دوشنبه، اردیبهشت ۰۴، ۱۳۸۵

پس تو چی را دیده‌ای؟

دیشب شبکه‌ی چهار یک فیلم پخش کرد، به نام "نامِ گل سرخ"، یا به عبارتی "the name of the rose".
و باز هم تفسیر فیلم را که دیدم، یک خاک‌برسر به خودم گفتم. آخر این چه طرز دیدنی است که برداشت‌های کاملاً متفاوتی را برای من ایجاد می‌کند و اصلاً آن چیزهای اساسی را که این مفسرین دیده‌اند، نمی‌بیند؟
قدیم‌ها فوتبال هم که می‌دیدم، بچه‌ها مدام مسخره‌ام می‌کردند. تقریباً وقتی تمام می‌شد، احساس می‌کردم هیچ چیزی ندیده‌ام، آنقدر غرق "دیدن" شده بود‌ه‌ام، که اصلاً نتوانسته‌ام درست صحنه‌ی گل را در خاطرم بسازم. وقتی فوتبال تمام می‌شد، اصلاً یادم نبود که مثلاً گل دوم را با سر زدند یا با پا! یا اصلاً گل دومی هم در کار بود؟ خلاصه این اخلاق (که نمی‌دانم از کی به ارثش برده‌ام، که مستقیم فحشش بدهم) با من در فیلم دیدن هم باقی مانده. بعدِ فیلم، تفسیرهای آن، یکباره انگار مرا، از خوابِ نازِ تفسیرهایی که در طول فیلم در ذهن خود داشته‌ام، بیدار می‌کند. خدایا! پس چرا من این را ندیده ام و آن طوری دیده‌ام‌اش؟ پس من چی می‌دیده‌ام؟ چطور این جوری می‌دیده‌ام؟
من ده‌ها تکرار دیده‌ام، در آن فیلم از نشان دادن همان چیزهایی که مدت‌هاست، انگار در دل داشته‌ام. همان چیزهایی که اگر مجالش را می‌داشتم، به همان طرزی که این آقا گفته، آن را نشان می‌دادم و البته با آن منظوری که خود می‌پندارم، که یکسره با پندار دیگران متفاوت است.
آن‌ها مثلاً در "مصائب مسیح" ضدیت با یهود می‌دیده‌اند، در "ماتریکس" جلوه‌های ویژه‌اش را و بعد خدمتش را به آرمان یهود، در آخرین "وسوسه‌ی مسیح"، ضدیت با پیامبری مسیح و تشکیک در پیامبری او و مثلاً در همین فیلم آن‌ها بیش‌تر وجه کارآگاهانه‌ را غالب می‌بینند.
یا مثلاً "نارنیا" را که دیدم، یا "ایثار"، یا "آبی"، یا "خط باریک قرمز" را.
اگر یک فیلم و دو فیلم بود، مشکلی نداشتم، ولی تعداد فیلم‌هایی کهدر برابر آن‌ها چنین احساسی دارم، کم نبوده‌اند. حتا همین فیلم "دیشب باباتو دیدم آیدا"یی که همین چند روز پیش گفتم، مرا یاد "آبی"ِ کشلوفسکی می‌اندازد.
عاقلانه که فکر می‌کنم، می‌بینم چه ربطی دارد؟ کجاش به هم می‌خورد؟ این‌ها دیگر چه توهماتی است؟
خوب که نگاه می‌کنم، می‌بینم که راست می‌گوید آن مفسر. من اشتباه می‌دیده‌ام، حتا خود کارگردان و نویسنده هم می‌آیند و تأیید می‌کنند که حرف مفسر، همان منظور اصلی آن‌ها از ساختن فیلم بوده؛ ولی دست آخر ته دلم اصلاً قبول‌دار نمی‌شوم. و در آن منتها اعماق ذهنم باور خودم را، به عنوان باوری اصیل حفظ می‌کنم. «این فیلم نشان‌دهنده‌ی همان چیزی است، که من در آن دیده‌ام.» گر چه اگر کسی هم از من درباره‌اش بپرسد، همان را می‌گویم که از دیگران درباره‌اش شنیده‌ام و سخن غالب را تأیید می کنم.
حتا تفاسیر دیگران را کم‌عمق و مسخره نمی‌بینم، اما مال خودم را متعلق به دنیایی دیگر می‌یابم. دنیایی که فرسنگ‌ها از فکر و ذکر آن‌ها فاصله دارد. انگار یک فیلم برای من تاریخی است که از نظرم می‌گذرد و به حکم حضور در آن، من دید خودم را، تاریخِ متعلق به خودم می‌سازم.
خب شما هم گاهی این حس را در خود دیده‌اید، همه گاهی این حس را دارند. نه؟
ولی نمی‌دانم چرا کماکان فکر می‌کنم، و از بازتاب‌هایی که در دیگران می‌بینم، این طور برداشت می‌کنم، که در این مسئله و در یک مسئله‌ی دیگر (که آن عامل اساسی تحریک من است) با بقیه‌ کاملاً فرق دارم.
و یک مشکل بزرگ‌تر این است که، برخلاف بقیه که، می‌توانند لااقل تصویری نیمه‌شفاف، از دیده‌های خود در مواجهه با هنر را، ارائه دهند و تفسیری موجه از دیدار خود فراهم سازند، زبانم در گفتار از آنچه در متن یک اثر دیده‌ام، بند می‌آید.
کلمات دیوارهای ضخیمی می‌شوند که هیچ‌گاه اجازه‌ی عبور به چون منی نمی‌دهند. این موضوع را شبی که یکی از دوستان از من خواست تفسیری از یک شعر حافظ ارائه کنم، به خوبی احساس کردم. هرچند بار اولم نبود، که از گفتن آنچه از شعر حافظ برمن می‌رود، ناتوان بودم. اما پیش از آن همیشه با توسل به طنز از زیر این بار در می‌رفتم، و سخنی ملاحت انگیز می‌گفتم که در ضمن ملاحت نشان‌گر آن باشد که آگاهم. اما آنجا مجال فرار به طنز نبود. هیچ چیزی درباره‌ی آن شعر نمی‌توانستم بگویم. زبانم بند آمده بود. به خودِ حافظ (که به هم ارادت داشته و داریم) گفتم، تو که همیشه برای من راهی می‌گشایی در سخن، اینک نیز گشاینده‌ی راهِ من باش. اما ندایی نیامد. لاجرم، اسیر و خاموش شدم. و آن عرب پاک نهاد گفت: «آبروی فارس‌ها را بُردی. یعنی یک کلمه هم نمی‌توانی بگویی؟»
و من در دل به یاد آن صحنه‌ی فیلم «آخرین وسوسه» افتادم، که مسیح به مادر و دخترعموی خود می‌نگرد و از دور می‌خواهد که این طفلی را که در دام اشتباه افتاده ببخشند. وحی ازو بریده و خود او با آن همه کشش و به تبع آن، آن همه بینش، هیچ هویتی برای خویش ندارد. همه‌ی اطمینان به خود را باخته است. دانسته که اصلاً آنچه می‌پنداشته نیست و جهان پیرامون، با وجود خدا و ملکوت پابرجایش، یکسره در تضاد با تجسم وپنداشت‌های پیشین اوست. این نخستین باری است که به خود می‌اندیشد. این اولین باری است که معنای مرگ را می‌فهمد.

از همه‌ی این‌ها جدا، تأسف و تأثر بیش‌ترم این چند روز، برای این است که هر چقدر می‌خواهم به خودم بقبولانم که در این قضیه‌ی افشاگری الپر، اوست که همانگونه که همه می‌گویند، مقصر است و عقل و منطق هم همین را می‌گوید و اگر آن را در یک متن تاریخی می‌خواندم، همان قضاوت منطقی را داشتم؛ اما در دل در متن الپر صدقی را می‌بینم که اگرچه احتمالاً دروغ است، اما از جنسی است که من دوست‌اش دارم. و در پاسخ علی افشاری تزویری را می‌بینم، که اگر چه به احتمال فراوان صدق است، اما هرگز دوست‌اش نداشته و ندارم. گر چه دادگاه روزگار و از آن مهم‌تر دادگاه حقیقت، به احتمال زیاد الپر را محکوم می‌کند و علی افشاری سربلند از آن بیرون می‌آید؛ اما اگر به من در برگزیدن یکی از این دو چهره برای خود امکان می‌دادند، و پیشاپیش می‌گفتند که حقیقت نیز آن است که علی افشاری می‌گوید، باز هم الپر انتخاب من بود، حتا با وجود آن که، در این صورت، در حضور خداوند گناهکار بودم. این داستانی است که مدت‌هاست به آن فکر می‌کنم. اگر این فرآیند ادامه یابد، می‌ترسم از آن که همه‌ی عقلانیتم زایل شود. اگر تا حالا نشده باشد. و به ناچار راهی دیوان‌خانه شوم.

۵ نظر:

  1. سلام آقا جان
    اصلا ناراحت نباش، من هم دقیقا همین مشکل را دارم، حتی یک مقدار شدید تر، مثلا وقتی اخبار تلویزیون را نگاه می کنم فکر می کنم برنامه کمدی دیدم و وقتی برنامه آشپزی رو می بینم یاد تبلیغات می افتم و وقتی فیلم کمدی می بینم احساس می کنم کار یه مقداری سیاسی شده.
    در هر حال تو هم به جای اینکه این همه فیلم نگاه کنی بهتره یکی دوتا فیلم رو قشنگ نگاه کنی

    پاسخحذف
  2. اول از همه حکایت الپر و افشاری یه قصه هستش که سر دراز داره...... اما زیادی هم رو نقد فیلم ها حساب نکن چون بعضی از نقد ها نه تنها غیر واقعی و کاملا سیاسی هستند بلکه روی به تحریف داستان فیلم هم میارند

    پاسخحذف
  3. لينكتان وارد شد .

    پاسخحذف
  4. سلام آقا محسن گل
    من هم همینطور هستم
    در مورد فیلم ماتریکس که در تلویزیون بحث شد، اصلا" به خیلی از مسائل آن پرداخته نشد، که چون بسیار طولانی هستند و مبحث چیز دیگری است، بی خیالش می شوم

    پاسخحذف
  5. سلام
    من هم مثل تو هستم. مطمئن باش که تعداد آدمهایی که مثل تو در مورد الپر فکر می کنند خیلی زیاده

    پاسخحذف