چهارشنبه، آبان ۲۵، ۱۳۸۴

حکايت روباهی که سواد نداشت

آورده‌اند که در جنگلی شیر، مُرد و چون هیچ فرزند یا خویشاوندی از او باقی نمانده‌بود، میان جنگلیان بر سر جانشینی او اختلاف افتاد. از بین همه‌ی حیوانات، سه تن، آهو ، گرگ و روباه، که در زمان حیات شیر مشاوران ارشد وی بودند، مامور شدند تا از میان خود یکی را به سلطانی برگزینند.
اما، هر چه کوشیدند که معیاری برای انتخاب مناسب بیابند، چیزی به ذهن‌ایشان نرسید، مگر معیار آخری که روباه آن‌را گفت و بر هر سه موافق افتاد. روباه گفت که تنها سن‌وسال است که نشان بزرگی می‌تواند باشد، که بزرگان گفته‌اند: "هیچ برتریی، والاتر از تجربه‌ی روزگار نیست و آنچه پیر به خشت‌خام بیند، جوان در آیینه‌ی زلال نتواند دید."
آهو گفت: "وقتی که من به‌دنیاآمدم، جد بزرگوارم تاریخ تولد مرا، برکف سُم پای راستم، نقش‌نموده‌است. از شما یکی بیاید و آن را بخواند." روباه گفت: "مرا معذور دار، که همیشه از این بابت که پدرم مرا به مکتب نفرستاد و از علم‌ودانش بی‌بهره گذاشت، مورد شماتت دوست‌ و سخره‌ی دشمن بوده‌ام." اما گرگ سر بالا گرفت، که لااقل در علم مرتبتی بزرگ داشت و فخر دانشمندان عصر خویش بود.
آهو چون گرگ را زیر سُم خود دید، پا بر سر او کوفت، سر گرگ بشکست و عمر گرگ به‌پایان آمد. آهو رو سوی روباه کرد ، دید که از آن‌جا دور می‌شود. گفت: "کجا می‌روی ای روباه؟ بیا که سلطانی به من وتو پایسته‌خواهد‌ماند." روباه گفت: "اجازه‌می‌خواهم نخست بر سر قبر پدر، علیه الرحمه، رفته و فاتحه‌ای نثار روح آن بزرگوار کنم، که مرا همیشه از آموختن این علم وامانده بازداشت."

۲ نظر:

  1. سلام. خیلی جالب بود.
    .
    موفق باشی

    پاسخحذف
  2. متشکرم.
    لینک‌تان را همان‌طور که خواسته‌بودید، تصحیح کردم. سلام ما به دیار شمالستان و به همه‌ی رفقای خوب شمالی.

    پاسخحذف