الپر سخن در سوگ واقعه آوردهاست: "اشک در پشت چشمها بیقراری میکند. دل ما از سنگ هم كه باشد، در اين غم درهم میشكند و خون میشود. چگونه آرام باشيم؟ چگونه ساكت بمانيم؟"
سخن امشاسپندان نیز نالهای از درون جان همهی ماست: "جان آدمیزاد چه مفت است اینجا! سرم درد میکند ...سرم درد میکند و بغض دارد خفهام میکند. دلم میخواهد بشینم یک گوشه و سرم را تو دستها بگیرم و آنقدر گریه کنم، آنقدر گریه کنم، آنقدر گریه کنم..."
به سیبستان نیز ذکر واقعه رفتهاست: "هی اشک به چشمام میآيد. به هر بهانه ياد سوختههای امروز میافتم...
...من به فاجعهی مرگ عادت نمیکنم. و میدانم که اين مرگی است که میتوانست اتفاق نيفتد."
همه در سوگ و عزا نشستهاند.
چه بگویم من؟ وقتی میبینم خانوادهام را، که این چنین تحت تاثیر قرارگرفتهاند. وقتی تلویزیون تصاویر حادثه را پخشمیکند، اشک در چشم همه حلقهزدهاست. مگر میشود ببینیم و درد همهی جانمان را فرانگیرد. همهی ما ایرانیم. همهی ما با این خبر آتشگرفتیم، سوختیم، جزغاله شدیم، مُردیم.
چگونه میشود سخنی گفت؟ نمیتوانم ساکت نباشم، ولی سخنی هم نمیتوانم به زبان آورم.
با این همه درد چه میتوان کرد؟ مسبب این بلاهای خانمانسوز خودمانیم. چرا خودمان را به این روز افکندهایم. دیگر اینها که بلایای طبیعی و خداخواسته نیست. خودمان مرگ را برای خود خریدهایم. خودمان خودمان را نفرین کردهایم. تقصیر را به گردن که بیندازیم؟ مسببین حادثه را تنبیه کنیم؟ کی را سیلی بزنیم؟ "از کی بپرسیم"؟ همهی ما، مسبب حادثهایم. "خانهای روی آب" ساختهایم. چه کسی را مقصر بدانیم؟
آری این حادثه میتوانست اتفاق نيفتد؛ جایی دیگر شاید؛ اما در ایران ما، هرگز نمیتوانست اتفاق نیفتد.
به قول ف.م.سخن: "عادت میکنید." در ایران باشید، توی شهر اگر زندگی کنید. زیر پوست شهر که بروید. اصلا زیر پوست رفتن که نمیخواهد، ظاهرش زار میزند. شهری که در هر آنی از آنات زندگی در آن، وقوع حادثه آنقدر محتمل است، که اگر چیزی اتفاق نیفتد، جای تعجب دارد. عادت میکنید. نمیتوانید عادت نکنید.
آدمیزاد اینجا ارزشی هم دارد؟ صد تا، صدتا، هزار تا، هزار تا، میلیون، میلیون، بمیریم و بمیریم، تا ملتمان بیدارتر شود. تا بعد از ملت عزیزمان تقدیر کنیم، که خودشان را در غم خودشان شریک دانستهاند. عادت میکنیم. زلزلهی تهران هم خواهد آمد. نیاید چیزی دیگر. یک جای دیگر. عادت میکنیم. آری عادت میکنیم، ولی با خون جگر عادت میکنیم. با هزار بار...
ولش کن، چه بنویسم؟ بگذار همه فکر کنند بیخیالم و در فضای virtual برای خودم قصه میگویم.
بگذار مثل همیشه نگاهها، به بازتابندگان باشد. که با هر حادثهای نو میشوند و به هر حادثهای حساسیت نشان میدهند. بگذار نگاهها به آن طرفی بخزد، که امیدی در میان باشد. بگذار اعتراضی باشد، که امید را در دل خود، همچنان زنده بداریم. بگذار خونی که میچکد، به امید بچکد. بگذار جانی که افشرده میشود، به شور افشردهگردد.
بگذار بگردیم و مسببی بیابیم. و بعد او را به دادگاه عدل معرفی کنیم، تا تبرئهاش کنند و ما باز هم مجال برای اعتراضکردن داشتهباشیم. بگذار لحظهای هم به چرخ باطلی که در آن افتادهایم نیندیشیم. بگذار نبینیم که در نفی عادتکردن، چگونه به تلاطمهایی عادت کردهایم، که تنها پایانی مرگبار و حسرتآور دارند.
بگذار دولت را همچنان جدا از خویش بشماریم و همهی تقصیرها را بر گردنش اندازیم. این چنین امید همچنان پابرجا خواهد ماند. اینجا برکهی امید سالهاست که خشکیده است.
salam aghaye momeniye aziz
پاسخحذفchi mishe goft gheyr az tasliat o taasof..
ممنون محسن جان از لطفت.
پاسخحذفپاینده و شاد باشی
salam mohsene aziz..xeili chakerim...bazam migam ke webloge bwsiar ziba ba matalebe mofid dari..har ruz behtar az diruz...movaffagh bashi
پاسخحذفaghaye momeni aziz commenti ke be esme man neveshte shode az man nist.khoda aghli be in spamhaye interneti va sabri be ma bede'mamnoon misham in comment gholabi ke soo estefade az name man hast ra pak konid.shad bashid.
پاسخحذفامشاس عزیز!
پاسخحذفپیش از آنکه بفرمایید، با آن اخطاری که دادهبودید فهمیدم که کامنت نباید از ان شما باشد. و آن را پاککردهبودم. ولی این کامنتدونی ما هم خیلی دیر عملمیکند.
زیاد نگران نباشید، همه شما را میشناسند و میدانند که چنین کامنتهایی نباید مال شما باشد.
غم به دل راه ندهید که این قدر ها مسئلهی مهمی نیست.
زضای عزیز، کوروش مهربان و دژاووی گرامی!
از شما بینهایت سپاس گزارم.