنید. با جست‌وجوی عبارت "web of knowledge" اولین مواردی که در گوگل ظاهر می‌شوند، لینک‌هایی به سایت تامسون هستند.

در آنجا می‌توانید مجلات ISI مناسب در زمینه‌‌ی مقاله‌تان را بیابید. یک چینی اطلاعات مربوط به کلیه‌ی مجلات ISI مهندسی را در این فایل اکسل جمع‌آوری کرده. با جست‌وجوی کلمات کلیدی مقاله‌ی خود می‌توانید مقالات همخوان با آن را یافته و به عنوان گزینه‌های قابل تأمل برای ارسال مقاله‌تان آن‌ها را بررسی کنید.
در سایت تامسون، با جست‌وجوی نام مجله یا ISSN آن، می‌توانید Impact Factorِ جدید آن و اطلاعات دیگری در مورد آن را پیدا کنید. همچنین جست‌وجوی ISSN یا نام ژورنال به همراه کلمه‌ی journal در گوگل شما را به سایت اصلی ژورنال، که مقاله را می‌توانید از طریق آن به ژورنال ارسال کنید، هدایت می‌کند.
در این فایل اکسل هم یکی از بچه‌های خودمان، تقریباً اطلاعات مربوط به کلیه‌ی مجلات کامپیوتری را جمع‌آوری کرده.
معمولاً هر چقدر تعداد مقالات چاپ شده توسط مجله بیش‌تر باشد، امکان پذیرش و سرعت پاسخگویی ژورنال بیشتر است. البته همیشگی نیست و مجله تا مجله، Issue تا Issue و مقاله تا مقاله متفاوت است. معمولاً بین 3 تا 18 ماه از زمان ارسال مقاله تا دریافت پاسخ داوری آن (پذیرش، پذیرش همراه با تغییرات یا عدم پذیرش انتشار مقاله) طول می‌کشد.

چند نکته درباره‌ی نوشتن مقالات تحقیقاتی (۴)

هنگامی که یک مقاله را آماده می‌کنید، معمولاً کیفیت مقاله به حدی نیست که بتوان آن را مستقیماً برای یک ژورنال فرستاد. به همین دلیل، بیش‌تر نویسندگان، نسخه‌ی ابتدایی مقاله‌ی خود را به یک کنفرانس معتبر می‌فرستند. جواب پذیرش یا عدم پذیرش مقاله در کنفرانس‌ها معمولاً (به جز چند کنفرانس استثنایی در هر رشته که اعتبار زیادی دارند و زمان زیادی را برای بررسی مقالات صرف می‌کنند) بین یک‌ماه و نیم تا چهار ماه پس از اتمام مهلت ارسال، اعلام می‌شود. در این جواب داوران بررسی‌هایی را که درباره‌ی مقاله‌ی شما انجام داده‌اند، برایتان می‌فرستند.
این بررسی‌ها (اگر کنفرانس از سطح خوبی برخوردار باشد و داوری‌ها دقیق و حرفه‌ای انجام شده باشد) حاوی راهکارهای خوبی برای ارتقای کیفیت مقاله است. معمولاً کنفرانس فرصتی برای بررسی اینکه تصحیحات مورد نظر داوران انجام گرفته یا نه ندارد و کار تصحیحات پس از داوری درحدی بسیار جزیی انجام می‌گیرد. اما شما می‌توانید، این تصحیحات را به شکل گسترده‌ای انجام داده، با گسترش دامنه‌ی آزمایشات مربوط به مقاله و توسعه‌ی سطح بررسی آن، مقاله‌ای جامع‌تر و با کیفیت بالاتر، در بیاورید.
اگر بتوانید با اصلاحات و تغییراتی که در مقاله می‌دهید، مقاله را به شکلی درآورید که بیش از ۶0٪ آن تغییر کرده باشد، معمولاً از طرف بسیاری از ژورنال‌ها قابل پذیرش است. البته این تغییرات باید بخش‌های مختلف آن، مثل چکیده و مقدمه و عنوان را نیز در بر گیرد و مقاله‌تان ساختار کلی متفاوتی با نسخه‌ی کنفرانسی داشته باشد.
بعضی اوقات نیز می‌توانید مقاله‌ را (اگر به نظرتان خیلی دارای کیفیت بالایی است و در حد مقالات ژورنالی‌ای که دیده‌اید هست) از همان ابتدا برای یک ژ.رنال ارسال کنید.

اگر از فرستادن مقاله‌تان به کنفرانس فقط قصدتان این است که از بررسی‌های داوران آگاه شوید که هیچ. اما اگر قصد دارید از امتیاز نشر مقاله‌تان در کنفرانس برخوردار شوید، حتماً باید در کنفرانس ثبت‌نام کنید (البته اگر مقاله‌تان پذیرفته شده باشد). بعضی کنفرانس‌ها علاوه بر ثبت‌نام اصرار دارند که حتماً در کنفرانس شرکت کرده و از مقاله‌تان دفاع کنید. سعی کنید پیش از ارسال مقاله برای کنفرانس، بین دوستانتان، از کسانی که سابقه‌ی شرکت در آن کنفرانس را دارند، در مورد این مسائل پرس‌وجو کنید و هزینه‌های جانبی شرکت در کنفرانس را برآورد کنید.
در مورد ارسال مقاله به ژورنال مسائل گوناگونی مطرح است که به‌تر است آن‌ها را در یک پست جداگانه بررسی کنیم.

جمعه، اردیبهشت ۲۰، ۱۳۸۷

چند نکته درباره‌ی نوشتن مقالات تحقیقاتی (3)

ساماندهی بازبُردها

خیلی اوقات بازبُرد‌های مقاله‌ی شما، در چند مقاله‌ی دیگرتان هم به کار می‌آید. به احتمال زیاد در مورد پایان‌نامه هم آن‌ها را نیاز دارید. علاوه بر این همیشه باید این امکان را بدهید که مقاله‌تان رد شود و مجبور شوید آن را برای جای دیگری بفرستید، یا اینکه بخواهید مقاله‌تان را گسترش دهید و به یک ژورنال بفرستید.
در چنین مواردی نیاز دارید با توجه به فرمت‌های مختلفی که برای کنفرانس‌ها، ژورنال‌ها و پایان‌نامه‌ها وجود دارد، مدام بخش بازبُردهای مقاله‌تان را اصلاح کنید و به شکل فرمت مورد نظر آن کنفرانس یا ژورنال درآورید.
به جای این کار می‌توانید از نرم‌افزار‌هایی که برای این کار ساخته شده‌اند استفاده کنید. این نرم‌افزارها مشخصات ارجاع‌ها را از شما می‌گیرند و می‌توانند آن‌ها را به فرمت کنفرانس‌ها و ژورنال‌های معروف یا برخی فرمت‌های استاندارد درآورند.
یکی از این نرم‌افزارها، نرم افزار end-note است. با استفاده از این نرم‌افزار یا نرم‌افزارهایی از این دست، شما ارجاع‌هایتان را یکبار ذخیره می‌کنید و هر بار بسته به اینکه مقاله‌تان را می‌خواهید برای کدام ژورنال یا کنفرانس بفرستید، آن را به فرمت استانداردی که برای آن ژورنال یا کنفرانس در نظر گرفته‌شده در آورید.

چند نکته درباره‌ی نوشتن مقالات تحقیقاتی (2)

پیدا کردن مشخصات ارجاع‌ها (بازبُردها)
این قسمت را می‌خواستم بگذارم برای آخر، اما چون می‌ترسم شما تا آخر نکشید و از طرفی فکر می‌کنم این قسمت خیلی مفید است، همین اول کار می‌گویم‌اش.خیلی اوقات پیدا کردن مشخصات کامل مرجعی که در مقاله به آن ارجاع داده‌اید، تبدیل به کار مشکل و وقت‌گیری می‌شود.
اغلب اوقات در اینترنت نسخه‌ی دست‌نویس مقاله‌ها بی‌هیچ نام و نشانی در دسترس است. این نسخه هیچ مشخصاتی از محل، تاریخ، نام، صفحات و دیگر مشخصات ژورنال یا کنفرانسی که مقاله در آن چاپ شده ندارد.
برای بیش‌تر ما که عمده‌ی منابع اصلی تحقیقات مربوط به پیشینه‌ی‌مان را از طریق اینترنت به دست می‌آوریم، تعداد زیادی از بازبُردهای مقاله‌مان دارای این ویژگی هستند.
اما یک راه خیلی آسان برای فهمیدن این مشخصات و تکمیل کردن بخش بازبُردهای مقاله وجود دارد. اسم کامل مقاله را در اینترنت جست‌وجو کنید.
اولین مورد به احتمال زیاد خود مقاله (همان نسخه‌ی درفتی مه استفاده کرده‌اید) خواهد بود. اما موارد دوم، سوم و احیاناً چهارم و پنجم، غالباً ارجاع‌هایی هستند که در مقالات دیگر به مقاله‌ی مورد نظر رفرنس داده‌اند.

در این ارجاع‌ها، یک نفر دیگر قبلاً نشسته و کاری را که شما می‌خواهید انجام دهید، انجام داده؛ یعنی مشخصات کامل مقاله را پیدا کرده و در رفرنس درج کرده است. شما می‌توانیداین مشخصات را از بخش بازبُردهای (References) ِ طرف کپی و در بخش بازبُردهای خود پِیست کنید.
نیم ساعت وقت، برای پیدا کردن مشخصات بیست مرجع و درج آن‌ها در بخشِ referencesِ مقاله با استفاده از این روش کافی است.اغلب داوران کقالات انگلیسی زبان به کامل بودن بخش بازبُردها حساس‌اند و در صورت کامل نبودن این بخش، از نمره‌ی مقاله‌ی شما در داوری اندکی کم می‌کنند. پس باید مواظب باشید که این بخش را کامل، بی‌غلط و دقیق دربیاورید.

پنجشنبه، اردیبهشت ۱۹، ۱۳۸۷

چند نکته درباره‌ی نوشتن مقالات تحقیقاتی (1)

در این چند ساله‌ی اخیر، نوشتن مقاله‌ی تحقیقاتی به یکی از اساسی‌ترین بخش‌های کار پایان‌نامه‌های ما تبدیل شده است. دیگر تحقیقات افراد، هم عمدتاً با هدف رسیدن به یک مقاله شکل می‌گیرد. پیش از این هم البته نوشتن مقاله امرمهمی در انجام تحقیق قلمداد می‌شد، اما هدف اصلی نبود. تحقیق انجام می‌گرفت و اگر فرصت و امکان استخراج یک مقاله از آن وجود داشت، در انتها این کار نیز انجام می‌گرفت.
اما چند سالی است که در رشته‌های مهندسی‌، عمده‌ی کوشش‌ها معطوف به استخراج مقاله از تحقیقات و بالا بردن درجه‌ی خود در رنکینگ مقاله‌داران شده است.امروزه دیگر در رشته‌ی ما، در مورد کسانی که کارشان تئوریک است، که اصل و اساس کار همان نوشتن مقاله‌ی تحقیقاتی است و پایان‌نامه به تکمیل و گرفتن پذیرش این مقاله خلاصه می‌شود.
در مورد کسانی که تحقیق‌شان عملی و آزمایشگاهی است نیز تحقیقات از ابتدا در روندی هدایت می‌شود که منجر به مقاله شود و بتوان یکی دو مقاله از نتیجه‌ی تحقیقات استخراج کرد.
«آماده‌سازی مقاله کار فرعی تحقیقات کاربردی است.»
این جمله‌ای است که از زبان بسیاری از افرادی که به طور جدی مشغول تحقیقات و کارهای آزمایشگاهی هستند شنیده می‌شود، اما به نظر می‌رسد خود آن‌ها هم در عمل خلاف گفته‌ی خود را در دستور کار دارند و در نظام سنجشی که همه را در تعداد مقالات و میزان ارجاع‌ها به مقالات می‌سنجد، آن‌ها هم علیرغم میل‌ خود مجبورند روند کارشان را به شکلی هدایت کنند که به مقالات قابل قبولی متجر شود.
خیلی اوقات این مقاله است که به تحقیق جهت می‌دهد و راستای تحقیقات را مشخص می‌کند. و گاهی ته‌وتوی قضیه را که درمی‌آوری می‌بینی اصلاً تحقیق و آزمایشی در کار نبوده و مقاله با داده‌سازی یا داده‌پردازی یا بازپردازی تهیه شده است.
همه‌ی این‌ها مقدمه‌ای بود بر اینکه بگویم، نکاتی وجود دارد که شاید با استفاده از آن‌ها بتوانید آسان‌تر، سریع‌تر و با کیفیتی بیش‌تر مقاله‌ی خود را آماده کنید. در چند پست می‌کوشم این موارد را که عمدتاً حاصل تجربیاتی است که غالباً من و دوستان‌ام به تنهایی تجربه کرده‌ایم و شکست‌های ناشی از عدم آگاهی از آن‌ها را چشیده‌ایم، را بیان کنم.

سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۰، ۱۳۸۷

بنده امروز خیلی مشعوف شدم. چرا؟ برای اینکه برای اولین بار در طول این سه سال یک نفر آدمِ بیرون از وب پیدا شد که بدون اینکه بهش بگویم، از من بپرسد: ببخشید، وبلاگ معنویت-عقلانیت را شما اداره می‌کنید. آن هم یکی از دانشجوهایی که به آن‌ها درس می‌دهم. من این پدیده‌ی بسیار شگفت‌انگیز را به فال نیک می‌گیرم.

شنبه، اردیبهشت ۰۷، ۱۳۸۷

امروز آزمون دکترا بود. از اولش هم می‌دانستم که رفتن‌ام بی‌مورد است. وقت خود را بیهوده از دست دادن و بعد حسرت خوردن. وقتی هنوز مطمئن نشده‌ام که اصلاً می‌خواهم با آینده‌ام چه کنم و هیچ تصمیمی نگرفته‌ام که در آن مصمم باشم، کاملاً معلوم است که این بخت‌آزمایی‌ها هیچ اثری ندارد. و بدیش اینه که از من یک آدم بی‌رمق می‌سازه.
امیدوارم دیگر در هیچ کاری که مصمم به انجام دادن و تمام کردنش نیستم پا نگذارم.

جمعه، اردیبهشت ۰۶، ۱۳۸۷

خدا بزرگه

1) یکی از چیزهایی که خیلی مرا عصبانی می‌کند و مثل آتش تا آن انتهاهای هزارتوهای مخم را می‌سوزاند، این است که وقتی با یک عالمه منطق و استدلال برای یک نفر ثابت می‌کنی که امکان وقوع یک واقعه بی‌نهایت کم است، بعد از شنیدن تمام حرف‌های تو، با گفتن "ولی خدا بزرگه و هیچ چیز براش غیرممکن نیست" همان حرف‌های نادرست قبلی خویش را تکرار کند.
چه کسی گفته که رجوع به عقل و استدلال یعنی مخالفت با خداوند؟ قضیه کاملاً بر عکس است. این "خدا بزرگه"‌ی شما عین انکار خداوند است.
2) رییس‌جمهور گفته است: "مطالبه عدالت بايد عمومي شود و در همه دستگاه‌هاي اجرايي و مناسبات و قواي سه‌گانه، عدالت و خدمت به مردم حرف اول را بزند نه اينكه برخي رد گم كرده و فرمول‌هاي شرقي و غربي را به رخ ملت بكشند."
آیا فرمول "جاذبه" غربی نیست؟ فرمول "اهم"؟ فرمول‌های مقاومت مصالح که قطعاً آقای دکتر به شدت با آن‌ها درگیر بوده‌اند و کارایی‌شان را دیده‌اند، این‌ها غربی نیستند؟ آیا فرمول‌ها به جز توضیح و نمایش نمادین واقعیت‌ کار دیگری می‌کند؟

چهارشنبه، اردیبهشت ۰۴، ۱۳۸۷

سیطره‌ی تعریف نقش سطح بالا از دید سطح پایین

یکی دو هفته پیش در یک جلسه‌ی گروه شرکت کردم. تعجب برانگیز است که چطور اخلاقیات دولت جدید این همه توانسته در همه‌ی سطوح و همه‌ی مجامع تخصصی، علمی، غیر علمی، رسمی و غیررسمی نفوذ کند. اساتید این گروه البته غیر از من و دوستم، همگی سطح تحصیلات کارشناسی داشتند.
دونفرشان از کسانی بودند که ابتدا کاردانی خوانده بودند و بعد کارشناسی ناپیوسته. جالب این بود که در مورد هر موضوعی دقیقاً همین دو نفر مخالف همه بودند. در مورد همه چیز و همه جا خود را صاحب‌نظر می‌دانستند و همه‌ی استدلالات بر آن‌ها بی‌اثر بود. هر کس صحبتی می‌کرد در گوش هم چیزی می‌گفتند. مدام در پی ایجاد تغییرات انقلابی بودند. یک نفرشان در یک‌قدمیِ مدیرگروه شدن قرار دارد. و مطابق با روند تغییرات دولتی شایعه‌های مربوط به این تغییر خیلی زودتر از خود آن بروز و ظهور پیدا کرده.
موضوع اول بررسی درس پروژه (یا پایان‌نامه‌ی) دوره‌ی کاردانی بود. معمولاً ترم‌های اول و دوم مدرسین اجازه‌ی ارائه‌ی این درس را ندارند. یکی از این دو نفر که تازه به گروه آمده، مدام در این مورد بحث و مجادله می‌کرد. بعد از گروه از یکی از بچه‌ها پرسیدم، آخر این فرد که هنوز هیچ پروژه‌ای ارائه نداده چطور این قدر در این زمینه اظهار نظر می‌کند و علناً خود را صاحب‌نظر می‌داند. کاشف به عمل آمد که ایشان در دوره‌ی گذران تحصیل، پایان‌نامه‌ی کاردانی برای دانشجویان آموزشکده فراهم می‌نموده‌اند و پروژه‌های دانشجویان را برایشان انجام می‌داده‌اند و از همان دید، اینک می‌خواهند در جایگاه استادی نظر بدهند.
در دستور کار بعدی که بررسی طرح درس‌ها و پیشنهاد تغییر در آن‌‌ها بود، تمام تلاش این‌ها بازکردن جای بیش‌تر برای خودشان بود. که البته چنانکه پیداست، در میان مدیران آن آموزشکده هم عزم جدی برای این اقدام وجود دارد.
بعد از جلسه، من و دوستم خصوصی با مدیرگروه صحبت کردیم. می‌دانم که البته او هم چندان که تلاش می‌کرد خود را نشان بدهد، پایبند به منطق و راستگوی مطلق نیست (کما اینکه خود من هم نیستم و انتظار هم ندارم کسی اینچنین باشد) و خیلی از مسائل را با محافظه‌کاری مطرح می‌کند، اما به شدت از روندی که این‌ها در پیش گرفته‌اند ناراضی بود، یا لاقل خیلی سعی کرد این عدم رضایتش را در نظر ما بزرگ جلوه دهد.
ضمناً به درستی به ما یادآور شد که برخلاف وضعیت من و دوستم که در دانشگاه‌های مختلف امکان تدریس برای‌مان وجود دارد، برای آن‌ها این امکان فقط در همان‌جا وجود دارد و بخش عمده‌ای از تلاش‌شان برای گسترش موقعیت، از این احساس عدم ثبات ناشی می‌شود.
جاهای دیگری که می‌روم چندان به این شکل جلسه‌ی گروه ندارند، اما همه‌جا این روندهای خاصی که در سطوح بالا آشکارا دیده می‌شود، در سطوح پایین پنهان و خزنده فعال شده است.

یکبار، چند سال پیش، من همین جا از اهمیت و لزوم تغییر در نگرش به نقش‌ها در فرآیندهای آموزشی سخن گفتم و گفتم که باید سعی کنیم فاصله ی نگرش سطح پایین و نگرش سطح بالا که عموماً همدیگر را در تضاد با هم می‌بینند، کم و ناچیز شود و احساس تقابل بین مثلاً دو نقش استاد و دانشجو به حداقل برسد. دوره‌‌ی جدیدی که همه‌ی ما را سراپا به خود مشغول کرده، یک ویژگی مهم دارد و آن این است که به جای آنکه فاصله‌ی این دو نقش کم شود، نقش سطح بالا، از طرف نقش سطح پایین تعریف شده و این امر وضعیت به شدت خطرناکی را در بازشناسی ارزش‌ها و کارایی‌ها فراهم آورده است.

مثال: در افواه عمومی می بینید که عامه‌ی مردم، مدام بزرگان و بالا دستی‌ها را به پر کردن جیب‌های خودشان، مال‌اندوزی و فساد اقتصادی متهم می‌کنند و عمده‌‌ترین عامل عدم موفقیت را این مسائل می‌دانند. تفوق این دیدگاه در کسب جایگاه‌های بالا به شدت مشهود است.
اصولاً نگاهی که احاطه‌ی جامعی بر موضوع ندارد، می‌تواند منجر به تصمیم‌گیری‌های در راستای مخالف با تصمیم‌گیری بهینه شود. چون وضعیت مسائل در خیلی اوضاع و احوال طبیعی به شکلی نیست که راه حل بهینه‌ی محلی، همان راه حل بهینه‌ی کلی باشد (به قول الگوریتمی‌ها مسئله راه حل حریصانه ندارد).

مثال2: بارها دیده‌اید که تعداد زیادی از اساتید از اهمیت قائل شدن بیش از حد برای برگه‌های نظرخواهی دانشجویان، نالیده‌اند و می‌نالند. منکر این نیستم که این نظرخواهی‌ها اهمیت دارند و باید یکی از وجوه تأثیرگذار کار ارزیابی باشند، اما این‌ها باید در یک نظام کلی گسترده که موارد تأثیرگذار دیگری را نیز در بر می‌گیرد و در کنار عوامل دیگر مورد بررسی قرار گیرند.
فرض کنید از یک دانشجوی کامپیوتر که سال اول را به پایان رسانده، بپرسید که ارزیابی‌اش از اساتید چیست. او مبنی بر دیدی که در طول سال اول تحصیل از علم کامپیوتر پیدا کرده (که دید کاملاً غلطی است و با گذراندن سال‌های بعدی، از این رو به آن رو می‌شود)، به ارزیابی اساتید می‌پردازد، در حالی که شاید اگر چند سال بعد، همان نظرخواهی‌ها را از خود آن افراد و اینک با دید کلی‌شان از مهندسی کامپیوتر انجام دهید، نتایجِ به شدت متفاوتی را دریافت کنید.

دوشنبه، اردیبهشت ۰۲، ۱۳۸۷

Gloomy Sunday

این فیلم مدت‌ها مرا به خودش مشغول کرده بود، دوستش داشتم، خیل.। دو چیز برای من خیلی جذاب بود. اول،چهره‌ی زن نقش اول فیلم، اگر در طول فیلم به چهره‌اش نگاه کنید، چهره‌ای نیست که غم و شادی و هراس و امید آن کاملاً از هم متمایز باشد। اما توانایی خوبی در باورپذیر کردن این ویژگی‌ها دارد। خیلی چهره ی زیبایی است. با وجود اینکه به خیلی‌ها که نشانش دادم مورد پسندشان واقع نشد، اما من کماکان این چهره را یکی از زیباترین چهره‌هایی می‌دانم که به عمرم نصیبم شده ببینم.چهره‌ی شخصیت سوم فیلم، آندقاش آبادیِ پیانونواز هم از آن چهره‌هایی است که سخت در یاد من می‌ماند. عجیب یاد یکی از به‌ترین رفقای سه‌تارنوازم را در من زنده می‌کند। حالت چهره‌اش در هنگام نواختن موسیقی دقیقاً همانی است که چهره‌ی مرتضا، رفیقم، به خود می‌گرفت। یک نگاه مغرورانه و مطمئن که ناشی از اطمینان و ایمانی بود که او به دستان خود و نوازش آن‌ها داشت و افکار عمیقی را می‌رساند که هنگام نواختن در آن‌ها غوطه می‌خورد।نمی دانم الان با "زیبایی‌شناسی ویتگنشتاینی"اش چه می‌کند و آن را به کجا رسانده।همین। این‌ها را گفتم که، بر حرفی که به رفقایم زدم تاکید کرده باشم। Gloomy sunday یکی از به‌ترین فیلم‌هایی است که تاکنون دیده‌ام و شاید به‌ترین آن‌ها।
پی‌نوشت: من نمی‌دانم این بلاگر چه مرگش شده که همه‌ی نشانه گذاری‌های متن را به هم می‌ریزد। برای همین اگر جایی نقطه و کامای بیخودی دیدید یا علائم عجیب و غریب بیش‌ترش به خاطر دستکاری‌های سر از خودی بلاگر است و نه متن اولیه من.

یکشنبه، اردیبهشت ۰۱، ۱۳۸۷

ترسی که با یک ترس دیگر جایگزین شده

نمی‌دانم این مطلبی که امشب می‌خواهم بگویم را چگونه می‌توان بیان کرد و از چه طریقی می‌توان به کرسی نشاند؟
صحنه‌هایی که امروز عصر اتفاق افتاد، شاید یکی از هزاران نمونه‌ای است که در طول روز اتفاق می‌افتد و مدام هم مورد تخطئه قرار می‌گیرد، اما همچنان و به اشکال گوناگون تکرار می‌شود.
اول از همه اینکه، انگار برای آزمون دکترا درس خواندن به ما نیامده. آن از صبح که رفتیم حمام و آب قطع شد و مدت‌ها آنجا در انتظار وصل شدن آب ماسیدم. و این از بعداز ظهر که توی بالکن مغازه‌ی پسرعموم، مشغول خواندن بودم که آنچه نباید اتفاق می‌افتاد، افتاد و کلی شلوغ‌بازی راه انداخت.
اصل ماجرا این بود که یکی از این عموهای ما توی خیابان جلویی، از طرفی که ورود ممنوع (بی‌دست) است وارد شده بود. یکی از ماموران نیروی انتظامی خواست که جریمه‌اش کند، اما برگه نداشت. بنابراین، گفته بود که فرد جریمه شده برود و در فلان میدان جریمه‌اش را بگیرد. او هم که تبعاً مراجعه نمی‌کند، که البته در این مورد باید اعتراف کرد که مقصر بوده.
یکی دو مامور انتظامی می‌آیند و می‌گویند که ماشین باید توقیف شود. (که در ایام غیر عید نوروز امسال، خلاف عرف و قانون راهنمایی محسوب می‌شود) وقتی اعتراض می‌کنند، با خشم و تهدید مامور نیروی انتظامی مواجه می‌شوند و البته خشم و ضدتهدید (حق این کارو ندارین و هیچ کاری نمیتونین بکنین و این حرفا) دو چندانِ این عموی ما.
تا اینجای مطلب، مسئله‌ی معمولی است که هر روز بارها توی کوچه و خیابان می‌بینید. اما وقتی مامور نیروی انتظامی پافشاری می‌کند که ماشین را خواهد خواباند، این عموی ما هم به پسرش می‌گوید که ماشین را کلاً از این مخمصه خارج کند. مامور هم او را به کلانتری هدایت می‌کند. مشکل اینجاست که مامور برای زهر چشم گرفتن، راننده‌ی ماشین را متهم می‌کند به حمل مواد مخدر.
مشکل من فقط با این قسمت است. و الا قضیه کلاً با یک تلفن و یک وارسی صوری از ماشین حل شد.

وقتی بچه بودیم، پدران ما می‌گفتند که در زمان شاه، خیلی پیش می‌آمد که مامورین ساواک بیهوده افراد را متهم به داشتن مواد مخدر می‌کردند و بعد هم با جاسازی مواد در وسایل فرد او را دستگیر و مجازات می‌کردند. اما ما این‌ها را جزو اساطیرالاولین می‌دانستیم و شاید خود پدران ما هم تصور نمی‌کردند که روزی تا مرز چنین مسئله‌ای پیش بروند.
وقتی درگیری پیش آمد، واکنش‌های افراد برای من خیلی جالب بود. یکی می‌گوید، با مامور جماعت کل‌کل نکنید. این‌ها نان به هم قرض می‌دهند، به راحتی هر دروغی و هر مطلب کذبی را به افراد نسبت می‌دهند. کاری برای‌شان ندارد در گزارششان بنویسند که فرد به نظام جمهوری اسلامی توهین کرده و چه کسی می تواند اثبات کند که نکرده؟ یکی می‌گوید پایشان که به آنجا برسد کتک مفصلی خواهند خورد. یکی دیگر می‌گوید...
درست است که خیلی از این گفته‌ها، مثل گفته‌های نصراله رادش درباره‌ی سرهنگ غفاری در همین سریال اخیر مهران مدیری است؛ اما اتهام حمل مواد مخدر که به هیچ وجه اتهام سبکی نیست و خصوصاً در ایران جرایم بسیار سنگینی (خوب راحت بگو اعدام، این قدر قر و فر ندارد) برای آن در نظر گرفته شده، برای فردی که فقط جرمش این است که با یک مامور رده پانزده، شانزده‌ی نیروی انتظامی مخالفت کرده و به او اعتراض کرده است، خیلی با آنچه مردم در مورد نیروی انتظامی می‌گویند توفیری ندارد.
وقتی فرد به این راحتی به خود جرات می‌دهد به شهروندان (فقط به دلیل اعتراض آن‌ها به جریمه‌ی غیرقانونی) اتهام بزند، نباید ترسید که به راحتی هم با قراردادن مواد در ماشین طرف جرم را اثبات هم بکند؟
آیا نیروی انتظامی یک کشور باید تا این حد خود را بی‌مسئولیت و بی‌ملاحظه ببیند که به هر شهروندی که رسید هر اتهامی را وارد کند؟ آیا هیچ مجرایی در کشور برای مهار این قدرت نباید وجود داشته باشد. ترس از نیروی انتظامی برای مردم چه فرقی با ترس از اشرار دارد، وقتی هیچ‌کدام به قانون پای‌بند نیستند؟ وقتی رفتار هر دو رفتاری است که از سرمستی ناشی از قدرت سرچشمه می‌گیرد؟ وقتی هر دو خود را خدایان روی زمین می‌دانند و شهروندان هیچ مرجعی را برای مهار قدرت آن‌ها و نشاندن‌شان سرجای خود در اختیار ندارند؟
نیروی انتظامی‌ای که کار را تا آنجا برساند که به خود حق بدهد، ساک خریدهای خصوصی مردم را نظارت کند و لباس پوشیدن درون خانه‌ی آن‌ها را نیز کنترل کند، چه حد و مرزی برای خود می‌شناسد؟
امنیتی که با این شرایط آفریده شود، بیش‌تر ناامنی است، تا امنیت. نیروی انتظامی فقط ترس از اشرار را با ترس از پلیس‌های قانون‌نشناس تعویض کرده است.

جمعه، فروردین ۳۰، ۱۳۸۷

خواب

بعضی وقت‌ها از خواب که بیدار میشم، فکر می کنم خوابی که دیدم می‌تونه تبدیل به یکی از به‌ترین و مایه‌دارترین فیلمنامه‌‌های دنیا بشه. بعد که می‌خوام تو ذهن‌ام جفت‌وجورش کنم، می‌بینم خیلی از قسمت‌هاش با هم جور درنمیاد. یعنی توی دنیای واقعی قوانینی حاکمه، که با توجه به اون‌ها، چیزهایی که تو خواب دیده‌ام اصلاً برای یک بیننده پذیرفتنی نیستند.
خیلی وقته که دوست دارم مهلتی داشته باشم که درباره‌ی خواب، ماهیت‌ش و اتفاقاتی که حین خواب دیدن توی ذهن می‌افته، چیزهایی بخونم.
یکی از بچه‌ها که خیلی به حرفاش اعتمادی نیست، می‌گفت که دو نظریه در مورد خواب دیدن وجود داره. یک نظریه می‌گه که خواب دیدن زمانی اتفاق می‌افته که مغز سعی داره، اتفاقات، حوادث و آموخته‌های امروز را با یافته‌های پیشین خودش تطبیق بده. و یک نظریه‌ی دیگه میگه که خواب دیدن زمانی اتفاق می‌افته که مغز سعی داره حافظه‌های موقتی و کوتاه‌مدت رو برای فردا تخلیه کنه و یک محیط تازه برای دریافت‌های حسی فراهم کنه.
از دو سال پیش تا حالا که کتاب "جامعه‌ی ذهن"ِ مینسکی رو کپی گرفتم، خیلی سعی کردم بخونمش. اما به خاطر شکل و ماهیت کتاب فقط تونستم گهگاه یکی‌دو قسمتش رو بخونم.
یکبار سولوژن مقاله‌ای معرفی کرده بود که در اون "حالات ذهن و کارکرد اون با تئوری آشوب توضیح داده شده بود. مقاله‌هایی که معرفی کرده بود از کتاب هم مفصلترند.
دوسه تا مقاله‌ای هم هست از اندرو نیوبرگ و نینا آذری که هر دو سعی کردن حالات ذهنی و روانی موقعیت تجربه‌ی دینی رو بررسی کنن। این موضوعیه که خیلی بهش علاقه دارم و شاید، اگر موفق بشم همه چیز رو کنار بگذارم و پس بزنم، همه چیز رو از نو شروع کنم و رشته‌ای رو بخونم که بتونم روی پایان‌نامه‌ای در این مورد کارکنم.

پی‌نوشت: تنها مخاطب فعال ژیان‌نوشت‌های من پیام فرستاده‌اند که از ژیان‌نوشت‌ها خبری هست یا نه؟ در این چند ماه اخیر حوادثی درباره‌ی ژیان رقم خورده که حساس هستند. با توجه به نزدیکی بیش از حد صحبت از ژیان با مباحث مربوط به کارت سوخت، و علیرغم هراس از اینکه با اتکا به این مسئله ما از عوامل دشمن قلمداد شویم، احتمالاً مسائلی در این زمینه ذکر خواهد شد

تصمیم کبری

1- من تصمیم گرفته‌ام این وبلاگ را زنده کنم. زنده‌ی زنده. و می‌کنم. حتا اگر به قول یکی از نویسندگان "۴0چراغ" گاهی این احساس را در من ایجاد کند که تنها مخاطب فعالِ مطالب‌ام خودم هستم.
2- فعلاً حال نوشتنِ مطالب خیلی فکر کرده را ندارم. تا اطلاع ثانوی هر چی به فکرم برسد انلاین می‌آید روی لپ‌تاپ و بعد در اینجا دیده خواهد شد. این امر باعث می‌شود که تعداد مطالب بالا رود. البته با توجه به اینترنت کماکان ذغالی اینجا ندرتاً بتوانم در روز بیش از دو پست بگذارم.
3- فکر می‌کنم گستره‌ی مطالب نسبت به این دو سالی که تقریباً هیچ ننوشته‌ام خیلی فرق خواهد کرد. فقط امیدوارم این نوشتن‌ها برایم بیش از آنچه تاکنون دردسرساز بوده، دردسرساز نشود.
4- چند وقتی است که دارد علایق‌ام تغییر می کند. دیروز اصفهان رفتم و تمام پول‌ام را دادم کتاب خریدم تا دیگر آن را با همراهی تنی چند از دوستان کباب نکنم و به داخل شکم بفرستم. فکر می‌کنم این نخستین نشانه‌های ایجاد شدن یک بیماری روانی جدید در من است! چون تا حالا عمدتا من یا اینترنتی کتاب می‌خوانده‌ام (توجه: اغلب کتاب‌های کامپیوتری ایبوک هستند) یا اینکه از کتابخانه‌ای چیزی، رفیقی، شفیقی، غرض می‌کرده‌ام و می‌خوانده‌ام. البته کمافی‌السابق روحیه‌ی امساک اصفهانی و بیش از آن در من وجود دارد و گمان نمی‌کنم با این تک گل‌ها بهار شود و ما دست و دل باز شویم. اصلا بگذارید یک مقداری راستش را هم بگویم.
مثلاً در یک مورد مشاهده شد که کتاب "حکومت قانون و غیره و ذلک" آقای طباطبایی قیمتش 9000 تومان است. به جای این کتاب کتاب‌های زیر خریداری شدند:
"سکوت و معنا" از پسران طیف مقابل.
"مبانی فلسفه‌ی هنر" حال ندارم ببینم از کی.
"شکونتلا" که می‌گویند گوته خودش را برای این کتاب جر می‌داده است و اول و آخر کتاب هم هی این را نوشته‌اند.
دو سه تا مجله‌ی داستان و مسخره‌بازی و غیره و ذلک. (توی اینا یه مجله‌ای بود که روی CDش نوشته بود "چنین گفت زرتشت" رو داره. خریدیم. آهنگ‌های اشتراوس بود.)
یکی دو تا آب معدنی.
تازه همه‌اش رو هم رو هم 9000 تومن نشد.
خوب عزیز دل برادر! به جان هر کی دوست داری کم‌تر بنویس. یا تو چند تا تیکه‌ی 1۵0 صفحه‌ای بنویس. البته میل خودته. خرج کتابت رو میرن از کتاب‌های پسران طیف مقابل کتاب می‌خرن. از ما گفتن.
5- از همه‌ی شما خوانندگان سبز سرزمین سبزمان می‌خواهم تا ما را یاری کنید تا همه از بهاری سبز و خرم بهره‌مند شوم। هم اکنون نیازمند یاری سبزتان هستیم.

پی‌نوشت: یکی از رفقا که دکترای فلسفه تطبیقی می‌خواند، و پایان‌نامه‌اش درباره‌ی نظرات پلانتینگاست، از من خواست نامه ای به پلانتینگا بفرستم و به پلانتینگا بگویم که چقدر درباره‌ی افکار او با فقر منبع روبه‌روست. پلانتینگا فرمودند: منظورتان دفیفاً چیست؟ گفتیم: منبع نداریم. فرمودند: سری کتاب‌های "warrant" (ورنت) بنده را دارید؟ فرمودیم: که خیر. گران است. فرمودند: آدرس بدهید برایتان می‌فرستم. اگر دکتر طباطبایی هم از من چنین درخواستی می‌کرد، باور بفرمایید مذایقه نمی‌کردم از دادن آدرس.

دوشنبه، بهمن ۰۱، ۱۳۸۶

بررسی‌هایی ابتدایی درباره‌ی شرایط انتخابات مجلس هشتم

فردا نتایج اولیه‌ی بررسی صلاحیت‌ها اعلام خواهد شد و مرحله تعیین‌کننده و سرنوشت‌ساز انتخابات مجلس هشتم، بالاخره آغاز می‌شود. شاید تلاش برای فهم اینکه چه خواهد شد و نتایج این بررسی‌ها به چه صورت خواهد بود، به دو سبب: یکی مهلت کمی که به مشخص شدنِ قطعیِ این نتایج مانده است و دیگری به سبب متغیرهای فراوانی که در آن تأثیرگذارند و شرایط هر دوره‌ی آن را به گونه‌ای متفاوت با دوره‌های پیشین می‌سازند، بیهوده و غیرعملی به حساب آید، اما به هر حال می‌تواند دو اثر نیکو برای ما داشته باشد. نخست آنکه، به هر جهت، همیشه تخمین‌زدن اوضاع به‌تر از حرکتِ تصادفی است و در عین حال، در شرایط یکسان، همواره پیش‌بینی مطلوب‌تر از تخمین است [1] و این تخمین اگر چه در این شرایط دیرهنگام است، اما می‌تواند نشانی باشد، برحذردارنده از غافلگیری و فراهم‌کننده‌ی زمینه‌ای برای تصمیم‌گیری‌های آینده. و دوم آنکه نشان خواهد داد، برآوردهای ما تا چه حد با آنچه در اندیشه‌های مراکز تصمیم‌گیری می‌گذرد، هم‌خوان و هم‌سان است و تا چه حد از واقعیت آن‌ها فاصله دارد.

نکته‌ای که پیش از همه در این بررسی باید به آن توجه کرد، این است که، انتخابات مجلس، اگر چه هرگز نمی‌تواند اثرگذاری و قوت انتخابات ریاست جمهوری را داشته باشد و همپای آن در تحقق اراده‌ی ملی در حاکمیت باشد، و تبعاً از دامنه‌ی تغییرات گسترده‌ای همسان انتخابات ریاست‌جمهوری برخوردار نیست، اما از آنجا که به هر صورت نشان‌دهنده‌ی اراده‌ی جامعه‌ی ملی است، می‌تواند تغییراتی غیرمستقیم، اما باثبات را در کل حاکمیت و اندیشه‌ی مبنای اداره‌ی آن به‌وجود آورد.

در این بررسی می‌کوشم با تکیه بر برخی آمارهای ابتدایی، عمده‌ترین متغیرهایی، که می‌توانند بر تعیین روندی که در ادامه‌ی این دوره از انتخابات با آن مواجه خواهیم شد، مؤثر باشند، را به صورت اجمالی و برحسب داده‌های موجود، مورد مطالعه قرار دهم.

نمودار شماره‌ی 1، که از اطلاعات ارائه شده در سایت وزارت کشور [2] ترتیب داده شده است، نشانگر درصد مشارکت مردمی کل ایران و مقایسه‌ی آن با استان زیستگاه من می‌باشد. در نگاه اول به این نمودار، شاید به نظر برسد، روند مشارکت عمومی به شکلی گسترده در حال کاهش است و با اینکه تحولی خاص در بین دوره‌ی چهار و پنج باعث افزایش مشارکت گردیده، اما روند نزولی‌ای که از دور دوم آغازیده است، با شیبی زیاد در حال پیشروی است. شاید نتیجه گیری این باشد، که بنابراین مسئولان نظام باید به شدت در تکاپوی مشوعیت‌بخشی به انتخابات با حضور گسترده در ان باشند و لذا نیاز آن‌ها به انسداد روند کاهش مشارکت آن‌ها را بر آن می‌دارد که از هر طریق ممکن (مثلا با تأیید صلاحیت‌ نامزدهایی که می‌توانند در کشاندن دسته‌هایی که امکان بریدن ان‌ها از انتخابات وجود دارد) به این مهم دست یابند. خصوصاً که ماهیت استراتژیک تأییدصلاحیت‌ها در این سال‌ها بیش از پیش آشکار گردیده و نهادهای مربوطه چه در حالت تأیید و چه در حالت رد صلاحیت به آسانی می‌توانند دلایلی مفصل برای تصمیم خود برشمارند.
نمودار مسائلی را نیز درباره‌ی استان زیستگاه من (اصفهان) نشان می‌دهد. مشارکت عمومی تا سال 68 بیش از میانگین سراسری و پس از آن با اختلافی چنددرصدی کم‌تر از میانگین سراسری است. شاید این موضوع ما را به این نتیجه‌گیری وادارد که بنابراین از نظر مسئولین در این استان تأییدصلاحیت‌ها باید سبک‌تر از جایگاه‌های دیگر عمل کند تا مشارکت عمومیِ این استان را به میانگین نزدیک‌تر سازد.



در نمودار شماره‌ی 2، درصد مشارکت عمومی در انتخابات‌های مجلس خبرگان را به نمودار قبلی افزوده‌ایم। این نتایج ما را به تحلیل دقیق‌تری از اوضاع رهنمون می‌کند। مشارکت‌های استان اصفهان پس از سال‌ 68، و با شروع دور جدید تحولات جمهوری اسلامی، همواره چند درصد، کم‌تر از مشارکت عمومی بوده است. نکته‌ی دیگری که درباره‌ی این نمودار می‌توان اشاره کرد، روند ثباتی است که در سال‌های اخیر در میزان مشارکت‌ها پدید آمده و آن را از افراط و تفریط‌های اولیه (در سال‌های 61و 69) به سوی یک مسیر اعتدالی کشانده است.






هنگامی که درصد مشارکت دیگر انتخابات‌ها را به این نمودار اضافه کنیم، این امر آشکارتر می‌شود و روند آن به شکل واضح‌تری برای ما مشخص می‌گردد. بر خلاف سال‌های اولیه که از افت و خیزهای فراوانی در درصد مشارکت برخوردار بوده است، در سال‌های اخیر (حدود ده سال اخیر) تقریباً در همه‌ی سال‌ها میزان مشارکت چیزی بین 50 تا 65 درصد بوده است که برای مسئولان نظام مطلوب‌ترین حالت به شمار می‌آید. در این مورد من نتوانسته‌ام درصد مشارکت استانی را در همه‌ی سال‌ها فراهم نمایم و بدین خاطر، نمی‌توان تحلیل دقیق‌تری از رابطه‌ی مشارکت استانی با مشارکت کشوری در همه‌ی انتخابات‌ها ترتیب داد، اما به واسطه‌ی برخی حدس و گمان‌ها و برخی اطلاعات ذهنی و محلی، به هر جهت می‌توان حدس‌های درباره‌ی روندِ پیشِ رو ارائه نمود.
این امر که نظام حاکم در ایران کنونی با حاکمیت یک بخش (یا به عبارت صریح‌تر یک جناح) از جامعه سازگاری بیش‌تری نشان می‌دهد و بر اصول ملتزمه‌ی آن‌ها توافق بیش‌تری دارد، شاید بر کسی پوشیده نباشد। بنابراین نمی‌توان امیدوار بود که در صورت وجود راهی برای حفظ وضعیت موجود، ثبات‌خواهان بی‌محابا تنها به بیشینگی یک متغیر (یعنی میزان مشارکت عمومی) بیندیشند।





جدول 1 نشان‌دهنده‌ی برخی از اطلاعاتی است که از نمودار بالا می‌توان آن‌ها را بیرون کشید، یا به مدد برخی تخمین‌ها به آن‌ها دست یافت। همانگونه که از این جدول می‌توان دریافت، تقریباً در بیش‌تر انتخاباتی که برگزار گردیده تأیید صلاحیت گسترده، به حدود 10 ٪ مشارکت میانگین بیش‌تر انجامیده، اما همین افزونی مشارکت موجب تغییر روند کلی انتخابات و تغییر آن به نفع بخشی دیگر گردیده است. در صورتی که مشارکت مطلوب بیش از 50٪ در بیش‌تر انتخابات‌های با رد صلاحیت گسترده نیز تحقق یافته است. علاوه بر این مشارکت در زمینه‌ی انتخابات مجلس به جز در بعضی نقاط خاشیه‌ای و چند مرکز، به دلیل شرایط قومی حاکم بر اوضاع، چندان از ردصلاحیت‌ها تأثیر نپذیرفته و در هر دو شرایط تأیید گسترده و رد گسترده از شرایط تقریباً یکسانی برخوردار بوده است.
[1] مهندسی قابلیت اطمینان نرم‌افزار، موسی، ترجمه نشده.
[2]‌ http://moi.ir/