پنجشنبه، مهر ۰۷، ۱۳۸۴

قلم‌شناسی یا به عبارت بهتر سبک‌شناسی

بعضی اوقات آدم آنقدر بیکار می شود که دیگر هر کتاب ِ در دسترسی را ، برای خواندن دست می گیرد . امروز که خانه ی خواهرم بودم ، دیدم در قفسه ی کتابشان چیز دندانگیری نیست ، به جز یک کتاب به نام : "علم چیست؟ فلسفه چیست ؟" نوشته ی "ح . ستوده ،" ! ، چاپ عهد بوق ( نشر دفتر کتابهای اسلامی ) (1) ، از این کتابهای بیست ، سی ریالی که پیش از انقلاب با نام مستعار چاپ می شده است .

تا حالا فکر می کردم فقط یک نفر کتابی با این عنوان دارد (حضرت دکتر سروش خودمان )، اما دیدم این عنوان توجه شخص دیگری را نیز جلب کرده است . چون تا کنون دستم به کتاب دکتر سروش نرسیده بود و این مبحث برایم از زبان یک نفر دیگر جالب می نمود ، و نیز بعدا برای مقایسه ی دیدگاه او با دکتر سروش در این موضوع به کار می آمد ، شروع کردم به خواندن .

اولین نکته ای که در صفحه ی اوّل نظرم را جلب کرد ، این بود که نویسنده در پیش گفتار مرتبا به جای "من" ، "ما" بکار برده . این که چرا آن موقع ملت ما عادت داشته اند ، به جای تکیه بر فردیت ، خود را در قالب جمعی جا کنند ، نکته ای تامل بر انگیز است و در عین حال ، نشان دهنده ی تاثیر نگرشهای فکری داغ آن روزها ، بر افکار همه ی آنهایی که در آن روزها می اندیشیده اند ، حتی آنها که خیلی سعی می کرده اند ، دوری خود را از آن نحله های فکری حفظ کنند .

به صفحه ی سوم و چهارم نوشته که رسیدم ، به دو سه جمله برخوردم که کاملا ماهیت نویسنده را آشکار می کرد .
نمونه اش این : " ... باید از همین جا به هوش بود که فروشنده ی متاع پوزیتیویسم نباشیم ..."
یکی دیگر : " ... همه ( ی عرفا ) خرد قالب ساز زبان پرداز را ملامت و مذمت می کرده اند ... "
پیش تر که برویم ، آنقدر اشعار مولوی در کار می آید که دیگر برای خواننده شکی نمی ماند ، که این همان دکتر سروش خودمان است .

اینجا بود که اصلا موضوعی که در ذهنم بود تغییر کرد و شد "قلم شناسی" .

اینکه هر فردی خصوصیات زبانی منحصر به فردی دارد ، که فارغ از موضوع نوشته ی او و دیدگاههای فکری اش ، آثار او را از دیگر نویسندگان بارز می سازد ، موضوع جالبی است برای تحقیق .
مرحوم دکتر شریعتی ، در یکی از کتابهای خود (2) ، به این موضوع اشاره کرده بود و گفته بود یکی از کاربردهایی که کامپیوتر می تواند در عرصه ی علوم انسانی ایفا کند ، همین تشخیص اصل بودن نوشته های مشکوک یک نویسنده با توجه به خصوصیات بیانی و چارچوب زبانی است که او در نوشته هایش دارد . تاکید دکتر شریعتی بیشتر روی دفعات تکرار کلمات مختلف در نوشته ی یک فرد بود .
اما آنچه من می خواهم به آن بپردازم ، دو چیز است . یکی اینکه : " آیا می توان بین میزان تغییرات چارچوب زبانی یک نویسنده ، با میزان تحولات فکریی که در طول زمان داشته ، ربط و نسبتی برقرار کرد ؟ " ، و دیگــر اینکه : " کثرت نوشتن ، تا چه حد در بدست آوردن شیوه ی نوشتاری منحصر به فرد و ثبات این چارچوب زبانی موثر است ؟"
زیاد امیدوار نیستم ، ولی به نظرم بشود از دل همین فکر یک پروژه برای "سیستم های خبره " (3) در آورد .

پی‌نوشت دیرهنگام:
آن‌گونه که آقای جامی فرموده‌اند: "مبحث قلم شناسی به لحاظ علمی با عنوان "سبک شناسی" شناخته می شود که در ايران استاد بهار و استاد شميسا به آن شهره اند. دکتر شفيعی هم در اين مبحث يد طولا دارد اما هنوز کتابش را منتشر نکرده است. البته سبک شناسی در اصل به حوزه ادبيات تعلق دارد ولی دايره مباحث آن فراتر از شناخت سبک های کلاسيک شعر است و اصول نظری سبک شناسی را می توان در همه حوزه ها به کار برد مثلا در سينما يا موسيقی و نقاشی و معماری و مانند آن. ولی به هر حال قلم شناسی به قول تو، نام ديگر همان سبک شناسی ادبی است چون به حوزه زبان مربوط می شود. به هر حال اصل اصيل سبک شناسی بسامد يا فرکانس تکرار است که طبقات و ميزان و انواع هر مجموعه تکرار به سبک معينی می انجامد. شميسا و شفيعی کدکنی به اين موضع بسط کافی داده اند."

-----------------------------------------
1) علم چیست فلسفه چیست ، ح- ستوده ، چاپ اول دیماه 1357 ، دفتر کتابهای اسلامی ، Islamic book service ,189E Balham High Road , London , S.W. 12. England .
2) چون مطلب را چند سال پیش خوانده ام و فیش برداری هم نکرده ام ، نام کتاب یادم نمی آید . اگر دوستان اطلاع دارند این مطلب در کدام کتاب آمده بفرمایند تا اصلاح کنم . کنار این مطلب یک نمودار نرمال ، که مربوط به آیات درباره ی جنگ در سالهای هجرت پیامبر بود ، کشیده شده بود .
3) سیستمهای خبره ، به دسته ای از نرم افزارها گفته می شود ، که می توان از آنها به عنوان جایگزینی برای متخصصین یک فن استفاده کرد و قادرند با کاوش داده ها ، تصمیم گیری کنند .

سه‌شنبه، مهر ۰۵، ۱۳۸۴

مدرنیته و تقلید ستیزی

غالبا هر جا تعریفی از مدرنیته ارائه می شود ، نخستین ویژگی مدرنیته را "عقل گرایی" ، قلمداد می کنند . و این عقل گرایی مصادف است با احتراز از "تعبد و تقلید" در هر شکل . بنابراین بارزترین ویژگی مدرنیته این است که با هر گونه تقلید و تعبد مبارزه می کند . آیا واقعا این طور بوده و هست ؟ این پرسشی است ، که پس از بحث با صاحب سیبستان درباره ی "سخنرانی سروش درباره ی تشیع و دموکراسی " ذهن مرا بسیار به خود مشغول کرده است .
جمله ای که توجه "رضا داوری" را جلب کرده بود و آنرا در مقاله ای با عنوان "دین و تجدد" در مجله ی نقد ونظر آورده بود ، از نظر من هم در فهم این مسئله جالب و شنیدنی است : در یکی از مغازه های پاریس تبلیغی به این صورت نوشته شده بود : " طبق مُد زندگی کنید و در انتخاب لباس و وسایل شخصی ذوق و سلیقه ی خود را داشته باشید."
مهدی جامی نیز معتقد است : "کنار گذاشتن تقليد غيرممکن است. جوامع غربی بيشتر از جوامع سنتی مقلد نباشند کمتر نيستند نوع تقليد فرق می کند. اسم دين ندارد. اما روش تقليد برجاست. کتاب چشم اندازهای اسطوره ميرچا الياده را بخوان تا ببينی چگونه همه آن اصول کهن که جامعه مدرن فکر می کند کنار زده است هنوز هم به صور و نامهای جديد جاری است. نمونه ساده اش مدهای مختلف است از لباس تا فکر! "
اما لازمه ی فهم اینکه مدرنیته ، "تعبد ستیز" است یا "تعبد گرا" ، آن است که ، اولا تعریف مشخصی از آنچه از آن به عنوان "مدرنیته" تعبیر می کنیم ، ارائه دهیم و ثانیا "گستره تاثیر گذاری" این عنصر را مشخص کنیم . مورد نخست یکی از مشکلات اساسی ماست . هیچ تعریف دقیق و جامعی از مدرنیته در دست نداریم .
اصولا هنوز اینکه ماهیت مدرنیته چیست ، بر غالب ما روشن نشده است . آیا مدرنیته یک "فرآیند تاریخی" است ؟ یا یک "نگرش فلسفی" ؟ یا "ایدئولوژیی در برابر دین"؟ غالبا وقتی می خواهند مدرنیته را مطرح کنند به برخی ویژگیهای اساسی آن تکیه می کنند . مانند : "عقل گرایی ، انسان گرایی ، فرد گرایی و تجربه گرایی . " اما مدرنیته تا چه حد واجد این ویژگیها بوده و این خصوصیات چه تاثیری در "مدرنیزاسیون" ِ ملتها و تمدنها داشته است ؟
در این شرایط ، هر کسی استنباط خود را از این واژه ی ابهام برانگیز دارد و بر همین مبنا به بیان نظریات خود در باب "نسبت مدرنیته و امور دیگر" می پردازد .
واقعیت این است که لازمه ی تقریب به مفهوم مدرنیته نیازمند یک "نگرشی تاریخی و ژرف " به "غرب" است . اما نگرش تاریخی دارای مشکلات فراوانی است ( به واسطه ی "عدم قطعیت" ِ بالایی که در مطالعات تاریخی وجود دارد ) ، و در بسیاری موارد قادر نیست ، راه درستی را پیش پای محقق تاریخی قرار دهد .

دوشنبه، مهر ۰۴، ۱۳۸۴

جایگاه روشنفکر کجاست؟

"اگر افقهای دور را می بینم ، بدین خاطر است که بر دوش بزرگان ایستاده ام . " نیوتن
در بحثهای فراوانی که تا کنون در زمینه ی جریان روشنفکری صورت گرفته است ، هنوز جایگاه روشنفکر و به حسب آن ، وظایفی که برای او مترتب است ، به درستی مشخص نشده اند . به گمانم ، بحث بر انگیز ترین مناقشه ها یی که در زمینه ی روشنفکر ، جریان روشنفکری و مسائل مختلف پیرامون آن صورت می گیرد ، ناشی از اختلافی است که بر سر جایگاه روشنفکر و جریان روشنفکری ( در عرصه ی علوم انسانی و ورای آن ، و در ساختار کلی جامعه ) وجود دارد . هر کس با پیش زمینه ی خود جایگاهی برای روشنفکر در نظر می گیرد و به تقسیم بندیی در این باره دست می زند ، که دیگران آنرا با توجه به پیش زمینه هایی که دارند ، مردود می شمرند .
برخی جایگاه روشنفکر را واسطه ی بین عالِم و عامی و راه انتقال فرآورده های علوم به سطح عمومی جامعه دانسته اند .
اما به گمان من چنین جایگاهی علی الاصول ، نه در جامعه مورد نیاز است و نه هیچیک از روشنفکران تا کنون برای خویش چنین جایگاهی دیده اند . (و نه به واسطه ی چنین بینشی وظایفی که با در نظر گرفتن چنین جایگاهی بر روشنفکر مترتب می شود ، را بر عهده گرفته اند . ) به نظر من ، روشنفکر کسی است که از ورای علوم انسانی و با آگاهی از مجموعه ی پیشرفتهای این علوم و احاطه ی کلی بر آنها ، قادر است افقهای پیش رو را ببیند و بدین واسطه خط سیر کلی محققین و اندیشمندان را جهت دهد و راههای پیش رو را در جلوی آنها بگشاید . (1)
نخستین بار تعبیر درخت علوم را از زبان یکی از دوستان که سخنهایی از دکتر مجتبایی را نقل می کرد ، شنیدم . دکتر مجتبایی تاکید کرده بود ، که برای یافتن چیزهای نو شما مجبورید ، در شاخه های مختلف علوم ، مدام گردش کنید و از این شاخه به آن شاخه بپرید ، تا آنکه خود توفیق یابید شاخه ای کوچک بر این درخت تنومند بیفزایید . به گمان من روشنفکر آن کسی است که شاخه ی اصلیی ، که جهت رشد آینده ی این درخت علوم است ، را معرفی می کند و آنرا به پیش هم می برد . وقتی ایجاد شاخه ای کوچک ، نیاز به آگاه شدن از شاخه های مختلفی دارد ، قطعا در کار روشنفکر نیاز به بررسی وسیع بسیاری از شاخه ها وجود دارد . (2)
---------------------------------------------------------------------
(1) این مطلب با توجه به شکل کلی تحلیل مسائل و سلسله مراتب این تحلیل (solution ,method , methodology, philosophy and approach detection ) ، ( که خود با در نظر گرفتن سلسله مراتب کلی دانش ( data , information ,knowledge , wisdom) به وجود آمده است ) ، به گمان من ، هم در عرصه ی علم (و نیز در عرصه ی فرهنگ و تمّدن ) مورد نیاز بوده است و هم توجه غالب روشنفکران را می توان به همین بحث معطوف دانست . در فرصتی دیگر به بررسی سلسله مراتب تحلیل مسائل خواهم پرداخت .
(2) به برخی روشنفکران ما این ایراد را می گیرند که در عرصه های مختلف علوم وارد می شوند و به اظهار نظر می پردازند . به نظر من مطابق آنچه در بالا گفته شد لازمه ی کار روشنفکر بررسیدن مسائل مختلف در زمینه های گوناگونی است که به نحوی به زمینه ی مورد بررسی روشنفکر مربوط می شود . در تحقیقی که توسط یک گروه ایرلندی در زمینه ی رای گیری اینترنتی انجام شده بود ، دیدم که به واسطه ی ارتباط این مبحث ، آنها به بررسی تاریخچه و فلسفه ی رای گیری ، و در کنار آن تاریخچه و مباحث دموکراسی پرداخته بودند . به گمانم فقط در بررسی فلسفه ی دین ، ما از عرصه های جامعه شناسی ، روانشناسی ، معرفت شناسی و بسیاری دیگر از شاخه های دیگر سر در می آوریم ، بنابراین این ورود به شاخه های مختلف دلیل بر ضعف اندیشه نیست و لازمه ی قوت گرفتن آن است .

جمعه، مهر ۰۱، ۱۳۸۴

انگلیسی مرا rape کرده است

"انگلیسی مرا rape کرده است " (1) عنوان ِ نگاره ای است ، از خانم "فرشته مولوی" . نمی دانم می توان این نوع نوشته ها را نیز مقاله نامید یا نه . در هر حال به نظر من این طرز نگرش ، شکل جدید و البته بسیار جالبی است برای تفهیم مطلب در قالبی جذاب و نو . می خواستم در مورد ِ آنچه می خواسته بگوید ، توضیحاتی بدهم ، اما دیدم بهتر است خودتان آنرا بخوانید تا همان جذابیتی را که برای من داشت ، برای شما هم داشته باشد .
این روزها شاید دیده اید که از زبان فلسفه ای و کلامی خیلی شاکی شده ام . بعضی حرفهاست که نمی توان آنها را به این شیوه به خوبی انتقال داد . حداقل اثر گذاری مورد انتظار را روی خواننده ندارد . می خواستم بعضی حرفها را در قالب داستان بزنم ، ترسیدم در این مورد قلم ِ ضعیفم آنقدر رُخ نمایی کند ، که جایی برای درک ِ اصل مطلب نماند . ضمن اینکه با ساختار ها و روشهای طرح داستان هم هنوز آشنا نشده ام . انتخاب زبانی که بتواند قدرت کافی را برای انتقال مطلب داشته باشد ، شده است دغدغه ی این روزهای من . به یاد این نگاره افتادم که آنرا اوایل تابستان خوانده ام ، به نظرم زبانی که برگزیده ، از این حیث قابل اعتنا و در خور توجه است .
-----------------------------------------
(1) هر چه گشتم لینک این نوشته را در وب پیدا نکردم . نمی دانم بچه های دانشگاه از کجای "سایت سخن" این مطلب را دانلود کرده اند. دیدم بهتر است ، دردسر ندهم و خودم آنرا آپلود کنم . فقط بدانید که اصل مطلب را بچه ها از سایت سخن برداشته اند .

سه‌شنبه، شهریور ۲۹، ۱۳۸۴

باطری را آزاد کن

می گویند : " مردی را غلامی بود . روزی او را فرستاد تا گوشتی بخرد و از آن خورشی سازد و به او وعده داد که اگر چنین کند ، غلام را آزاد سازد . غلام چنین کرد ، اما مرد آنروز خورش را خورد و گوشتش را گذاشت . فردا به غلام گفت : اگر از این گوشت ( که از دیروز مانده بود ) ، آبگوشتی بسازی ، تو را آزاد می سازم . غلام چنین کرد ، اما مرد از آبگوشت ، گوشتش را باقی گذاشت ، برای فردا . القصه هر روز کار غلام پخت غذایی با این گوشت مانده از روزهای قبل بود ، به امید آزادی . یکروز غلام نزد آقا آمد و گفت ، آقا قربانت گردم . من از خیر آزادی خود گذشتم ، این گوشت فلک زده را آزاد کن. "
پدر ما را "ژیان"ی است ، وامانده از عهد قدیم . با یک باطری ِ از بیخ سولفاته . یک دستگاه شارژر هم گذاشته است گوشه ی خانه . هر روز این باطری را شارژ می کند . بعد برمی داریم ، می آریم می بندیم روی ژیان . باطری بدبخت یکی دو "اِهِن اوهون" می کند ، ولی بیچاره دیگر تاب روشن کردن ِ ماشین ( ببخشید ژیان ) را ندارد . بعد من باید تنها ، یا همراه یکی از پسرعموهایم ، این ژیان را هُل بدهیم ، از این طرف به آن طرف . دیروز به حضرت پدر گفتم : "بابا جان ما را که رها نمی کنی ، اقلا این باطری بدبخت فلک زده را رها کن . بیچاره را دیگر عمر به پایان رسیده . به جنازه اش هم رحم نمی کنی؟" .
اینجا نمی دانم چه جوری شد که ، به یاد شعر مرحوم ملک الشعرای بهار افتادم ، که البته دوستان آنرا اندکی واگردانده اند : " من نگویم که مرا از قفس آزاد کنید --- قفسم برده به باغی و درش باز کنید"
برگردیم به سراغ ژیان ، موجودی عجیب که تنها در اقلیم پر برکت "اصفهان" نسل مبارکش از انقراض در امان مانده است .
حکایت این ژیان ، هم حکایتی سخت عجیب است . به قول یکی از بچه ها ، "اول آبرویت را از بیخ می برد و بعد خودت را ... تازه اگر ببرد . " بسیار گفته اند ، در شباهت "ژیان" و "شلوار زیر" ( یا به قول خودمان زیر شلواری ) و برایش ذکر مصائب کرده اند و اشک و ناله نموده اند . لیک دل ِ سخت ِ مردمان ِ این قوم ( همان اصفهانیون ) ، یک لحظه از این موجود بی آزار ( ارواح ِ شکمش ... ، خودم که به خونش تشنه ام ، این سفّاک ِ ظالم را ) ، غفلت نورزیده است و مهرشان از برایش یک لحظه نجنبیده است .

علاوه بر روایات بسیاری که در "مُهمَل التواریخ الایام" از برای ژیان و در منقبت و مصیبت آن ذکر کرده اند ، چندین روایت خاصّه از برای این "ژیان ما" سروده اند . من چون بر برخی ، اعتماد نداشتم ، تنها آنچه به چشم خویش دیدم در تذکره می آورم . باری ...
آن شمس الراکبین ، و انیس المستضعفین ، سید ابناء السبیل و وارٍث اَنهار السلسبیل . اعلم الزاهدین و افضل الساکتین ، اصل میراث نعمت الله ، ژیان ِ حَج فضل الله . خداوند درجات عالیش را متعالی کناد . در فضیلت و منقبتش همین بس که بارها مَرکب ِ بیش از 12 نفر گشته و حمّالی ِ محموله های 500 کیلویی سیمان و سنگ و ... کرده است . بسا نزدیک است ، که در این "زُهد ورزیها" و "رنج کشی ها " به درجه ی "معراج ِ تامّه" نائل آید .

خوب دوستان ! از شوخی که به درآییم . این هم یکی از اَشکال ِ بروز مدرنیته وعقیم ماندن آن در جوامع سنتی است . تحلیلش چون خیلی عجیب و غریب می شود ، بماند با خودتان .

وسلام علی من دَرَک احوال الهالّین ( هُل دهندگان )

شنبه، شهریور ۲۶، ۱۳۸۴

زوال تمدن ایرانی

مولوی داستانی نقل می کند ، به این مضمون که ، " پیری نزد طبیبی رفت و یک یک دردهای خود را نزد او بر می شمرد ، طبیب هم در پاسخ به هر درد ، علت آنرا پیری بیمار می دانست و هیچ علاجی را برای آن به دست نمی داد . دست آخر پیرمرد برآشفت و با عصبانیت گفت : آخر تو چه طبیبی هستی ؟ هیچ چیزی غیر از این نکته نمی دانی؟ طبیب گفت : این زود بر آشفتن تو نیز ، به خاطر پیری است . "
تمدن ایرانی آن چیزی است که در روح جمعی ایرانیان جلوه یافته است . این روح جمعی اصلی ترین ویژگیهای یک ایرانی را شکل می دهد . به گمان من بارزترین خصیصه ای که در حال و احوال امروز ِتمدن ایرانی دیده می شود ، پیری این تمدن است .
ناتوانی در نگرش درست به واقعیات ، برقراری ارتباط با دیگران ، نقد و اصلاح خویشتن . ( که البته منظور من وجود این ویژگیها در انفاس ایرانیان است ) . روی آوردن به پندنامه ها و گفتارهای نصیحت گونه ، و برآشفتن های زود هنگام روح جمعی ایرانی ، همه و همه نشان دهنده ی کهنسالی تمدن ایران است .
آنچه بیشتر این ویژگیها را در برابر دیدگان بارز می کند ، قرار گرفتن این تمدن در میان تمدنهای جوانی است که هرگز سعی در همزیستی مسالمت آمیز با این تمدن کهنسال نداشته اند و بر قامت او به درستی ننگریسته اند .

آنگونه که بیشتر دیده اید برای جامعه شناسان پدیده هایی چون بروز انقلاب در جوامع ، که بسیار تعیین کننده و در عین حال در نمونه های معدود و انگشت شمار روی می دهند ، از اهمیت فراوانی برخوردارند . باز هم به گمان من ، برای کسانی که می کوشند نگرشی همچون نگرش جامعه شناسانه به تاریخ داشته باشند ، بررسی دوره ی زوال یک تمدن بزرگ می تواند ، واقعیات بسیاری را که تا کنون از نگرشهای تاریخی مغفول مانده را نشان دهد و حقایق فراوانی را آشکار سازد . خصوصا که این دوره ی زوال در پیش چشمان آدمی در حال سپری شدن باشد . از این نظر بررسی زوال ایران و تمدن ایرانی ، که در برابر دیدگان ما در حال سپری شدن است ، یکی از بهترین موضوعات برای بررسی تاریخی می تواند باشد .
-----------------------------------
پی نوشت :
موجز نویسی وبلاگی گاهی باعث می شود ، آدم آنقدر قسمتهای مختلف اندیشه اش را بخورد ، که حتی قسمتهایی از اصل آنچه را که می خواسته باز گوید ، در پس پندار بماند . خواستم بگویم اگر می بینید ، این مطلب اخیر از انسجام کافی برخوردار نیست ، بدین خاطر است که اندیشه ای که در قالب فکری سنتی و دراز گوییهای ذهن ِ این چنینی شکل گرفته ، در قالب زبان ِ وبلاگی ، مجال نشان دادن تام و تمام خود را نمی یابد .

پنجشنبه، شهریور ۲۴، ۱۳۸۴

فال مثنوی

هیچکس تا کنون فال مثنوی نگرفته است . امروز به یاد آن حدیث که "اذالتبست الفتن کقطع الیل المظلم فعلیکم بالقرآن" ، که پیغمبر بزرگوار فرموده ، به سراغ مثنوی رفتم . کشاف قرآن . تا دردهای دل خویش در خواندن آن واگذارم . دلم از این دنیای مجازی پر درد شده است . خون دلی است برایم نوشتن . آمدم و یکبار دیگر مقدمه ی عربی مثنوی را خواندم و رسیدم به مثنوی "نی" دروازه ی دلگشای مثنوی . دیدم حال و روزگار مرا چه نیکو بازگفته است . پیش از این بسیار خوانده بودم نی نامه را . اما امروز دیدم تا کنون آنرا نمی دیده ام . گفتم بگذارم شاید شما هم ببینید آن چیزی که تا کنون ندیده اید . این هم یک فال مثنوی .
بشنو این نی چون شکایت می کند- از جداییها حکـــــــــــــایت می کند
کز نیســـــــــــــتان تا مرا ببریده اند- از نفــــــــــــیرم مرد و زن نالیده اند
هر کسی کو دور ماند از اصل خویش- باز جوید روزگار وصـــــــــــل خویــش
من به هـــــــر جمعیتی نالان شدم- جفت بدحالان و خوشـــحالان شدم
هر کســـــی از ظن خود شد یار من -وز درون من نجست اســــــــرار من
سر من از نـــــاله ی من دور نیست- لیک چشم و گوش را آن نور نیست
تن زجان و جان زتن مســتور نیست- لیک کس را دید ِ جان دستور نیست

سه‌شنبه، شهریور ۲۲، ۱۳۸۴

نقد چیست؟

باز هم در حاشیه ی سخنان اخیر مصطفی ملکیان

به عمد عنوان این مطلب را سوالی نوشته ام . چون خودم هم تا کنون هرگز به درستی نفهمیده ام ، " نقد" چیست . یکی بگوید آخر تو که نفهمیده ای نقد چیست ، پس چرا ، اینهمه اراجیف می نویسی و اسمش را می گذاری ، " نقد" ؟ والّا ! چه عرض کنم ؟ خودم هم مانده ام .
وقتی از نوشتن این دو سه نوشته ی اخیر که اشتباها اسم "نقد" را یدک می کشید ، فارغ آمدم و نقدهای دوستان را هم دیدم ، تازه فهمیدم که اصلا این چیزهایی که ما می نویسیم و برای خودمان عنوانش را " نقد" می گذاریم ، اصلا نقد نیست .
یکی از نکاتی که به نظرم رسید ، این بود که ما اصلا در این نقدهایمان مشخص نیست که چه چیز را داریم نقد می کنیم . اصلا مشخص نمی کنیم که :
داریم به شیوه ی استدلال طرف ایراد می گیریم ؟ مشی او را در بحث درباره ی آن موضوع غلط می دانیم ؟ نگرش کلی او را در باب این مطلب ناقص می دانیم ؟ به آمارها و مستنداتی که او به آنها استدلال کرده ایراد داریم؟ واگر داریم این ایرادها چه اثری بر کلیت بحث او می گذارند ؟ آنچه طرف نتیجه گرفته است را از مقدماتی که ذکر کرده قابل نتیجه گیری نمی دانیم ؟ به موضوعات اثرگذار دیگری بر این پدیده نظر داریم که معتقدیم نویسنده آنها را نادیده گرفته است ؟
به نظر من ، بالاخره ، باید در نقد مشی کلی خود را مشخص کنیم .
در ضمن ، باید نشان دهیم که از چه دریچه ای به مطلب ِ طرف می نگریم و با توجه به مباحث کدام دانش ، ایرادهای خود را به او وارد می سازیم ؟ یعنی جایگاه نقد خود را مشخص کنیم .
در نهایت باید هدفمان را از این نقد مشخص کنیم . ما کدام گزاره ای را که نویسنده در اثبات درستی آن کوشیده است غلط می دانیم ؟
دیگر این که در هنگام نقد دو چیز را باید در نظر بگیریم :
نخست اینکه مغالطاتی را که از نظر خود در استدلالهای طرف می بینیم ، با بیان دلیل ِ غلط بودن آنها به طرف نشان دهیم .
و دوم اینکه کاملا دقت کنیم که در هنگام نقد دیگران دچار مغالطه نشویم و از شیوه های غلط استدلال دوری گزینیم .
و سخنی دیگر اینکه ، وقتی ما به یک سری مسائل حساسیم و نسبت به زیر سوال رفتن آنها برآشفته می شویم ، واکنشهایمان هرگز منطقی و منصفانه نخواهد بود . در این حالت بدون آنکه بخواهیم ، فضایی ایجاد می کنیم که سخنان خودمان و همه ی طرفهای مقابلمان ، ناچار پر از مغالطه خواهد بود . تا زمانی که ما نسبت به مسائل حساسیت نشان می دهیم و از شنیدن سخنان دیگران برآشفته می شویم ، نمی توانیم خود را عقل گرا و عقلانی بنامیم .

دوشنبه، شهریور ۲۱، ۱۳۸۴

داوری اندیشه ها ، تراژدی ِ گریز ناپذیر

باز هم درباره ی نقدهایی که بر مصطفی ملکیان رفت

وقتی در عرصه ی علوم ، پا در گود می گذاری و از یک نظاره گر صرف بودن رهایی می یابی ، اوضاع ِ ذهنت به یکباره متحول می شود . تا دیروز ، کار همه ی اندیشمندانی که می دیده ای ، همچون سوزنی در ذهن اسفنجی ات فرو می رفته است ، اما امروز احساس می کنی ، دیگر نمی شود همه ی آنچه را که می خوانی بپذیری ، ذهنت اینقدرها بزرگ شده ، که همه چیزی را در آن راه ندهی .
چون بسیار بر می خوری به نظرات نویسنده ای که کاملا متضاد نظراتی که قبلا خوانده بودی نوشته است . و قدرت فهم این تضادها را بدست آورده ای . از طرفی می بینی که بر زمینه ای که در آن بحث می شود آنچنان احاطه نداری ، که بتوانی نظرات را به درست و غلط تقسیم کنی. اینجاست که مجبوری ، یا داوری ِ یک اندیشمند بزرگ ، که ذهنت کاملا مجذوب او شده را درباره ی اندیشه ی دیگران بپذیری و یا درست تری را که پندار خودت تشخیص می دهد بپذیری ، تا روزی که خلافش بر تو مسجل شود . از اینجا به بعد بدون آنکه بخواهی وارد گود دیگری نیز شده ای و آن گود "داوری اندیشه ها"ست .
بدون آنکه بدانی ، با خواندن هر اثری از یک نویسنده ی جدید یک تصویر کلی از او در ذهنت می سازی و با خواندن هر اثر یا نقد دیگر درباره ی او آن تصویر را اصلاح می کنی . از این به بعد وقتی به سراغ آثار آن نویسنده می روی تقریبا می دانی که روش کلی او در بحثش چیست و با خواندن بخشهای کوتاهی می توانی به این نتیجه برسی که در کل چه می خواهد بگوید .
کم کم یک ذهنیت کلی هم برای خودت ساخته می شود . همان که در گفتارها و نوشته هایت خود را بروز می دهد و هر کسی هم با دیدن آن گفتارها و نوشتارها ، برای خودش تصویری از این ذهنیت ِ تو می سازد .
خوانده هایت ( مطالعاتت ) فراموش می شوند ، اما اثری بر ذهن تو می نهند که ، راهنمای تو در داوری های آینده می شود .
اینها هستند که تعیین می کنند ، در یک نوشته کجاها را مهم بشماری و کجاها را کم اهمیت به شمار آوری . همین ها هستند که واکنشهای ذهنت را به اندیشه ها شکل می دهند .
ذهنیت تو "آثار به جا مانده" از دو چیز است : مطالعاتت + تفکراتت . ( نه خود آنها )
اندیشه ی تو مدام خودش را تربیت می کند ، اینست که می بینی مثلا سخنی که سه سال پیش اصلا برایت پذیرفتنی نبود ، اینک برایت یک اصل غیر قابل انکار شده است .

اما آنگاه که به دیگران نظر می کنی و داوریهای اندیشه ی آنان را می بینی ، در می یابی که داوری های خودت ممکن است تا چه حد از واقعیت ( واقعیتی که به درستی نمی دانی اساسا چیست ؟ ) به دور باشد .
می بینی و بسیار می بینی داوری ها را ...
اما در نهایت در می مانی .
می دانی که هر گونه داوریی منصفانه نیست .
ولی می دانی که بسیاری از این داوریها هم به درستی و به جا انجام گرفته اند .
اما نمی دانی چگونه داوریی درست تر است .
داوری درباره ی داوری ها را دیگر چگونه بیاموزی ؟
-----------------------------
در نوشته ی آشفته ی بالا بسیاری از مطالعات نویسنده در زمینه ی هوش مصنوعی و شبکه های عصبی به کار گرفته شده اند . نگارنده ، با وجود ویرایش و تجدید نظرهای بسیار نتوانست آشفتگی ذهن خویش را از این نوشته بزداید و حاصل "آشفته سخن" ِ بالا شد . ضمنا آنقدر این مسئله دغدغه ی ذهنی او شده بود که نتوانست آنرا کنار بگذارد و اینجا نیاورد . از همه ی کسانی که نگاهی بر این نامه می اندازند پوزش می طلبم .

پنجشنبه، شهریور ۱۷، ۱۳۸۴

نقدی بر نقد ملکیان در سیبستان

مهدی جامی عزیز ، دوست و استاد بزرگوارم ، در سیبستان یادداشتی نوشته اند در نقد "سخنان اخیر مصطفی ملکیان" ، تحت عنوان "آیا تجدد ایرانی بی معناست ؟"
ابتدا تردید داشتم ، که نقدی بر آن بنویسم یا نه ؟... اما در نهایت بر آن شدم که بنگارم .اینک نقد ِ آن نقد ...

پیش از آنکه به بحث اصلی وارد شوم ، لازم می دانم که دو نکته را به عنوان مقدمه ذکر کنم ، که امیدوارم در ایضاح مطالبی که می خواهم بگویم موثر باشد .

مقدمه ی اول: "فلسفه با تعریف گره خورده است ."

یکی از مسائلی که معتقدم به جد باید مورد توجه دوستان باشد آن است که وقتی به بررسی فلسفی می پردازیم ، یکی از مسائلی که در این بررسیدن اهمیت فراوان دارد ، تعریف واژه ها ست و تعیین مفهومی که می خواهیم با آن واژه ی بخصوص به آن اشاره کنیم .
اولین مسئله این است که ما نشان دهیم ، مثلا وقتی سخن از تجدد می گوییم ، چه چیزی را مد نظر داریم .
و مسئله ی مهم دیگر این است که بکوشیم تعریف ما نزدیکترین ِ تعاریف باشد ، به آن تعریفی که ، در بادی امر به ذهن خواننده متبادر می شود و فقط آنرا واضحتر نماید .

مقدمه ی دوم :"انتزاع به معنای نفی و حذف عوامل جامعه شناختی در بررسی پديدارهای انسانی نیست ."
انتزاع لازمه ی سیر تفکر و راه بردن خرد است . وقتی ما می خواهیم موضوعی را بررسی کنیم باید بتوانیم ، بر یک سری مفهوم تکیه کنیم ، که این مفاهیم با انتزاع پدیدارهای انسانی امکانپذیر است .

توجه به تعریف تجدد و تفاوت آن با زندگی متجددانه

آقای جامی می فرمایند : " برخلاف نظر گوينده، هم تجدد ژاپنی داريم و هم تجدد فرانسوی. ... "
این امر نشان از آن دارد که تعریفی که ایشان از تجدد مد نظر دارند با تعریفی که مورد نظر آقای ملکیان بوده متفاوت است .
برای وضوح امر باید دانست که در کنار مفهوم تجدد ، مفاهیمی چون متجدد شدن ، انسان متجدد و ... نیز داریم . این نشان می دهد که تجدد ، به یک سری ویژگیهای خاص ، که دور از هر ملیتی ، در عده ای از انسانها وجود دارد اطلاق می شود . مثلا نمی توان گفت که فلان کشور ، به صورت "ژاپنی" متجدد شده است .
آنچه مورد نظر آقای جامی است ، زندگی متجددانه است که با توجه به خصوصیات دیگری که در زندگی آن اقوام وجود دارد ، اشکال مختلفی به خود می گیرد . بنابراین : "تجدد صور مختلف ندارد ، این زندگی متجددانه است که صور مختلف دارد . "

آقای جامی می نویسد : ". اگر همه تاريخ دارند و هر تاريخی هم از ديگری متمايز است چه جای انکار است که هر مفهومی که در ظرف اين تاريخها نشست نمی تواند به شکل کاملا واحدی ظاهر شود."
دقیقا در اینجا ست که تفاوت دیدها مشخص می شود ، آنچه مورد نظر ملکیان است ، همان مفهوم است در حالی که در هیچ ظرفی ننشسته است . اما آنچه مورد نظر آقای جامی است ، پدیده ای است که از نشستن مفهوم تجدد در ظرف تاریخ یک قوم پدید می آید . به این دومی نمی توان تجدد اطلاق کرد .

و اما آقای جامی می فرمایند : "سخن عجيب تر اين است که گوينده مدعی می شود: "تجدد در درون خود با عناصری تعریف می‌‌شود كه بسیاری از آنها با ویژگی‌های فرهنگی و تاریخی ما به وضوح در تضاد است." يعنی همان چيزی را که داشت انکار می کرد اثبات می کند! به عبارت ديگر، او که مدعی است تاريخ جداگانه برای ايران معنا ندارد چرا دوباره تاريخ جداگانه ای را برای ايران مفروض می گيرد که به نظر او با تجدد ناسازگار است؟"
باید دانست ، منظور آقای ملکیان این است که در حالی که ما ، تاریخ های متفاوت داریم ، اما تاریخ ویژه ای که متمایز از بقیه ی تاریخها باشد ، و دارای چنان ویژگیهای منحصر به فردی باشد که بتواند صورت تجدد را دیگرگونه کند ، نداریم .

یک نکته دیگر اینکه وقتی می خواهیم مفهومی مثل "ایرانیت" را تعریف کنیم ، بایستی ابتدا افرادی را که ایرانی هستند مشخص کنیم . بعد ویژگیهای مشترک آنها را مجموعه ی ویژگیهایی به حساب آوریم ، که مفهوم ایرانیت را می سازند و ایرانیان را از غیر ایرانیان جدا می کنند . همین جاست که به معضلی بزرگ برمی خوریم . چه کسانی "ایرانی" هستند یا ما آنها را "ایرانی" محسوب می کنیم ؟

و دیگر اینکه ، وقتی سخن از "ایرانیت" می گوییم ، در بدایت امر ، برای بسیاری این مفهوم در تقابل با مفهوم "اسلامیت" قلمداد می شود . اینکه اعیاد ما به دو دسته ی ملی و دینی تقسیم بندی می شوند ، یکی از نشانه هایی است ، که نشانگر تقابل این دو مفهوم در دیدگاه موجود است .
داعیه داران پروژه ی "تجدد ایرانی" باید متوجه این نکته باشند ، که حداقل نام پروژه ی آنها در بردارنده ی مفاهیمی است ، که به اندازه ی "مردم سالاری دینی" و "روشنفکری دینی" ابهام برانگیز است .

دیگر اینکه صرف انکشاف برخی مسائل مانع از آن نیست ، که بتوان در مورد آنها حکم کلی صادر کرد . وقتی کسی بگوید : " تجدد در درون خود با عناصری تعریف می‌‌شود كه بسیاری از آنها با ویژگی‌های فرهنگی و تاریخی ما به وضوح در تضاد است. " منظور او دقیقا به عناصری است که تجدد اینک با آنها تعریف می شود .
بگذریم از اینکه انکشافی بودن تجدد که به عنوان پدیده ای که در درون خود با یکسری عناصر مشخص تعریف می شود ، قابل بحث است .

سه‌شنبه، شهریور ۱۵، ۱۳۸۴

نقدی بر تقریر استاد ملکیان ، با عنوان : «تجدد ایرانی» بی‌معناست

نخست باید بگویم که شخصا با چنین شیوه ی نقدی که دوستان در این قضیه پیش گرفته اند ، موافق نیستم .
به این دلیل که آنچه در مقاله مصطفی ملكیان: «تجدد ایرانی» بی‌معناست / مسعود برجیان آمده همانگونه که در ابتدای نوشته آمده است ، جمع آوری آقای برجیان از مجموعه ی تقریراتی است که ایشان پیش از سخنرانی اصلی ایراد کرده و لاجرم مطابق دیگر تقریرات ایشان نیاز به جرح و تعدیل از سوی خودشان دارد تا همانی شود که ایشان می خواسته بگوید . بنابراین در نقد این سخن نباید اشتباهات سهوی را معیار نا آگاهی ایشان از زمینه ای که درآن بحث می کند دانست .
اما برسیم به نقد من :
نخستین اشکال مهمی که می خواستم به آن اشاره کنم و دیدم پیش از من مجید زهری تیز بینانه آنرا بیان کرده آن است که آقای ملکیان در این سخن مشخص نمی کند که مخاطب سخن او کدام دسته اند . او به جای نقد آرای طباطبایی و همداستانان او وارد دعوای کشدار و طولانی طرفداران ایران باستان ( و معتقدین به شکوه ایران پیش از اسلام ) و مخالفین آنها می شود . این کار او هم البته دلیل دارد ، او می خواهد نشان دهد پروژه ی انحطاط یازوالی که آقای طباطبایی بر آن تاکید می کند ، نیاز مند یک پیش فرض است . برای آنکه ما رو به انحطاط برویم ، لاجرم می بایست زمانی در اوج بوده باشیم ، لذا اگر ثابت شود ، ما هرگز در شکوه و تمدن نبوده ایم ، دیگر پروژه ی "بازخوانی علل انحطاط" معنی نمی یابد .
البته ممکن است بخش نخست و دوم این تقریرات کاملا مباحث جداگانه ای داشته اند و تنها چون در ادامه ی هم بیان شده اند ، به نظر می آید که در امتداد هم هستند . اگر این چنین باشد ، مبحث دوم را نباید به نقد ایشان در باره ی "تجدد ایرانی" مربوط دانست .
با این پیش فرض ابتدا به نقد بخش دوم می پردازم و سپس نقد بخش اول .
ملکیان به درستی اشاره می کند که ، تمایز قائل شدن بین دو ویژگی "ایرانی بودن" و "مسلمان بودن" و این دو را دو خصلت جداگانه ایرانیان محسوب نمودن از بنیان غلط است .
لازمه ی چنین تفکیکی تعریف ویژگیهایی است که صرفا به دلیل ایرانی بودن ما واجد آنها باشیم و در اینجاست که نخست باید به این سوال پاسخ گوییم که "ایرانی" به چه کسانی اطلاق می شود ، که بخواهند واجد آن ویژگیهایی که می خواهیم برشمریم ، باشند .
اما آنجا که او به بحث درمورد پیش از اسلام وارد می شود و رد شکوه تاریخی آن دوره ، درست جایی است که برانگیزاننده ی بیشتر منتقدین است ، در حالیکه به زعم من این نقطه از سخنان او به کلی خارج از چارچوب بحث اوست .
اما در مورد قسمت اول که ایشان در نقد "تجدد ایرانی" سخن می گوید ، درست به همین ترتیب ( که ترتیبی غلط است ) ، می توان پروژه ی خود او ، یعنی "معنویت" را به چالش کشید .
این را تنها در مورد پروژه "نظریه انحطاط " طباطبایی به کار می برم .
سخن طباطبایی در واقع گونه ی دیگری از همان رویکردی است که خود ملکیان دارد . هر دوی اینها معتقدند ، که ابتدا باید بر پایه ی مدرینته تکیه کرد و اما یکی می گوید که از این دریچه "دین" را به گونه ای جدید بررسی کرد و یکی "تاریخ اندیشه سیاسی و نگرش در علل انحطاط تاریخی تمدن" .
بنابراین همانگونه که وقتی از درچه ی تجدد به دین بنگریم ، معنویت بیرون می آید و این سوزن وارد کردن به اسفنج تجدد نخواهد بود ، زمانی هم که از دریچه ی تجدد به "تاریخ اندیشه ی سیاسی ایران" بپردازیم ، چیزی بیرون می آید ، که نام آنرا هر چه می خواهید نام نهید .
البته این سخن آخری نیاز به بحث فراوان دارد ،که شاید در بحثی دیگر به آن بپردازم .

شنبه، شهریور ۱۲، ۱۳۸۴

ادب مباحثه ( بخش پنجم )

آنچه در این چهار قسمت آمد ، هدفی جز یافتن معضلاتی که در زمینه ی "هم اندیشی " وجود دارد ، نیست. برایم پوشیده نیست که غالب خوانندگان به این نکات آگاهند و خواندن آنها برایشان ملال انگیز . همه ی اینها ( به دور از تعارف ) بیشتر از آنکه انتقادی به دیگران باشد ، برای یاد آوری به خودم و انتقاد به شیوه خودم بود . شاید برای دیگران هم اندکی فایده داشته باشد .
در نهایت اینکه ، نمی توانم بگویم ، که این چهار نوشتار ، با آنچه در بحث من و یکی از دوستان بسیار عزیز بلاگی پیش آمد ، بی ارتباط بود .
گرچه می دانم که به احتمال بسیار ، این دوست عزیز و اندیشمند گرامی ، هرگز بر این مطالب نظری نخواهد افکند ، ولی امید دارم که در ادامه کارش ، بتواند اشکالات کارش را ( البته اگر اشکالی وجود دارد ) ، اصلاح کند . آرزوی سربلندی و توفیق ، برای او و همه دوستان عزیز دارم . من نه می توانم و نه می خواهم ، که با کسی در آویزم . هیهات یابن عباس ، تلک شقشقه هدرت ، ثم فرت . هرگز نمی توانم محبتهای فراوانی را که او و دیگر دوستان وبلاگ نویس ، بر من ابراز داشتند ، فراموش کنم .
آن سفر کرده که صد قافله دل همره اوست / هر کجا هست خدایا به سلامت دارش

ادب مباحثه ( بخش چهارم )

نکته ای دیگر که باید آنرا جدا مد نظر داشته باشیم ، اینست که ما هیچ وقت نمی توانیم به نیات درونی آدمهای دیگر آگاه شویم و به ساحت نیاتشان نقب بزنیم تا داوری خود را در مورد آنها با توجه به نیاتشان اعمال کنیم . بنابراین نیکوست که در قضاوت در مورد افراد تنها عملکرد و گفتار آنها را در نظر بگیریم و اگر نقدی هست آنرا به این دو قسمت از ساحتهای شخص وارد آوریم .
گرچه وقتی به خودمان می رسیم ، لحظه به لحظه باید نگران نیات خود باشیم و هم وغم خود را صرف اصلاح نیات خود کنیم . 1
حتما در دنیای بلاگ و خارج از آن افرادی را دیده اید که مرتبا به دیگران این اتهام را وارد می کنند ، که در پی بدست آوردن شهرت هستند . گرچه عملا هم بخش وسیعی از اعمال ما آدمیزادگان در جهت بدست آوردن شهرت صرف می شود ، منصفانه نیست که به هر کسی رسیدیم ، او را متهم کنیم که به دنبال کسب شهرت است .
خصوصا وارد آوردن این اتهام به کسی که تمام تلاشش را دارد در جهت ، معنوی تر شدن 1 به کار می گیرد و سعی می کند یکی از مهمترین ویژگیهای معنویت یعنی "فارغ از نظر دیگران بودن " را در خود تقویت کند ، به گمانم خیلی دور از انصاف است .
دیگر اینکه هنگامیکه می نویسیم باید تمام تلاش خود را صرف کنیم تا به واضح ترین شکل ممکن ، آنچه را که می خواهیم بیان کنیم .
و بیش از آن ، سعی کنیم توجه خواننده را ، به مهمترین نکاتی که مد نظر داریم ، جلب کنیم .
به همین دلیل ، چنانچه در برداشت های خوانندگان از نوشتارمان ، آنها را غلط یافتیم ، باید در جایگاه نویسنده این امر را ناشی از عدم تواناییمان در القاء منظور خود به خواننده بدانیم و به جای وارد کردن اتهام بدفهمی به خوانندگان ، سعی در واضح نمودن هر چه بیشتر آنچه در نظر داریم بکنیم .
در ضمن هیچ وقت نمی توانیم به خواننده بگوییم که مطالعه اش ، در زمینه ای که می نویسیم ، کم است ، در عوض باید پیش نیاز های لازم برای فهم مطلبمان را یک یک برشمریم و یا منابع مورد نیاز برای فهم آنها را ذکر کنیم .
اما وقتی در مقام خواننده قرار می گیریم هم ، خیلی باید سعی کنیم ، دقیقا آن چیزی را برداشت کنیم که منظور نویسنده بوده است ، و توجه جدی کنیم که مهمترین نکات مورد نظر او را دریابیم و آنگاه که ناتوان از فهم مطلبی هستیم ، آنرا ناشی از بدفهمی و نداشتن پیش مطالعه ی لازم برای دریافت آن بدانیم و اتهاماتی از قبیل "مبهم گویی" ، "پیچیده گویی" و ... را به نویسنده وارد نکنیم .
----------------------------------------
1 مصطفی ملکیان – 2/4/84 نقل به مضمون
2 دیگر ویژگیهای مد نظر برای انسان معنوی را می توانید از آنچه در مورد پروژه معنویت – عقلانیت ملکیان نگاشته شده استخراج کنید .

جمعه، شهریور ۱۱، ۱۳۸۴

ادب مباحثه ( بخش سوم )

یکی دیگر از مشکلاتی که در حین فکر کردن ، در مورد سخنان دیگران ، غالبا ، بیشتر ما با آن مواجهیم ، داشتن پیش زمینه ی ذهنی در مورد آنهاست . که معمولا در نتیجه گیری ما از سخن آنها اثری عمیق دارد .
گر چه نمی توان افکار کسی را خارج از چهارچوب اندیشه اش بررسی کرد و سخن افراد همیشه با توجه به گفتارهای قبلی شان قابل درک است ، اما نمی توان تغییر و تحول در اندیشه افراد را انکار کرد و به دو دلیل دیگر بررسی سخن افراد با توجه به پیش زمینه ی فکری که از آنها داریم خطاست . یکی آنکه غالبا برای ما میسر نیست که از همه ی نوشتار ها و گفتار های فرد مزبور مطلع شویم و دیگر اینکه بخش وسیعی از اندیشه های هر فرد هیچ کجا ظاهر نشده تا آنرا بررسی کنیم .
گرچه اندیشیدن در باره ی سخن افراد ، فارغ از پیش زمینه ی ذهنیی که از آنها داریم امری بسیار مشکل است ، اما باید تمام تلاش خود را بکنیم که حتی الامکان از چنین برداشتهایی در امان بمانیم .
"هنر ما در آنست که سخن فرد را فارغ از خود او بسنجیم و در محاجه با افراد در ضمن بحث ، تنها به همان سخنان آنها (که در همان بحث آمده ) استناد کنیم . "

ادب مباحثه ( بخش دوم )

اصولا ادب و اخلاق چیزی نیست که به واسطه ی تعارفهای معمول بتوانیم آنرا رعایت کنیم . اخلاقیات ما وابستگی عمیقی به ساحت باورهایمان و آنچه به آن می اندیشیم دارند .
انسانی که در ساحت باورهای خویش ، فکر می کند که به خاطر تحقیقاتش در یک زمینه ، تنها کسی است که حق اظهار نظر در مورد آنرا دارد و دیگران را از تلاش برای دانستن به اندازه ی خویش نهی می کند و ابراز نظر آنها را تنها به دلیل وجود حس مشهوریت طلبی در آنها ، یا علاقه مندی به بحث و جدل بیهوده شان می داند ، هرگز قادر نیست این اندیشه ها را در خود حفظ کند و این ها را از لابلای سخنان و افعالش می توان دریافت .اغلب اساتید یا معلمانی را دیده اید که در مواجهه با پرسشهای شاگردان ، آنها را به شدت تخطئه می کنند و افراد را از نظر دادن درباره ی آنچه می گویند باز می دارند ، این رفتارها عمیقا به طرز تفکری که فرد از نیت و مقصود پرسشگر خود دارد ، برمی گردد .

پنجشنبه، شهریور ۱۰، ۱۳۸۴

ادب مباحثه ( بخش نخست )

در این نوشتار می خواهم کمی درباره ی بعضی مغالطه ها یی که در بحث بروز می کند ، چیزهایی بنویسم . همه ی ما کم وبیش با مغالطه و سفسطه گری در بحث ها آشنایی داریم . مغالطه ها یکی از بحثهای ابتدایی منطق ( که الفبای تفکر فلسفی است )، هستند . اما با وجود سادگی بحثهای مربوط به مغالطه ، گاهی تشخیص آنها در بحثها برای همه ما پیچیده و مشکل می شود .
پیش از همه چیز باید بگویم که یکی از بزرگترین مغالطه ها در جایگاه نقد افکار دیگران ، این است که طرف مقابل را متهم به بیان "مغالطه" و یا به اصطلاح "سفسطه گری" یا تعابیری از این دست کنیم .
راه درست این است که به جای ابراز چنین سخنی ، گفتار طرف مقابل را بیان کرده و تناقض یا تضادی را که در آن می بینیم ، نشان دهیم ، بدون آنکه اشاره ای به لفظ "مغالطه" یا "تناقض گویی" کنیم . نکته دیگر اینکه هرگز نباید به خود اجازه دهیم ، که طرف مقابل را در بحث به یک صفت کلی متهم کنیم و آن صفت را به رخ او بکشیم . چنین عملی هم غیر اخلاقی است و هم مضر . ( چنانکه در روانشناسی زناشویی هم به کرات تاکید بر این موضوع شده که نباید صفت طرف مقابل را به رخش کشید و همیشه باید به شکل غیر مستقیم سعی در رفع آن کرد ف یا آنکه اشتباهات را موردی گوشزد کنیم ، تا فرد بتواند اندک اندک خود را اصلاح کند . )