هر چی زور زدم، چیز جالبی نشد. بعد از این همه وعده و وعید، خیلی دوست داشتم اقلاً بتونم در مورد خودم چیز خوبی بنویسم، اما... اما امان از استضعاف، امان از کمبود امکانات، امان از جهان سوم، امان از همه چیز، الا خودم. خب دیگه نمیخوام این بار خیلی مقدمه چینی کنم. برم سراغ قصهی خودم.
قصهی "شازده کوچولو" رو که حتماً شنیدید دیگه. اونجا اگه یادتون باشه، "شازده کوچولو" توی سفرش به یکی از این سیارکها به یه "میخواره"ای برمیخوره و ازش میپرسه که چرا دائم میخوارگی میکنه و پا نمیشه بره یه کار درستوحسابی بکنه. "میخواره" میگه که: "آخه من افسردهام. غمناکام. مِی میزنم تا این غم رو فراموش کنم." شازده کوچولو میگه که: "اون غم چیه که میخوای فراموشش کنی؟" میگه: "غم ِ اینکه دائم مِی میزنم و هیچ کار درستحسابیای نمیکنم."
این "لوپ (حلقهی)" بینهایتِ جالبیه که به نظر خندهدار مییاد و احمقانه. اما چشمتون روز بد نبینه که داداشتون یه روز الکیالکی خودشو توی یه همچین لوپی انداخت.
از قدیم گفتن که "یه دیوونه یه سنگو توی یه چاه میندازه و صد تا آدم عاقل نمیتونن درش بیارن". همین شد حکایت ما. داشتیم راستراست راه میرفتیم که یه دفعه دیدیم افتادیم توی این " لوپ"ی که گفتم. اونم به چه سادگی.
خب هممون میدونیم که چقدر از وقتهای زندگیمونو بیخودی تلف میکنیم. این قاعدهی زندگیهای ماست. هیچ فکر کردین که چقدر از زندگیتون در جهت اون هدفیه که از زندگی دارین. بقیهش میشه تلف کردن دیگه. نه؟ و خودِ من هم که تا قبلِ این فکر، استادِ وقتتلفکردن بودم و به بطالت گذروندنِ اوقات، با فکر به این موضوع و شمردن تمثیلهاش در مورد کارای دیگران، "ییهو" دیدم که، ای دل غافل، خودم که از این لحاظ از همه بدترم. و از غم و ناراحتیِ تلف شدنِ وقت، دیگه نمیتونستم هیچ کاری بکنم! این جوری شد که ییهو به جای 90 درصدِ وقتام، دیگه از اون به بعد همش تلف میشد.
حالا دقیقاً این امرِ مُهُم همزمان شده بود با مورد تایید قرار نگرفتنِ موضوع مورد علاقهم برای پایاننامه (که دو ماه و نیم بود روش کار میکردم -البته بدون احتساب اوقات تلف شده، هشت، نه روز کاری بیشتر روش کار نکرده بودم-) و مجبور شدم که دنبال یه موضوع دیگه بگردم و این رئیس تحصیلات تکمیلی هم هی فُشار میآورد که پس چی شد پروپوزالات. و من مجبور شدم که یه پروپوزالی که تابستون رو کلیاتِ موضوعش یه خُرده کار کرده بودم، با عجله درست بکنم و بدم تا ببینم استاد راهنمام چی میگه و چی میشه.
بعد از این، به جای اینکه اوضاع بهتر بشه، بدتر شد. فکرِ اینکه باید مدتها روی موضوعی کار کنی که علاقهای بهش نداری و در اون زمینه دقیقاً نمیدونی که چیکار باید بکنی و چه طوری باید جلوش ببری، دیوونهام میکرد. (البته الان که فکر میکنم، در مورد موضوع اول هم همین مشکلات وجود داشت و بعدها فهمیدم که چقدر بیشتر از اونچه پیش رفتهام باید پیش رفت و علاقه هم دیگه بهش ندارم)
خلاصه اینکه میگم دیوونهم میکرد، راستی راستی میگم، تشبیهی و استعاری و اینا نه. دیوونه داشتم میشدم. یه خُل و چلِ به تمام معنا.
یکی دو شب که گذشت، مامانبابام دیدن که دیگه قابل تحمل نیست این گریهکردنها و افسردهبازیای من (به خدا اصلاً دست خودم نبود، نمیدونم چرا اینجوری شده بودم. هر کاری هم میکردم نمیتونستم گریه نکنم و بازی در نیارم). یه شب رفتیم پیش دخترخالهی مامانم که یه پا روانشناسه. دو ساعتی برام حرف زد از اینکه زیاد جدی نگیرمو، اینا همش میگذره و غیره و ذلک که اثر موضعی خوبی داشت و حال منو اون شب خیلی بهتر کرد. چار پنج تا کتاب هم بهم داد (که بعدها دیدم چقدر به دردم میخورن) و یه شربت شادیآور.
اما همون صبح فردا دوباره یه سری فکر دیگه اومدن سراغ من و دوباره همان و همان. البته از همون ابتدا این فکرا خیلی پیچیدهتر از اون روایت سادهی بالایی بودن و این روایت صورت سادهشده و خودمونی-برونیِ اونهاست.
شب بعد رفتیم سراغ یکی از اقوام دورتر. این بار در مطب، و این یکی، تنها روانپزشکِ شهرِمون. یه دسته قرص داد و گفت برو یه ماه دیگه بیا. و اصلاً هیچ اثری از این درماناش ما ندیدیم.
دو سه روز که گذشت، و اوضاع داشت بدتر میشد و تقریباً همه داشتند میفهمیدند که مشکل من جدّی است، پا شدیم رفتیم پیش یک دکتری در اصفهان. برای دیدن یک دکتر دیگه رفته بودیم، اما بسته بود و به شکلی تصادفی این دکتره به تورمون خورد. (که بعدها فهمیدم یکی از بهترین روانپزشکهای اصفهان است و بلکم ایران) توصیهی بزرگاش این بود که اولاً خیلی خودت رو تحویل نگیر و فکر نکن که مشکلات خیلی مهم و اساسیه. این هم مرحلهایه، مثل مراحل دیگه، که میگذره. آن قدرها هم که فکر میکنی موفقیت صد در صد توش، در درجهی اول مهم نیست و در درجهی دوم شدنی. و ثانیاً این خودتی که باید حلاش کنی. "خودت رو دست دکترها نده." و یکی دو تا قرص هم داد که به قول خودش در کوتاه مدت بتونه شرایط را برای حل مشکل آماده کنه.
این همزمان شده بود با مراحلی که خب یه خرده امیدبخش بود. پروپوزال داشت به آسونی تصویب میشد و گرماهای محبت و دوستداشتنهایی که من در اون شبهای سرد میدیدم. دوستام، پسرعموهام، بروبچز، اونهایی که باهاشون همدم و همراه بودم، همه سعی میکردن که از هر طریقی به من کمک کنن. مشکلی رو که فقط خودم به وجود آورده بودم، همه سعی میکردن حلاش کنن. خیلی سعی میکردن که بیخودی حرفی نزنن یا بیجهت مشکل رو کشش ندن و طوری رفتار نکنن که حال من رو بدتر کنه. این واقعاً برای من غیر قابل باور بود.
غیر از اینا مرتب چیزهایی برام اتفاق میافتاد که تصادفاً پیش میومدن، اما همه در جهت حل مشکل من، کمک زیادی میکردن. خب با این اوصاف حتماً فکر کردین که تموم شد دیگه و به خوبی و خوشی و اینا. نه خیر.
حضرت مادرمان یه جملهی قصارِ (به قول مخلوق گزینگویهی) خیلی مُهُمی گفتن که در اینجا شایان ذکره: "فرمودن که درد مثه کوه میاد و مثه نمیدونم چیچی میره (یه چیزی که معنی این میداد که خیلی کم کم برطرف میشه)" (از دیشب تا حالا میخوام بپرسم ازشون که اون "نمیدونم چی چی" چی بود، اما یا خواب بودن، یا من نبودم یا ایشون نبودن. موبایل هم ندارن که بپرسم)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر