پنجشنبه، دی ۱۵، ۱۳۸۴

الفاتحة و الصلوات علی القبور

گاه‌گاهی تلفنی، ایمیلی، که آقا کجایی؟
والّا ما همین جائیم. تکان نخورده‌ایم. همچنان هم در حال خواندن هستیم. ولی میل به نوشتن نمی‌رود، به قول بروبَچْز، حِسِّش نیست!

انکار نتوانم‌کرد، که این چندوقت، گاه‌گاهی مهیّای نوشتن شده‌ام. و قلم و کاغذ در دست، کلّیّت مطلب در ذهن آماده، روح و جان در خدمت فکر، آمده‌ام که بنویسم. بنویسم و خویشتن خویش را، از همه‌ی نگفته‌های در حلقوم اندیشه مانده، خلاص‌کنم. امّا با چکیدن نخستین حرف از سطرهای غیب بر برگ‌های ظهور، دست از هرچه سخن عیان‌نمودن، شسته‌ام. چرا؟ آخر چرا؟

رهای‌ام نمی‌کند، این حسّ غریب.
حسّ کمی. درد کم‌بودن.
دردم این است شاید. من کم‌ام.
کم‌بودن است که گذر از نوشتن را برای‌ام دشوارمی‌سازد. درد بزرگی است اندک بودن. و شاید هیچ زهری، کُشنده‌تر از حس‌ّ این واقعیت نباشد.

بگذریم. این روزها منابع معرفتی با دبی بالا به جویبار فرارو می‌آیند و برگزیدن و برگرفتن کاری شده بس دشوار و دشخوار.یکی از دوستان می‌گفت: «کثرت منابع معرفتی کم‌کم دارد، مرا از پای‌در‌می‌آورد.»
در دل گفتم: «من را که مُرده‌است!:)»[1]

خلاصه عزیزان دست یکایک‌ِ تان را می‌بوسم. و از این که به یادم بودید، متشکّرتان ‌هستم. امّا من همچنان با خود نفْس نوشتن دارم کِلنجار می‌روم. اگر توفیقی بود و امر نوشتن حاصل آمد، جرقّه‌ی‌ پینگستان، نخستین خبرآورِ کامیابی ِ این همیشه مصلوب، بر سکوت است. جدالی سخت است، جدال با خاموشی.

امشب حسن جعفری نیز پس از مدّت‌ها، از پس سنگ قبر برآمده‌ و طلب فاتحه بر اموات می‌کند.
من امّا به یُمن این شب جمعه، که به قول پسرعموی‌ام، جان می‌دهد برای مُردن!، تقاضای نثار سلام و صلوات بر از قبر برخاستگان دیار بلاگستان دارم. انشاء الله که این خیزش از قبرهای وبلاگستان مدام و بی‌فرجام ماناد.

----------------------------------------------------
[1] می‌گویند کسی به دیگری می‌گفت: «کم‌کم داره از تو دوست‌ام می‌یاد(به جای خوش‌ام می‌یاد).»آن یکی گفت: «تو که مرا مُرده‌ای(به جای کُشته‌ای).» خوب بید! بی‌مزه شد؟، نه؟