در این موقعی که همه دارند از هزارتو مینویسند و رفتناش؛ و من هم دلام میخواهد به عنوان کسی که یک خوانندهی دائمی این مجله بوده و در یکی دوتا چیزکی هم نوشته، خیلی حرفها را بزنم، چیزی مهمی به خاطرم رسیده است؛ که فکر میکنم، گفتناش را باید پیش از هر چیزی پی بگیرم.
البته حرف زدن اینجا و این روزها خیلی باید خطرناک و خطرآفرین باید باشد. اما از آنجا که تازگیها دارم پی میبرم که این صفحه تقریباً (به جز یکی دو استثنا) تبدیل به تکگویی/تکخوانی من و حرف زدنام با خودم شده است، می نویسم تا در خاطرم بماند که این روزها چهگونه فکر میکردهام.
در ابتدای کتاب "والتر ترنس استیس" دربارهی عرفان و فلسفه، (که با همین عنوان هم نوشته شده است)، استیس مَثَلی میآورد، به نام "الاغ محمد". منظور او احتمالاً اشاره به آیهی 4 سورهی جمعه است که در آن به کسانی اشاره میشود که کتاب بر دوش خود میکشند و به آن نمیاندیشند و آنها به الاغی تشبیه میشوند که از آنچه بر دوشاش گذاردهاند بیخبر است و سفیهانه آن را با خویش میبرد.
یادم نمیآید، یا راستش را بگویم، درست نخواندهام که بعد استیس از این آیه چه استفادهای میکند و چه استدلالی مطرح میسازد.
به هر حال برای ما که تجربهای از عرفان نداریم، یا لااقل اطمینان زیادی نداریم، آن چیزهایی که در حالات عرفانی بر ما گذشته است، یک تجربهی عرفانی واقعی بوده باشد، نمیتوانیم هرگز درک صحیحی از تجربهی عرفانی بهدستآوریم و آن را با چیز دیگری قیاس کنیم.
فکر میکنم در همانجا استیس به این امر اشاره میکند که صحبت کردن از رنگ برای یک کور، هرگز آن درکی را که یک بینا از رنگ دارد، برای او فراهم نمیکند و به همین وجه، به این امر، اشاره میکند. صحبت ما از ماهیت وحی و تجربهی عرفانی بر این پایه، غالباً بیمستمسک و فاقد اعتبار است.
امّا مشکل اینجاست که وقتی به تجربهی حالاتی میرسیم که ماهیت عرفانی ندارند و صرفاً از تحمل یک شرایط فیزیکی و روانی خاص ناشی میشوند، بازهم به دلیل شرایط پیچیده و غموض بیش از حدی که این تجربیات دارند (که در بعضی مواقع، تناسب تمثیلی خاصی با شنیدههایی که از تجربیات عرفانی وجود دارد، دارند) نمیتوانیم صحبت دقیقی از چهگونهگی رویداد داشته باشیم.
یکبار یکی از بچهها که رفاقت من با او کاملاً متمایز از سایر رفاقتهای من است و حرفهایی که بین ما ردوبدل میشود، در کمتر شرایط رفاقتیای قادر به بیان آنها هستیم، پیش من آمد و از یک تجربهی عجیب و غیرمنتظره که چند روز قبل از آن، آن را از سر گذرانده بود سخن گفت. مصرف دکسترومتورفان.
گفتهاند و بسیاری شنیدهایم که سرخپوستها، گاهی معجونی مینوشند که با حرکات بدنیای که پس از آن دارند، آنها را در خیالشان به پرواز در میآورد و از آن بالا میتوانند جادههای سوسکمانندشان را با یک نوع بینایی ادراکی خاص درک کنند.
من پیش از صحبت دوستام اسمی از این طریقهی مصرف نشنیده بودم و هیچ گمانی از آن نداشتم. پس از آن هم هر جا چیزی در این باره به فارسی شنیده و خواندهام، آن را با قرص اکس متشابه دانسته بودند و حالات پس از مصرف آن را، به حالات پس از مصرف قرص اکس.دوست من البته تجربهای از مصرف قرص اکس نداشت و اهلاش هم فکر نمیکنم بود.
من دربارهی قرص اکس شنیدهام که توهم ایجاد میکند و پس از مصرف آن، فرد چیزهایی درک میکند که وجود ندارند و همین توهم باعث بروز حالات عجیبی در فرد می شود.
تعریفی که دوست من از آنچه پس از مصرف 1/5 شربت (فکر میکنم حدود 250 میلیگرم میشود) دکسترومتورفان، از حالاتی که بر او گذشته بود داشت، کاملاً از آن توصیفاتی که دربارهی قرص اکس شنیده بودم، متفاوت بود.
گویا او شربتها را در عصرگاهی از یک روز بهاری خورده بود و پس از آن، بر خلاف انتظار (چنانکه روی شربت دکسترومتورفان نوشته شده، مصرف این داروی خلطآور، خوابآور نیز هست) تا زمان مدیدی (حدود 12 ساعت) خواباش نبرده بود.
در ساعات روبه ساعات پایانی او دو تجربهاش را توانسته بود ادراک نیز بکند. یکی ، یک تجربهی متوهمانه بود که به نظرش آمده بود در فوتبالی که از تلویزیون پخش میشود، حضور دارد و حرکات او در آن بازی تاثیرگذار است. و یکی ادراک متفاوتی که از شنیدن دو موسیقی متفاوت از یکدیگر، (یکی موسیقی پینکفلوید و یکی یک آهنگ دیگر (که الان یادم نمیآید، چه را میگفت)) داشت. میگفت در آن حالت به نظرش میآمده که گروه پینکفلوید که آنها را هنوز به درستی نمیشناخته، به او نزدیک هستند و در کنار او مشغول نواختن و خواندن هستند، در حالی که نسبت به موسیقی دیگر، ابداً چنین چیزی را حس نکرده بود.
این تجربه، به خاطر آنکه میزان دُز مصرف در آن، قدری بالاتر از حالت شادیآوری بوده است، که معمولاً انتظار میرود؛ برای افراد دیگری که تجربیات مشابهی داشتند و او اینها را برایشان تعریف کرده بود، کاملاً غیر منتظره و غیر قابل درک بوده است.
دکسترومتورفان در میزان مصرف کمتر از یک شربت، حالتی شادیآورانه میآفریند که شباهت زیادی به حالتی دارد که از مصرف قرص اکس حاصل میشود. (این را میتوانید در مدخل استفادههای غیر درمانی از دکسترومتورفان در ویکیپدیای انگلیسی) بخوانید.
تجربهی من اما، به قدری از این تجربه متفاوت بوده است، که پس از خواندن آن احتمالاً اشتراکی با این تجربهی ذکرشده نخواهید یافت.
من این تجربه را چهار سال پس از شنیدن آنچه دوستام تعریف کرده بود و ودر تابستان هماین امسال داشتام.
اینجوری نگاهام نکنید، من سیگار هم نمیکشم.
شبآنگاه یک روز تابستانی از خواهرم خواستم که دو شربت دکسترومتورفان-پی برای من تهیه کند. یکی از آنها البته این پسوند "پی" را نداشت و به همین دلیل، هنگام مصرف، مقدار زیادی از آن بلافاصله برگشت شد (روم به دیوار-بیادبی است). بنابراین، من از میزان دقیق آنچه مصرف کردم اطلاع درستی ندارم و نمیدانم دُز مصرفی من چهقدر بوده است.
فقط یادم هست، اولی که کاملاً جذب شد، دکسترومتورفان-پی بود و آن را ساعت 11 شب خوردم. و دومی که مقدار زیادی از آن جذب نشد، دکسترومتورفان (خالی) بود و آن را 6 صبح به زور به خودم نوشاندم.
در این فاصله من خواب نرفتم و حرفهای زیادی در ذهن من گذشت.
با این وجود، ابداً آن حالت شادی آوری که غالباً در وصف افراد مصرفکنندهی این چیزها بهکار میرود هرگز در من ایجاد نشد. به عکس، گرایش به آیات انجیل، قران، شعر حافظ و دیگر فضاهای فکریای که قرابت خاصی با حالات عرفانی من داشت، که مدتها بود از آنها فاصله داشتم، در من قوت گرفت. چون از دوستم شنیده بودم که در این شرایط درک متفاوتی از موسیقی نواخته شده بهوسیلهی گروه پینکفلوید خواهم داشت، آن را آوردم و گوش کردم؛ ولی هیچ رغبتی به آن حس نکردم.
تا صبحگاه بیداریای مطلق، همراه با راهرفتنهای فراوان که اندکی "لم و لو"گی را هم در خود داشت، وجه غالب حالات من بود.
ساعت ده صبح بود که مدتی کوتاه، آن تجربهی خاص حاضر شد. با بستن چشمان. تصاویری پیش آمدند، که در حالت عادی هرگز در حضور ذهن ادراکی، خود را نزد بینایی من حاضر نمیکردند.
تصاویر معمولا با یک دالان بزرگ آغاز میشدند که از میان دالانهای فراوان، رسماً توسط ناخودآگاه من، انتخاب میشدند و گاه با یک سرعت ماشینی یا چیزی فراتر (حدود 400 کیلومتر در ساعت) به پیش میرفتند و تقریباً چیزهایی را نشان میدادند که بطناً آرزوی دیدن بسیاری از آنها را داشتم. گاهی از جادههایی رد میشدیم که پر از درخت بود حاشیهاش و من حتا تابلوهای کنار راه را میدیدم، با وجود اینکه به سرعت از کنارشان عبور میکردیم.
کاملاً برای من واضح بود که این تصاویر با آنچه در خواب مشاهده میشوند و ناواقعی بودنشان، و وجوه متناقضشان اظهرمنالشمس است، متفاوت است. در تصاویر مربوط به خواب هیچ کجا یک نام آشکار بر جادهای دیده نمیشود و هیچ تمرد آشکاری از گذشته(ی من و آن مکانهایی که تسلط فراوانی به آنها داشتم)، وجود نداشت.
اما در اینجا تصاویر به وضوح متفاوت بود و نام خیابانها به وضوح به زبانهای نزدیک به اروپای شرقی، آلمانی، فرانسوی و در یکی از موارد انگلیسی (مربوط به یک مکانی در امریکا) بود.
من پایاننامهی خودم را دیدم. صحافی شده. البته شک دارم که همین پایاننامهی امروزینام باشد، با این حال در آن روزها من هنوز بیش از 80 صفحه از پایاننامهام را ننوشته بودم و آنچه میدیدم یک پایاننامهی قطور 200 صفحهای بود و میدانستم که آن را من نوشتهام.
چیزهای دیگری هم بود که از بعضی وضوح روشنی در ذهن من هست و از بعضی نیست. اما مهمترین و عجیبترین آنها رویارویی با خودم بود. من خودم را دیدم، در حالی که تا حدود زیادی پیر بودم و در انتهای یک دالان، در جایی که پشت یک میز، قفسهای از کتابها قرار داشت، کنار میز نشسته بودم و یک خندهی آرامشبخش، همراهام بود. کاملاً و آشکارا، آنکه میدیدم خودم بودم و درک واضحی نسبت به این موضوع داشتم.
در مقالهی مهمی که در این زمینه نوشته شده است، و من آن را پس از این تجربه خواندم، نوشته شده که مصرف معادل 4/5 شربت دکشترومتورفان، که حالت 4 نامیده میشود، به تجربیات برون بدنی میانجامد. یعنی حالتی که شما میتوانید خود کنونیتان را ببینید. از بیرون بدنتان. و در کنارش تجربیاتی که فرد حس میکند شبیه به تجربیات وحیانی است.
حالت من البته هرگز چنین نبود و همهی توصیفاتی که از حالت شمارهی 2 در این مقاله صورت گرفته بود با تجربیاتی که من داشتم تطبیق داشت. چیزی بیش از حالت یکام و کمتر از حالت سوم. با این حال توصیفات جزئی در هر موردی تفاوتهای بارزی با موارد دیگر داشت.
یکی از این حالات، با آنچه برخی از ایماژهایی که در شعر خوانده شده توسط "دیوید گیلمور"، با نام "learning to fly" در ذهن ایجاد میشود، تطابق گستردهای را نشان میداد.
البته درک من از انگلیسی ناچیز است، اما با موسیقی این اثر و شعرش که اینک تا حدود زیادی آن را حفظ شدهام، به شکل ملموسی لحظاتی که در آن چند دقیقی بر من گذشت یادآوری می شوند.
اما گمانهزنی خود من دربارهی ماهیت این اثر: خود من البته نه از ذهن چیزی میدانم و نه از شیوهی کارکردش و نه از آنچه در طول تفکر میگذرد. در کتاب "هوش مصنوعی"ِ "راسل" (این راسل متفاوت از آن برتراند راسل معروف است)، یادم میآید جایی خوانده بودم که، در مغز حدوداً هر سههزارم ثانیه یکبار، یک سیکل از گردش سیگنال انجام میگیرد که حاصل آن، افکار و واکنشهایی است که شبکهی عصبی ما آن را از خود بروز میدهد.
من به نظرم میرسد، تاثیر مصرف دکسترومتورفان-پی بر این قضیه، عمدتاً بر این مسئله متمرکز باشد و گویا تعداد این گردشها در این حالت افزایش قابل ملاحظهای مییابند (مثلاً به تقریباً بیش از سه برابر حالت عادی میرسند-این را از روی احساسی که در آن لحظات داشتم میگویم).
به همین دلیل مغز قادر میشود، پیشگوییها و تحلیلهایی را که در حالت عادی قادر به انجام آنها نیست، انجام دهد و این پیشگوییها با پیشآوردن تصاویری که نشاندهندهی بخشی از آنها هستند، به خود فرد نشان داده میشوند.
البته یک تغییر دیگر هم که به نظر من بهوجود میآید؛ و آن ورود ذهن متفکر به دامنهی تفکر خیالی با همهی وجود خودش (و به صورت هُلِستیک) است. این را عمیقاً میتوان احساس کرد که ذهن، بالا نشینیِ همیشگیاش را رها میکند و خود رسماً در این ایماژها غوطه میخورد و آن عرصهی کبریایی خود را موقتاً ترک میکند.
شاید البته این سخنان غیر قابل درک به نظر برسند، برای شما و حتا برای بسیاری از کسانی که این حالات را داشتهاند. برخی اشعار حافظ برای من نشانگری خاصی از این حالت بهخصوص دارند، مثلاً: عشق دردانهاست و من غواص و دریا میکده/ سر فرو بردم در اینجا تا کجا سر بر کنم
به هر حال، چنانکه در ویکیپدیا دربارهی مصرف غیر دارویی دکسترومتورفان توضیح داده شده، کمتر کسی است که پس از یکبار مصرف غیر دارویی دکسترومتورفان و تحمل سردردهای بسیارشدیدی که پس از آن عارض میشوند، هوس کند، یکبار دیگر این آزمون را انجام بدهد و خود من هم اگر هر چه بهم بدهند، بار دیگر این تجربه را از سر نمیگذرانم.
تجربهی چندین و چندبارهی این دارو یا مصرف بیش از حدش، میتواند اثر تخریبی دائمی و شدیدی بر سیستم عصبی انسان داشته باشد که با توصیفی که در گمانهزنی کورکورانهی من از ماهیت کلی امر رفت، تاحدود زیادی تطبیق دارد.
به هر جهت، این شاخهای است که من دوست دارم در مورد آن فراوان بیاموزم و بعدها که با آموختههای فراوان به سراغ ایننوشتهام میآیم به تحلیل آبکی آن قاهقاه بخندم.
از میان کسانی که در این زمینه، تحقیق میکنند، یکی از افرادی که ناماش به نظرم ایرانی آمد را یافتم و ایمیلی به او زدم، که معالاسف بیپاسخ ماند.
اسماش "نینا آذری" است. در موردش خودتان میتوانید جستوجو کنید و نیازی به لینک دادن من نیست.
رشتهای که علاقهام را به آن اینجا اظهار میدارم و شدیداً مایلام آن را دنبال کنم، "الهیاتشناسی عصبی" یا "Neurotheology" است. امیدوارم قسمتام بشود که در همین دنیا تا حدود زیادی به دنبال آن بگردم و در آن غوطه بخورم.
کتابی به همین نام هم چاپ شده که من البته به دلیل نداشتن "کردیت کارد" از خواندناش محروم هستم.
مقدمتاً البته، آثاری چون "عرفان و فلسفه" استیس، "انواع تجربهی دینی" ویلیام جیمز، و کتابهایی از اوتو و چند تن دیگر را آوردهام که با خواندنشان پیشزمینه ای در خودم ایجاد کنم. باشد که زندگی چنان که میخواهد مرا بهپیش ببرد.
شنبه، آذر ۰۹، ۱۳۸۷
چهارشنبه، آذر ۰۶، ۱۳۸۷
نشستم و جلوی همه گریه کردم
برای اولین بار در عمرم، نشستم و جلوی چند نفر گریه کردم. یعنی خیلی سعی کردم که جلوی خودم رابگیرم، اما نشد که نشد. اشکها بیرون می ریختند. آن هم نه برای یک چیز خیلی بزرگ. برای یک مرحلهی خیلی کوچک که اصلاً فکرش را هم نمیکردم که برایام در آن دردسری بزرگ شود. گفتند این اولین بار نیست که این اتفاق میافتد. برای بار چندم است و چه بسا افرادی که ماهها بیهوده و بیجهت معطل گمشدنهایی شدهاند که در این قسمت اداری صورت میگیرد. با این همه ثبتی که میکنند و این همه وقتی که برای ثبت کردن همه چیز میگذارند باز هم بسیاری درگیر بوروکراسی میشوند و چنان این بوروکراسی فشار عصبی بر آنها وارد میآورد که خود کارمندها هم غصه میخورند. دو نفر از خانمهای کارمند وقتی گریهی مرا دیدند، اشکهایشان داشت در میآمد. آنها کاملاً در بطن کار بودند و میدانستند که من در این چهل روز چهقدر آمدهام و رفتهام و فقط بهخاطر یک سهلانگاری کوچک همه چیز داشت میرفت روی هوا.
تازه کار زمانی درست شد که (با تحریک من) یک تلفن پر از خشم به یکی از مسئولین زده شد. و تازه آنگاه بود که برخی ثبتهای دیگر بوروکراسی را برای من رو کردند و بالاخره گمشده یافته آمد. و تازه فهمیدیم که اصلاً در جلسهای که باید طرح میشده یادشان رفته طرحاش کنند و به روش ماستمالاسیون تا جدودی کار را درست کردند و یکجورهایی این قسمت بوروکراسی را راه انداختند تا پیش برود. بقیهاش هنوز مانده، تا چه پیش آید و چه نتیجه دهد.
من ماندهام اگر جای من کس دیگری بود که آن تلفن پرخشم را به عنوان ذخیرهی کلیدی نمیداشت تا کی باید در این بوروکراسی میچرخید و چهگونه راه برایاش گشوده میشد؟
تازه اینها دغدغههای اصلی نیستند، حوادثی در زندگیام آفریدهام نگفتنی. پروندههایی برای خودم درست کردهام، که خودم هم ماندهام چگونه بدون اینکه خودم خبر داشته باشم و هنوز هیچی نشده دارد با این قوت برایام شکل میگیرد.
با این وجود، الخیر فی ما وقع. به قول یکی از دوستان، که اینک دیگر وبلاگاش مدتهاشت خاک میخورد، بعدها آدم مینشیند و به این ریزنگریهای خود میخندد. بههرحال این نظام احسن است. چون غیر از این چیزی نمیتواند باشد.
تازه کار زمانی درست شد که (با تحریک من) یک تلفن پر از خشم به یکی از مسئولین زده شد. و تازه آنگاه بود که برخی ثبتهای دیگر بوروکراسی را برای من رو کردند و بالاخره گمشده یافته آمد. و تازه فهمیدیم که اصلاً در جلسهای که باید طرح میشده یادشان رفته طرحاش کنند و به روش ماستمالاسیون تا جدودی کار را درست کردند و یکجورهایی این قسمت بوروکراسی را راه انداختند تا پیش برود. بقیهاش هنوز مانده، تا چه پیش آید و چه نتیجه دهد.
من ماندهام اگر جای من کس دیگری بود که آن تلفن پرخشم را به عنوان ذخیرهی کلیدی نمیداشت تا کی باید در این بوروکراسی میچرخید و چهگونه راه برایاش گشوده میشد؟
تازه اینها دغدغههای اصلی نیستند، حوادثی در زندگیام آفریدهام نگفتنی. پروندههایی برای خودم درست کردهام، که خودم هم ماندهام چگونه بدون اینکه خودم خبر داشته باشم و هنوز هیچی نشده دارد با این قوت برایام شکل میگیرد.
با این وجود، الخیر فی ما وقع. به قول یکی از دوستان، که اینک دیگر وبلاگاش مدتهاشت خاک میخورد، بعدها آدم مینشیند و به این ریزنگریهای خود میخندد. بههرحال این نظام احسن است. چون غیر از این چیزی نمیتواند باشد.
دوشنبه، آذر ۰۴، ۱۳۸۷
حافظ رقومی؟
اگر قسمتهای پایانی دیوان حافظ را دیده باشید، حتماً متوجه این نکته شدهاید که این دسته از اشعار حافظ تفاوتهای زیادی با مجموعهی غزلهای او دارند. همان ایضاًلهها را میگویم. نمیدانم دو مثنوی را هم جزو این دسته میگیرند یا نه.
معمولاً خوانندگان دیوان حافظ به این قسمت توجه خاصی ندارند و اگر نگاهی به آن انداخته باشند، خیلی گذری و سرسری از آن رد شدهاند.
خصوصاً برای کثیر مردم این سرزمین، که تفالی (برای زدن تفال) به حافظ میاندیشند، این قسمتها در قاموس فکریشان دربارهی حافظ جایگاهی ندارد.
من حافظشناس نیستم که بخواهم در صحت انتساب این اشعار به حافظ شک کنم یا آنها را تایید کنم، ولی به هر حال حافظ به نسبت دیگر شعرا هم به زمان ما نزدیکتر است و هم از همان ابتدا مورد توجه قرار داشته و احتمال اینکه این قسمتها سرودهی او نباشد، اندک است.
یکی از ویژگیهای این قسمتها نزدیکی مضامین طرح شده در آنها گاهی با رباعیات خیام است:
از چرخ به هر گونه همی دار امید
وز گردش روزگار میلرز چو بید
گفتی که پس از سیاه رنگی نبود
پس موی سیاه من چرا گشت سپید
سیلاب گرفت گرد ویرانهی عمر
وآغاز پری نهاد پیمانهی عمر
بیدارشو ای خواجه که خوشخوش بکشد
حمال زمانه رخت از خانهی عمر
و از این دست اشعار که در میان این ایضاًلهها زیاد از آنها میتوان یافت.
به هر حال به نظر من اهمیت این قسمت از اشعار حافظ هم کمتر از بحش نخست نیست و حافظ که بسیار به ایجاز سخن گفته، بیهوده به گفتن این اشعار دستنیازیده است. خصوصاً از بطن برخی از این اشعار برمیآید که در سالیان کهنسالی حافظ سروده شدهاند و در سالهای پختگی و دانایی او.
اما یک نکتهی مهم در این ایضاًلهها توجه فراوانی است که در آنها دربهکارگیری حروف ابجد شده است:
رحمن لایموت چو آن پادشاه را
دید آنچنان کزوعمل الحیر لایفوت
جانش غریق رحمت خود کرد تا بود
تاریخ این معامله "رحمان لایموت"
که میشود 786. یعنی پنج یا شش سال قبل از وفات حافظ و در ۵8 سالگی او. حافظ به آسانی یک تاریخ را با حروف ابجد نشان داده و آن را در قافیهی شعر خود آورده است. البته این تسلط در میان ادبای قدیم دیگر نیز گاهی دیده میشود. مثلاً کسانی که "عدل مظفر" را که نشاندهندهی تاریخ به ثمررسیدن نهضت مشروطه است را ساختهاند. یا خود شعری که دربارهی تاریخ مرگ حافظ سروده شده است و ...
از این دست اشعار که حافظ تاریخها را بهوضوح با بهرهگیری از حروف ابجد نشانداده، بیش از یکی دو مورد در بین این ایضاًلهها دیده میشود و همین مرا به شک میاندازد.
کسی که با بطن عددی کلمات چنان آشناست که به سادگی میتواند یک تاریخ را در بخش قافیه قرار دهد، احتمالاً بیش از اینها با بطن عددی (ابجد) حروف و کلمات میتواند بازی کند و آنها را بهکارگیرد.
از کجا معلوم که در غزلیات خافظ، از این اعداد درونیتر و پنهانیتر استفاده نشده باشد؟
پاسخ به این پرسش البته نیازمند دانستن مسائل زیادی دربارهی شعر حافظ است که بدبختانه من کوچکترین اطلاعاتی در مورد آن ندارم. اما برخی کلمات در غزلیات او بهراستی شکبرانگیزند. یک محاسبهی ساده در مورد برخی از کلمات بهکارگرفتهشده از طرف حافظ نشان میدهد که به ابجد، اعدادی بین 727 تا 791 هستند، یعنی دورهای که حافظ در آن میزیسته است.آیا این مورد اتفاقی است و هیچ رمز و رازی در این زمینه وجود ندارد؟
به نظر من قضیه قدری مشکوک به نظر میرسد، اما حل آن از عهدهی من برنمیآید. نیاز به تاریخدانی، ادبیاتدانی و زباندانی فراوان دارد.
اما خوب که چی؟ گیرم که این اعداد حامل رموزی است؟ چه دردی دوا میکند؟ قطعاً هیچ. اما به هرحال همیشه کشف رمزهایی که انسانهای پیشین نهادهاند برای انسان یک قضیه ی جالب و توجه برانگیز بوده است و توجهات زیادی را به خود جلب میکند.
مثل آن یارویی که رفته بود با فتوشاپ عکس داوینچی را بررسی کرده بود و نشان داده بود که با تغییر جای مجدلیه و عیسا، مجدلیه خوابیده بر روی دوش عیسا به نظر میرسد (همچون معشوقان) و از این دست کشف رمزها که فراوان مورد توجه قرار گرفتهاند.
بههرحال فکر کردم اینجا بگویم. گرچه گویا این روزها کمتر چشمی نظر بر این حاشیه میدوزد.
گفتم که گفته باشم. اهیا شراهیا.
معمولاً خوانندگان دیوان حافظ به این قسمت توجه خاصی ندارند و اگر نگاهی به آن انداخته باشند، خیلی گذری و سرسری از آن رد شدهاند.
خصوصاً برای کثیر مردم این سرزمین، که تفالی (برای زدن تفال) به حافظ میاندیشند، این قسمتها در قاموس فکریشان دربارهی حافظ جایگاهی ندارد.
من حافظشناس نیستم که بخواهم در صحت انتساب این اشعار به حافظ شک کنم یا آنها را تایید کنم، ولی به هر حال حافظ به نسبت دیگر شعرا هم به زمان ما نزدیکتر است و هم از همان ابتدا مورد توجه قرار داشته و احتمال اینکه این قسمتها سرودهی او نباشد، اندک است.
یکی از ویژگیهای این قسمتها نزدیکی مضامین طرح شده در آنها گاهی با رباعیات خیام است:
از چرخ به هر گونه همی دار امید
وز گردش روزگار میلرز چو بید
گفتی که پس از سیاه رنگی نبود
پس موی سیاه من چرا گشت سپید
سیلاب گرفت گرد ویرانهی عمر
وآغاز پری نهاد پیمانهی عمر
بیدارشو ای خواجه که خوشخوش بکشد
حمال زمانه رخت از خانهی عمر
و از این دست اشعار که در میان این ایضاًلهها زیاد از آنها میتوان یافت.
به هر حال به نظر من اهمیت این قسمت از اشعار حافظ هم کمتر از بحش نخست نیست و حافظ که بسیار به ایجاز سخن گفته، بیهوده به گفتن این اشعار دستنیازیده است. خصوصاً از بطن برخی از این اشعار برمیآید که در سالیان کهنسالی حافظ سروده شدهاند و در سالهای پختگی و دانایی او.
اما یک نکتهی مهم در این ایضاًلهها توجه فراوانی است که در آنها دربهکارگیری حروف ابجد شده است:
رحمن لایموت چو آن پادشاه را
دید آنچنان کزوعمل الحیر لایفوت
جانش غریق رحمت خود کرد تا بود
تاریخ این معامله "رحمان لایموت"
که میشود 786. یعنی پنج یا شش سال قبل از وفات حافظ و در ۵8 سالگی او. حافظ به آسانی یک تاریخ را با حروف ابجد نشان داده و آن را در قافیهی شعر خود آورده است. البته این تسلط در میان ادبای قدیم دیگر نیز گاهی دیده میشود. مثلاً کسانی که "عدل مظفر" را که نشاندهندهی تاریخ به ثمررسیدن نهضت مشروطه است را ساختهاند. یا خود شعری که دربارهی تاریخ مرگ حافظ سروده شده است و ...
از این دست اشعار که حافظ تاریخها را بهوضوح با بهرهگیری از حروف ابجد نشانداده، بیش از یکی دو مورد در بین این ایضاًلهها دیده میشود و همین مرا به شک میاندازد.
کسی که با بطن عددی کلمات چنان آشناست که به سادگی میتواند یک تاریخ را در بخش قافیه قرار دهد، احتمالاً بیش از اینها با بطن عددی (ابجد) حروف و کلمات میتواند بازی کند و آنها را بهکارگیرد.
از کجا معلوم که در غزلیات خافظ، از این اعداد درونیتر و پنهانیتر استفاده نشده باشد؟
پاسخ به این پرسش البته نیازمند دانستن مسائل زیادی دربارهی شعر حافظ است که بدبختانه من کوچکترین اطلاعاتی در مورد آن ندارم. اما برخی کلمات در غزلیات او بهراستی شکبرانگیزند. یک محاسبهی ساده در مورد برخی از کلمات بهکارگرفتهشده از طرف حافظ نشان میدهد که به ابجد، اعدادی بین 727 تا 791 هستند، یعنی دورهای که حافظ در آن میزیسته است.آیا این مورد اتفاقی است و هیچ رمز و رازی در این زمینه وجود ندارد؟
به نظر من قضیه قدری مشکوک به نظر میرسد، اما حل آن از عهدهی من برنمیآید. نیاز به تاریخدانی، ادبیاتدانی و زباندانی فراوان دارد.
اما خوب که چی؟ گیرم که این اعداد حامل رموزی است؟ چه دردی دوا میکند؟ قطعاً هیچ. اما به هرحال همیشه کشف رمزهایی که انسانهای پیشین نهادهاند برای انسان یک قضیه ی جالب و توجه برانگیز بوده است و توجهات زیادی را به خود جلب میکند.
مثل آن یارویی که رفته بود با فتوشاپ عکس داوینچی را بررسی کرده بود و نشان داده بود که با تغییر جای مجدلیه و عیسا، مجدلیه خوابیده بر روی دوش عیسا به نظر میرسد (همچون معشوقان) و از این دست کشف رمزها که فراوان مورد توجه قرار گرفتهاند.
بههرحال فکر کردم اینجا بگویم. گرچه گویا این روزها کمتر چشمی نظر بر این حاشیه میدوزد.
گفتم که گفته باشم. اهیا شراهیا.
شنبه، آذر ۰۲، ۱۳۸۷
تاخیرهای ناخواستهی خواسته
نمیدانم چرا یک چیزی را که قلباً تمایل نداری زود اتفاق بیفتد اما بههرحال باید در زندگیات اتفاق بیفتد، حوادث به شکلی پیشاش میبرند که مدام با تاخیر مواجه شود. یکی دو تا تجربه هم ندارم. همین الان چهارپنج تا از اینها دارد با هم اتفاق میافتد. خب چاره چیست. باید با خویشتن خویش ساخت. خواستهی او نزدیک نشدن به این مسائل بوده و اینها هم بهعمد مدام خودشان را به تاخیر میاندازند.
جمعه، آذر ۰۱، ۱۳۸۷
گاهی شوکران را بنوش
آدم خوب است گاهی برای چندمین بار داستان «شوکراننوشی سقراط» را بخواند و بعد در مورد واکنشهایش در قبال مسائلی که هر روز برایاش پیش میآورند تصمیم بگیرد.
تن به دروغ سپردن یا چیزی شبیه به دروغ بههم بافتن برای خلاصی از گرفتاریهایی که انسان را در آن مینهند، رنجشهای عمیقی در بطن پدید میآورد که در همان انزوایی که آدم در آن هست هم، روح آدم را از چنگ خود رها نمیکند و به حال خود وانمیگذارد.
تن به دروغ سپردن یا چیزی شبیه به دروغ بههم بافتن برای خلاصی از گرفتاریهایی که انسان را در آن مینهند، رنجشهای عمیقی در بطن پدید میآورد که در همان انزوایی که آدم در آن هست هم، روح آدم را از چنگ خود رها نمیکند و به حال خود وانمیگذارد.
اشتراک در:
پستها (Atom)