من چهار-پنج روز عاشق بودم. خودم هم باورم نمیشود، اما احساس ویژهای داشتم که تا آن روز هیچگاه سراغام نیامده بود و پس از آن نیز هیچوقت سراغام نیامده است. البته شاید بیش از عاشق بودن، احساس غربت میکردم؛ غروبی بود که تنها نشسته بودم و به این فکر میکردم که من چرا اینجوری هستم. او روبهرو، بیست-سی متر آنطرفتر، میان دخترهایی نشسته بود که در آن اردو همراه ما بودند. میگفتند و میخندیدند. از خودم بدم میآمد. از غربت و تنهاییای که هیچ جوری نمیتوانستم آن را بشکنم. کمی بعدتر، بچهها آمدند و نزدیک من نشستند. کلی تلاش کردند، تا دل من شاد شود. این سو از تنهایی درآمده بود و به جنبش و تکاپو افتاده بود. آن طرفتر اما، همان که به او فکر میکردم، تنهای تنها نشسته بود. به آسمان نگاه میکرد. گاهی به اطراف. گاهی به ما، جوری که متوجه نشویم. نمیدانم به چه فکر میکرد، اما حرکاتاش بیشباهت به آنچه من ساعتی پیش از خودم بروز میدادم نبود. بعدتر البته هر دو طرف شاد و خرم شد. جدا، جدا. روز بعدش نه، روز بعدترش خیلی با هم بودیم. در اصفهان میگشتیم و تا بعداز ظهر خیلی به او نگاه میکردم. اما هیچ فرصتی برای باز کردن در صحبت با او برای خودم پیدا نکردم. بعد هم، پایان همه چیز بود تا زمانی که عید رسید و بعد از عید، زمانی که بچهها اردوهای زیادی ترتیب میدادند، باز هم همدیگر را میدیدیم. دوست دیگری داشت و اینها هر دو فهمیده بودند که من عاشق یکیشان شدهام. اما آن زمان، من دیگر عاشق هیچکدامشان نبودم. زمانی عاشقی من تمام شده بود. تنها رگههایی از آن احساسی را که پیش از عید داشتم، در وجودم احساس میکردم. این احساس مدام رقیقتر و رقیقتر شد، تا آنکه بهکلی محو گردید.
در همان زمانها بود که این که دربارهاش گفتم و دوستاش و دوسهتا از رفقای خودم (که طبیعتاً پسر بودند) تقریباً همزمان از من خواستند که اطلاعاتی دربارهی کنکور کارشناسیارشد کامپیوتر و کتابهای منبعی که در مورد هر درس وجود دارد، به آنها بدهم. حاصل کار، به سبب شوق و رغبتی که آن احساس در من میآفرید، جزوهی جالبی بود، دربارهی منابعی که در زمینهی مطالعهی منابع کامپیوتر در کارشناسی ارشد، تهیه کردم. اصلاً نمیدانم، که برای چه وقتی دلیل این کوشش کوچک، اما بهنظر بیدلیل مرا پرسیدند، راستاش را نگفتم و یک دروغ بزرگ (از نظر خودم) به آنها تحویل دادم. البته اینها همه به احساساتِ جورواجوری که در آن روزها داشتم و خیلی از آنها را خودم هم درک نمیکردم، برمیگشت.
به هر جهت، آن دوره گذشت و تنها چیزی که از آن دوران باقی ماند، خاطراتِ احساساتِ بطنیِ به ظهور نرسیدهی من بود و ملاحظاتام دربارهی منابع کارشناسی ارشد رشتهی خودمان، که خلاصهای بسیار کوتاه از آنها را روزگاری در دریچهی پُشتی وبلاگ نوشتم. حالا هر وقت که به سراغ وبلاگی میروم، که بیمحابا و بدون ذکر منبع و مرجع و غیره و ذلک، اقدام به کپی-پیستِ این قسمت از نوشتههای من کرده و از هر جا هم دلاش خواسته آن را بریده(که البته، اگر نخواهم دروغ بگویم، در ابتدا اندکی هم احساس ضدکپیلفت واقعشدگی را در من میآفریند)، آن احساسات خفته و آن خاطرات کج و معوجی که خودم هم نفهمیدم به کجا میخواست برسد و به هیچ جایی نرسید، در یاد من زنده میشوند و امید میبرم که روزی دوباره آستانهی آن احساسات موهوم و غریب در برابرم قرار گیرد و من در آن آستانه بایستم، که به قول بزرگی، در آستانه ایستادن، خود، کار سترگی است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر