سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۰، ۱۳۸۷

بنده امروز خیلی مشعوف شدم. چرا؟ برای اینکه برای اولین بار در طول این سه سال یک نفر آدمِ بیرون از وب پیدا شد که بدون اینکه بهش بگویم، از من بپرسد: ببخشید، وبلاگ معنویت-عقلانیت را شما اداره می‌کنید. آن هم یکی از دانشجوهایی که به آن‌ها درس می‌دهم. من این پدیده‌ی بسیار شگفت‌انگیز را به فال نیک می‌گیرم.

شنبه، اردیبهشت ۰۷، ۱۳۸۷

امروز آزمون دکترا بود. از اولش هم می‌دانستم که رفتن‌ام بی‌مورد است. وقت خود را بیهوده از دست دادن و بعد حسرت خوردن. وقتی هنوز مطمئن نشده‌ام که اصلاً می‌خواهم با آینده‌ام چه کنم و هیچ تصمیمی نگرفته‌ام که در آن مصمم باشم، کاملاً معلوم است که این بخت‌آزمایی‌ها هیچ اثری ندارد. و بدیش اینه که از من یک آدم بی‌رمق می‌سازه.
امیدوارم دیگر در هیچ کاری که مصمم به انجام دادن و تمام کردنش نیستم پا نگذارم.

جمعه، اردیبهشت ۰۶، ۱۳۸۷

خدا بزرگه

1) یکی از چیزهایی که خیلی مرا عصبانی می‌کند و مثل آتش تا آن انتهاهای هزارتوهای مخم را می‌سوزاند، این است که وقتی با یک عالمه منطق و استدلال برای یک نفر ثابت می‌کنی که امکان وقوع یک واقعه بی‌نهایت کم است، بعد از شنیدن تمام حرف‌های تو، با گفتن "ولی خدا بزرگه و هیچ چیز براش غیرممکن نیست" همان حرف‌های نادرست قبلی خویش را تکرار کند.
چه کسی گفته که رجوع به عقل و استدلال یعنی مخالفت با خداوند؟ قضیه کاملاً بر عکس است. این "خدا بزرگه"‌ی شما عین انکار خداوند است.
2) رییس‌جمهور گفته است: "مطالبه عدالت بايد عمومي شود و در همه دستگاه‌هاي اجرايي و مناسبات و قواي سه‌گانه، عدالت و خدمت به مردم حرف اول را بزند نه اينكه برخي رد گم كرده و فرمول‌هاي شرقي و غربي را به رخ ملت بكشند."
آیا فرمول "جاذبه" غربی نیست؟ فرمول "اهم"؟ فرمول‌های مقاومت مصالح که قطعاً آقای دکتر به شدت با آن‌ها درگیر بوده‌اند و کارایی‌شان را دیده‌اند، این‌ها غربی نیستند؟ آیا فرمول‌ها به جز توضیح و نمایش نمادین واقعیت‌ کار دیگری می‌کند؟

چهارشنبه، اردیبهشت ۰۴، ۱۳۸۷

سیطره‌ی تعریف نقش سطح بالا از دید سطح پایین

یکی دو هفته پیش در یک جلسه‌ی گروه شرکت کردم. تعجب برانگیز است که چطور اخلاقیات دولت جدید این همه توانسته در همه‌ی سطوح و همه‌ی مجامع تخصصی، علمی، غیر علمی، رسمی و غیررسمی نفوذ کند. اساتید این گروه البته غیر از من و دوستم، همگی سطح تحصیلات کارشناسی داشتند.
دونفرشان از کسانی بودند که ابتدا کاردانی خوانده بودند و بعد کارشناسی ناپیوسته. جالب این بود که در مورد هر موضوعی دقیقاً همین دو نفر مخالف همه بودند. در مورد همه چیز و همه جا خود را صاحب‌نظر می‌دانستند و همه‌ی استدلالات بر آن‌ها بی‌اثر بود. هر کس صحبتی می‌کرد در گوش هم چیزی می‌گفتند. مدام در پی ایجاد تغییرات انقلابی بودند. یک نفرشان در یک‌قدمیِ مدیرگروه شدن قرار دارد. و مطابق با روند تغییرات دولتی شایعه‌های مربوط به این تغییر خیلی زودتر از خود آن بروز و ظهور پیدا کرده.
موضوع اول بررسی درس پروژه (یا پایان‌نامه‌ی) دوره‌ی کاردانی بود. معمولاً ترم‌های اول و دوم مدرسین اجازه‌ی ارائه‌ی این درس را ندارند. یکی از این دو نفر که تازه به گروه آمده، مدام در این مورد بحث و مجادله می‌کرد. بعد از گروه از یکی از بچه‌ها پرسیدم، آخر این فرد که هنوز هیچ پروژه‌ای ارائه نداده چطور این قدر در این زمینه اظهار نظر می‌کند و علناً خود را صاحب‌نظر می‌داند. کاشف به عمل آمد که ایشان در دوره‌ی گذران تحصیل، پایان‌نامه‌ی کاردانی برای دانشجویان آموزشکده فراهم می‌نموده‌اند و پروژه‌های دانشجویان را برایشان انجام می‌داده‌اند و از همان دید، اینک می‌خواهند در جایگاه استادی نظر بدهند.
در دستور کار بعدی که بررسی طرح درس‌ها و پیشنهاد تغییر در آن‌‌ها بود، تمام تلاش این‌ها بازکردن جای بیش‌تر برای خودشان بود. که البته چنانکه پیداست، در میان مدیران آن آموزشکده هم عزم جدی برای این اقدام وجود دارد.
بعد از جلسه، من و دوستم خصوصی با مدیرگروه صحبت کردیم. می‌دانم که البته او هم چندان که تلاش می‌کرد خود را نشان بدهد، پایبند به منطق و راستگوی مطلق نیست (کما اینکه خود من هم نیستم و انتظار هم ندارم کسی اینچنین باشد) و خیلی از مسائل را با محافظه‌کاری مطرح می‌کند، اما به شدت از روندی که این‌ها در پیش گرفته‌اند ناراضی بود، یا لاقل خیلی سعی کرد این عدم رضایتش را در نظر ما بزرگ جلوه دهد.
ضمناً به درستی به ما یادآور شد که برخلاف وضعیت من و دوستم که در دانشگاه‌های مختلف امکان تدریس برای‌مان وجود دارد، برای آن‌ها این امکان فقط در همان‌جا وجود دارد و بخش عمده‌ای از تلاش‌شان برای گسترش موقعیت، از این احساس عدم ثبات ناشی می‌شود.
جاهای دیگری که می‌روم چندان به این شکل جلسه‌ی گروه ندارند، اما همه‌جا این روندهای خاصی که در سطوح بالا آشکارا دیده می‌شود، در سطوح پایین پنهان و خزنده فعال شده است.

یکبار، چند سال پیش، من همین جا از اهمیت و لزوم تغییر در نگرش به نقش‌ها در فرآیندهای آموزشی سخن گفتم و گفتم که باید سعی کنیم فاصله ی نگرش سطح پایین و نگرش سطح بالا که عموماً همدیگر را در تضاد با هم می‌بینند، کم و ناچیز شود و احساس تقابل بین مثلاً دو نقش استاد و دانشجو به حداقل برسد. دوره‌‌ی جدیدی که همه‌ی ما را سراپا به خود مشغول کرده، یک ویژگی مهم دارد و آن این است که به جای آنکه فاصله‌ی این دو نقش کم شود، نقش سطح بالا، از طرف نقش سطح پایین تعریف شده و این امر وضعیت به شدت خطرناکی را در بازشناسی ارزش‌ها و کارایی‌ها فراهم آورده است.

مثال: در افواه عمومی می بینید که عامه‌ی مردم، مدام بزرگان و بالا دستی‌ها را به پر کردن جیب‌های خودشان، مال‌اندوزی و فساد اقتصادی متهم می‌کنند و عمده‌‌ترین عامل عدم موفقیت را این مسائل می‌دانند. تفوق این دیدگاه در کسب جایگاه‌های بالا به شدت مشهود است.
اصولاً نگاهی که احاطه‌ی جامعی بر موضوع ندارد، می‌تواند منجر به تصمیم‌گیری‌های در راستای مخالف با تصمیم‌گیری بهینه شود. چون وضعیت مسائل در خیلی اوضاع و احوال طبیعی به شکلی نیست که راه حل بهینه‌ی محلی، همان راه حل بهینه‌ی کلی باشد (به قول الگوریتمی‌ها مسئله راه حل حریصانه ندارد).

مثال2: بارها دیده‌اید که تعداد زیادی از اساتید از اهمیت قائل شدن بیش از حد برای برگه‌های نظرخواهی دانشجویان، نالیده‌اند و می‌نالند. منکر این نیستم که این نظرخواهی‌ها اهمیت دارند و باید یکی از وجوه تأثیرگذار کار ارزیابی باشند، اما این‌ها باید در یک نظام کلی گسترده که موارد تأثیرگذار دیگری را نیز در بر می‌گیرد و در کنار عوامل دیگر مورد بررسی قرار گیرند.
فرض کنید از یک دانشجوی کامپیوتر که سال اول را به پایان رسانده، بپرسید که ارزیابی‌اش از اساتید چیست. او مبنی بر دیدی که در طول سال اول تحصیل از علم کامپیوتر پیدا کرده (که دید کاملاً غلطی است و با گذراندن سال‌های بعدی، از این رو به آن رو می‌شود)، به ارزیابی اساتید می‌پردازد، در حالی که شاید اگر چند سال بعد، همان نظرخواهی‌ها را از خود آن افراد و اینک با دید کلی‌شان از مهندسی کامپیوتر انجام دهید، نتایجِ به شدت متفاوتی را دریافت کنید.

دوشنبه، اردیبهشت ۰۲، ۱۳۸۷

Gloomy Sunday

این فیلم مدت‌ها مرا به خودش مشغول کرده بود، دوستش داشتم، خیل.। دو چیز برای من خیلی جذاب بود. اول،چهره‌ی زن نقش اول فیلم، اگر در طول فیلم به چهره‌اش نگاه کنید، چهره‌ای نیست که غم و شادی و هراس و امید آن کاملاً از هم متمایز باشد। اما توانایی خوبی در باورپذیر کردن این ویژگی‌ها دارد। خیلی چهره ی زیبایی است. با وجود اینکه به خیلی‌ها که نشانش دادم مورد پسندشان واقع نشد، اما من کماکان این چهره را یکی از زیباترین چهره‌هایی می‌دانم که به عمرم نصیبم شده ببینم.چهره‌ی شخصیت سوم فیلم، آندقاش آبادیِ پیانونواز هم از آن چهره‌هایی است که سخت در یاد من می‌ماند. عجیب یاد یکی از به‌ترین رفقای سه‌تارنوازم را در من زنده می‌کند। حالت چهره‌اش در هنگام نواختن موسیقی دقیقاً همانی است که چهره‌ی مرتضا، رفیقم، به خود می‌گرفت। یک نگاه مغرورانه و مطمئن که ناشی از اطمینان و ایمانی بود که او به دستان خود و نوازش آن‌ها داشت و افکار عمیقی را می‌رساند که هنگام نواختن در آن‌ها غوطه می‌خورد।نمی دانم الان با "زیبایی‌شناسی ویتگنشتاینی"اش چه می‌کند و آن را به کجا رسانده।همین। این‌ها را گفتم که، بر حرفی که به رفقایم زدم تاکید کرده باشم। Gloomy sunday یکی از به‌ترین فیلم‌هایی است که تاکنون دیده‌ام و شاید به‌ترین آن‌ها।
پی‌نوشت: من نمی‌دانم این بلاگر چه مرگش شده که همه‌ی نشانه گذاری‌های متن را به هم می‌ریزد। برای همین اگر جایی نقطه و کامای بیخودی دیدید یا علائم عجیب و غریب بیش‌ترش به خاطر دستکاری‌های سر از خودی بلاگر است و نه متن اولیه من.

یکشنبه، اردیبهشت ۰۱، ۱۳۸۷

ترسی که با یک ترس دیگر جایگزین شده

نمی‌دانم این مطلبی که امشب می‌خواهم بگویم را چگونه می‌توان بیان کرد و از چه طریقی می‌توان به کرسی نشاند؟
صحنه‌هایی که امروز عصر اتفاق افتاد، شاید یکی از هزاران نمونه‌ای است که در طول روز اتفاق می‌افتد و مدام هم مورد تخطئه قرار می‌گیرد، اما همچنان و به اشکال گوناگون تکرار می‌شود.
اول از همه اینکه، انگار برای آزمون دکترا درس خواندن به ما نیامده. آن از صبح که رفتیم حمام و آب قطع شد و مدت‌ها آنجا در انتظار وصل شدن آب ماسیدم. و این از بعداز ظهر که توی بالکن مغازه‌ی پسرعموم، مشغول خواندن بودم که آنچه نباید اتفاق می‌افتاد، افتاد و کلی شلوغ‌بازی راه انداخت.
اصل ماجرا این بود که یکی از این عموهای ما توی خیابان جلویی، از طرفی که ورود ممنوع (بی‌دست) است وارد شده بود. یکی از ماموران نیروی انتظامی خواست که جریمه‌اش کند، اما برگه نداشت. بنابراین، گفته بود که فرد جریمه شده برود و در فلان میدان جریمه‌اش را بگیرد. او هم که تبعاً مراجعه نمی‌کند، که البته در این مورد باید اعتراف کرد که مقصر بوده.
یکی دو مامور انتظامی می‌آیند و می‌گویند که ماشین باید توقیف شود. (که در ایام غیر عید نوروز امسال، خلاف عرف و قانون راهنمایی محسوب می‌شود) وقتی اعتراض می‌کنند، با خشم و تهدید مامور نیروی انتظامی مواجه می‌شوند و البته خشم و ضدتهدید (حق این کارو ندارین و هیچ کاری نمیتونین بکنین و این حرفا) دو چندانِ این عموی ما.
تا اینجای مطلب، مسئله‌ی معمولی است که هر روز بارها توی کوچه و خیابان می‌بینید. اما وقتی مامور نیروی انتظامی پافشاری می‌کند که ماشین را خواهد خواباند، این عموی ما هم به پسرش می‌گوید که ماشین را کلاً از این مخمصه خارج کند. مامور هم او را به کلانتری هدایت می‌کند. مشکل اینجاست که مامور برای زهر چشم گرفتن، راننده‌ی ماشین را متهم می‌کند به حمل مواد مخدر.
مشکل من فقط با این قسمت است. و الا قضیه کلاً با یک تلفن و یک وارسی صوری از ماشین حل شد.

وقتی بچه بودیم، پدران ما می‌گفتند که در زمان شاه، خیلی پیش می‌آمد که مامورین ساواک بیهوده افراد را متهم به داشتن مواد مخدر می‌کردند و بعد هم با جاسازی مواد در وسایل فرد او را دستگیر و مجازات می‌کردند. اما ما این‌ها را جزو اساطیرالاولین می‌دانستیم و شاید خود پدران ما هم تصور نمی‌کردند که روزی تا مرز چنین مسئله‌ای پیش بروند.
وقتی درگیری پیش آمد، واکنش‌های افراد برای من خیلی جالب بود. یکی می‌گوید، با مامور جماعت کل‌کل نکنید. این‌ها نان به هم قرض می‌دهند، به راحتی هر دروغی و هر مطلب کذبی را به افراد نسبت می‌دهند. کاری برای‌شان ندارد در گزارششان بنویسند که فرد به نظام جمهوری اسلامی توهین کرده و چه کسی می تواند اثبات کند که نکرده؟ یکی می‌گوید پایشان که به آنجا برسد کتک مفصلی خواهند خورد. یکی دیگر می‌گوید...
درست است که خیلی از این گفته‌ها، مثل گفته‌های نصراله رادش درباره‌ی سرهنگ غفاری در همین سریال اخیر مهران مدیری است؛ اما اتهام حمل مواد مخدر که به هیچ وجه اتهام سبکی نیست و خصوصاً در ایران جرایم بسیار سنگینی (خوب راحت بگو اعدام، این قدر قر و فر ندارد) برای آن در نظر گرفته شده، برای فردی که فقط جرمش این است که با یک مامور رده پانزده، شانزده‌ی نیروی انتظامی مخالفت کرده و به او اعتراض کرده است، خیلی با آنچه مردم در مورد نیروی انتظامی می‌گویند توفیری ندارد.
وقتی فرد به این راحتی به خود جرات می‌دهد به شهروندان (فقط به دلیل اعتراض آن‌ها به جریمه‌ی غیرقانونی) اتهام بزند، نباید ترسید که به راحتی هم با قراردادن مواد در ماشین طرف جرم را اثبات هم بکند؟
آیا نیروی انتظامی یک کشور باید تا این حد خود را بی‌مسئولیت و بی‌ملاحظه ببیند که به هر شهروندی که رسید هر اتهامی را وارد کند؟ آیا هیچ مجرایی در کشور برای مهار این قدرت نباید وجود داشته باشد. ترس از نیروی انتظامی برای مردم چه فرقی با ترس از اشرار دارد، وقتی هیچ‌کدام به قانون پای‌بند نیستند؟ وقتی رفتار هر دو رفتاری است که از سرمستی ناشی از قدرت سرچشمه می‌گیرد؟ وقتی هر دو خود را خدایان روی زمین می‌دانند و شهروندان هیچ مرجعی را برای مهار قدرت آن‌ها و نشاندن‌شان سرجای خود در اختیار ندارند؟
نیروی انتظامی‌ای که کار را تا آنجا برساند که به خود حق بدهد، ساک خریدهای خصوصی مردم را نظارت کند و لباس پوشیدن درون خانه‌ی آن‌ها را نیز کنترل کند، چه حد و مرزی برای خود می‌شناسد؟
امنیتی که با این شرایط آفریده شود، بیش‌تر ناامنی است، تا امنیت. نیروی انتظامی فقط ترس از اشرار را با ترس از پلیس‌های قانون‌نشناس تعویض کرده است.

جمعه، فروردین ۳۰، ۱۳۸۷

خواب

بعضی وقت‌ها از خواب که بیدار میشم، فکر می کنم خوابی که دیدم می‌تونه تبدیل به یکی از به‌ترین و مایه‌دارترین فیلمنامه‌‌های دنیا بشه. بعد که می‌خوام تو ذهن‌ام جفت‌وجورش کنم، می‌بینم خیلی از قسمت‌هاش با هم جور درنمیاد. یعنی توی دنیای واقعی قوانینی حاکمه، که با توجه به اون‌ها، چیزهایی که تو خواب دیده‌ام اصلاً برای یک بیننده پذیرفتنی نیستند.
خیلی وقته که دوست دارم مهلتی داشته باشم که درباره‌ی خواب، ماهیت‌ش و اتفاقاتی که حین خواب دیدن توی ذهن می‌افته، چیزهایی بخونم.
یکی از بچه‌ها که خیلی به حرفاش اعتمادی نیست، می‌گفت که دو نظریه در مورد خواب دیدن وجود داره. یک نظریه می‌گه که خواب دیدن زمانی اتفاق می‌افته که مغز سعی داره، اتفاقات، حوادث و آموخته‌های امروز را با یافته‌های پیشین خودش تطبیق بده. و یک نظریه‌ی دیگه میگه که خواب دیدن زمانی اتفاق می‌افته که مغز سعی داره حافظه‌های موقتی و کوتاه‌مدت رو برای فردا تخلیه کنه و یک محیط تازه برای دریافت‌های حسی فراهم کنه.
از دو سال پیش تا حالا که کتاب "جامعه‌ی ذهن"ِ مینسکی رو کپی گرفتم، خیلی سعی کردم بخونمش. اما به خاطر شکل و ماهیت کتاب فقط تونستم گهگاه یکی‌دو قسمتش رو بخونم.
یکبار سولوژن مقاله‌ای معرفی کرده بود که در اون "حالات ذهن و کارکرد اون با تئوری آشوب توضیح داده شده بود. مقاله‌هایی که معرفی کرده بود از کتاب هم مفصلترند.
دوسه تا مقاله‌ای هم هست از اندرو نیوبرگ و نینا آذری که هر دو سعی کردن حالات ذهنی و روانی موقعیت تجربه‌ی دینی رو بررسی کنن। این موضوعیه که خیلی بهش علاقه دارم و شاید، اگر موفق بشم همه چیز رو کنار بگذارم و پس بزنم، همه چیز رو از نو شروع کنم و رشته‌ای رو بخونم که بتونم روی پایان‌نامه‌ای در این مورد کارکنم.

پی‌نوشت: تنها مخاطب فعال ژیان‌نوشت‌های من پیام فرستاده‌اند که از ژیان‌نوشت‌ها خبری هست یا نه؟ در این چند ماه اخیر حوادثی درباره‌ی ژیان رقم خورده که حساس هستند. با توجه به نزدیکی بیش از حد صحبت از ژیان با مباحث مربوط به کارت سوخت، و علیرغم هراس از اینکه با اتکا به این مسئله ما از عوامل دشمن قلمداد شویم، احتمالاً مسائلی در این زمینه ذکر خواهد شد

تصمیم کبری

1- من تصمیم گرفته‌ام این وبلاگ را زنده کنم. زنده‌ی زنده. و می‌کنم. حتا اگر به قول یکی از نویسندگان "۴0چراغ" گاهی این احساس را در من ایجاد کند که تنها مخاطب فعالِ مطالب‌ام خودم هستم.
2- فعلاً حال نوشتنِ مطالب خیلی فکر کرده را ندارم. تا اطلاع ثانوی هر چی به فکرم برسد انلاین می‌آید روی لپ‌تاپ و بعد در اینجا دیده خواهد شد. این امر باعث می‌شود که تعداد مطالب بالا رود. البته با توجه به اینترنت کماکان ذغالی اینجا ندرتاً بتوانم در روز بیش از دو پست بگذارم.
3- فکر می‌کنم گستره‌ی مطالب نسبت به این دو سالی که تقریباً هیچ ننوشته‌ام خیلی فرق خواهد کرد. فقط امیدوارم این نوشتن‌ها برایم بیش از آنچه تاکنون دردسرساز بوده، دردسرساز نشود.
4- چند وقتی است که دارد علایق‌ام تغییر می کند. دیروز اصفهان رفتم و تمام پول‌ام را دادم کتاب خریدم تا دیگر آن را با همراهی تنی چند از دوستان کباب نکنم و به داخل شکم بفرستم. فکر می‌کنم این نخستین نشانه‌های ایجاد شدن یک بیماری روانی جدید در من است! چون تا حالا عمدتا من یا اینترنتی کتاب می‌خوانده‌ام (توجه: اغلب کتاب‌های کامپیوتری ایبوک هستند) یا اینکه از کتابخانه‌ای چیزی، رفیقی، شفیقی، غرض می‌کرده‌ام و می‌خوانده‌ام. البته کمافی‌السابق روحیه‌ی امساک اصفهانی و بیش از آن در من وجود دارد و گمان نمی‌کنم با این تک گل‌ها بهار شود و ما دست و دل باز شویم. اصلا بگذارید یک مقداری راستش را هم بگویم.
مثلاً در یک مورد مشاهده شد که کتاب "حکومت قانون و غیره و ذلک" آقای طباطبایی قیمتش 9000 تومان است. به جای این کتاب کتاب‌های زیر خریداری شدند:
"سکوت و معنا" از پسران طیف مقابل.
"مبانی فلسفه‌ی هنر" حال ندارم ببینم از کی.
"شکونتلا" که می‌گویند گوته خودش را برای این کتاب جر می‌داده است و اول و آخر کتاب هم هی این را نوشته‌اند.
دو سه تا مجله‌ی داستان و مسخره‌بازی و غیره و ذلک. (توی اینا یه مجله‌ای بود که روی CDش نوشته بود "چنین گفت زرتشت" رو داره. خریدیم. آهنگ‌های اشتراوس بود.)
یکی دو تا آب معدنی.
تازه همه‌اش رو هم رو هم 9000 تومن نشد.
خوب عزیز دل برادر! به جان هر کی دوست داری کم‌تر بنویس. یا تو چند تا تیکه‌ی 1۵0 صفحه‌ای بنویس. البته میل خودته. خرج کتابت رو میرن از کتاب‌های پسران طیف مقابل کتاب می‌خرن. از ما گفتن.
5- از همه‌ی شما خوانندگان سبز سرزمین سبزمان می‌خواهم تا ما را یاری کنید تا همه از بهاری سبز و خرم بهره‌مند شوم। هم اکنون نیازمند یاری سبزتان هستیم.

پی‌نوشت: یکی از رفقا که دکترای فلسفه تطبیقی می‌خواند، و پایان‌نامه‌اش درباره‌ی نظرات پلانتینگاست، از من خواست نامه ای به پلانتینگا بفرستم و به پلانتینگا بگویم که چقدر درباره‌ی افکار او با فقر منبع روبه‌روست. پلانتینگا فرمودند: منظورتان دفیفاً چیست؟ گفتیم: منبع نداریم. فرمودند: سری کتاب‌های "warrant" (ورنت) بنده را دارید؟ فرمودیم: که خیر. گران است. فرمودند: آدرس بدهید برایتان می‌فرستم. اگر دکتر طباطبایی هم از من چنین درخواستی می‌کرد، باور بفرمایید مذایقه نمی‌کردم از دادن آدرس.