شنبه، اسفند ۱۳، ۱۴۰۱

معرفی چند مستند درباره‌ی جنگ ایران و عراق

این سرداران سپاه که بیشترشان ۲۰ تا۳۰ سال داشته اند چطوری و چقدر و از کجا دانش جنگ آموخته بودند؟ یعنی دانش نظامی کشک است؟ آیا اینکه ما تو جنگ این همه شهید دادیم و به نتیجه هم نرسیدیم یکی از دلایلش نمی تونه این باشه؟ اینکه ارتشیها هم معتقدند عملیات هایی که ارتش طراحی کرده موفق بوده ولی سپاه غالبا شکست خورده است دلیلش نمیتونه همین باشه؟

 

پیش از این که به پاسخ این سوال برسیم، اگر تاکنون مستند «آخرین روزهای زمستان» را ندیده‌اید، پیش از ادامه‌ی این مطلب، اول این مستند را کامل ببینید. این مستند، روایتی از دو سال و چند ماه اول جنگ است که محوریت روایت آن، زندگی حسن باقری است. یادم می‌آید نخستین بار که تصویر او را در خیابان مطهری (تخت طاووس) دیدم در سال 91 یا 92، با نوشته‌ای در زیرش که یکی از گفته‌های او بود، در دلم گفتم چه‌طور به این بچه لقب سردار داده‌اند؟ این که چنان‌که تصویرش می‌نماید، جوانی 17، 18 ساله بوده که رفته و شهید شده. چه قدر الکی توی سپاه به هر کسی می‌رسند می‌گویند سردار.

در طول سربازی، من مطالعات اندکی در مورد جنگ ایران و عراق انجام داده بودم. با دیدن این مستند اما، نگاه من به جنگ، به کلی تغییر کرد. این تغییر نگاه به جنگ، باعث شد، کتاب شیرعلی نیا در مورد تاریخ جنگ را بخرم و مطالعه کنم و در کنارش مستندهای فراوانی درباره‌ی جنگ ایران و عراق، به فارسی، انگلیسی و عربی ببینم تا نگاه هر دو سوی جنگ را درک کنم.

تغییر نگاه به جنگ، باعث تغییر نگاه به ایران و جمهوری اسلامی هم شد. این تغییر نگاه باعث شد، مجموعه‌ی تاریخ شفاهی حسین دهباشی، به خصوص مصاحبه‌ی مفصلش با عبداله آذربرزین را دقیق‌تر بخوانم، تا با فرآیند شکل گرفتن نیروی هوایی در ایران آشنا شوم. مجموعه‌ی تاریخ شفاهی به کوشش حبیب لاجوردی را با دقت گوش کنم و مصاحبه‌های دهباشی با سیاسیون بعد از انقلاب را. به علاوه‌ی مطالبی مفصلی درباره‌ی تاریخ ایران و آسیای غربی در صد سال اخیر.

اگر بعد از دیدن مستند آخرین روزهای زمستان، هم‌چنان سوالات بالا در ذهنتان بود، ابتدا صحبتهای حسین علایی را اینجا و مصاحبه‌ی کورش علیانی با حسین علایی در برنامه‌ی چراغ را ببینید. البته دو اشتباه کوچک در حرف‌های حسین علایی وجود دارد. یکی این که، میگوید داود کریمی گفته بود رکن دو و ربع. در حالی که گفته بوده رکن دو و بیست دقیقه 😊و در ضمن، چنان‌که داود کریمی توضیح می‌دهد، حسن باقری در ابتدا جزو نیروهای جواد افخمی بوده، اما به سبب لیاقتی که از خود نشان داده، به تدریج ظرف همان دو سه ماه اول جنگ به نفر اصلی اطلاعات عملیات سپاه تبدیل می‌شود. ممکن هم هست که روایت داود کریمی درست نباشد. اما به هر حال، او فرمانده‌ی محور جنوب سپاه در سال اول جنگ بوده است.

مجموعه‌ی سطرهای ناخوانده، و به خصوص صحبتهای علی شمخانی و محسن رضایی، روند رشد سپاه از نیرویی فرعی و کوچک و همپای ستاد جنگ‌های نامنظم، کمیته‌های انقلاب اسلامی و... به نیروی اصلی فعال در جنگ (نیرویی بزرگتر از ارتش) را نشان می‌دهد.

مستندهای فراوان دیگری در مورد فعالیتهای موشکی، دریایی،... ساخته شده است. اما یکی از جالب‌ترین‌های آن‌ها، مستند راکال درباره‌ی علی اسحاقی است و شنود معاودین در جنگ. به خصوص، ابتدای همین مستند می‌تواند نشان دهد، چرا راهکار اقناعی سپاه و شرکت دادن همه ی افراد در فرآیند طرح ریزی و تصمیم گیری، میتواند در وسط جنگ، اهمیت راهبردی داشته باشد.

وقتی صحبتهای فتح اله جعفری در مورد فرماندهان عراقی را گوش کنید، متوجه میزان و وسعت آشنایی فرماندهان اطلاعات سپاه با حریف عراقی میشوید. به خصوص آنجا که میگوید، حسن باقری به محض ورود به نفربر غنیمتی از روی سر و ظاهر نفربر، میگوید، این نفربر ماهر عبدالرشید است. 

در مورد حسن باقری، مستندی ساخته شده، اما برای فهم کاری که حسن باقری انجام داد، آنچه در این مستند گفته شده، در برابر آنچه جسته و گریخته در صحبت فرماندهان ارتش و سپاه در مستندهای گوناگون، کتابهای مختلف، باید کند و کاو کرد و جُست، هیچ است. 

اینکه، چه نقش برجسته ای، در تبدیل اطلاعات-عملیات، به یک نقطه ی قابل اتکا و پُرقدرت برای سپاه داشت. اینکه بر شناساییهای دقیق تاکید میکرد و از روز 4 مهر گزارش مینوشت و مستند میکرد. دشمن را دقیق و خوب میشناخت و وقتی در مورد وقایع حرف میزد به قدری دقیق و با جزییات بود که انگار خودش در آنجا حضور داشته

اینکه چگونه توانست استراتژی جنگی ایران را، از حملات پُرتلفات کلاسیک در روز، به حمله های در شب و مستقیما به مقر فرماندهی و توپخانه ی دشمن (با دور زدن دشمن) تبدیل کند (کاری که باعث میشود از دو طرف افراد بسیار کمتری کشته شوند، چرا که اعتقاد داشت، سربازان عراقی هم کمتر باید کشته شوند) 

اینکه، چگونه استراتژی جنگی ایران را از حالت تدافعی و کور، به حالت تهاجمی، با طرحهای چند مرحله ایِ دشمن آچمز کن، مبنی بر شناسایی های بسیار دقیق و تلاشهای فکری گسترده و مبتنی بر غافلگیر کردن دشمن تبدیل کرد. 

و بسیار بیش از اینها، نیاز به صرف ساعتها زمان، برای هر شخص کنجکاوی دارد، تا بتواند از انبوه اطلاعات نادرست و حرفهای نادقیق، روایت درستی از زندگی او دریابد. آنجا تازه میتوانید بفهمید که چیزی که اینجا حاجی زاده در مورد خبر شهادت حسن میگوید، معنی اش چیست.

در کنار اینها، تحقیق در مورد ابعاد دیگر جنگ هم نیازمند صرف وقت زیادی است. بسیاری از مطالبی که در گوشه و کنار وب میبینید، اگر دروغ نباشد، در بهترین حالت، ناشی از ناآگاهی محض است. 

دیدن مستند اتاق جنگ، صحبتهای محسن کنگرلو و حسین علایی در مصاحبه با حسین دهباشی، و به خصوص صحبتهای صلاح عمر علی سفیر وقت عراق در سازمان ملل در برنامه شاهد علی العصر می‌تواند گوشه‌ای از سیاست خارجی ایران و عراق در طول جنگ و زمینه های آغاز جنگ را نشان دهد.

پنجشنبه، آذر ۱۷، ۱۴۰۱

از اصلاح طلبی تا براندازی: مروری بر زمینه‌های شکل‌گیری اعتراض‌های سال 1401

 این مقاله پیش تر در سایت جدال منتشر شده است "لینک مقاله اصلی"

پیش از هر چیز باید اشاره کنم که، در نوشتن این مقاله، من بیش از هر چیز دیگر، از گفت‌وگوی آقای احمد زیدآبادی با ویرگول پلاس (https://www.youtube.com/watch?v=MRUV7L0goDA) تاثیر پذیرفته‌ام.

وقتی در بین دوستان خود که در جنبش اخیر بیش از هر کس دیگری فعال هستند و در گروه‌های اجتماعی فعالیت می‌کنند نگاه می‌کنم، اغلب کسانی هستند که:

1 علاقه‌ی شدیدی به ایران داشته‌اند. مثلا س که وقتی به خانه‌ی جدید رفتیم و در اسباب‌کشی ما را کمک کرد، روی تخته نوشته بود "چه عاشقان بی‌نشانی" یا م که مرتب سرودهای درباره‌ی ایران گروه آرین، آرش و... را برای ما می‌گذاشتند.

2 در سال 96 حمایت گسترده‌ای از آقای روحانی کردند و به به قدرت رسیدن او کمک زیادی نمودند.

در سطح کشور نیز، اگر به نموداربنفش نگاهی بیندازیم، می‌بینیم که پررنگ‌ترین بنفش‌های روی نقشه در سال 96، بلوچستان و کردستان بودند و بعد تهران.

اگر نگاهی به طرفداران آقای روحانی در سال 96 بنیدازیم، باز هم می‌بینیم، اغلب آن‌ها کسانی هستند که در شهریور 1401، با شدت برای براندازی و سقوط جمهوری اسلامی کوشش گسترده‌ای به عمل آوردند.



به باور من، چنان که آقای زیدآبادی در گفت‌وگوی خود با ویرگول پلاس به آن اشاره می‌کند، ریشه‌ی وقایع اخیر را می‌توان در انتخابات سال 96 جست‌وجو کرد. در سال 96، آقای روحانی متوجه بود که اختلاف رای کمی با نفر دوم دارد و ممکن است برنده‌ی انتخابات نباشد. با توجه به این مسئله، ایشان تلاش کرد، رای افرادی را که ممکن بود به کل رای ندهند به سوی خود جلب کند. به همین دلیل، به سوی مطرح کردن وعده‌های رادیکال‌تر رفت. وقتی آقای روحانی این وعده‌ها را مطرح می‌نمود، 4 ماهی از انتخاب ترامپ به عنوان رییس جمهور امریکا گذشته بود، اما ترامپ هنوز به برجام پایبند بود. قاعدتا، آقای روحانی به این نتیجه رسیده بود، حرف آقای ظریف در مورد این که امریکا نخواهد توانست از برجام خارج شود و یا ماشه را اجرا کند، دقیق بوده است. زیرا، حتا یک رییس جمهور جمهوری خواه امریکا، که در وعده‌های انتخاباتی‌اش، وعده‌ی خروج از برجام را داده بود، از آن خارج نشده بود. بنابراین، آقای روحانی انتظار داشت، با توجه به موفقیت برجام، بتواند اهرم فشار قوی‌تری در داخل حکومت ایجاد کند و وعده‌های ریشه‌ای‌تری که مطرح کرده بود را پیش ببرد و عملی سازد. این وعده‌های رادیکال، توانست قشر وسیعی از هنرمندان، اقلیت‌ها، و ایران دوستان را با آقای روحانی همراه و امید عظیمی در آن‌ها به وجود آورد. به علاوه با توجه به رادیکال شدن فضای انتخابات، دو طرف انتخابات، سعی و تلاش زیادی در نشان دادن ناکارآمدی طرف مقابل نمودند. اصولگرایان، برای رسیدن به قدرت، از هیچ تلاشی برای ناکارآمد جلوه دادن دولت روحانی، فروگذار نکردند و طرفداران آقای روحانی نیز برای کسب رای بیش‌تر، وضعیت کلی نظام را ناکارآمدی مطلقی نشان دادند که تنها با اصلاحات بسیار عمیق قابلیت برگشت دارد.

اما، پس از انتخابات ریاست جمهوری دو سه اتفاق بزرگ، ضربات مهلکی را به باورهای هر دو طرف وارد نمود:

1 ترامپ، چند ماه پس از انتخابات ریاست جمهوری از برجام خارج شد و خروج ترامپ، به تنهایی باعث شد، تمام دستاوردهای ایران از رفع برجام دود شود. در آن زمان، تصور دولت آقای روحانی این بود که شاید شبکه‌ی مالی "اینستکس" بتواند جایگزین "سوییفت" شود و ایران بتواند ارتباط خود را با جهان حفظ کند، اما این سراب هم به زودی رنگ باخت.

من به یاد دارم که در طول سال‌های 94 تا 98، من بارها از مدیران پایانه‌های کانتینری بزرگ ایران خواستم که به ما در تلاش بیش‌تر بر روی سامانه‌ی بومی خود کمک کنند. اما، یکی از این دو، مرتب دنبال شرکت هاچینسون بود و دیگری دنبال سایبرلاجیتک و سومی به دنبال شرکت‌های هندی. مرتب می‌گفتند: "سیستم شما که به درد نمی‌خورد."

امروز اما، همان شرکت‌ها، سیستمی که من در توسعه‌اش نقش زیادی داشته‌ام را به عنوان پیش‌رفته‌ترین سیستم بندری ایران معرفی می‌کنند. مثلا این‌جا، دقیقه‌ی 9 تا 12 این ویدئو را ببینید: (https://youtu.be/tKoi82yt7Go) یا آگهی اینستاگرامی این شرکت را:

دولت آقای روحانی، به باور من، تحریم‌ها را به خوبی شناسایی نکرده بودند و نمی‌دانستند که هدف‌های اصلی دولت امریکا از اعمال این تحریم‌ها چیست. هنوز هم من می‌بینم که کسی در میان اصلاح‌طلبان پیدا نشده که، مثلا کاری همپای آن‌چه آقایان مسعود براتی و سید حامد ترابی در شناختن تحریم‌های امریکا انجام داده‌اند، انجام دهد و به دقت نظام تحریمی امریکا را بررسی کند.

به علاوه، بدنه‌ی دولت آقای روحانی، به هیچ وجه علاقه‌مند به توسعه‌ی سامانه‌های بومی، یا توسعه‌ی سامانه‌های مشترک با شرکت‌های چینی نبودند و اغلب تمایل به کار با شرکت‌های اروپایی، کره‌ای و دیگر متحدان نزدیک امریکا داشتند. خروج امریکا از برجام، ضربه‌ی سختی به باورهای طرفداران آقای روحانی و آقای ظریف بود.

نکته‌ی دیگری که به نظر من، دولت آقای روحانی، در شناخت آن چندان موفق نبود، درک اهداف اصلی امریکا از رفتن به سوی برجام و خوش‌بینی به نتایج آن بود. این که امریکا به خاطر انتخابات سال 92، مذاکره با ایران را شروع نکرد، بلکه به خاطر غنی‌سازی 20 درصد در سال 91، مذاکرات با ایران را شروع کرد. ( https://t.me/YousofAzizi23/145)

 

2 به باور من، آن‌چه بیش از خروج ترامپ از برجام، به لحاظ اقتصادی به ایران ضربه زد، سیاست مالی دولت بود. دولت آقای روحانی بین رکود و تورم اقتصادی، اولویت خود را مهار تورم گذاشت. برای مهار تورم، در دوره‌ی اول ریاست جمهوری، ایشان، از شناورسازی نرخ سود بانکی حمایت کرد. این مسئله باعث شد، بخش عظیمی از پول مردم ایران، به امید دریافت سود بیش‌تر به سوی بانک‌ها و موسسات مالی و اعتباری سرازیر شود. به علاوه، موسسات مالی و اعتباری‌ای چون پدیده و ثامن الائمه و... به وجود آمدند. این مسئله باعث شد، تورم تا حد زیادی مهار شود. اما به دلیل رکود اقتصادی، این پول‌ها، در مسیر تولید ارزش اقتصادی به کار نیفتادند. این مسئله باعث شد، موسسات مالی و اعتباری، تبدیل به چیزی شبیه شرکت‌های پانزی شوند که پول‌های مشتریان جدید را صرف پرداخت سود به مشتریان قبلی می‌کنند. دولت در سال 95 متوجه شد که دیگر نمی‌توان این مسیر را ادامه داد، اما، بستن این موسسات می‌توانست باعث به وجود آمدن تورم شدیدی شود و در نتیجه آقای روحانی برای دور دوم رای نیاورد. بنابراین، این سیاست تا سال 96 ادامه پیدا کرد، اما در سال 96 و پس از انتخابات، دولت سعی کرد سود بانکی را پایین آورده و این موسسات مالی را منحل سازد. در نتیجه‌ی این سیاست، تورم بار دیگر، آن هم با ابعادی وسیع‌تر، شروع به رشد کرد.

 

3 در نتیجه‌ی دو مورد بالا، کل دستاوردهای دولت آقای روحانی، یعنی مهار تورم و برجام، به شدت با بحران مواجه شد و مخالفان او در حکومت توانستند دست بالا را بگیرند. حالا، نه تنها، وعده‌های رادیکال آقای روحانی عملی نبود، بلکه حتا آن‌چه فکر می‌کرد به راحتی قابل دسترس باشد هم دور از دسترس بود. این مسئله باعث شد، حضور آقای روحانی در سیاست کشور کم‌رنگ و کم‌کم محو شود. به باور من، علت اصلی این شکست، باور عمیق سیاست‌گذاران خارجی دولت آقای روحانی به "سیاست ایده‌گرا" در تقابل با "سیاست واقع‌گرایانه" بود. برخورد این ایده‌های سیاسی با دیوار سخت واقعیت، برای اغلب طرفداران آقای روحانی، آن‌ها را به سمت "سیاست‌های واقع‌گرایانه" نکشانید، بلکه به سمت فاصله گرفتن هر چه بیش‌تر از واقعیت سوق داد.

 

4 سیاست‌های آقای روحانی در طول 8 سال، همه و همه، طوری طراحی می‌شدند که طبقه‌ی متوسط را با دولت همراه کنند. مثلا رقم یارانه‌ی دریافتی، حتا برای دهک‌های پایین، در طول 8 سال ریاست آقای روحانی، ذره‌ای بالا نرفت و از تورم تاثیر نپذیرفت. از آن طرف، بلیط هواپیما، پرداخت سنوات دانشجویان برای خروج از کشور و دیگر نرخ‌هایی که افزایش آن‌ها می‌توانست به نارضایتی طبقه‌ی متوسط منجر شود، در دولت آقای روحانی به نرخ قبلی باقی ماندند. به همین دلیل، شورش‌های سال‌های 96 و 98، اغلب در مناطقی اتفاق افتاد که آقای روحانی کم‌ترین رای را در آن‌ها داشت. اغلب به وسیله‌ی اقشار فقیر و کم‌درآمد جامعه.

 

5 با روی کار آمدن دولت آقای رییسی، توجه دولت، بیش‌تر به اقشار فقیر و محروم جامعه معطوف شد. یارانه‌ی آن‌ها افزایش نزدیک به ده برابری پیدا کرد و حقوق کارگران یک و نیم برابر شد. از آن طرف، دریافت مالیات و سیاست‌های فراوان دیگری که می‌تواند منجر به نارضایتی طبقه‌ی متوسط و مرفه شود، و در طول هشت سال دولت آقای روحانی وانهاده شده بود، به صورت جدی پیگیری شد.

6 این مسائل در مجموع باعث شده که شکاف عمیقی بین دو طبقه‌ی فقیر و متوسط ایران به وجود آید. طبقه‌ی متوسط + اقلیت‌های قومی/مذهبی، که در سال 96، امیدهای فراوانی در آن‌ها ایجاد شده بود، نه تنها آن وعده‌ها را محقق شده نمی‌یابد، بلکه شرایط را هر روز سخت‌تر از دیروز می‌بیند. به علاوه، گفتمان ناکارآمدی که در طول این هشت سال، مرتبا از سوی دو جناح قدرت، بر سر هم کوفته می‌شد، به باور عمومی تبدیل شده است. این دو مسئله بر روی هم باعث شده، این قشر به ناامیدی کامل از حکومت و تلاش برای مشروعیت زدایی از آن برسد.

 

7 از طرف دیگر، اقشار کم درآمد، حالا پس از سال‌ها، کورسوی امیدی جلوی خود می‌بینند و به هیچ وجه با طبقه‌ی متوسط همراه نمی‌شوند. تعداد آن‌ها هم کم نیست.

 

8 به باور من، موتور محرک راه افتادن جریانی که بتواند منجر به سرنگونی یک حکومت شود، یا یک نیروی مهاجم خارجی است و یا اقشار فقیر که چیزی برای از دست دادن ندارند. در جریان اعتراض‌های اخیر، با توجه به خروج امریکا از افغانستان و وضعیت کنونی اوکراین، به نظر نمی‌رسد که توانی در نیروی مهاجم خارجی برای یک حمله‌ی دیگر باقی مانده باشد. از آن طرف، به نظر نمی‌رسد که دهک‌های پایین جامعه، به دلیل آن‌چه گفته شد، از این اعتراض‌ها پشتیبانی کنند. این مسئله باعث شد، که من از ابتدای این اعتراض‌ها، امید داشته باشم، که همانند سال 88، به تدریج رو به افول برود.

9 با این وجود، به دلیل حس تنفر شدید به وجود آمده، وضعیتی برای بخش قابل توجهی از مرجع‌های فکری مردم ایران (بخش مهمی از هنرمندان، دانشجویان، ایرانیان خارج از کشور) که غیرقابل برگشت می‌نماید. البته من سال 88 هم فکر می‌کردم، خیلی چیزها غیرقابل برگشت است و مثلن به دوستان اصلاح طلب خود می‌گفتم، بعد از این، دیگر نمی‌شود انتخاباتی در ایران برگزار کرد. ولی، انتخابات 92، 94، 96، برگزار شد و واقعیت به من نشان داد که خیلی چیزها که غیرقابل برگشت به نظر می‌رسند، می‌توانند برگردانده شوند.  

مصطفا ملکیان، خشونت پرهیزی، و اصلاح پذیری حکومت

این مقاله پیش تر در سایت جدال منتشر شده است. "لینک مقاله"


اخیرا متن زیر، دربرخی گروه‌های تلگرامی دست به دست می‌شود
:

"
مصطفا ملکیان هم رسماً از اصلاح‌پذیری نومید شده و با اصلاح‌طلبی وداع کرده و به قولی، از قطار اصلاحات پیاده شده است. آقای ملکیان با صراحت گفت “بنده‌ی ملکیان [...] اصلاح‌طلب نیستم، چون دیدم که راه‌ها بسته شده است”. این راه، همانا راه گفت‌وگوست. راه گفت‌وگو از نظر ملکیان بسته است و به همین دلیل، نمی‌توان اصلاح‌طلب بود.

استدلال استاد ملکیان، این بار بر ضدّ اصلاح‌طلبی، بنایش بر «امتناع گفت‌وگو با حکومت» است. اصلاح‌طلبی به این معناست که نظام، اصلاح‌پذیر است. هم‌چنان که آقای حجاریّان گفته بود “اصلاح‌طلبی مفروض می‌دارد که رژیم اصلاح‌پذیر است”. آقای ملکیان می‌گوید اصلاح‌پذیری مبتنی بر «گفت‌وگو»ست. از این جهت، نظامی که می‌خواهد نشان بدهد که اصلاح‌پذیر است، باید اثبات کند که گفت‌وگوپذیر است. امّا از آن‌جا که گفت‌وگو با حکومت ناممکن شده است، “اصلاح‌پذیری هم منتفی است”. و در این صورت “اصلاح‌طلبی هم منتفی است”. به همین دلیل، ملکیان می‌گوید اصلاح‌طلبی نه واقع‌گرایانه، که «آرزواندیشی» است.

استدلال مصطفا ملکیان برای امتناع گفت‌وگو این است: لازمه‌ی گفت‌وگو، یک منطقه‌ی بی‌طرف است که طرفین گفت‌وگو در آن شریک‌اند. از این جهت گفت‌وگو، مشروط است نه نامشروط، همچنان که خشونت‌پرهیزی. آنچه زیربنای این منطقه‌ی بی‌طرفِ مشترک است، «مبناهای مشترک» است. ملکیان از سه مبنایِ مشترک برای گفت‌وگو نام برد: یکی، عقل و عقلانیّت. دوّم، اخلاق و اخلاقیّت. سوّم، قانون و قانونیّت. به این معنا، گفت‌وگو وقتی ممکن است که طرف‌ها، یا استدلال و برهان عقلی و عقلانی را بپذیرند، یا بر سر احکام و اصول اخلاقی توافق کنند و یا این‌که موادّ قانونی را قبول کنند. از نظر ملکیان، تمام این مبناها در گفت‌وگو با حکومت و دولت، از میان رفته است و هیچ مبنای مشترکی میان مردم و نظام وجود ندارد.

ملکیان معتقد است سه انگاره در جمهوری اسلامی گفت‌وگو را ممتنع کرده است: نخست، برتری ایدئولوژی بر عقلانیّت. دوّم، تقدُّم حفظ نظام بر حفظ اخلاق. سوّم، تفوُّق ولایت فقیه بر قانون. در واقع حکومت اسلامی بر سه آموزه بنا شده است: یک. ایدئولوژی بالاتر از استدلال عقلی است. دو. حفظ نظام از اوجب واجبات است. سه. ولایت فقیه فوق قانون است. سه آموزه‌ی اساسی و اصلی ج.ا، هیچ مبنای مشترکی را میان مردم و دولت برای گفت‌وگو باقی نگذاشته است؛ نه عقل، نه اخلاق، نه قانون. پس، با حکومت و قانونی که حامل این سه آموزه است، نمی‌توان گفت‌وگو کرد. ملکیان می‌گوید این سه آموزه‌ باور دیکتاتورها، مستبدّها و توتالیترهاست و روش حکمرانی استالین و هیتلر."

من متوجه شدم که این متن، در واقع خلاصه‌ی بخشی از سخنانی است که آقای ملکیان درجلسه‌ای که به صورت آنلاین در "اسکای روم" به وسیله‌ی "گروه تردید: مدرسه‌ی مجازی فلسفه" با عنوان "خشونت پرهیزی: مشروط یا نامشروط؟" در تاریخ پنجشنبه 10 اذر 1401 در ساعت 18:00 برگزار شده، عنوان نموده‌اند.

 فایل صوتی این گفت و گو در این‌جا قابل دسترس است:

 https://t.me/mostafamalekian/7012

آقای ملکیان و هم‌چنین آقای حسین شیخ رضایی، سخن‌ران دیگر این جلسه، هر دو در طول سخن‌رانی چندین بار تاکید می‌کنند که اگر کسی می‌خواهد انتقادی درباره‌ی حرف‌های ایشان داشته باشد، کل حرف‌های ایشان را گوش کند و براساس یک بخش برگزیده، انتقاد نکند. من هم به همین دلیل خودم را مجبور دیدم که کل سه بخش حرف‌های ایشان را گوش کنم: بخش اول درباره‌ی مفهوم خشونت و دلایل مصلحت‌اندیشانه و اخلاقی رجحان خشونت پرهیزی بر خشونت ورزی. بخش دوم درباره‌ی توصیفی بودن و غیرهنجاری بودن مفهوم خشونت و بخش سوم درباره ی امتناع اصلاح طلبی در حکومت جمهوری اسلامی.

در این زمینه، چند مطلب به ذهن من رسید، که فکر کردم، طرح و انتشار آن‌ها شاید بتواند به روشن شدن بیش‌تر موضوع کمک کند.

الف) سخن‌رانی از اساس درباره ی خشونت پرهیزی است. گرچه آقای ملکیان همان اول صحبت می‌گوید که به دلیل برخورداری حکومت از قدرت تبلیغاتی، تسلیحاتی، و مالی بیش‌تر، مخاطب ایشان در خشونت پرهیزی، اول حکومت است و بعد مردم. اما، در کل سخن‌رانی، ایشان تاکید می‌کند که معتقد به راه‌های خشونت پرهیز هستند. در این خلاصه، (به نظر من تعمدا) خشونت پرهیزی حذف شده. چون بین همین تکه‌ی سخنان ایشان هم (بخش پایانی سخنرانی)، ایشان در بین صحبت‌هایی که در مورد اصلاح ناپذیری نظام می‌کند، مرتبا تاکید می‌کند که معتقد به پرهیز از خشونت هستند. اما دقیقا این تکه‌ها از بین حرف ایشان حذف شده است.

مثلا اینجا گفته شده: "از این جهت گفت‌وگو، مشروط است نه نامشروط، همچنان که خشونت‌پرهیزی."

شما صحبت آقای ملکیان را گوش کنید، ایشان ابدا در ادامه‌ی "گفت‌وگو مشروط است و نه نامشروط"، نمی‌گوید "هم‌چنان که خشونت پرهیزی." بلکه برعکس، می‌گوید وقتی گفت‌وگو ناممکن شد، باید روی آورد به روش‌های خشونت پرهیز نافرمانی. پس خشونت پرهیزی مشروط به این شروط نیست. به نظر شما، چرا این متن اصرار دارد، کاملن برخلاف نظر آقای ملکیان، ایشان را طرفدار "خشونت ورزی" و مخالف "خشونت پرهیزی" نشان بدهد؟ در این مسئله، برای ما نشانه های زیادی هست.

ب) ایشان معتقدند، "دیگر خودم را نمی‌توانم اصلاح طلب تلقی کنم" چون اصلاح طلبی پیش فرضش اصلاح پذیری رژیم است و اصلاح پذیری رژیم، پیش فرضش، امکان گفت و گو بین حکومت و منتقدان است. ایشان می‌گویند زمینه‌ی مشترک برای گفت‌وگو وجود ندارد، چون: (الف) حکومت ایدئولوژیک است و زمینه‌ی گفت و گوی عقلانی وجود ندارد. (ب) وقتی حفظ نظام اوجب واجبات است و حکومت این اصل را بالاتر از اصول اخلاقی می‌داند، زمینه‌ی مشترک اخلاقی برای گفت‌و‌گو وجود ندارد. (پ) وقتی حکومت قائل به ولایت فقیه فوق قانون است، بستر رجوع به قانون برای حل نزاع در گفت و گو وجود ندارد.

استدلال من علیه دلیل اقامه شده‌ی آقای ملکیان این است:

ببینید، یک وقت شما می‌گویید، من فلان زمان طرفدار چیزی بودم و الان دیگر طرفدار آن نیستم که امری شخصی است و اصلا نیاز به استدلال ندارد. مثلا "من تا دوم راهنمایی طرفدار پرسپولیس بودم و بعد طرفدار استقلال شدم." از اساس نیازی به استدلال ندارد. حق شخصی من است که طرفدار یا مخالف چیزی باشم.

ولی وقتی می‌گویید، این رژیم "دیگر" قابل اصلاح نیست به این دلیل. من می‌گویم، در آن دلیل قاعدتا باید بگویید: "رژیمی که فلان شاخص در آن از ۵۵ بگذرد، دیگر قابل اصلاح نیست و این مثلا در فلان رژیم قبلا کم‌تر از این شاخص بود و الان از آن نقطه‌ی بحرانی گذشته. بنابراین قبلا اصلاح پذیر بود و الان نیست." قاعدتا، جنس استدلال برای "این رژیم دیگر قابل اصلاح نیست" باید از این جنس باشد.

ولی جنس ویژگی‌هایی که آقای ملکیان می‌گویند:

۱ اندازه‌پذیر نیستند. یعنی نمی‌توانیم آن‌ها را اندازه‌گیری و مقایسه کنیم. روش اندازه‌گیری متغیرهایی مانند "ایدئولوژیک بودن"، "اخلاق‌مند بودن" و "قانون‌مدار" بودن یک حکومت چیست؟ برای کسانی که از یک حکومت متنفر هستند، آن حکومت "ایدئولوژیک"، "اخلاق‌گریز" و "قانون گریز" است و برای کسانی که حکومت را دوست دارند "اخلاق‌مدار"، "قانون مدار" و "غیر ایدئولوژیک" است.

2 این ویژگی‌ها، حتا اگر به روشی بتوان آن‌ها را اندازه گرفت، از ابتدای حکومت جمهوری اسلامی وجود داشته‌اند و اخیرا به وجود نیامده‌اند. و نمی‌توانند توضیح بدهند که چرا "جمهوری اسلامی دیگر قابل اصلاح نیست"

وجه ایدئولوژیک حکومت اسلامی از همان سال 57 مشخص بود. "حفظ نظام اوجب واجبات است" سخن آقای خمینی است. و فوق قانون بودن ولایت فقیه هم، از زمان آقای خمینی وجود داشت. در سال اخیر، چه اتفاقی جدیدی افتاده که ایشان "دیگر خودش را نمی‌تواند اصلاح طلب تلقی کند" و معتقد است حکومت "دیگر" اصلاح پذیر نیست؟ 

3 تقریبن همه‌ی حکومت‌های همه‌ی کشورهای دنیا این سه ویژگی را کم و بیش دارند.

الف) ایدئولوژیک اندیشی، یک برچسب است که می‌توان آن را به هر حکومتی زد. به چین کمونیستی، به امریکای کاپیتالیستی، به آلمان نازیستی، به شوروی سوسیالیستی،...

مثلا این‌جا من گزارشی از برنامه‌ای تلویزیونی در شبکه‌ی 4 صدا و سیمای ایران، دهه‌ی 80 آورده‌ام که هر دوی کارشناسان آن معتقد بودند تمامی حکومت‌های دنیا ایدئولوژیک هستند:

https://mohsenmomeni.blogspot.com/2005/11/blog-post_24.html

با این حساب، با هیچ حکومتی، بر مبنای معیارهای عقلانی نمی‌توان سخن گفت. اتفاقا در سال‌های اخیر، جمهوری اسلامی مثل سابق ایدئولوژیک نیست و با کشورهایی چون ونزوئلا، بولیوی، چین و روسیه که هیچ سنخیت ایدئولوژیکی با آن ندارند، نزدیک‌ترین مراوده‌ها را دارد.

ب) حفظ نظام اوجب واجبات است، آموزه‌ای است که تا جایی که من می‌دانم از زمان ماکیاولی و بر اساس کتاب شهریار او، مورد توجه قرار گرفت. همه‌ی حکومت های جهان، از آن پس و پیش از آن، حفظ نظام خود را اوجب واجبات می‌دانند. با این حساب، از نظر آقای ملکیان امکان گفت و گوی هیچ حکومتی با مردم بر اساس مبنای اخلاقی وجود ندارد.

پ) ولایت فقیه، جزوی از قانون اساسی جمهوری اسلامی ایران است و چیزی فرا و ورای قانون اساسی وجود ندارد. عملکرد و اختیارات رهبر ایران، در چارچوب این قانون است و از این نظر هم تفاوت چندانی بین حکومت جمهوری اسلامی و سایر حکومت‌های جهان وجود ندارد.

متر و معیار چسباندن این برچسب ها چیست؟ اگر این‌گونه باشد، ما می‌توانیم، هر وقت با کسی مخالف بودیم، چند متر و معیار اندازه‌ناپذیر بیاوریم و بگوییم امکان گفت‌وگو با تو وجود ندارد و تو قابل اصلاح نیستی.

یکشنبه، مهر ۲۴، ۱۴۰۱

سپاه و ارتش: کدام‌یک؟

در طول جنگ ایران و عراق، سپاه و ارتش، به دو نیروی هم‌هدف اما با ساختارهای متفاوت تبدیل شدند که جدای از هم می‌جنگیدند. پس از چند عملیات مشترک همچون ثامن الائمه (شکست محاصره‌ی آبادان)، طریق القدس (آزادسازی بستان)، فتح المبین (آزادسازی شمال غرب خوزستان)، بیت المقدس (آزادسازی خرمشهر) و رمضان (اولین حمله به خاک عراق)، به دلیل تفاوت‌های فراوان، این دو نیرو، به دو نیروی کاملا متمایز و حتا مخالف یک‌دیگر تبدیل شدند. این تفاوت به قدری زیاد بود که حتا سی سال پس از جنگ ایران و عراق نیز، هم‌چنان این دو نیرو برای انجام هدف‌هایی که نقاط مشترک زیادی دارد، نتوانسته‌اند در قالب یک ساختار ادغام شوند. این تفاوت‌ها بیش از هر چیز، از چه ناشی می‌شود؟ دلایل عدم موفقیت حکومت ایران در ادغام این دو ساختار (کاری که در مورد کمیته، ژاندرامری، و شهربانی انجام شد) چیست؟ کدام یک از این ساختارها عملکرد موفق‌تری داشته است؟ آیا تفاوت‌های ارتش و سپاه بیش از هر چیز از تفاوت‌های ایدئولوژیک این دو نهاد ناشی می‌شود یا فرهنگ سازمانی متفاوت، مهم‌ترین دلیل تمایز آن‌هاست؟ 
 در ابتدای جنگ، سپاه پاسداران، هم‌چون چندین نهاد دیگر مانند: کمیته‌های انقلاب اسلامی، جهادسازندگی، ستاد جنگ‌های نامنظم و... در جبهه‌های جنگ به عنوان یک نیروی کمکی برای ارتش حضور پیدا کرد. اما به تدریج و از اوایل سال دوم جنگ، به دلیل حضور گسترده‌ی نیروهای بسیجی-مردمی در این نهاد، سپاه نقش بسیار گسترده‌تری در جنگ پیدا کرد و از یک نیروی کمکی به یکی از دو نیروی اصلی فعال در جنگ تبدیل شد. در نبردهایی چون طریق القدس و بیت المقدس، نیروهای سپاه، نقش اصلی را در پیش‌برد اهداف داشتند و بعد از عملیات رمضان، اکثر عملیات‌ آفندی (حمله‌ها) به جز موارد معدودی چون عملیات قادر با فرماندهی سپاه انجام شد. پرسش این است که چه روی‌دادهایی در جنگ باعث پررنگ شدن تدریجی نقش سپاه و در کنار آن کم‌رنگ شدن تدریجی نقش نیروهایی دیگر مردمی همانند سپاه، چون ستاد جنگ‌های نامنظم، کمیته‌های انقلاب اسلامی و... شد؟ به نظر من، پاسخ به این سوال، می‌تواند مسائل زیادی را در ذهن افرادی که در نقش سپاه تردید دارند حل کند.
پس از جنگ، کوشش‌هایی برای ادغام این دو نهاد (ارتش و سپاه) در یک‌دیگر انجام گرفت، اما موفقیتی به دست نیامد. در حالی که ادغام ژاندارمری، شهربانی و کمیته، به سرعت انجام گرفت. اگر به تاریخچه‌ی مشاجره‌های بین محسن رضایی و علی صیادشیرازی و روایت هر دوی آن‌ها از این مشاجرات دقت کنید، می‌بینید که در طول جنگ هم، حداقل از طرف ارتش، تلاش‌هایی صورت می‌گرفت تا این دو نیرو در یک‌دیگر ادغام شوند و زیر نظر ارتش کار کنند. در کتاب دایره المعارف مصور جنگ تحمیلی، نوشته‌ی جعفر شیرعلی نیا، مفصلا به این مطلب پرداخته شده است. 
 برخی معتقدند ساختار متفاوت فرهنگی و سازمانی این دو نهاد، اصلی‌ترین دلیل تفاوت آن‌هاست. در طول جنگ، فرماندهان سپاه درجه نداشتند و بسیاری از آنان پیشاپیش سربازان می‌جنگیدند و به همین دلیل، بخش اعظم فرماندهان سپاه در طول جنگ با عراق کشته شدند. این در حالی است که تعداد کمی از فرماندهان ارتش‌های ایران (به خصوص نیروی زمینی) و در طرف مقابل، عراق، در طول جنگ آسیب جدی دیده‌اند. بخش خوبی از فرماندهان سپاه در بهترین دانشگاه‌های ایران درس خوانده بودند و فارغ التحصیلان رشته‌های مهندسی بوده اند. در حالی که اغلب فرماندهان ارتش در دانشگاه‌های نظامی ایران درس خوانده‌اند. راه‌کارهای جنگی سپاه نیز تفاوت زیادی با راه‌کارهای مطلوب ارتش داشت. تاکید بر نقش شناسایی درون خاک تحت تصرف طرف مقابل، آغاز جنگ در شب، تسخیر مقرفرماندهی و توپ‌خانه در آغاز عملیات، استفاده از پل‌های متحرک، حرکت در هور و امثال این‌ها جهت غافل‌گیری و تاکید بر اهمیت نیروی پیاده در عملیات؛ و به لحاظ فرهنگی، بهره‌گیری از فرهنگ شیعی و روحیه‌ی شهادت‌طلبی، بسیج، نوحه‌های حماسی و دعا در سپاه؛ و از طرف دیگر، تاکید بر دانش رزم، سلسله مراتب فرماندهی، ساختار سازمانی، اهمیت دادن به نیروهای هوایی، دریایی و زرهی، استفاده از تاکتیک‌های تجربه شده و تجهیزات پیش‌رفته‌ی فنی، و به لحاظ فرهنگی، تاکید بر نمادهای ایرانی، روحیه‌ی سلحشوری و مواردی از این دست در ارتش، از مواردی است که به وسیله‌ی این افراد به عنوان تفاوت‌های عمده‌ی فرهنگی و سازمانی ارتش و سپاه ذکر شده است. مثلا به صحبتهای محمدباقری، و غلامعلی رشید در مستند آخرین روزهای زمستان دقت کنید. یا کتاب تاریخ تحلیلی جنگ ایران و عراق نوشته ی حسین علایی.
اما آیا این‌ موارد می‌تواند مانع اصلی ادغام دو نیروی دفاعی جمهوری اسلامی باشد؟ اگر چنین است، چرا در ادغام سه نهاد ژاندارمری، شهربانی و کمیته در نیروی انتظامی، به رغم تفاوت‌های فراوان این نهادها، ادغام به آسانی صورت گرفت؟ یک تفاوت عمده این است که لااقل در قانون اساسی سال 68، که اکنون پیش روی ماست، صحبتی از ژاندارمری، کمیته و شهربانی نشده است، بنابراین، ادغام این سه نهاد می‌توانست بدون بازنگری قانون اساسی صورت گیرد. اما ادغام ارتش و سپاه که هر کدام اصول مختص به خود را در قانون اساسی دارند، نیازمند بازنگری قانون اساسی است که طبق اصل آخر قانون اساسی مراحل پیچیده و دشوار قانونی پیش روی خود دارد. 
 سوال دیگراین است که آیا وجود و ادامه‌ی این شکاف می‌تواند به مشکلی جدی در ساختار نیروهای نظامی ایران منجر شود؟ در حال حاضر، نزدیک به سی سال است که از تقسیم وظایف مرزبانی و دفاع از امنیت کشور بین این دو نهاد گذشته و تاکنون کشور با مشکل امنیتی بزرگی مواجه نشده است. قرارگاه مرکزی خاتم الانبیا که تا سالیان سال مستقیما زیر نظر رهبری اداره می‌شد و وظیفه‌ی ایجاد هماهنگی بین این دو را به عهده دارد، اکنون زیرنظر غلامعلی رشید (از طرف سپاه) و حسین حسنی سعدی (از طرف ارتش) اداره می‌شود. 
 از طرفی این پرسش مطرح است، کدام یک از این دو ساختار، در جنگ علیه عراق و پس از آن، کمک بیش‌تری به حکومت ایران کرده است و در صورت ادغام این دو نهاد در یک‌دیگر، کدام‌یک از این دو ساختار دست بالاتری را در یک ساختار مشترک می‌تواند داشته باشد؟ ادغام این دو که قطعا موجبات خسارات فراوانی برای کشور فراهم خواهد کرد، در نهایت چه دستاوردی برای کشور خواهد داشت؟

چهارشنبه، شهریور ۲۳، ۱۴۰۱

بررسی مقاله‌ی "چه یک مرد دانا، چه یک دشت مردان جنگی"

 پیش درآمد

چندی پیش مطلبی از دکتر احمد خاکیان در نقد نظریه‌ی اصالت فرهنگ مصطفا ملکیان به دست من رسید(چه یک مرد دانا، جه یک دشت مردان جنگی). این مطلب من را به شدت به یاد نوشته‌ای انداخت که نزدیک به ده سال پیش، همین جا نوشته بودم (پایین آمدن از مدار سی و هشت درجه). امروز که به مطلب ده سال پیش خود نگاه می‌کنم، می‌بینم که از مخالفان جدی آن مطلب و همین مطلب دکتر احمد خاکیان هستم. در اینجا سعی کرده ام، نظرهای کنونی خود را در قالب نوشته‌ای کوتاه هم‌آهنگ کنم و دلیل‌های خود را برای مخالفت با آن نوشته و این نوشته یک‌جا بیاورم.

 

مدعای اصلی دکتر خاکیان: اولویت کنش سیاسی بر فرهنگ

اما پیش از این‌که دلیل‌های خودم را بیاورم، لازم می‌دانم مدعای دکتر احمد خاکیان، که می‌خواهم این‌جا مورد نقد قرار دهم، را به صورت فشرده بیان کنم. به طور خلاصه، ایشان می‌گوید، گرچه فرهنگ اصالت دارد و رشد و بالندگی جامعه در بستر فرهنگی والا اتفاق می‌افتد، اما در جامعه‌ی بسته‌ای همانند ایران، کنش سیاسی اولویت دارد. زیرا نهاد سیاست، فرهنگ را استثمار، تخبگان را محدود و جامعه را اتمیزه (یعنی کنش جمعی را غیرممکن) می‌کند. حاکمیت غیرپاسخگو، منابع را به اقلیتی خاص محول می‌کند و با پروپاگاندا (یعنی رسانه‌هایی که واقعیت‌ها را کتمان و به جای آن‌ها اخبار دروغ را ترویج می‌کنند) خواسته‌های جامعه را از سطح متعالی به دغدغه‌های معیشتی و روزمره فرومی‌کاهد. بنابراین، رهایی از نظام ایدئولوژیک، در جامعه‌هایی چون ایران، اولویت دارد و فقط در سایه‌ی دموکراسی، فرهنگ و اقتصاد، متحول می‌شود. به همین دلیل، کنش سیاسی معطوف به استقرار ارکان مدرنیته (آزادی، خودبنیادی، اراده‌ی‌عمومی، خرد انتقادی، تکثرگرایی، حقوق شهروندی، دموکراسی) بر کوشش فرهنگی اولویت دارد، زیرا مقدمه‌ی آن است و بدون این ارکان، رشد و توسعه‌ی فرهنگ، امکان‌گذیر نیست. در انتهای مقاله، به تاثیر اقتصاد بر فرهنگ اشاره می‌شود و این که کمبود اقتصادی چه‌گونه می‌تواند موجب عقب‌ماندگی فرهنگی شود را با مثالی در مورد تحقیقی که در فرانسه در یک پرورشگاه به عمل آمده، نشان می‌دهد.

یک مثال مهم دیگر، که در متن مقاله به آن اشاره می‌شود، مثال دو کره است. مقاله به این نکته اشاره می‌کند که کره تا سال 1945 یک کشور متحد بود و در اثر مناقشه‌ی امریکا و شوروی در دوسوی آن به دو بخش تقسیم شد. "(چگالی فرهیختگی کره جنوبی یعنی نسبت تحصیل کردگان در نیروی کار %87 می‌باشد. نعمت‌الله فاضلی)؛ در دیگری حاکمیت بد‌شگون دیکتاتوری تدبیر را به‌دست گرفت و با سیاست بقا، جامعه را به‌سوی حقارت، صغارت، قهقرا و رنج‌های فرساینده برد.  در یکی منافع ملی بر بنیان عقلانیت و مدارا با سرمایه‌ی اجتماعی بالا ایجاد گردید و در دیگری حیثیت برمبنای توهم، فریب وخشونت اساس قرار گرفت و با تأسیس نظام ایدئولوژیک عناصر و روایت‌هایی از فرهنگ را با قدرت پیوند داد تا جامعه را برای حفظ شرایط موجود، اتمیزه نماید در این‌دم دیگربار سؤالی بنیادین و پرطمطراق در ذهن متبادر می‌گردد؛ اگر فرهنگ کره (که به اصطلاح اصالت دارد) قبل از 1945 دارای بلوغ بوده چرا از درونش فلاکت کره‌ی‌شمالی آشکار گشت و اگر فرهنگش نابالغ بوده چگونه از سرشتش کره‌ی‌جنوبی متبلور گردید؟ (بخشی از متن مقاله)" 

در جای جای مقاله مثال‌هایی آورده می‌شود که اشاره به وضعیت کنونی کشور ایران دارد. مثلا: "قدرت حتی تا رختخواب پیش خواهد آمد تا بگوید فرزندآوری حتی در فقر شدید اولویت زندگی متعالیست"

یا: " در نگاه روبه‌آینده حتی بعید نیست حجم دانایی باز هم رشد فزاینده‌ای داشته باشد اما هم‌چنان فقر و فلاکت برقرار باشد چرا که حاکمیت با وحدت دین، سیاست و اقتصاد سد راه هرگونه توسعه و آگاهی رافراهم سازد در واقع آگاهی، تحصیلات و رشدفرهنگی در حال حاضر از چند دهه‌ی گذشته با فاصله بسیار بالاتر است اما وضعیت کلی جامعه بسیار بدتر است باید پاسخ گفت چرا رشد فرهنگی در نیم قرن گذشته تاکنون نتوانسته ذره‌ای شرایط را بهتر کند شاید عوامل غیر فرهنگی نقشی اساسی دارند؛ نمی‌دانم."

یا: "  با این اوصاف به‌نظر می‌رسد در جامعه‌ی ما برای رهایی ازمشکلات نظام‌های ایدئولوژیک می‌بایست ارکان مدرنیته را که اصولاً در چالش با ایدئولوژی حاکم هستند هم‌چون آزادی، خودبنیادی، اراده‌ی‌عمومی، خرد انتقادی، تکثرگرایی، حقوق شهروندی، دموکراسی و...را به‌عنوان مطالبه‌هایی به منظور اولویت کنش سیاسی مطمح نظر قرار داد"

یا: " آیا اقتصادی این‌چنین پریشان که ارتباط معناداری با اخلاق درجامعه دارد و در کنترل حاکمیت است را نیز می‌توان با اصالت فرهنگ تبیین کرد؟"

 

عقلانیت و روش اندیشیدن

گرچه نقد اصلی من به مدعای اصلی مقاله است، اما لازم بود برای گفتن هر چه دقیق‌تر آن، این مثال‌ها را هم بیاورم.  حتا بر این باورم که تکیه بر همین مثال‌ها می تواند سخنی را که درصدد گفتن آن هستم، شفاف‌تر سازد.

یکی از مهم‌ترین تاکیدهای مصطفا ملکیان، در همین قضیه‌ اصالت فرهنگ، گسترش عقلانیت در جامعه است. عقلانی اندیشیدن به این معناست که سعی کنیم ذهن خود را از گزاره‌های بدون دلیل خالی سازیم و تنها گزاره‌هایی را به آن راه بدهیم که دلیل‌های محکمی برای آن‌ها داریم. بسیاری از گزاره‌هایی که در اطراف خود می‌شنویم، توهم، آرزواندیشی، فریب، یا گزاره‌ی سست هستند. ولی بسیاری از ما به آن‌ها باور داریم.

زندگی عقلانی (یعنی پذیرش باورها بر اساس دلیل‌)، این امکان را فراهم می‌سازد که واقعیت را لمس کنیم و با اطمینان بیش‌تری بتوانیم رویدادها را تحلیل کنیم. در حالی که، پذیرش باور بدون دلیل، باعث به وجود آمدن تناقض‌های جدی در تفکر می‌شود و ذهن را به توهم فرو برده، میان ذهن و واقعیت فاصله می‌اندازد. در چنین شرایطی، بررسی نتیجه‌ی تصمیم‌ها و تصحیح رفتار بسیار دشوار خواهد بود.

 

اهمیت بررسی دقیق صدق و کذب گزاره‌ها

به این گزاره دقت کنید: " آگاهی، تحصیلات و رشدفرهنگی در حال حاضر از چند دهه‌ی گذشته با فاصله بسیار بالاتر است اما وضعیت کلی جامعه بسیار بدتر است" در دنیایی که ما در آن زندگی می‌کنیم، گزاره‌هایی از این دست فراوان هستند. شاید بخش بزرگی از خوانندگان این مطلب، در نگاه اول با این گزاره همراهی کنند. وقتی گزاره‌هایی از این دست می‌شنویم، می‌شود، بی‌جهت آن‌ها را نپذیرفت. این گزاره‌ها، معنایی را با خود حمل می‌کنند. ذهن ما، بر اثر کاربردهایی که از تک تک این واژه‌ها در گذشته دیده، آن‌ها را تفسیر می‌کند. ضمیرهای مرجع پنهان را می‌یابد. بعد همه را کنار هم می‌گذارد و نتیجه‌ی کلی را در می‌یابد.

در همین گزاره، معیار اندازه‌گیری "وضعیت کلی جامعه" چیست؟ در همین استرالیا که من زندگی می‌کنم، اکثر استرالیایی‌هایی که دیده‌ام  (که چندین دهه اینجا زندگی کرده‌اند) معتقد هستند "وضعیت کلی جامعه‌ی استرالیا در چند دهه‌ی اخیر، بسیار بدتر شده است."

ما برای این که وضعیت کلی یک جامعه را با گذشته‌اش مقایسه کنیم، نیاز داریم متغیرهای فراوانی را بررسی کنیم. باید آمارها و نظرسنجی‌های چند دهه‌ی گذشته را مطالعه و مقایسه کنیم و پس از بررسی فراوان، نتیجه را در قالب گزاره‌هایی از این دست، بیان نماییم. تحقیقی که این گزاره بر اساس آن بیان شده است، کجاست؟ چه شاخص‌هایی برای نمایش وضعیت کلی جامعه‌ی ایران انتخاب شده‌اند و کدام تحقیق نشان می‌دهد که این شاخص‌ها در چند دهه‌ی اخیر به شدت افت کرده‌اند؟

تا جایی که من می‌دانم، یک تحقیق خیلی مهم در مورد ساختار جامعه‌ی ایران و ویژگی‌های آن انجام شده که در قالب کتاب "صدایی که شنیده نشد" باز نشر شده است. در این تحقیق، در مورد چندین مسئله‌ی مهم اجتماعی نظرسنجی‌هایی انجام شده و داده‌هایی گرد آوری شده است. نتایج این تحقیق، با شناخت متعارفی که از وضعیت جامعه در آن سال‌ها وجود دارد و در این گزاره بازنمایی می‌شود، بسیار متفاوت است. نویسنده‌ی مقاله به کدام منابع دسترسی دارد که نتایجی که او در این گزاره بازنمایی کرده را پشتیبانی می‌کنند؟

 

خطر اتکا به تخمین، داده‌های حسی و محدود

بسیاری از ما، به تخمین‌های ذهنی و داده‌های حسی و محدود خود اکتفا می‌کنیم و آن‌ها را در ترجیح دادن گزاره‌ای بر گزاره‌ی دیگر به کار می‌گیریم. این روش، روش بسیار خطرناکی است (وقتی می‌گویم خطرناک، البته منظورم برای حالتی است که اثرها و نتیجه‌های باور به گزاره‌های متوهمانه (فاصله گرفتن از واقعیت/از دست رفتن قدرت تصمیم‌گیری/گرفتاری در وضعیت‌های متناقض و پیش‌بینی نشده) برای شما اهمیت داشته باشد) .

به یاد می‌آورم که نخستین بار، یکی از دوستانم میزان خطرناکی این روش را با مثالی عددی به من نشان داد. او از من خواست که با یک تخمین ذهنی اولیه، بگویم اگر بخواهیم از یک تا یک میلیارد را بشماریم چه قدر طول می‌کشد. تخمین اولیه‌ی من، 16 ساعت بود. رقم واقعی، اگر شمارش هر عدد را یک ثانیه در نظر بگیریم، که در مورد عددهای بزرگ قطعا بیش از این است، نزدیک به سی و دو سال است. من مثال‌های فراوان دیگری از این روش خطرناک که می‌تواند واقعیت را کاملا واژگونه به ما نشان دهد در ذهن دارم. مثلا این ویدئوی نظرخواهی از برخی از مردم تهران در سال 1395 را ببینید (سهم هر ایرانی از فروش نفت) خود من در روز آخر مدیریتم در یک شرکت، یک نظرسنجی رضایت شغلی در بین همکارانی که مدیریت آن‌ها به عهده‌ی من بود، انجام دادم. نتیجه برای من شگفت آور بود و کاملا بر خلاف داده‌های حسی من.

 

خطر آرزواندیشی

یک روش خطرناک دیگر، آرزواندیشی است. یعنی ما در مقاله یا نقد خود، آرزوهای خود را به عنوان تحلیل بیان کنیم. بخش بزرگی از گزاره‌های تحلیلی سیاسی که در بسیاری از رسانه‌ها به چشم و گوش ما می‌رسد، آرزواندیشی است و ریشه رد واقعیت ندارد. به همین دلیل، پیش‌بینی غلطی از آینده به ما می‌دهد. در موارد فراوانی، نویسنده یا گوینده‌ی مطلب دوست دارد که در آینده اتفاق خاصی بیفتد. مقدمه‌چینی‌هایی می‌کند و به این نتیجه می‌رسد که این اتفاق در آینده خواهد افتاد. مثلا در این ویدئو، پاسخ جواد ظریف به فواد ایزدی (یا نسخه‌ی کامل‌تر آن را) را ببینید.

 

خطر برخورد عاطفی با گزاره‌ها

خطر بزرگ دیگری که ما را در فهم صدق و کذب گزاره‌ها می‌تواند گمراه سازد، برخورد عاطفی با گزاره‌هاست. یعنی ما اساس صدق و کذب گزاره‌ها را عشق‌ها و نفرت‌های خود قرار دهیم. چون من از فلان چیز، فلان کس، یا فلان مکان بدم می‌آید، پس گزاره‌‌هایی را که من را در عشق یا نفرت خود بیش‌تر ترغیب می‌کنند، می‌پذیرم و از گزاره‌هایی که این عشق یا نفرت را در من بکاهند، نمی‌پذیرم. به این گزاره، که در همین مقاله، درباره‌ی تفاوت دو کره بیان شده، نگاهی بیندازید:

"در دیگری حاکمیت بد‌شگون دیکتاتوری تدبیر را به‌دست گرفت و با سیاست بقا، جامعه را به‌سوی حقارت، صغارت، قهقرا و رنج‌های فرساینده برد.  در یکی منافع ملی بر بنیان عقلانیت و مدارا با سرمایه‌ی اجتماعی بالا ایجاد گردید و در دیگری حیثیت برمبنای توهم، فریب وخشونت اساس قرار گرفت"

آیا هرگز از خود پرسیده‌ایم، کدام داده‌های آماری، یا کدام گزارش‌ها, مرجع اصلی این گزاره هستند؟ واژه‌های این گزاره سرشار از احساسات هستند. به وضوح پیداست که نویسنده به یکی از دو کره بسیار علاقه‌مند است و از دیگری تنفر دارد. علاقه و تنفر می‌تواند باعث شوند، بسیاری از واقعیت‌ها را نادیده بگیریم.

 

خطر باور گزاره بر اساس رسانه‌های اجتماعی

رسانه‌های ارتباط جمعی کنونی (مثلا واتز-اپ، اینستاگرام، توییتر، تلگرام، یوتیوب، فیس‌بوک،...) یک و یژگی مهم دارند. شما می‌توانید در آن‌ها گروه تشکیل بدهید و بخش بزرگی از گزاره‌هایی که می‌بینید یا می‌شنوید، محدود به گروه‌هایی است که در آن‌ها عضو شده‌اید. شما این گروه‌ها را بر اساس علاقه‌ی خود انتخاب کرده‌اید و به تدریج از گروه‌هایی که با دیدگاه‌های شما فاصله دارند، خارج می‌شوید. باید متوجه باشید که این مسئله باعث می‌شود به تدریج فقط دسته‌ای خاص از گزاره‌ها را دریافت کنید که به شدت یک‌طرفه هستند (در جهت تایید آن‌چه به آن علاقه دارید). گزاره‌های مخالف را دریافت نمی‌کنید، چون از همه‌ی گروه‌هایی که مخالف افکار اولیه‌ی شما بوده‌اند فاصله گرفته‌اید و دیگر آن‌ها را دنبال نمی‌کنید. این امر باعث می‌شود، ما با مسئله‌ی برخورد عاطفی با گزاره‌ها، بیش‌تر دست به گریبان باشیم. زیرا، اکنون، دسته‌ی بزرگی از افراد را در کنار خود داریم که همانند ما می‌اندیشند و این‌ها دسته‌ای از گزاره‌ها را به اشتراک می‌گذارند که ما به آن‌ها علاقه داریم.

 

صحبت کردن از ایران نیازمند مقایسه است

بر مبنای مطالبی که گفته شد، وقتی بخواهیم گزاره‌ای در مورد استرالیا بیان کنیم که حاوی یک صفت برای استرالیا باشد، لازم است این گزاره، بر اساس داده‌هایی که استرالیا را با برخی کشورهای دیگر مقایسه می‌کند، به دست آمده باشد.

"اگر مثلا بگویم، در استرالیا تبعیض جنسیتی شدیدی وجود دارد" این به این معناست که من داده‌های تبعیض جنسیتی استرالیا را با برخی کشورهای دیگر مقایسه کرده‌ام و دریافته‌ام که این میزان در استرالیا به شدت بیشتر از سایر کشورهاست. در غیر این صورت، چرا من باید لفظ "شدید" را به کار ببرم؟ این شدت و ضعف باید بر اساس یک مقایسه‌ باشد و وقتی یک طرف این مقایسه استرالیا است، طرف دیگر باید برخی کشورهای دیگر باشند.

ممکن است، شما بگویید، من استرالیا را از نزدیک می‌بینم و با گوشت و خونم لمس می‌کنم و به همین دلیل، به خودم حق می‌دهم در مورد استرالیا اظهار نظری کنم که حاوی گزاره‌ای صفت‌دار است. این گزاره، گزاره‌ی غلطی است. اگر شما باور دارید که چیزی مختص به استرالیا است، یعنی، در کشورهای دیگر وجود ندارد. یا وقتی می‌گویید چیزی در استرالیا کم است، یعنی به داده‌هایی دست یافته‌اید که نشان می‌دهد در کشورهای دیگر، آن چیز زیاد است. چون استرالیا نام یک کشور است و چیز دیگری نیست. بنابراین، طرف مقایسه کشورهای دیگر هستند. می‌توانید یک گزاره را بدون نام بُردن از استرالیا بیان کنید و به عنوان یک گزاره‌ی جهانشمول بیان کنید. ولی وقتی به یک گزاره، قید استرالیا را می‌چسبانید، یعنی داده‌هایی دارید که نشان می‌دهد، این مسئله در استرالیا وجود دارد و در سایر کشورها این طور نیست. چون اگر قرار باشد در سایر کشورها هم همین‌طور باشد، چسباندنش به کلمه‌ی استرالیا، آن را به دروغ تبدیل می‌کند.

 

مثلا اگر شما بگویید "معمولاً حاکمیت غیر پاسخ‌گو عمده منابع جامعه را به اقلیتی خاص محول می‌کند. این استراتژی متوهمانه با ویژه‌پروری موجب می‌شود یک اقلیت اساساً لمپن و سرسپرده، عمده‌ی امکان‌های جامعه رادر مقابل حمایت بی‌چون‌وچرا از حاکمیت تمامیت‌خواه در انحصار گیرند درحالیکه معمولا اکثریت قاطع در طبقه‌ی نابرخوردار قرار خواهند گرفت."

باید مثال‌هایی بیاورید که در یک حاکمیت پاسخ‌گو این اتفاق نیفتاده است و فقط در حاکمیت غیرپاسخ‌گو این اتفاق روی می‌دهد. صرف نظر از این که معیار پاسخ‌گو بودن و پاسخ‌گو نبودن یک حاکمیت از نظر نویسنده چیست و کدام حاکمیت‌ها غیرپاسخ‌گو قلمداد می‌شوند، مهم‌ترین شاخصی که در مورد میزان نابرابری در یک جامعه وجود دارد ضریب جینی است. مقایسه‌ی ضریب جینی براساس حاکمیت‌ها، نشان می‌دهد که این ضریب، ارتباط ویژه‌ای با پاسخ‌گویی، یا غیرپاسخ‌گویی حاکمیت ندارد. در بسیاری از کشورهایی که از نظر بسیاری از ما دولت پاسخ‌گویی دارند، عمده‌ی منابع و ثروت جامعه در دست یک اقلیت خاص است و اکثریت قاطع جامعه در طبقه‌ی نابرخوردار. وضعیت ایران از این جهت، از بسیاری از کشورهایی که از نظر نویسنده حاکمیت پاسخ‌گو دارند بهتر است. نویسنده این پاراگراف را براساس کدام گزارش یا مقاله یا داده‌ای در بین مقاله‌ی خود آورده است؟

 

رسانه‌های گسترده‌ی جهانی

نوام چامسکی و ادوارد هرمن "مدل پروپاگاندای" (ویدئوی خلاصه‌ای از محتوای این مدل) رسانه‌های گسترده‌ی جهانی را تصویر کرده‌اند. این مدل، نشان می‌دهد، چه‌گونه این رسانه‌ها بدون آن‌که متوجه باشند یا گاهی آگاهانه، باعث رویکردی غیرواقعی به واقعیت‌ها در نزد عموم جامعه می‌شوند.

اگر خوب به اطراف خود دقت کنید، متوجه می‌شوید تصویری که بسیاری از ما از کشورهای جهان داریم، تصویری است که به وسیله‌ی این رسانه‌ها به وجود آمده است. این رسانه‌ها، در مورد برخی کشورها، عموما فقط اخباری را پخش می‌کنند که حاکی از بدبختی و فلاکت مردم آن کشور است. در مورد برخی کشورهای دیگر ولی، تنها رویدادهای جذاب را بازپخش می‌کنند. هیچ وقت برای شما این سوال پیش نیامده که چرا در حالی که حکومت‌های دائمی یا طولانی مدت فراوانی در جهان وجود دارد، ما فقط به رییس برخی از آن‌ها دیکتاتور می‌گوییم و تصویر یک دیکتاتوری را از آن کشور در ذهن داریم؟

چرا مثلا ما، ملک عبداله هاشمی، پادشاه اردن را دیکتاتور نمی‌دانیم، اما معمر قذافی، رییس جمهور لیبی را دیکتاتور می‌دانستیم؟ چرا رسانه‌هایی چون بی‌بی‌سی و سی‌ان‌ان، رجب طیب اردوغان، رییس جمهور ترکیه را دیکتاتور قلمداد نمی‌کنند، اما هوگو چاوز، رییس جمهور سابق ونزوئلا یا فیدل کاسترو، رییس جمهور سابق کوبا را دیکتاتور می‌نامند؟

نکته‌ی جالب توجه این است که تمامی کسانی که در این رسانه‌ها از سال 1990 به بعد دیکتاتور نامیده شده‌اند و اغلب ما نیز هم‌گام با همین رسانه‌ها، آن‌ها را دیکتاتور می‌دانیم، آن دسته از حکومت‌هایی هستند که قبل از فروپاشی شوروی و در دوره‌ی جنگ سرد، متحد شوروی بوده‌اند.

ایالات متحده، در هفتاد سال اخیر، در 55 کودتا در امریکای جنوبی و مرکزی مشارکت جدی داشته است. یعنی هر وقت در حاکمیت ایالات متحده این حس به وجود آمده که یک کشور در امریکای جنوبی یا مرکزی، چنان که می‌خواهند با آن‌ها همراه نیست، علیه آن کودتا شده است.

آن طرف این قضیه را هم می‌توان دید. ایا حکومت‌هایی که در این مقاله ادعا شده دموکراتیک شده‌اند و پس از دموکراتیک شدن، توسعه پیدا کرده‌اند، بر حسب اتفاق، آن‌هایی نیستند که امریکا در آن‌ها حضور نظامی پیدا کرده و کل امنیت آن‌ها به امریکا سپرده شده است؟ همین مثال کره‌ی جنوبی؟ آیا به راستی، مردمان کره‌ی جنوبی "منافع ملی بر بنیان عقلانیت و مدارا با سرمایه‌ی اجتماعی بالا ایجاد کرده‌اند" یا تنها تفاوت‌شان با قسمت شمالی این بوده که ایالات متحده آن‌جا را اشغال کرده است؟ ایا هر آن‌چه مثال از کشورهایی دارید که دموکراتیک شده‌اند، در واقع منظور این نبوده که یا مثل اسلوونی چک و اسلواکی، وارد پیمان نظامی ناتو شده‌اند، یا شبیه ژاپن، کره‌ی جنوبی، تایوان، کویت، عربستان، و امارات، وابستگی کامل نظامی به امریکا پیدا کرده‌اند؟ (آیا دموکراتیک شدن، نام پرمسمایی برای اشغال نظامی از طرف امریکا و از آن به بعد، حرکت کامل در جهت اهداف ایالات متحده، نیست؟)

 

زندگی در یک کشور دیگر، بخش بزرگی از واقعیت را به شما نشان می‌دهد

مدعای اصلی مقاله‌ی دکتر خاکیان، در مورد جامعه‌های بسته و حاکمیت‌های غیرپاسخگویی، چون جامعه و حاکمیت ایران است. این که در این جامعه، کنش سیاسی بر تغییر فرهنگی اولویت دارد و مقدمه‌ی ان است.

یکی از مسئله‌هایی که می‌تواند در این طرز فکر، که جامعه‌ی ایران جامعه‌ی بسته‌ای است و حکومت آن، حکومتی غیرپاسخ‌گو و ایدئولوژیک است، خدشه‌ی جدی وارد کند، بررسی رفتار دیگر حکومت‌ها و دیگر جامعه‌هاست. وقتی ما فقط رفتار و کنش یک حکومت را دیده‌ایم و ان را با هیچ حکومت دیگری مقایسه نکرده‌ایم، نمی‌توانیم بفهمیم آیا این رفتار برای یک حکومت یک رفتار عادی است یا یک رفتار غیرعادی.

مثلن وقتی می‌بینید که حکومت‌ها به محض این که امنیت خود را در خطر می‌بینند رفتارهای به شدت خشنی از خود بروز می‌دهند، یا در هنگام بروز تورم، به خاطر شرایطی که از بیرون به آن‌ها تحمیل شده، چه واکنشی نشان می‌دهند.  در شرایط جنگ، رسانه‌ها چه‌گونه عمل می‌کنند، و در شرایط سخت اقتصادی چه تصمیمی می‌گیرند، می‌توانید متوجه بشوید که کدام رفتارها، در ذات حکومت کردن در دنیای کنونی است و از طرف همه‌ی حکومت‌ها تکرار می‌شود و کدام رفتارها مختص به یک حکومت است.

من چندین سال است که رفتار حکومت ایران را با حکومت‌های دیگر کشورهای جهان مقایسه می‌کنم. آمار و داده‌های مختلفی را که در این زمینه وجود دارد بررسی می‌کنم.

 

ساختار دموکراتیک

آیا نویسنده‌ی مقاله می‌تواند به شاخص‌هایی اشاره کند که بر طبق آن‌ها حکومت ایران دیکتاتوری، بسته، تمامیت‌خواه، غیرپاسخ‌گو، دارای استراتژی متوهمانه،.. است؟ احتمالن خوانندگان دیگر نیز، با دکتر خاکیان بر سر این مسائل توافق دارند. اما من واقعن با همین پیش‌فرض‌ها مسئله‌ی جدی دارم. این پیش‌فرض‌ها بر اساس کدام داده‌ها و اطلاعات فراهم شده‌اند؟

بگذارید چند مثال بزنم:

1 در ایالات متحده افراد دادگاه عالی مسئولیتی مادام العمر دارند. آن‌ها نقشی بسیار تعیین کننده در قانونگذاری و قضاوت در ایالات متحده دارند. در مورد همین مسئله‌ی سقط جنین، بعد از سال‌ها رای به ممنوعیت سقط جنین دادند؟ آیا اگر چنین ساختاری در ایران وجود داشت، وجود این ساختار عین دیکتاتوری قلمداد نمی‌شد؟

2. در امریکا ساختار رای‌گیری ریاست جمهوریف رای الکترال است. بارها شده که افرادی چون "ال گور"، رای بیش از 50 درصد افراد امریکا را آورده‌اند، اما به واسطه‌ی ارای الکترال (که کل رای یک ایالت را به حساب یک نفر می‌ریزد) رییس جمهور نشده‌اند. آیا چنین ساختاری به راستی دموکراتیک است؟

3. در مجلس سنای امریکا به ازای هر ایالت دو نفر نماینده وجود دارد. یعنی مثلا ایالتی مثل ورمانت با 645 هزار نفر جمعیت، دو نماینده دارد و ایالتی مثل کالیفرنیا با 39 میلیون نفر هم دو نماینده دارد. مجلس سنا، تصمیم‌گیری نهایی در مورد تمام قوانین را در ایالات متحده به عهده دارد. به راستی، آیا اگر چنین ساختاری در کشور دیگر که ما آن را به اسم دیکتاتوری می‌شناسیم وجود داشت، ما یکی از شاخص‌های دیکتاتوری بودنش را همین ساختار کاملا نامتوازن مجلس سنای آن نمی‌دانستیم؟ نمی‌شود کمی شک کنیم و از خودمان بپرسیم به راستی معیار دموکراتیک بودن یک کشور چیست؟

 

مارتین هایدگر

در بخشی از مقاله آمده است: "اگر پذیرش این واقعیت دشوار است می‌توانیم کمی تأمل کنیم، در کدام ساحت جامعه قدرت حضور ندارد و ما می‌توانیم با آزادی قلم و بیان و تشکل فعالیت فرهنگی کنیم؟ قدرت حتی تا رختخواب پیش خواهد آمد تا بگوید فرزندآوری حتی در فقر شدید اولویت زندگی متعالیست. کمی عمیق‌تر وکلان‌نگر‌تر به‌موضوع بنگریم به زعم نگارنده ایدئولوژی حاکم هم بر افراد، نهادها و هم بر دیگر ایدئولوژی‌ها استیلا و هژمونی دارد هرچند در ظاهر امر ایدئولوژی برساخت افراد و فرهنگ جامعه به نظر می‌رسد اما گاهی هم‌چون قفس آهنین یا بختک بر فرد فشار می‌آورد طوری‌که فرد توان خوداندیشی، خلاقیت و عاملیت را از دست خواهد داد و هرگز حتی خویشتن را نمی‌تواند بالنده و متحول کند چه رسد به اینکه برانگیزاننده‌ی جریانی گردد که در حد توان، بروکراسی و نخبگان را متحول کند."

اگر نگوییم، بزرگ‌ترین فیلسوف قرن بیستم، لااقل یکی از بزرگ‌ترین فیلسوفان قرن بیستم مارتین هایدگر است که بخش اصلی زندگی خود را تحت حاکمیت حزب سوسیالیست ملی (نازی) گذراند و عضو این حزب هم بود.

 

حکومت ایدئولوژیک

 در این مقاله، بارها از حکومت ایران به عنوان یک حکومت ایدئولوژیک نام بُرده شده است. نزدیک‌ترین کشورهای متحد با ایران در دنیای کنونی، ونزوئلا، روسیه، چین و سوریه هستند. قاعدتا یک حکومت ایدئولوژیک، نزدیک‌ترین متحدانش را از بین کسانی برمی‌گزیند که عقیده‌ی مشابهی با او داشته باشند.

موارد فراوان دیگری می‌شود نام برد که نشان می‌دهد، حکومت ایران نیز، شبیه سایر حکومت‌ها، منافع خود را دنبال می‌کند و در این راستا، با بعضی کشورها متحد می‌شود و از بعضی فاصله می‌گیرد. در ساختار درونی نیز، رفتارهای فراونی را می‌توان نام برد که نشان می‌دهد حکومت ایران، ایدئولوژیک عمل نمی‌کند. این پیش فرض ایدئولوژیک بودن حکومت ایران از کجا آمده است و کدام دلایل برای این گزاره وجود دارد؟ کدام یک از این گزاره‌ها مثلا در مورد حکومت ایالات متحده وجود ندارد؟

تقریبا تمام ویژگی‌هایی که دکتر خاکیان برای حکومت ایران برمی‌شمرد، در مورد حکومت آلمان، ایتالیا، ایالات متحده، کره‌ی جنوبی، امارات هم وجود دارد. چه دلیلی وجود دارد که همین نسخه‌ی دکتر خاکیان برای امارات و عربستان تجویز نمی‌شود و ایشان طرفدار کنش سیاسی در عربستان و امارات نیست. من از آقای دکتر خاکیان می‌خواهم یک کشور (غیر هسته‌ای) را مثال بزنند که فقط با کنش سیاسی، دموکراتیک شده (و از رهگذر دموکراتیک شدن به توسعه‌ی فرهنگی رسیده) و امریکا در آن پایگاه نظامی ندارد.

 

 

 

 

جمعه، تیر ۱۷، ۱۴۰۱

آیا شکست پل پیروزی است؟

 یکی از ضرب‌المثل‌های رایج در زمینه‌ی شکست، این است که "شکست پل پیروزی است" یا این که "شکست مقدمه‌ی پیروزی است". ممکن است برای برخی موردهای خاص این نتیجه‌گیری درست باشد. ممکن است در حال و احوالی خاص، این اتفاق بیفتد. اما مجموعه‌ی مشاهده‌های من، از تیم‌های شکست خورده‌ای که از نزدیک با آن‌ها یا در آن‌ها کار کرده‌ام، تقریبن هرگز چنین نبوده است. برای یک تیم شکست خورده، شکست پی‌‌آمدهای متفاوتی دارد. به خصوص وقتی شکست‌ها توالی پیدا می‌کند. شکست‌های متوالی، روحیه‌ی تیم شکست خورده را به شدت پایین می‌آورد و باعث سردرگمی فراوانی می‌شود.


 همان‌گونه که پیروزی به شکل عجیبی روحیه‌ی افراد را بالا می‌برد و باعث به‌تر عمل کردن آن‌ها می‌شود. یک تیم فوتبال را در نظر بگیرید که 5 بر صفر از حریف عقب است. انسان‌ها در این شرایط، ناهشیارانه زمینه را برای بدتر شدن اوضاع فراهم می‌سازند. تیم اطمینانش را به خودش از دست می‌دهد. اعضای تیم مرتب هم‌دیگر را سرزنش می‌کنند و دیگران را عامل اصلی شکست می‌دانند. تیم در خیلی از اصول اولیه‌ی خود شک می‌کند و بین اعضا در این که باید کدام استراتژی را برگزید، تردید پیش می‌آید. ارزش واعتبار افراد پیش یک‌دیگر از بین می‌رود. افراد در آموخته‌ها، توان، استعداد وهر آن‌چه در خود دارند، شک می‌کنند. در اینجا قاعده‌ی پنجره‌ی شکسته هم شروع به نمودار شدن می‌کند. افراد تیم، یکی یکی قانون‌های اصلی وبنیادی تیم را نقض می‌کنند، زیرا هر یک از آن‌ها یکی از این قانون‌ها را سرمنشا و ریشه‌ی اصلی شکست تیم می‌داند. همه دوست دارند از این تیم بگریزند.


از طرف دیگر، در تیم پیروز، مرتب اعتماد به تیم بالاتر می‌رود. افراد هم‌دیگر را ارزش‌مند قلم‌داد می‌کنند. تردیدی وجود ندارد که استراتژی دارد درست کار می‌کند. به همین دلیل، اعضا مدام شرایط پای‌بندی به استراتژی را برای هم‌دیگر ایجاد می‌کنند. استراتژی باز هم کار می‌کند و موفقیت بزرگ‌تری را رقم می‌زند. بودن در این تیم مایه‌ افتخار می‌شود و انسان‌های قوی‌تری به آن می‌پیوندند.  


من این تجربه‌ی شکست‌های پی‌درپی را سه چاهار خودم از نزدیک دیده‌ام. تجربه‌ی بودن در تیم پیروز را هم داشته‌ام. اما این‌جا می‌خواهم در مورد چند مثال صحبت کنم که در چند سال اخیر مستندهایی در مورد آن‌ها دیده‌ام و یا کتاب‌هایی در مورد آن‌ها خوانده‌ام. به این دلیل، که فکر می‌کنم مثال‌های در دسترس‌تری هستند و خواننده‌ی این سطرها می‌تواند به مدارک متعددی در مورد آن‌ها دسترسی داشته باشد.


یکی شکست‌های پی‌در‌پی ارتش ایران در ابتدای جنگ هشت ساله با عراق. از شهریور 59 تا نزدیکی‌های تیر 60. ارتش ایران در ابتدای تهاجم عراق، چاهار عملیات گسترده را ساماندهی کرد و درهر چاهار عملیات ناموفق بود. این شکست‌ها، همه را دچار تردید کرده بود. استراتژی، توان رزمی، کفایت فرماندهی و هزاران چیز دیگر زیر سوال رفته بود. اما این روحیه به تدریج، با چند عملیات کوچک و سپس دو عملیات کمی بزرگ‌تر ثامن الائمه (شکستن محاصره‌ی آبادان) و طریق القدس (آزادسازی بستان)، به شدت تقویت شد و در دو عملیات بزرگ فتح المبین (آزادسازی سوسنگرد و شمال خوزستان) و بیت المقدس (آزاد سازی جنوب خوزستان و خرمشهر) باعث برگشتن ورق به سود ایران شد.


یک نمونه از شکست‌‎های پی در پی دیگر، که مثالی آشنا در ذهن مخاطب‌های این نوشته است و حداقل در تاریخی که در دبیرستان خوانده‌ایم در مورد آن صحبت شده است، شکست‌های شاهنشاهی ممالک محروسه‌ی قاجار، از تزارهای روس است. چندین شکست پی‌درپی، باعث شد روحیه‌ی افراد شکست‌خورده به شدت افت کند. آن‌ها در اصول خود شک کردند. بسیاری اصلا به این نتیجه رسیدند که از اساس، انسان روسی و یا انسان انگلیسی و در کل انسان غربی، انسان متمایزی از آن‌هاست. این مسئله به قدری درونی شد، که دست‌مایه‌ی طنزها و شعرهایی قرار گرفت که سرشار از تحقیر ساکنین ممالک محروسه به وسیله‌ی خودشان بود.


به این نتیجه رسیدند که، آن‌ها ویژگی‌های منحصر به فردی دارند، که ما نمی‌توانیم با او مقابله کنیم وهمواره از او شکست خواهیم خورد. این مثال آشنا، در بخشی بزرگی از دنیا، مثالی آشناست. در چین 100 سال پیش، هند 150 سال پیش، بخش بزرگی از ساکنان افریقا، همسایه‌ی غربی ممالک محروسه، عثمانی و حتا در دنیای امروز بسیاری از مردم عرب. این شکست‌های پی‌درپی، کل جهان‌بینی شکست‌خوردگان را، دچار حس ناتوانی وحقارت نمود و شخصیت آن‌ها را خرد کرد. با وجود این که، افراد ساکن در افریقا، توانسته‌اند به زیست خود ادامه بدهند، این شکست‌های پی در پی، آن‌ها را دچار بحرانی ساخته که، رهایی از آن برای‌شان چندان ساده نیست. مثل وضعیت تیم ملی برزیل، پس از شکست مقابل تیم آلمان در جام جهانی 2014 با نتیجه‌ی 7 بر یک. واقعن خفت‌بار بود.


هر چند تیم‌های موفق در عرصه‌ی تولید نرم‌افزار، خیلی زیادند، تجربه‌ی بسیاری از تیم‌های تولید نرم‌افزار، چیزی شبیه این دو است. آمار دقیقی در دست ندارم که این رقم چه قدر می‌تواند باشد، اما در اطراف خودم، از تیم‌های دسته‌ی اول  زیاد دیده‌ام. چند تایی از تیم‌های پیروز را هم دیده‌ام. به نظر من، وقتی تیم‌ها، شکست‌های متوالی را تجربه می‌کنند، این شکست‌ها، خواه ناخواه، برای آن‌ها بحران ایجاد می‌کند. منتها، بحران می‌تواند به شکل مثال اول (ایرانی‌ها در جنگ ایران و عراق)، یا سرنوشت چینی‌های شکست خورده از غرب در أواخر قرن بیستم و اوایل قرن بیست و یکم، به خوبی و خوشی تمام شود. یا مانند اغلب مردم ساکن افریقا، بیش از چهارصد سال تداوم پیدا کند. اما، این سرنوشت متفاوت، از کجا ناشی می‌شود و چه عامل‌هایی، بیش از دیگر عامل‌ها، در این سرنوشت تاثیرگذار هستند. یعنی چه باعث می‌شود که حتا در پس شکست‌های متوالی که کمر یک تیم را خم کرده، بالاخره روزنه‌ی امید پدیدار می‌شود؟ و چه باعث می‌شود که این روزنه‌ی امید هرگز پیدا نشود و تیم تا انحلال و نابودی کامل پیش برود؟