میگویند در زمانهای دور (البته نه خیلی دور، تقریبا زمان همین شاه عباس خودمون)، توی یه شهری همین نزدیکییا، یه پیرمردی زندگیمیکرد که:
...
باری این چنین شد که پیرمرد در زندان گرفتار آمد. شیخی را نیز به همراهش، در آن دخمه، در انداختند. شیخ، پیری زاهد بود و پیوسته به نماز و طاعت مشغول. مدام مصحفشریف در کنار داشت و به صوتی زیبا آنرا قرائتمیفرمود. هرگاه که شیخ شروع به خواندن قرآن مینمود، شوق گریستن در پیر آغازیدن میگرفت. میگریست، بهشدتنیز میگریست، چنانکه غرقگیاش در آیات حق، بر هر صاحبدلی، آشکار میگشت.
...
دانشمند اروپایی گفت: "در شهر شما کسی از اهالی علوم طبیعه و ماوراءالطبیعه هست؟"
گفتند: "پیری است، که بسیار میداند و کراماتش بسیار است. سخن بسیار کم میگوید و غالب حکمت در عمل ظاهر میگرداند."
گفت: "از قضا سؤالات من نیز کلامی نه، که تجسمی است. مرا حتما به نزد او برید که سؤالات خویش نزد آن عالمفرهیخته بازگویم."
...
اروپایی گرده نانی از بقچهی خویش بیرونآورد. آنرا به دست پیر داد. پیر آن را به دو نیمه نمود. نیمی از بهر خود برداشت، و بر آن اندکی آب ریخت و نیمی دیگر به دست اروپایی داد.
چشمان اروپایی برقیزد. گفت: "اینک سؤال دوم."
اروپایی تخممرغی بر روی نان خود نهاد. پیر نیز تکه پیازی بر سهم نان خویش قرارداد.
دانشمند نعرهای زد و فریاد شادی برآورد. گفت: "هرگز گمان نمیبردم که در این دیار چنین فرهیختگانی باشند و عجب است که چنین بزرگانی در روزگار ما میزیند و چنان تواضع پیشهی خویش نمودهاند، که ما هرگز نامی از ایشان نشنیدهایم." آنگاه، به تفصیل، از آنچه پرسیدهبود و پاسخهای حکیمانهی پیر، شرحی باز گفت.
...
پیر را گفتند: "این همه دانش به کدامین زمان فراهمآوردهاید، ای شیخ؟ که اروپاییان را از جواب شما حیرت آید و فریاد تحسین از ایشان بهدرآید."
گفت: "مرا به آنچه شما میگویید، آشنایی نیست." او گفت: "تکهنانی دارم"، گفتم: "بیا تا قسمتکنیم، که من ِ گرسنه را خوش متاعی هدیهآوردهای." گفت: "قاتق نان ما تخممرغی است"، گفتم: "ما را مدتی است که بضاعتی اندر بساط نیست و از بهر قاتق ما را تکهپیازی کفایتکند."
اصحاب را حیرت افزون گشت، از حاضر جوابی پیر، که چگونه علم خویش را که حدود علم جغرافیای زمان را درنوردیده کتمانمیکند، و به سخنانی چنین بلاهتبار، کثرت دانش خویش کتمانمینماید. همگی تواضع عالمانهی او را شایستهی تقدیر دانستندو لببهتحسین عظمتش گشودند.
...
یکی از زندانبانان دیگری را گفت: "پس آنهمه گریستن در پرتو قرآن و آن زمزمههای عاشقانه نیز بلیهانهبودهاست؟ حاشا."
پیر گفت: "مرا بُزی بود، بسیار زیبا که ریشی بلند داشت و چون علفمیخورد، ریشمیجنبانید. خدا او را بیامرزاد، تنها امید زندگی من بود. هرگاه این شیخ به خواندن میآغازید، جنبش ریشش، مرا به یاد آن بُز عزیزم میانداخت، و بیاختیار اشک بر چشمانم روانمیگشت."
سلام
پاسخحذفبسیارزیبابود
سلام
پاسخحذفبا اين وصف بهتراست قيد شيخ بازي را بزنيم.چون ادعاي دانايي درعين جهل است.
سلام ...من هم حکایتی نوشته بودم البته در بلاگ قبلی ام ...به نام بلال در همین زمینه ها به این ادرس http://www.belal.blogfa.com/ وبا عنوان مناظره شیخ و مطرب
پاسخحذف...
لذت بردم ...
از لطف همه ی دوستان عزیز تشکر می کنم.
پاسخحذفسیاورشن عزیز!
روایت جالبی بود.
مهدی عزیز!
قضاوت شما هم قضاوت جالبی است. شاید, ممکن است, احیانا,... "متیس تورین" را دیده اید؟
چون قرارگذاشته ام در مورد این حکایت ها هیچ توضیح اضافه ای ندهم, مجبورم خاموش باشم.
یک حکایت دیگر هم هست. شاید آن ,در کنار دو روایت قبلی "روباه بی سواد" و "مسجد بی در و پیکر" در تکمیل قضاوت تان مؤثر باشد.
موفق و پیروز باشید
ضمنا یک تشکر بزرگ باید بکنم از ایلیای عزیز.
پاسخحذفایلیا! جان خیلی خیلی متشکرم