برای اولین بار در عمرم، نشستم و جلوی چند نفر گریه کردم. یعنی خیلی سعی کردم که جلوی خودم رابگیرم، اما نشد که نشد. اشکها بیرون می ریختند. آن هم نه برای یک چیز خیلی بزرگ. برای یک مرحلهی خیلی کوچک که اصلاً فکرش را هم نمیکردم که برایام در آن دردسری بزرگ شود. گفتند این اولین بار نیست که این اتفاق میافتد. برای بار چندم است و چه بسا افرادی که ماهها بیهوده و بیجهت معطل گمشدنهایی شدهاند که در این قسمت اداری صورت میگیرد. با این همه ثبتی که میکنند و این همه وقتی که برای ثبت کردن همه چیز میگذارند باز هم بسیاری درگیر بوروکراسی میشوند و چنان این بوروکراسی فشار عصبی بر آنها وارد میآورد که خود کارمندها هم غصه میخورند. دو نفر از خانمهای کارمند وقتی گریهی مرا دیدند، اشکهایشان داشت در میآمد. آنها کاملاً در بطن کار بودند و میدانستند که من در این چهل روز چهقدر آمدهام و رفتهام و فقط بهخاطر یک سهلانگاری کوچک همه چیز داشت میرفت روی هوا.
تازه کار زمانی درست شد که (با تحریک من) یک تلفن پر از خشم به یکی از مسئولین زده شد. و تازه آنگاه بود که برخی ثبتهای دیگر بوروکراسی را برای من رو کردند و بالاخره گمشده یافته آمد. و تازه فهمیدیم که اصلاً در جلسهای که باید طرح میشده یادشان رفته طرحاش کنند و به روش ماستمالاسیون تا جدودی کار را درست کردند و یکجورهایی این قسمت بوروکراسی را راه انداختند تا پیش برود. بقیهاش هنوز مانده، تا چه پیش آید و چه نتیجه دهد.
من ماندهام اگر جای من کس دیگری بود که آن تلفن پرخشم را به عنوان ذخیرهی کلیدی نمیداشت تا کی باید در این بوروکراسی میچرخید و چهگونه راه برایاش گشوده میشد؟
تازه اینها دغدغههای اصلی نیستند، حوادثی در زندگیام آفریدهام نگفتنی. پروندههایی برای خودم درست کردهام، که خودم هم ماندهام چگونه بدون اینکه خودم خبر داشته باشم و هنوز هیچی نشده دارد با این قوت برایام شکل میگیرد.
با این وجود، الخیر فی ما وقع. به قول یکی از دوستان، که اینک دیگر وبلاگاش مدتهاشت خاک میخورد، بعدها آدم مینشیند و به این ریزنگریهای خود میخندد. بههرحال این نظام احسن است. چون غیر از این چیزی نمیتواند باشد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر