شنبه، اسفند ۱۳، ۱۴۰۱

معرفی چند مستند درباره‌ی جنگ ایران و عراق

این سرداران سپاه که بیشترشان ۲۰ تا۳۰ سال داشته اند چطوری و چقدر و از کجا دانش جنگ آموخته بودند؟ یعنی دانش نظامی کشک است؟ آیا اینکه ما تو جنگ اینهمه شهید دادیم و به نتیجه هم نرسیدیم یکی از دلایلش نمی تونه این باشه؟ اینکه ارتشی ها هم معتقدند عملیات هایی که ارتش طراحی کرده موفق بوده ولی سپاه غالبا شکست خورده است دلیلش نمیتونه همین باشه؟

 

پیش از اینکه به پاسخ این سوال برسیم، اگر تاکنون مستند «آخرین روزهای زمستان» را ندیده‌اید، پیش از ادامه‌ی این مطلب، اول این مستند را ببینید. این مستند، روایتی از دو سال و چند ماه اول جنگ است که محوریت روایت آن، زندگی شهید حسن باقری است. یادم می‌آید نخستین بار که تصویر او را در خیابان مطهری (تخت طاووس) دیدم در سال 91 یا 92، با نوشته‌ای در زیرش که یکی از گفته‌های او بود، در دلم گفتم چه‌طور به این بچه لقب سردار داده‌اند؟ این که چنان‌که تصویرش می‌نماید، جوانی 17، 18 ساله بوده که رفته و شهید شده. چه قدر الکی توی سپاه به هر کسی می‌رسند می‌گویند سردار.

در طول سربازی، من مطالعات اندکی در مورد جنگ ایران و عراق انجام داده بودم. با دیدن این مستند اما، نگاه من به جنگ، به کلی تغییر کرد. این تغییر نگاه به جنگ، باعث شدف کتاب شیرعلی نیا در مورد تاریخ جنگ را بخرم و مطالعه کنم و در کنارش مستندهای فراوانی درباره‌ی جنگ ایران و عراق، به فارسی، انکلیسی و عربی ببینم تا نگاه هر دو سوی جنگ را درک کنم.

تغییر نگاه به جنگ، باعث تغییر نگاه به ایران و جمهوری اسلامی هم شد. این تغییر نگاه باعث شد، مجموعه‌ی تاریخ شفاهی حسین دهباشی، به خصوص مصاحبه‌ی مفصلش با عبداله آذربرزین را دقیق‌تر بخوانم. مجموعه‌ی تاریخ شفاهی به کوشش حبیب لاجوردی را با دقت گوش کنم و مصاحبه‌های دهباشی با سیاسیون بعد از انقلاب را. به علاوه‌ی مطالبی مفصلی درباره‌ی تاریخ ایران و آسیای غربی در صد سال اخیر.

اگر بعد از دیدن مستند آخرین روزهای زمستان، هم‌چنان سوالات بالا در ذهنتان بود، ابتدا صحبتهای حسین علایی را اینجا و مصاحبه‌ی کورش علیانی با حسین علایی در برنامه‌ی چراغ را ببینید. البته دو اشتباه کوچک در حرف‌های حسین علایی وجود دارد. یکی این که، میگوید داود کریمی گفته بود رکن دو و ربع. در حالی که گفته بوده رکن دو و بیست دقیقه 😊و در ضمن، چنان‌که داود کریمی توضیح می‌دهد، حسن باقری در ابتدا جزو نیروهای جواد افخمی بوده، اما به سبب لیاقتی که از خود نشان داده، به تدریج ظرف سال اول جنگ به نفر اصلی اطلاعات عملیات سپاه تبدیل می‌شود. ممکن هم هست که روایت داود کریمی درست نباشد. اما به هر حال، او فرمانده‌ی محور جنوب در سال اول جنگ بوده است.

مجموعه‌ی سطرهای ناخوانده، و به خصوص صحبتهای علی شمخانی و محسن رضایی، روند رشد سپاه از نیرویی فرعی و کوچک و همپای ستاد جنگ‌های نامنظم، کمیته‌های انقلاب اسلامی و... به نیروی اصلی فعال در جنگ را نشان می‌دهد.

مستندهای فراوان دیگری در مورد فعالیتهای موشکی، دریایی،... ساخته شده است. اما یکی از جالب‌ترین‌های آن‌ها، مستندی درباره‌ی علی اسحاقی است و شنود معاودین در جنگ. به خصوص، این مستند می‌تواند نشان دهد، چرا راهکار اقناعی سپاه، با

دیدن مستند اتاق جنگ، صحبتهای محسن کنگرلو و حسین علایی در مصاحبه با حسین دهباشی، و به خصوص صحبتهای صلاح عمر علی سفیر وقت عراق در سازمان ملل در برنامه شاهد علی العصر می‌تواند گوشه‌ای از سیاست خارجی ایران در طول جنگ را نشان دهد.

یکشنبه، مهر ۲۴، ۱۴۰۱

سپاه و ارتش: کدام‌یک؟

در طول جنگ ایران و عراق، سپاه و ارتش، به دو نیروی هم‌هدف اما با ساختارهای متفاوت تبدیل شدند که جدای از هم می‌جنگیدند. پس از چند عملیات مشترک همچون ثامن الائمه (شکست محاصره‌ی آبادان)، طریق القدس (آزادسازی بستان)، فتح المبین (آزادسازی شمال غرب خوزستان)، بیت المقدس (آزادسازی خرمشهر) و رمضان (اولین حمله به خاک عراق)، به دلیل تفاوت‌های فراوان، این دو نیرو، به دو نیروی کاملا متمایز و حتا مخالف یک‌دیگر تبدیل شدند. این تفاوت به قدری زیاد بود که حتا سی سال پس از جنگ ایران و عراق نیز، هم‌چنان این دو نیرو برای انجام هدف‌هایی که نقاط مشترک زیادی دارد، نتوانسته‌اند در قالب یک ساختار ادغام شوند. این تفاوت‌ها بیش از هر چیز، از چه ناشی می‌شود؟ دلایل عدم موفقیت حکومت ایران در ادغام این دو ساختار (کاری که در مورد کمیته، ژاندرامری، و شهربانی انجام شد) چیست؟ کدام یک از این ساختارها عملکرد موفق‌تری داشته است؟ آیا تفاوت‌های ارتش و سپاه بیش از هر چیز از تفاوت‌های ایدئولوژیک این دو نهاد ناشی می‌شود یا فرهنگ سازمانی متفاوت، مهم‌ترین دلیل تمایز آن‌هاست؟ 
 در ابتدای جنگ، سپاه پاسداران، هم‌چون چندین نهاد دیگر مانند: کمیته‌های انقلاب اسلامی، جهادسازندگی، ستاد جنگ‌های نامنظم و... در جبهه‌های جنگ به عنوان یک نیروی کمکی برای ارتش حضور پیدا کرد. اما به تدریج و از اوایل سال دوم جنگ، به دلیل حضور گسترده‌ی نیروهای بسیجی-مردمی در این نهاد، سپاه نقش بسیار گسترده‌تری در جنگ پیدا کرد و از یک نیروی کمکی به یکی از دو نیروی اصلی فعال در جنگ تبدیل شد. در نبردهایی چون طریق القدس و بیت المقدس، نیروهای سپاه، نقش اصلی را در پیش‌برد اهداف داشتند و بعد از عملیات رمضان، اکثر عملیات‌ آفندی (حمله‌ها) به جز موارد معدودی چون عملیات قادر با فرماندهی سپاه انجام شد. پرسش این است که چه روی‌دادهایی در جنگ باعث پررنگ شدن تدریجی نقش سپاه و در کنار آن کم‌رنگ شدن تدریجی نقش نیروهایی دیگر مردمی همانند سپاه، چون ستاد جنگ‌های نامنظم، کمیته‌های انقلاب اسلامی و... شد؟ به نظر من، پاسخ به این سوال، می‌تواند مسائل زیادی را در ذهن افرادی که در نقش سپاه تردید دارند حل کند.
پس از جنگ، کوشش‌هایی برای ادغام این دو نهاد (ارتش و سپاه) در یک‌دیگر انجام گرفت، اما موفقیتی به دست نیامد. در حالی که ادغام ژاندارمری، شهربانی و کمیته، به سرعت انجام گرفت. اگر به تاریخچه‌ی مشاجره‌های بین محسن رضایی و علی صیادشیرازی و روایت هر دوی آن‌ها از این مشاجرات دقت کنید، می‌بینید که در طول جنگ هم، حداقل از طرف ارتش، تلاش‌هایی صورت می‌گرفت تا این دو نیرو در یک‌دیگر ادغام شوند و زیر نظر ارتش کار کنند. در کتاب دایره المعارف مصور جنگ تحمیلی، نوشته‌ی جعفر شیرعلی نیا، مفصلا به این مطلب پرداخته شده است. 
 برخی معتقدند ساختار متفاوت فرهنگی و سازمانی این دو نهاد، اصلی‌ترین دلیل تفاوت آن‌هاست. در طول جنگ، فرماندهان سپاه درجه نداشتند و بسیاری از آنان پیشاپیش سربازان می‌جنگیدند و به همین دلیل، بخش اعظم فرماندهان سپاه در طول جنگ با عراق کشته شدند. این در حالی است که تعداد کمی از فرماندهان ارتش‌های ایران (به خصوص نیروی زمینی) و در طرف مقابل، عراق، در طول جنگ آسیب جدی دیده‌اند. بخش خوبی از فرماندهان سپاه در بهترین دانشگاه‌های ایران درس خوانده بودند و فارغ التحصیلان رشته‌های مهندسی بوده اند. در حالی که اغلب فرماندهان ارتش در دانشگاه‌های نظامی ایران درس خوانده‌اند. راه‌کارهای جنگی سپاه نیز تفاوت زیادی با راه‌کارهای مطلوب ارتش داشت. تاکید بر نقش شناسایی درون خاک تحت تصرف طرف مقابل، آغاز جنگ در شب، تسخیر مقرفرماندهی و توپ‌خانه در آغاز عملیات، استفاده از پل‌های متحرک، حرکت در هور و امثال این‌ها جهت غافل‌گیری و تاکید بر اهمیت نیروی پیاده در عملیات؛ و به لحاظ فرهنگی، بهره‌گیری از فرهنگ شیعی و روحیه‌ی شهادت‌طلبی، بسیج، نوحه‌های حماسی و دعا در سپاه؛ و از طرف دیگر، تاکید بر دانش رزم، سلسله مراتب فرماندهی، ساختار سازمانی، اهمیت دادن به نیروهای هوایی، دریایی و زرهی، استفاده از تاکتیک‌های تجربه شده و تجهیزات پیش‌رفته‌ی فنی، و به لحاظ فرهنگی، تاکید بر نمادهای ایرانی، روحیه‌ی سلحشوری و مواردی از این دست در ارتش، از مواردی است که به وسیله‌ی این افراد به عنوان تفاوت‌های عمده‌ی فرهنگی و سازمانی ارتش و سپاه ذکر شده است. مثلا به صحبتهای محمدباقری، و غلامعلی رشید در مستند آخرین روزهای زمستان دقت کنید. یا کتاب تاریخ تحلیلی جنگ ایران و عراق نوشته ی حسین علایی.
اما آیا این‌ موارد می‌تواند مانع اصلی ادغام دو نیروی دفاعی جمهوری اسلامی باشد؟ اگر چنین است، چرا در ادغام سه نهاد ژاندارمری، شهربانی و کمیته در نیروی انتظامی، به رغم تفاوت‌های فراوان این نهادها، ادغام به آسانی صورت گرفت؟ یک تفاوت عمده این است که لااقل در قانون اساسی سال 68، که اکنون پیش روی ماست، صحبتی از ژاندارمری، کمیته و شهربانی نشده است، بنابراین، ادغام این سه نهاد می‌توانست بدون بازنگری قانون اساسی صورت گیرد. اما ادغام ارتش و سپاه که هر کدام اصول مختص به خود را در قانون اساسی دارند، نیازمند بازنگری قانون اساسی است که طبق اصل آخر قانون اساسی مراحل پیچیده و دشوار قانونی پیش روی خود دارد. 
 سوال دیگراین است که آیا وجود و ادامه‌ی این شکاف می‌تواند به مشکلی جدی در ساختار نیروهای نظامی ایران منجر شود؟ در حال حاضر، نزدیک به سی سال است که از تقسیم وظایف مرزبانی و دفاع از امنیت کشور بین این دو نهاد گذشته و تاکنون کشور با مشکل امنیتی بزرگی مواجه نشده است. قرارگاه مرکزی خاتم الانبیا که تا سالیان سال مستقیما زیر نظر رهبری اداره می‌شد و وظیفه‌ی ایجاد هماهنگی بین این دو را به عهده دارد، اکنون زیرنظر غلامعلی رشید (از طرف سپاه) و حسین حسنی سعدی (از طرف ارتش) اداره می‌شود. 
 از طرفی این پرسش مطرح است، کدام یک از این دو ساختار، در جنگ علیه عراق و پس از آن، کمک بیش‌تری به حکومت ایران کرده است و در صورت ادغام این دو نهاد در یک‌دیگر، کدام‌یک از این دو ساختار دست بالاتری را در یک ساختار مشترک می‌تواند داشته باشد؟ ادغام این دو که قطعا موجبات خسارات فراوانی برای کشور فراهم خواهد کرد، در نهایت چه دستاوردی برای کشور خواهد داشت؟

چهارشنبه، شهریور ۲۳، ۱۴۰۱

بررسی مقاله‌ی "چه یک مرد دانا، چه یک دشت مردان جنگی"

 پیش درآمد

چندی پیش مطلبی از دکتر احمد خاکیان در نقد نظریه‌ی اصالت فرهنگ مصطفا ملکیان به دست من رسید(چه یک مرد دانا، جه یک دشت مردان جنگی). این مطلب من را به شدت به یاد نوشته‌ای انداخت که نزدیک به ده سال پیش، همین جا نوشته بودم (پایین آمدن از مدار سی و هشت درجه). امروز که به مطلب ده سال پیش خود نگاه می‌کنم، می‌بینم که از مخالفان جدی آن مطلب و همین مطلب دکتر احمد خاکیان هستم. در اینجا سعی کرده ام، نظرهای کنونی خود را در قالب نوشته‌ای کوتاه هم‌آهنگ کنم و دلیل‌های خود را برای مخالفت با آن نوشته و این نوشته یک‌جا بیاورم.

 

مدعای اصلی دکتر خاکیان: اولویت کنش سیاسی بر فرهنگ

اما پیش از این‌که دلیل‌های خودم را بیاورم، لازم می‌دانم مدعای دکتر احمد خاکیان، که می‌خواهم این‌جا مورد نقد قرار دهم، را به صورت فشرده بیان کنم. به طور خلاصه، ایشان می‌گوید، گرچه فرهنگ اصالت دارد و رشد و بالندگی جامعه در بستر فرهنگی والا اتفاق می‌افتد، اما در جامعه‌ی بسته‌ای همانند ایران، کنش سیاسی اولویت دارد. زیرا نهاد سیاست، فرهنگ را استثمار، تخبگان را محدود و جامعه را اتمیزه (یعنی کنش جمعی را غیرممکن) می‌کند. حاکمیت غیرپاسخگو، منابع را به اقلیتی خاص محول می‌کند و با پروپاگاندا (یعنی رسانه‌هایی که واقعیت‌ها را کتمان و به جای آن‌ها اخبار دروغ را ترویج می‌کنند) خواسته‌های جامعه را از سطح متعالی به دغدغه‌های معیشتی و روزمره فرومی‌کاهد. بنابراین، رهایی از نظام ایدئولوژیک، در جامعه‌هایی چون ایران، اولویت دارد و فقط در سایه‌ی دموکراسی، فرهنگ و اقتصاد، متحول می‌شود. به همین دلیل، کنش سیاسی معطوف به استقرار ارکان مدرنیته (آزادی، خودبنیادی، اراده‌ی‌عمومی، خرد انتقادی، تکثرگرایی، حقوق شهروندی، دموکراسی) بر کوشش فرهنگی اولویت دارد، زیرا مقدمه‌ی آن است و بدون این ارکان، رشد و توسعه‌ی فرهنگ، امکان‌گذیر نیست. در انتهای مقاله، به تاثیر اقتصاد بر فرهنگ اشاره می‌شود و این که کمبود اقتصادی چه‌گونه می‌تواند موجب عقب‌ماندگی فرهنگی شود را با مثالی در مورد تحقیقی که در فرانسه در یک پرورشگاه به عمل آمده، نشان می‌دهد.

یک مثال مهم دیگر، که در متن مقاله به آن اشاره می‌شود، مثال دو کره است. مقاله به این نکته اشاره می‌کند که کره تا سال 1945 یک کشور متحد بود و در اثر مناقشه‌ی امریکا و شوروی در دوسوی آن به دو بخش تقسیم شد. "(چگالی فرهیختگی کره جنوبی یعنی نسبت تحصیل کردگان در نیروی کار %87 می‌باشد. نعمت‌الله فاضلی)؛ در دیگری حاکمیت بد‌شگون دیکتاتوری تدبیر را به‌دست گرفت و با سیاست بقا، جامعه را به‌سوی حقارت، صغارت، قهقرا و رنج‌های فرساینده برد.  در یکی منافع ملی بر بنیان عقلانیت و مدارا با سرمایه‌ی اجتماعی بالا ایجاد گردید و در دیگری حیثیت برمبنای توهم، فریب وخشونت اساس قرار گرفت و با تأسیس نظام ایدئولوژیک عناصر و روایت‌هایی از فرهنگ را با قدرت پیوند داد تا جامعه را برای حفظ شرایط موجود، اتمیزه نماید در این‌دم دیگربار سؤالی بنیادین و پرطمطراق در ذهن متبادر می‌گردد؛ اگر فرهنگ کره (که به اصطلاح اصالت دارد) قبل از 1945 دارای بلوغ بوده چرا از درونش فلاکت کره‌ی‌شمالی آشکار گشت و اگر فرهنگش نابالغ بوده چگونه از سرشتش کره‌ی‌جنوبی متبلور گردید؟ (بخشی از متن مقاله)" 

در جای جای مقاله مثال‌هایی آورده می‌شود که اشاره به وضعیت کنونی کشور ایران دارد. مثلا: "قدرت حتی تا رختخواب پیش خواهد آمد تا بگوید فرزندآوری حتی در فقر شدید اولویت زندگی متعالیست"

یا: " در نگاه روبه‌آینده حتی بعید نیست حجم دانایی باز هم رشد فزاینده‌ای داشته باشد اما هم‌چنان فقر و فلاکت برقرار باشد چرا که حاکمیت با وحدت دین، سیاست و اقتصاد سد راه هرگونه توسعه و آگاهی رافراهم سازد در واقع آگاهی، تحصیلات و رشدفرهنگی در حال حاضر از چند دهه‌ی گذشته با فاصله بسیار بالاتر است اما وضعیت کلی جامعه بسیار بدتر است باید پاسخ گفت چرا رشد فرهنگی در نیم قرن گذشته تاکنون نتوانسته ذره‌ای شرایط را بهتر کند شاید عوامل غیر فرهنگی نقشی اساسی دارند؛ نمی‌دانم."

یا: "  با این اوصاف به‌نظر می‌رسد در جامعه‌ی ما برای رهایی ازمشکلات نظام‌های ایدئولوژیک می‌بایست ارکان مدرنیته را که اصولاً در چالش با ایدئولوژی حاکم هستند هم‌چون آزادی، خودبنیادی، اراده‌ی‌عمومی، خرد انتقادی، تکثرگرایی، حقوق شهروندی، دموکراسی و...را به‌عنوان مطالبه‌هایی به منظور اولویت کنش سیاسی مطمح نظر قرار داد"

یا: " آیا اقتصادی این‌چنین پریشان که ارتباط معناداری با اخلاق درجامعه دارد و در کنترل حاکمیت است را نیز می‌توان با اصالت فرهنگ تبیین کرد؟"

 

عقلانیت و روش اندیشیدن

گرچه نقد اصلی من به مدعای اصلی مقاله است، اما لازم بود برای گفتن هر چه دقیق‌تر آن، این مثال‌ها را هم بیاورم.  حتا بر این باورم که تکیه بر همین مثال‌ها می تواند سخنی را که درصدد گفتن آن هستم، شفاف‌تر سازد.

یکی از مهم‌ترین تاکیدهای مصطفا ملکیان، در همین قضیه‌ اصالت فرهنگ، گسترش عقلانیت در جامعه است. عقلانی اندیشیدن به این معناست که سعی کنیم ذهن خود را از گزاره‌های بدون دلیل خالی سازیم و تنها گزاره‌هایی را به آن راه بدهیم که دلیل‌های محکمی برای آن‌ها داریم. بسیاری از گزاره‌هایی که در اطراف خود می‌شنویم، توهم، آرزواندیشی، فریب، یا گزاره‌ی سست هستند. ولی بسیاری از ما به آن‌ها باور داریم.

زندگی عقلانی (یعنی پذیرش باورها بر اساس دلیل‌)، این امکان را فراهم می‌سازد که واقعیت را لمس کنیم و با اطمینان بیش‌تری بتوانیم رویدادها را تحلیل کنیم. در حالی که، پذیرش باور بدون دلیل، باعث به وجود آمدن تناقض‌های جدی در تفکر می‌شود و ذهن را به توهم فرو برده، میان ذهن و واقعیت فاصله می‌اندازد. در چنین شرایطی، بررسی نتیجه‌ی تصمیم‌ها و تصحیح رفتار بسیار دشوار خواهد بود.

 

اهمیت بررسی دقیق صدق و کذب گزاره‌ها

به این گزاره دقت کنید: " آگاهی، تحصیلات و رشدفرهنگی در حال حاضر از چند دهه‌ی گذشته با فاصله بسیار بالاتر است اما وضعیت کلی جامعه بسیار بدتر است" در دنیایی که ما در آن زندگی می‌کنیم، گزاره‌هایی از این دست فراوان هستند. شاید بخش بزرگی از خوانندگان این مطلب، در نگاه اول با این گزاره همراهی کنند. وقتی گزاره‌هایی از این دست می‌شنویم، می‌شود، بی‌جهت آن‌ها را نپذیرفت. این گزاره‌ها، معنایی را با خود حمل می‌کنند. ذهن ما، بر اثر کاربردهایی که از تک تک این واژه‌ها در گذشته دیده، آن‌ها را تفسیر می‌کند. ضمیرهای مرجع پنهان را می‌یابد. بعد همه را کنار هم می‌گذارد و نتیجه‌ی کلی را در می‌یابد.

در همین گزاره، معیار اندازه‌گیری "وضعیت کلی جامعه" چیست؟ در همین استرالیا که من زندگی می‌کنم، اکثر استرالیایی‌هایی که دیده‌ام  (که چندین دهه اینجا زندگی کرده‌اند) معتقد هستند "وضعیت کلی جامعه‌ی استرالیا در چند دهه‌ی اخیر، بسیار بدتر شده است."

ما برای این که وضعیت کلی یک جامعه را با گذشته‌اش مقایسه کنیم، نیاز داریم متغیرهای فراوانی را بررسی کنیم. باید آمارها و نظرسنجی‌های چند دهه‌ی گذشته را مطالعه و مقایسه کنیم و پس از بررسی فراوان، نتیجه را در قالب گزاره‌هایی از این دست، بیان نماییم. تحقیقی که این گزاره بر اساس آن بیان شده است، کجاست؟ چه شاخص‌هایی برای نمایش وضعیت کلی جامعه‌ی ایران انتخاب شده‌اند و کدام تحقیق نشان می‌دهد که این شاخص‌ها در چند دهه‌ی اخیر به شدت افت کرده‌اند؟

تا جایی که من می‌دانم، یک تحقیق خیلی مهم در مورد ساختار جامعه‌ی ایران و ویژگی‌های آن انجام شده که در قالب کتاب "صدایی که شنیده نشد" باز نشر شده است. در این تحقیق، در مورد چندین مسئله‌ی مهم اجتماعی نظرسنجی‌هایی انجام شده و داده‌هایی گرد آوری شده است. نتایج این تحقیق، با شناخت متعارفی که از وضعیت جامعه در آن سال‌ها وجود دارد و در این گزاره بازنمایی می‌شود، بسیار متفاوت است. نویسنده‌ی مقاله به کدام منابع دسترسی دارد که نتایجی که او در این گزاره بازنمایی کرده را پشتیبانی می‌کنند؟

 

خطر اتکا به تخمین، داده‌های حسی و محدود

بسیاری از ما، به تخمین‌های ذهنی و داده‌های حسی و محدود خود اکتفا می‌کنیم و آن‌ها را در ترجیح دادن گزاره‌ای بر گزاره‌ی دیگر به کار می‌گیریم. این روش، روش بسیار خطرناکی است (وقتی می‌گویم خطرناک، البته منظورم برای حالتی است که اثرها و نتیجه‌های باور به گزاره‌های متوهمانه (فاصله گرفتن از واقعیت/از دست رفتن قدرت تصمیم‌گیری/گرفتاری در وضعیت‌های متناقض و پیش‌بینی نشده) برای شما اهمیت داشته باشد) .

به یاد می‌آورم که نخستین بار، یکی از دوستانم میزان خطرناکی این روش را با مثالی عددی به من نشان داد. او از من خواست که با یک تخمین ذهنی اولیه، بگویم اگر بخواهیم از یک تا یک میلیارد را بشماریم چه قدر طول می‌کشد. تخمین اولیه‌ی من، 16 ساعت بود. رقم واقعی، اگر شمارش هر عدد را یک ثانیه در نظر بگیریم، که در مورد عددهای بزرگ قطعا بیش از این است، نزدیک به سی و دو سال است. من مثال‌های فراوان دیگری از این روش خطرناک که می‌تواند واقعیت را کاملا واژگونه به ما نشان دهد در ذهن دارم. مثلا این ویدئوی نظرخواهی از برخی از مردم تهران در سال 1395 را ببینید (سهم هر ایرانی از فروش نفت) خود من در روز آخر مدیریتم در یک شرکت، یک نظرسنجی رضایت شغلی در بین همکارانی که مدیریت آن‌ها به عهده‌ی من بود، انجام دادم. نتیجه برای من شگفت آور بود و کاملا بر خلاف داده‌های حسی من.

 

خطر آرزواندیشی

یک روش خطرناک دیگر، آرزواندیشی است. یعنی ما در مقاله یا نقد خود، آرزوهای خود را به عنوان تحلیل بیان کنیم. بخش بزرگی از گزاره‌های تحلیلی سیاسی که در بسیاری از رسانه‌ها به چشم و گوش ما می‌رسد، آرزواندیشی است و ریشه رد واقعیت ندارد. به همین دلیل، پیش‌بینی غلطی از آینده به ما می‌دهد. در موارد فراوانی، نویسنده یا گوینده‌ی مطلب دوست دارد که در آینده اتفاق خاصی بیفتد. مقدمه‌چینی‌هایی می‌کند و به این نتیجه می‌رسد که این اتفاق در آینده خواهد افتاد. مثلا در این ویدئو، پاسخ جواد ظریف به فواد ایزدی (یا نسخه‌ی کامل‌تر آن را) را ببینید.

 

خطر برخورد عاطفی با گزاره‌ها

خطر بزرگ دیگری که ما را در فهم صدق و کذب گزاره‌ها می‌تواند گمراه سازد، برخورد عاطفی با گزاره‌هاست. یعنی ما اساس صدق و کذب گزاره‌ها را عشق‌ها و نفرت‌های خود قرار دهیم. چون من از فلان چیز، فلان کس، یا فلان مکان بدم می‌آید، پس گزاره‌‌هایی را که من را در عشق یا نفرت خود بیش‌تر ترغیب می‌کنند، می‌پذیرم و از گزاره‌هایی که این عشق یا نفرت را در من بکاهند، نمی‌پذیرم. به این گزاره، که در همین مقاله، درباره‌ی تفاوت دو کره بیان شده، نگاهی بیندازید:

"در دیگری حاکمیت بد‌شگون دیکتاتوری تدبیر را به‌دست گرفت و با سیاست بقا، جامعه را به‌سوی حقارت، صغارت، قهقرا و رنج‌های فرساینده برد.  در یکی منافع ملی بر بنیان عقلانیت و مدارا با سرمایه‌ی اجتماعی بالا ایجاد گردید و در دیگری حیثیت برمبنای توهم، فریب وخشونت اساس قرار گرفت"

آیا هرگز از خود پرسیده‌ایم، کدام داده‌های آماری، یا کدام گزارش‌ها, مرجع اصلی این گزاره هستند؟ واژه‌های این گزاره سرشار از احساسات هستند. به وضوح پیداست که نویسنده به یکی از دو کره بسیار علاقه‌مند است و از دیگری تنفر دارد. علاقه و تنفر می‌تواند باعث شوند، بسیاری از واقعیت‌ها را نادیده بگیریم.

 

خطر باور گزاره بر اساس رسانه‌های اجتماعی

رسانه‌های ارتباط جمعی کنونی (مثلا واتز-اپ، اینستاگرام، توییتر، تلگرام، یوتیوب، فیس‌بوک،...) یک و یژگی مهم دارند. شما می‌توانید در آن‌ها گروه تشکیل بدهید و بخش بزرگی از گزاره‌هایی که می‌بینید یا می‌شنوید، محدود به گروه‌هایی است که در آن‌ها عضو شده‌اید. شما این گروه‌ها را بر اساس علاقه‌ی خود انتخاب کرده‌اید و به تدریج از گروه‌هایی که با دیدگاه‌های شما فاصله دارند، خارج می‌شوید. باید متوجه باشید که این مسئله باعث می‌شود به تدریج فقط دسته‌ای خاص از گزاره‌ها را دریافت کنید که به شدت یک‌طرفه هستند (در جهت تایید آن‌چه به آن علاقه دارید). گزاره‌های مخالف را دریافت نمی‌کنید، چون از همه‌ی گروه‌هایی که مخالف افکار اولیه‌ی شما بوده‌اند فاصله گرفته‌اید و دیگر آن‌ها را دنبال نمی‌کنید. این امر باعث می‌شود، ما با مسئله‌ی برخورد عاطفی با گزاره‌ها، بیش‌تر دست به گریبان باشیم. زیرا، اکنون، دسته‌ی بزرگی از افراد را در کنار خود داریم که همانند ما می‌اندیشند و این‌ها دسته‌ای از گزاره‌ها را به اشتراک می‌گذارند که ما به آن‌ها علاقه داریم.

 

صحبت کردن از ایران نیازمند مقایسه است

بر مبنای مطالبی که گفته شد، وقتی بخواهیم گزاره‌ای در مورد استرالیا بیان کنیم که حاوی یک صفت برای استرالیا باشد، لازم است این گزاره، بر اساس داده‌هایی که استرالیا را با برخی کشورهای دیگر مقایسه می‌کند، به دست آمده باشد.

"اگر مثلا بگویم، در استرالیا تبعیض جنسیتی شدیدی وجود دارد" این به این معناست که من داده‌های تبعیض جنسیتی استرالیا را با برخی کشورهای دیگر مقایسه کرده‌ام و دریافته‌ام که این میزان در استرالیا به شدت بیشتر از سایر کشورهاست. در غیر این صورت، چرا من باید لفظ "شدید" را به کار ببرم؟ این شدت و ضعف باید بر اساس یک مقایسه‌ باشد و وقتی یک طرف این مقایسه استرالیا است، طرف دیگر باید برخی کشورهای دیگر باشند.

ممکن است، شما بگویید، من استرالیا را از نزدیک می‌بینم و با گوشت و خونم لمس می‌کنم و به همین دلیل، به خودم حق می‌دهم در مورد استرالیا اظهار نظری کنم که حاوی گزاره‌ای صفت‌دار است. این گزاره، گزاره‌ی غلطی است. اگر شما باور دارید که چیزی مختص به استرالیا است، یعنی، در کشورهای دیگر وجود ندارد. یا وقتی می‌گویید چیزی در استرالیا کم است، یعنی به داده‌هایی دست یافته‌اید که نشان می‌دهد در کشورهای دیگر، آن چیز زیاد است. چون استرالیا نام یک کشور است و چیز دیگری نیست. بنابراین، طرف مقایسه کشورهای دیگر هستند. می‌توانید یک گزاره را بدون نام بُردن از استرالیا بیان کنید و به عنوان یک گزاره‌ی جهانشمول بیان کنید. ولی وقتی به یک گزاره، قید استرالیا را می‌چسبانید، یعنی داده‌هایی دارید که نشان می‌دهد، این مسئله در استرالیا وجود دارد و در سایر کشورها این طور نیست. چون اگر قرار باشد در سایر کشورها هم همین‌طور باشد، چسباندنش به کلمه‌ی استرالیا، آن را به دروغ تبدیل می‌کند.

 

مثلا اگر شما بگویید "معمولاً حاکمیت غیر پاسخ‌گو عمده منابع جامعه را به اقلیتی خاص محول می‌کند. این استراتژی متوهمانه با ویژه‌پروری موجب می‌شود یک اقلیت اساساً لمپن و سرسپرده، عمده‌ی امکان‌های جامعه رادر مقابل حمایت بی‌چون‌وچرا از حاکمیت تمامیت‌خواه در انحصار گیرند درحالیکه معمولا اکثریت قاطع در طبقه‌ی نابرخوردار قرار خواهند گرفت."

باید مثال‌هایی بیاورید که در یک حاکمیت پاسخ‌گو این اتفاق نیفتاده است و فقط در حاکمیت غیرپاسخ‌گو این اتفاق روی می‌دهد. صرف نظر از این که معیار پاسخ‌گو بودن و پاسخ‌گو نبودن یک حاکمیت از نظر نویسنده چیست و کدام حاکمیت‌ها غیرپاسخ‌گو قلمداد می‌شوند، مهم‌ترین شاخصی که در مورد میزان نابرابری در یک جامعه وجود دارد ضریب جینی است. مقایسه‌ی ضریب جینی براساس حاکمیت‌ها، نشان می‌دهد که این ضریب، ارتباط ویژه‌ای با پاسخ‌گویی، یا غیرپاسخ‌گویی حاکمیت ندارد. در بسیاری از کشورهایی که از نظر بسیاری از ما دولت پاسخ‌گویی دارند، عمده‌ی منابع و ثروت جامعه در دست یک اقلیت خاص است و اکثریت قاطع جامعه در طبقه‌ی نابرخوردار. وضعیت ایران از این جهت، از بسیاری از کشورهایی که از نظر نویسنده حاکمیت پاسخ‌گو دارند بهتر است. نویسنده این پاراگراف را براساس کدام گزارش یا مقاله یا داده‌ای در بین مقاله‌ی خود آورده است؟

 

رسانه‌های گسترده‌ی جهانی

نوام چامسکی و ادوارد هرمن "مدل پروپاگاندای" (ویدئوی خلاصه‌ای از محتوای این مدل) رسانه‌های گسترده‌ی جهانی را تصویر کرده‌اند. این مدل، نشان می‌دهد، چه‌گونه این رسانه‌ها بدون آن‌که متوجه باشند یا گاهی آگاهانه، باعث رویکردی غیرواقعی به واقعیت‌ها در نزد عموم جامعه می‌شوند.

اگر خوب به اطراف خود دقت کنید، متوجه می‌شوید تصویری که بسیاری از ما از کشورهای جهان داریم، تصویری است که به وسیله‌ی این رسانه‌ها به وجود آمده است. این رسانه‌ها، در مورد برخی کشورها، عموما فقط اخباری را پخش می‌کنند که حاکی از بدبختی و فلاکت مردم آن کشور است. در مورد برخی کشورهای دیگر ولی، تنها رویدادهای جذاب را بازپخش می‌کنند. هیچ وقت برای شما این سوال پیش نیامده که چرا در حالی که حکومت‌های دائمی یا طولانی مدت فراوانی در جهان وجود دارد، ما فقط به رییس برخی از آن‌ها دیکتاتور می‌گوییم و تصویر یک دیکتاتوری را از آن کشور در ذهن داریم؟

چرا مثلا ما، ملک عبداله هاشمی، پادشاه اردن را دیکتاتور نمی‌دانیم، اما معمر قذافی، رییس جمهور لیبی را دیکتاتور می‌دانستیم؟ چرا رسانه‌هایی چون بی‌بی‌سی و سی‌ان‌ان، رجب طیب اردوغان، رییس جمهور ترکیه را دیکتاتور قلمداد نمی‌کنند، اما هوگو چاوز، رییس جمهور سابق ونزوئلا یا فیدل کاسترو، رییس جمهور سابق کوبا را دیکتاتور می‌نامند؟

نکته‌ی جالب توجه این است که تمامی کسانی که در این رسانه‌ها از سال 1990 به بعد دیکتاتور نامیده شده‌اند و اغلب ما نیز هم‌گام با همین رسانه‌ها، آن‌ها را دیکتاتور می‌دانیم، آن دسته از حکومت‌هایی هستند که قبل از فروپاشی شوروی و در دوره‌ی جنگ سرد، متحد شوروی بوده‌اند.

ایالات متحده، در هفتاد سال اخیر، در 55 کودتا در امریکای جنوبی و مرکزی مشارکت جدی داشته است. یعنی هر وقت در حاکمیت ایالات متحده این حس به وجود آمده که یک کشور در امریکای جنوبی یا مرکزی، چنان که می‌خواهند با آن‌ها همراه نیست، علیه آن کودتا شده است.

آن طرف این قضیه را هم می‌توان دید. ایا حکومت‌هایی که در این مقاله ادعا شده دموکراتیک شده‌اند و پس از دموکراتیک شدن، توسعه پیدا کرده‌اند، بر حسب اتفاق، آن‌هایی نیستند که امریکا در آن‌ها حضور نظامی پیدا کرده و کل امنیت آن‌ها به امریکا سپرده شده است؟ همین مثال کره‌ی جنوبی؟ آیا به راستی، مردمان کره‌ی جنوبی "منافع ملی بر بنیان عقلانیت و مدارا با سرمایه‌ی اجتماعی بالا ایجاد کرده‌اند" یا تنها تفاوت‌شان با قسمت شمالی این بوده که ایالات متحده آن‌جا را اشغال کرده است؟ ایا هر آن‌چه مثال از کشورهایی دارید که دموکراتیک شده‌اند، در واقع منظور این نبوده که یا مثل اسلوونی چک و اسلواکی، وارد پیمان نظامی ناتو شده‌اند، یا شبیه ژاپن، کره‌ی جنوبی، تایوان، کویت، عربستان، و امارات، وابستگی کامل نظامی به امریکا پیدا کرده‌اند؟ (آیا دموکراتیک شدن، نام پرمسمایی برای اشغال نظامی از طرف امریکا و از آن به بعد، حرکت کامل در جهت اهداف ایالات متحده، نیست؟)

 

زندگی در یک کشور دیگر، بخش بزرگی از واقعیت را به شما نشان می‌دهد

مدعای اصلی مقاله‌ی دکتر خاکیان، در مورد جامعه‌های بسته و حاکمیت‌های غیرپاسخگویی، چون جامعه و حاکمیت ایران است. این که در این جامعه، کنش سیاسی بر تغییر فرهنگی اولویت دارد و مقدمه‌ی ان است.

یکی از مسئله‌هایی که می‌تواند در این طرز فکر، که جامعه‌ی ایران جامعه‌ی بسته‌ای است و حکومت آن، حکومتی غیرپاسخ‌گو و ایدئولوژیک است، خدشه‌ی جدی وارد کند، بررسی رفتار دیگر حکومت‌ها و دیگر جامعه‌هاست. وقتی ما فقط رفتار و کنش یک حکومت را دیده‌ایم و ان را با هیچ حکومت دیگری مقایسه نکرده‌ایم، نمی‌توانیم بفهمیم آیا این رفتار برای یک حکومت یک رفتار عادی است یا یک رفتار غیرعادی.

مثلن وقتی می‌بینید که حکومت‌ها به محض این که امنیت خود را در خطر می‌بینند رفتارهای به شدت خشنی از خود بروز می‌دهند، یا در هنگام بروز تورم، به خاطر شرایطی که از بیرون به آن‌ها تحمیل شده، چه واکنشی نشان می‌دهند.  در شرایط جنگ، رسانه‌ها چه‌گونه عمل می‌کنند، و در شرایط سخت اقتصادی چه تصمیمی می‌گیرند، می‌توانید متوجه بشوید که کدام رفتارها، در ذات حکومت کردن در دنیای کنونی است و از طرف همه‌ی حکومت‌ها تکرار می‌شود و کدام رفتارها مختص به یک حکومت است.

من چندین سال است که رفتار حکومت ایران را با حکومت‌های دیگر کشورهای جهان مقایسه می‌کنم. آمار و داده‌های مختلفی را که در این زمینه وجود دارد بررسی می‌کنم.

 

ساختار دموکراتیک

آیا نویسنده‌ی مقاله می‌تواند به شاخص‌هایی اشاره کند که بر طبق آن‌ها حکومت ایران دیکتاتوری، بسته، تمامیت‌خواه، غیرپاسخ‌گو، دارای استراتژی متوهمانه،.. است؟ احتمالن خوانندگان دیگر نیز، با دکتر خاکیان بر سر این مسائل توافق دارند. اما من واقعن با همین پیش‌فرض‌ها مسئله‌ی جدی دارم. این پیش‌فرض‌ها بر اساس کدام داده‌ها و اطلاعات فراهم شده‌اند؟

بگذارید چند مثال بزنم:

1 در ایالات متحده افراد دادگاه عالی مسئولیتی مادام العمر دارند. آن‌ها نقشی بسیار تعیین کننده در قانونگذاری و قضاوت در ایالات متحده دارند. در مورد همین مسئله‌ی سقط جنین، بعد از سال‌ها رای به ممنوعیت سقط جنین دادند؟ آیا اگر چنین ساختاری در ایران وجود داشت، وجود این ساختار عین دیکتاتوری قلمداد نمی‌شد؟

2. در امریکا ساختار رای‌گیری ریاست جمهوریف رای الکترال است. بارها شده که افرادی چون "ال گور"، رای بیش از 50 درصد افراد امریکا را آورده‌اند، اما به واسطه‌ی ارای الکترال (که کل رای یک ایالت را به حساب یک نفر می‌ریزد) رییس جمهور نشده‌اند. آیا چنین ساختاری به راستی دموکراتیک است؟

3. در مجلس سنای امریکا به ازای هر ایالت دو نفر نماینده وجود دارد. یعنی مثلا ایالتی مثل ورمانت با 645 هزار نفر جمعیت، دو نماینده دارد و ایالتی مثل کالیفرنیا با 39 میلیون نفر هم دو نماینده دارد. مجلس سنا، تصمیم‌گیری نهایی در مورد تمام قوانین را در ایالات متحده به عهده دارد. به راستی، آیا اگر چنین ساختاری در کشور دیگر که ما آن را به اسم دیکتاتوری می‌شناسیم وجود داشت، ما یکی از شاخص‌های دیکتاتوری بودنش را همین ساختار کاملا نامتوازن مجلس سنای آن نمی‌دانستیم؟ نمی‌شود کمی شک کنیم و از خودمان بپرسیم به راستی معیار دموکراتیک بودن یک کشور چیست؟

 

مارتین هایدگر

در بخشی از مقاله آمده است: "اگر پذیرش این واقعیت دشوار است می‌توانیم کمی تأمل کنیم، در کدام ساحت جامعه قدرت حضور ندارد و ما می‌توانیم با آزادی قلم و بیان و تشکل فعالیت فرهنگی کنیم؟ قدرت حتی تا رختخواب پیش خواهد آمد تا بگوید فرزندآوری حتی در فقر شدید اولویت زندگی متعالیست. کمی عمیق‌تر وکلان‌نگر‌تر به‌موضوع بنگریم به زعم نگارنده ایدئولوژی حاکم هم بر افراد، نهادها و هم بر دیگر ایدئولوژی‌ها استیلا و هژمونی دارد هرچند در ظاهر امر ایدئولوژی برساخت افراد و فرهنگ جامعه به نظر می‌رسد اما گاهی هم‌چون قفس آهنین یا بختک بر فرد فشار می‌آورد طوری‌که فرد توان خوداندیشی، خلاقیت و عاملیت را از دست خواهد داد و هرگز حتی خویشتن را نمی‌تواند بالنده و متحول کند چه رسد به اینکه برانگیزاننده‌ی جریانی گردد که در حد توان، بروکراسی و نخبگان را متحول کند."

اگر نگوییم، بزرگ‌ترین فیلسوف قرن بیستم، لااقل یکی از بزرگ‌ترین فیلسوفان قرن بیستم مارتین هایدگر است که بخش اصلی زندگی خود را تحت حاکمیت حزب سوسیالیست ملی (نازی) گذراند و عضو این حزب هم بود.

 

حکومت ایدئولوژیک

 در این مقاله، بارها از حکومت ایران به عنوان یک حکومت ایدئولوژیک نام بُرده شده است. نزدیک‌ترین کشورهای متحد با ایران در دنیای کنونی، ونزوئلا، روسیه، چین و سوریه هستند. قاعدتا یک حکومت ایدئولوژیک، نزدیک‌ترین متحدانش را از بین کسانی برمی‌گزیند که عقیده‌ی مشابهی با او داشته باشند.

موارد فراوان دیگری می‌شود نام برد که نشان می‌دهد، حکومت ایران نیز، شبیه سایر حکومت‌ها، منافع خود را دنبال می‌کند و در این راستا، با بعضی کشورها متحد می‌شود و از بعضی فاصله می‌گیرد. در ساختار درونی نیز، رفتارهای فراونی را می‌توان نام برد که نشان می‌دهد حکومت ایران، ایدئولوژیک عمل نمی‌کند. این پیش فرض ایدئولوژیک بودن حکومت ایران از کجا آمده است و کدام دلایل برای این گزاره وجود دارد؟ کدام یک از این گزاره‌ها مثلا در مورد حکومت ایالات متحده وجود ندارد؟

تقریبا تمام ویژگی‌هایی که دکتر خاکیان برای حکومت ایران برمی‌شمرد، در مورد حکومت آلمان، ایتالیا، ایالات متحده، کره‌ی جنوبی، امارات هم وجود دارد. چه دلیلی وجود دارد که همین نسخه‌ی دکتر خاکیان برای امارات و عربستان تجویز نمی‌شود و ایشان طرفدار کنش سیاسی در عربستان و امارات نیست. من از آقای دکتر خاکیان می‌خواهم یک کشور (غیر هسته‌ای) را مثال بزنند که فقط با کنش سیاسی، دموکراتیک شده (و از رهگذر دموکراتیک شدن به توسعه‌ی فرهنگی رسیده) و امریکا در آن پایگاه نظامی ندارد.

 

 

 

 

جمعه، تیر ۱۷، ۱۴۰۱

آیا شکست پل پیروزی است؟

 یکی از ضرب‌المثل‌های رایج در زمینه‌ی شکست، این است که "شکست پل پیروزی است" یا این که "شکست مقدمه‌ی پیروزی است". ممکن است برای برخی موردهای خاص این نتیجه‌گیری درست باشد. ممکن است در حال و احوالی خاص، این اتفاق بیفتد. اما مجموعه‌ی مشاهده‌های من، از تیم‌های شکست خورده‌ای که از نزدیک با آن‌ها یا در آن‌ها کار کرده‌ام، تقریبن هرگز چنین نبوده است. برای یک تیم شکست خورده، شکست پی‌‌آمدهای متفاوتی دارد. به خصوص وقتی شکست‌ها توالی پیدا می‌کند. شکست‌های متوالی، روحیه‌ی تیم شکست خورده را به شدت پایین می‌آورد و باعث سردرگمی فراوانی می‌شود.


 همان‌گونه که پیروزی به شکل عجیبی روحیه‌ی افراد را بالا می‌برد و باعث به‌تر عمل کردن آن‌ها می‌شود. یک تیم فوتبال را در نظر بگیرید که 5 بر صفر از حریف عقب است. انسان‌ها در این شرایط، ناهشیارانه زمینه را برای بدتر شدن اوضاع فراهم می‌سازند. تیم اطمینانش را به خودش از دست می‌دهد. اعضای تیم مرتب هم‌دیگر را سرزنش می‌کنند و دیگران را عامل اصلی شکست می‌دانند. تیم در خیلی از اصول اولیه‌ی خود شک می‌کند و بین اعضا در این که باید کدام استراتژی را برگزید، تردید پیش می‌آید. ارزش واعتبار افراد پیش یک‌دیگر از بین می‌رود. افراد در آموخته‌ها، توان، استعداد وهر آن‌چه در خود دارند، شک می‌کنند. در اینجا قاعده‌ی پنجره‌ی شکسته هم شروع به نمودار شدن می‌کند. افراد تیم، یکی یکی قانون‌های اصلی وبنیادی تیم را نقض می‌کنند، زیرا هر یک از آن‌ها یکی از این قانون‌ها را سرمنشا و ریشه‌ی اصلی شکست تیم می‌داند. همه دوست دارند از این تیم بگریزند.


از طرف دیگر، در تیم پیروز، مرتب اعتماد به تیم بالاتر می‌رود. افراد هم‌دیگر را ارزش‌مند قلم‌داد می‌کنند. تردیدی وجود ندارد که استراتژی دارد درست کار می‌کند. به همین دلیل، اعضا مدام شرایط پای‌بندی به استراتژی را برای هم‌دیگر ایجاد می‌کنند. استراتژی باز هم کار می‌کند و موفقیت بزرگ‌تری را رقم می‌زند. بودن در این تیم مایه‌ افتخار می‌شود و انسان‌های قوی‌تری به آن می‌پیوندند.  


من این تجربه‌ی شکست‌های پی‌درپی را سه چاهار خودم از نزدیک دیده‌ام. تجربه‌ی بودن در تیم پیروز را هم داشته‌ام. اما این‌جا می‌خواهم در مورد چند مثال صحبت کنم که در چند سال اخیر مستندهایی در مورد آن‌ها دیده‌ام و یا کتاب‌هایی در مورد آن‌ها خوانده‌ام. به این دلیل، که فکر می‌کنم مثال‌های در دسترس‌تری هستند و خواننده‌ی این سطرها می‌تواند به مدارک متعددی در مورد آن‌ها دسترسی داشته باشد.


یکی شکست‌های پی‌در‌پی ارتش ایران در ابتدای جنگ هشت ساله با عراق. از شهریور 59 تا نزدیکی‌های تیر 60. ارتش ایران در ابتدای تهاجم عراق، چاهار عملیات گسترده را ساماندهی کرد و درهر چاهار عملیات ناموفق بود. این شکست‌ها، همه را دچار تردید کرده بود. استراتژی، توان رزمی، کفایت فرماندهی و هزاران چیز دیگر زیر سوال رفته بود. اما این روحیه به تدریج، با چند عملیات کوچک و سپس دو عملیات کمی بزرگ‌تر ثامن الائمه (شکستن محاصره‌ی آبادان) و طریق القدس (آزادسازی بستان)، به شدت تقویت شد و در دو عملیات بزرگ فتح المبین (آزادسازی سوسنگرد و شمال خوزستان) و بیت المقدس (آزاد سازی جنوب خوزستان و خرمشهر) باعث برگشتن ورق به سود ایران شد.


یک نمونه از شکست‌‎های پی در پی دیگر، که مثالی آشنا در ذهن مخاطب‌های این نوشته است و حداقل در تاریخی که در دبیرستان خوانده‌ایم در مورد آن صحبت شده است، شکست‌های شاهنشاهی ممالک محروسه‌ی قاجار، از تزارهای روس است. چندین شکست پی‌درپی، باعث شد روحیه‌ی افراد شکست‌خورده به شدت افت کند. آن‌ها در اصول خود شک کردند. بسیاری اصلا به این نتیجه رسیدند که از اساس، انسان روسی و یا انسان انگلیسی و در کل انسان غربی، انسان متمایزی از آن‌هاست. این مسئله به قدری درونی شد، که دست‌مایه‌ی طنزها و شعرهایی قرار گرفت که سرشار از تحقیر ساکنین ممالک محروسه به وسیله‌ی خودشان بود.


به این نتیجه رسیدند که، آن‌ها ویژگی‌های منحصر به فردی دارند، که ما نمی‌توانیم با او مقابله کنیم وهمواره از او شکست خواهیم خورد. این مثال آشنا، در بخشی بزرگی از دنیا، مثالی آشناست. در چین 100 سال پیش، هند 150 سال پیش، بخش بزرگی از ساکنان افریقا، همسایه‌ی غربی ممالک محروسه، عثمانی و حتا در دنیای امروز بسیاری از مردم عرب. این شکست‌های پی‌درپی، کل جهان‌بینی شکست‌خوردگان را، دچار حس ناتوانی وحقارت نمود و شخصیت آن‌ها را خرد کرد. با وجود این که، افراد ساکن در افریقا، توانسته‌اند به زیست خود ادامه بدهند، این شکست‌های پی در پی، آن‌ها را دچار بحرانی ساخته که، رهایی از آن برای‌شان چندان ساده نیست. مثل وضعیت تیم ملی برزیل، پس از شکست مقابل تیم آلمان در جام جهانی 2014 با نتیجه‌ی 7 بر یک. واقعن خفت‌بار بود.


هر چند تیم‌های موفق در عرصه‌ی تولید نرم‌افزار، خیلی زیادند، تجربه‌ی بسیاری از تیم‌های تولید نرم‌افزار، چیزی شبیه این دو است. آمار دقیقی در دست ندارم که این رقم چه قدر می‌تواند باشد، اما در اطراف خودم، از تیم‌های دسته‌ی اول  زیاد دیده‌ام. چند تایی از تیم‌های پیروز را هم دیده‌ام. به نظر من، وقتی تیم‌ها، شکست‌های متوالی را تجربه می‌کنند، این شکست‌ها، خواه ناخواه، برای آن‌ها بحران ایجاد می‌کند. منتها، بحران می‌تواند به شکل مثال اول (ایرانی‌ها در جنگ ایران و عراق)، یا سرنوشت چینی‌های شکست خورده از غرب در أواخر قرن بیستم و اوایل قرن بیست و یکم، به خوبی و خوشی تمام شود. یا مانند اغلب مردم ساکن افریقا، بیش از چهارصد سال تداوم پیدا کند. اما، این سرنوشت متفاوت، از کجا ناشی می‌شود و چه عامل‌هایی، بیش از دیگر عامل‌ها، در این سرنوشت تاثیرگذار هستند. یعنی چه باعث می‌شود که حتا در پس شکست‌های متوالی که کمر یک تیم را خم کرده، بالاخره روزنه‌ی امید پدیدار می‌شود؟ و چه باعث می‌شود که این روزنه‌ی امید هرگز پیدا نشود و تیم تا انحلال و نابودی کامل پیش برود؟


دوشنبه، آبان ۲۶، ۱۳۹۳

چند پیش‌نهاد برای جلوگیری از تقلب‌های علمی


(1) نکته‌ی اولی که می‌خواهم به آن اشاره کنم، این است که وقتی صحبت تقلب علمی پیش می‌آید، دانشجو کسی نیست که دراین زمینه بایست مجرم شناخته شده و مواخذه شود. پایان‌نامه‌ها و مقاله‌ها، حاصل پژوهش‌هایی است که همگی با مسئولیت اعضای هیئت علمی و با نظارت کامل آن‌ها پیش می‌روند. دیر زمانی است که در کشور ما، بسیاری از اعضای هیئت علمی، همه‌ی کار پایان‌نامه را به دانشجو وامی گذارند و سرانجام یکی دو جلسه را به رفع اشکالات اختصاص می‌دهند. همان گونه که در مورد پایان‌نامه‌ی من و بسیاری از هم‌کلاسی‌هایم روند به این شکل بود. به علاوه همین افراد متوقعانه، از دانش‌جو می‌خواهند که مقاله‌ای در مجله‌های اندیس‌گذاری‌شده منتشر کنند و بسیاری‌شان اسم خود را نیز در ابتدای نام نویسندگان قرار می‌دهند. این وضعیت شرایطی دشوار را برای دانش‌جویان ایجاد می‌کند و در شرایطی که بسیاری از اعضای هیئت علمی تسلط آن‌چنانی به موضوعات ندارند، راه را برای تقلب می‌گشاید. کسی که در این زمینه باید مورد مواخذه قرار گیرد و زیر فشار، عضو هیئت علمی است. کسی که از امتیاز پایان‌نامه و مقاله استفاده می‌کند و در بسیاری موارد، از اساس از موضوع مقاله بی‌خبر است. هم استاد راهنما و هم داوران قرار است که پایان‌نامه را به خوبی ممیزی کنند و نیک و بد آن را جدا سازند. وقتی حجم مقاله‌های تقلبی بالا می‌رود، نخستین کسانی که سستی کرده‌اند، همین اعضای هیئت علمی هستند که نتوانسته‌اند بررسی درستی از کار خود داشته باشند. نکته‌ی دیگر این‌که، من به آسانی می‌توانم به خطای خود اعتراف کنم، زیرا اینک مورد اعتماد شرکتی که در آن کار می‌کنم هستم و شایستگی خود را در کارهایی که به من محول شده، نشان داده‌ام. با راست‌گویی حتا مورد تشویق قرار می‌گیرم و مدرکم برای شرکت آن‌چنان ارزشی ندارد. اما عضو هیئت علمی‌ای که همه‌ی حیاتش به این مقاله‌ها و پایان‌نامه‌ها وابسته است، می‌تواند به راحتی به خطای خود اعتراف کند؟
(2) تولید علمی، بایست بر اساس مشکل‌های عینی جامعه باشد و به یک بهبود عینی انجامد. یکی از دوستان مثال می‌زد که در پنج سال انقلاب فرهنگی، دانش‌گاه‌های ما همه تعطیل بودند و صنعت ما آخ نگفت. من با شنیدن داستان‌های دور ودرازی که برخی به عنوان مقاله، به خورد ما می‌دهند، اغلب به این فکر می‌کنم که ما در ساده‌ترین مشکل‌ها گرفتاریم. چراغ‌های راهنمایی ما هیچ‌یک ثانیه را به درستی نمی‌شمارند. در برنامه‌ریزی‌های اولیه در می‌مانیم. در خود وزارت علوم (در ساختمان امور دانش‌جویان)، پرونده‌ها را پیرمردی دمپایی پوشیده از بایگانی بالا می‌آورد و اگر یک برگ کاغذ آن گم شود، همه‌ی زندگی یک نفر نابود می‌شود. همه‌ی خدمات مشابه دوران پارینه‌سنگی ارائه می‌شود. بعد مقالات را که باز می‌کنی به موضوع‌هایی می‌پردازند که فرسنگ‌ها از ذهنیت و دغدغه‌های ما فاصله دارد. یکی دیگر از بچه‌ها در تشبیهی می‌گفت «ما سری هستیم که به بدنی دیگر می‌اندیشیم.»
(3) اگر به جای شمردن تعداد مقاله‌های یک فرد، به تعداد دفعه‌هایی که مقاله‌ی او به کار دیگران آمده و از طرف آن‌ها ارجاع داده شده است امتیاز داده شود؛ و سخت‌گیری‌هایی که مجله‌های خوب در بررسی ارجاع‌ها انجام می‌دهند، در بررسی مقاله‌ها انجام گیرد؛ ممکن است از ولع افزودن بر تعداد مقاله‌ها کاسته شود و بر کیفیت‌شان افزوده گردد. البته به شرطی که، قسمت‌های ارجاع داده شده به دقت از طرف داور‌های مقاله بررسی شوند و داوری که این بررسی را به درستی انجام نداده، مواخذه شود.
(4) مقاله و پایان‌نامه را می‌توان هم‌چون یک محصول خدماتی نگریست. اگر محصولی قرار باشد برای بازار ارائه شود و مورد خریداری قرار گیرد، در نهایت دقت و کیفیت تهیه می‌شود. این وضع چه زمانی حاصل می‌شود؟ زمانی که دانش‌گاه‌ها بودجه‌ی تحقیق‌های خود را به جای دوشیدن از پستان دولت، با ارائه‌ی محصول‌های خود به شرکت‌های خصوصی، تهیه کنند. یعنی زمانی که دولت بگوید: «پول بی پول؛ خودتان فروشنده‌ی تحقیق‌ خودتان باشید.» آن زمان قطع یقین بدانید، مثل کار شرکتی کنونی ما، که همه‌ی تیم، تمام کوشش خود را می‌کنند تا با کیفیت‌ترین محصول را ارائه کنند؛ همه‌ی اعضای هیئت علمی، تمام کوشش خود را می‌کنند؛ تا باکیفیت‌ترین مقاله‌ها و پایان‌نامه‌های پژوهشی را ارائه کنند. کلید حل مشکل تحقیق و پژوهش، برقرار کردن اتصال بین این پژوهش‌ها با زندگی عموم مردم است.

یکشنبه، آبان ۲۵، ۱۳۹۳

اعتراف

عصر «نوزدهم آبان ماه 1393»، مقاله‌ای را دیدم که حاکی از تقلب علمی گسترده‌ی یکی از اساتید دانش‌گاه تهران بود به نام «محمود خاتمی»[1]. چندین و چند فقره تقلب از ایشان گزارش شده بود. با اسناد کامل و مدارک نشان‌دهنده‌ی قطعی بودن تقلب. من ابتدا بسیار برآشفته شدم و لعن و نفرین به خویش فرستادم. دانستن این که در میان افرادی زندگی می‌کنید که از هیچ دروغی دریغ نمی‌کنند و بزرگ‌ترین تقلب‌ها را با رویی گشاده و پُر به سرانجام می‌رسانند، حسی سرشار از ترس و ناامنی را در تمامی وجود من گذر می‌دهد. دیدن گوشه‌های مختلف زرنگی‌های علمی یک متقلب، چه حسی باید ایجاد می‌کرد. اوووه «چه شیاد بزرگی». اما با کمی تامل در این مسئله «درد دیرین» خویش را به یاد آوردم، «تقلب خودم».
می‌توانستم از این مسئله به راحتی عبور کنم و ذکری از آن به میان نیاورم، اما دوست دارم یادداشت‌هایی در این زمینه بنویسم و برخی از گوشه‌ گوشه‌های این مسئله را نمایان سازم. خاطراتی که شاید بتواند بخشی از پاسخ باشد.
تابستان سال 1384 من برای کارشناسی ارشد در رشته‌ی مهندسی کامپیوتر قبول شده بودم. جمله‌ای که با فهمیدن قبول شدنم در وبلاگ خود نوشته‌ام را هنوز به یاد دارم. «اندکی لرز مرا گرفت». همان ابتدای قبول شدنم یک حس ترس درونی داشتم. حسی که نمی‌دانستم قرار است به این سرانجام بیانجامد. من در دوران کارشناسی آن‌چنان ترسی از گذران درس‌ها نداشتم. در بیرون خیلی ترس نشان می‌دادم و شب‌های امتحان مُدام حرف‌های ناامید کننده می‌زدم، اما یک اطمینان درونی قلبی داشتم که مشکلی برای من پیش نخواهد آمد. دست آخر هم با معدل 17 و خُرده‌ای از دانش‌گاه تربیت معلم تهران که این روزها آن را با نام خوارزمی می‌شناسند فارغ شدم. فوق‌لیسانس را شبانه بودم و هزینه‌ی اولیه‌ای معادل ششصد هزار تومان، همان ابتدای کار پدرم برای ثبت نام در دانش‌گاه پرداخت کرد. جای بسیار حساسی از دل من است، چون به یاد بخش مالی دانش‌گاه که می‌افتم، هم‌چنان تنم می‌لرزد. هیچ وقت سرچشمه این ترس و لرز را نفهمیدم، اما می‌دانم که به طور قطع سرچشمه‌ی آن ایمان نبوده است. باقی هزینه‌ها را تا ترم‌های آخر که پایان‌نامه داشتم، با وام‌های صندوق رفاه دانش‌جویی می‌شد پرداخت کرد. هنوز هم این وام‌ها را نپرداخته‌ام و به همین دلیل مدرکی که در اختیار دارم موقتی است و در آن قید شده که حدود سه میلیون و هشتصد هزار تومان به صندوق رفاه بِدِه‌کار هستم.
فکر نمی‌کنم اگر این اعتراف را نمی‌نوشتم، هیچ کس در هیچ کجای دنیا بویی از تقلب من می‌بُرد. سرش زیر خاک رفته بود و می‌شد به تمامی پوشانده شود و مرا سرافکنده نکند. پایان‌نامه‌‌ی من در گوشه‌ای از کتاب‌خانه‌ی دانش‌گاه خاک می‌خورد و هیچ کسی سراغ آن نمی‌رفت.
نوع تقلب من در پایان‌نامه و سه مقاله‌ای که در ادامه از آن‌ها یاد خواهم کرد، شیوه‌ای مرسوم در تقلب‌های علمی است که به آن «داده‌سازی (Data Construction)» می‌گویند. تا قبل از دفاع و تا سال‌ها پس از آن، از هراس رو شدن این تقلب، چه شب‌ها که تا صبح به خواب نرفتم و وقتی به خواب رفتم چه خواب‌ها که ندیدم. بارها، پس از دفاع خواب دیدم که دوره‌ی ارشد را نگذرانده‌ام و چون در خود توانایی دفاع کردن نمی‌دیدم، حس مصیبت‌زدگی بزرگی سراغم می‌آمد و ترسی ژرف مرا در آغوش می‌کشید.
پیش از دفاع، یعنی از شهریور 85 که کار بر روی پایان‌نامه را شروع کردم تا دی ماه 87 که در پایان دفاع کردم، مُدام با خودم کِلِنجار می‌رفتم که روندی صحیح در کار بر روی پایان‌نامه در پیش بگیرم و آن را به مقصود برسانم. اما شبی تاریک بود، بیم موج و گردابی چنان هائل. تا چاهار و پنج صبح درگیر این مسئله بودم و در بستر این افکار ترسی شدید در ذهن من غوطه می‌خورد. به این می‌اندیشیدم که اگر نتوانم دفاع کنم چه می‌شود. بطن خاطرم اما پریشانی‌ای ژرف گُسترده بود. که شاید بُن‌مایه‌اش ربطی به این مسئله نداشت. تنها از این مسئله یاری می‌جُست برای تقویت کردن خودش و زمام امور را در ذهن من به دست گرفتن. مُدام به این فکر می‌کردم که فردا سخت بر روی مسئله کار خواهم کرد و آن را پیش خواهم بُرد، اما نیک می‌دانستم که در من یارای انجامش نیست.
هنوز هم با یادآوری آن خاطرات زخم‌های کهنه سر باز می‌کنند. صبح ساعت 10 و 11 از خواب بیدار می‌شدم و مُدام به خودم می‌گفتم، «روزم تباه شد[2]» و آن روز به واقع تباه می‌شد و من از دست می‌دادمش.
پاییز سال 85 اوج مشکل بود. فشار عصبی خیلی شدید شد. مراجعه به روان‌شناس‌های شهر خودمان کار را مُدام بدتر و بدتر می‌کرد و مراجعه به روان‌پزشک در شهر خودمان مشکل را به اوج رساند. فشار عصبی وحشتناک شده بود و روزها اشک مرا در می‌آورد. در خود ناتوانی عمیقی احساس می‌کردم. یادم می‌آید که آن روزها خواهر زاده‌‌ی کوچکم «مهشاد» دو سه سال بیش‌تر نداشت. خود را با او مقایسه می‌کردم و می‌دیدم که بسیار ضعیف‌تر از او هستم. خود را ناتوان از انجام هر کاری می‌دیدم. به روان‌پزشکی به نام دکتر «اسداللهی» مراجعه کردم و «والپروات سدیم» را به همراه یک داروی دیگر، به عنوان داروی خود دریافت کردم. خوردن آن‌ها کمی حال مرا به‌تر کرد. هرچند آن روزها فکر می‌کردم که این داروها اثری ندارند. هنوز شبی را که پیش دکتر اسداللهی رفته بودیم خوب به خاطر دارم. با مادر و برادرم رفته بودیم و آدرس را با هزار مشقت پیدا کردیم. قرار نبود پیش این دکتر برویم. دکتر دیگری به نام دکتر «زارع» بود که پیش از آن مادرم به خاطر بیماری صرع به او مراجعه کرده بود و می‌اندیشید برای من نیز مناسب باشد. مطب دکتر زارع شما زیادی مُراجعه‌کننده داشت و باید در آن‌جا به انتظار می‌نشستیم. وقت نماز مغرب مادرم خواست که با او به نماز برویم و از منشی مطب که مرد کهن سالی بود اجازه گرفت. یادم می‌آید مسجد شلوغ بود و در بیرون آن جایی به من رسید. باران سخت می‌بارید و خیس شده بودم. از سرما می‌لرزیدم. نماز که تمام شد به مطب برگشتیم. حالم اصلن خوش نبود. بالاخره نوبت به من رسید و نزد دکتر زارع رفتیم و متخصص مغز و اعصاب بود و گفت که نمی‌تواند مرا معالجه کند. ناامید شده بودم و در چهره‌ام این ناامیدی دیده می‌شد. به دکتر اسداللهی که در طبقه‌ی بالاسرش بود زنگ زد و از او خواهش کرد مرا معاینه کند.
اثر داروهای او را من حس نمی‌کردم. شاید اثر داشت، شاید هم نه. حسم می‌گوید داشت. در آن زمان بالاخره توانستم از پروپوزالم دفاع کنم و آرامشی نسبی برایم حاصل شد. با این حال، باز هم ترس و ناتوانی را با تمام جودم حس می‌کردم. و این حس تا شش ماه پس از دفاع هم‌چنان ادامه داشت.
شهریور و مهر سال 87 بیش‌ترین وقتی بود که روی پایان‌نامه گذاشتم و نگاشتن آن را به اتمام رساندم. بعد موضوع سنوات بود و مشکلاتی که آن‌جا پیش آمد. بالاخره در دی ماه 87 دفاع کردم. هنوز، شب پیش از دفاع، مثل روز جلوی چشمانم هست. چه قدر درد و بی‌قراری داشتم. چه قدر ترس. چه قدر بُحران. خانه‌ی خاله‌ام بودم و همراه پسرخاله‌ام. او به ارامی خفته بود و من مُدام به خود می‌پیچیدم.
بعد از دفاع، آرامشی باورنکردنی داشتم. شرایط کار در تهران برایم پیش آمد و این امر با توجه به حوادثی که پیش از آن بر من گذشته بود، به موهبتی بزرگ می‌ماند. با وجود آن‌که، نه در تهران خانه داشتم و نه پولی برای گرفتن حتا یک تخت در یک پانسیون، به تهران کوچ کردم. پنجاه هزار تومان، کل پولی بود که در بهمن ماه 1387 با خود به تهران آوردم. قرار بود با یکی از بچه‌ها خانه‌ای را در کرج اجازه کنیم و در آن زندگی کنیم تا اوضاع به‌تر شود. اما موقتاً به خواب‌گاه دوستم در کوی دانش‌گاه تهران رفتم و در آن‌جا ساکن شدم. وقتی برای دیدن آن خانه در کرج رفتم که قرار بود ما مسئله‌ی گاز و برقش را حل کنیم و رایگان آن‌جا را تا یکی دو سال اجاره کنیم، متوجه شدم که با چه مشکل بزرگی درگیر هستم.
خانه بیغوله‌ای بود کوچک، که نه لوله‌کشی آب داشت، نه برق و نه گاز کشی. به لحاظ اسباب و وسایل هم لُخت لُخت بود. تازه یک مدعی هم داشت. به این نتیجه رسیدم که در کوی دانش‌گاه تا زمانی که لو نرفته‌ام بمانم و یکی دو ماهی را آن‌جا سر کنم تا فرجی شود. حس آرامش و توانایی کم‌کم در من می‌دَمید. ترس‌ها البته بودند. ترس این‌که نگه‌بان خواب‌گاه کوی دانش‌گاه بالاخره بفهمد که من عضو خواب‌گاه نیستم و من در آن زمستان سرد مجبور شوم شب را در تهران سرد و سخت بگذرانم و به فکر راهی بیفتم که خود را از مخمصه برهانم. یادم می‌آید هر بار که از کنار در ورودی خواب‌گاه می‌گذشتم، این ترس‌ها در همه‌ی سلول‌هایم رخنه می‌کرد و هر بار از دوستم می‌خواستم که چاره‌ای بیندیشد. او حتا کارت خواب‌گاه خود را به من داد، اما من ترس فراوانی داشتم که بالاخره قضیه لو برود. این اتفاق هرگز نیفتاد و در آن دو سه ماهی که من در کوی، شب‌ها را به صبح می‌رساندم، جز یکی دو بار (که آن هم با راه حل سخیف، قایم شدن در حمام، حل شد) هیچ مشکل بزرگی به وجود نیامد.
بعد از شش ماه برای گرفتن فراغت از تحصیل به دانش‌گاه رفتم، اما با مشکلات فراوانی مُواجه شدم. به هر سختی‌ای بود از مهلکه خود را رهانیدم و نامه‌ی معرفی به نظام وظیفه را دریافت کردم. این رَهیدن آرامش فراوانی نصیب من کرد و خدمت سربازی، با همه‌ی دشواری‌هایش، برای من طعم خوشی داشت.
در این‌که پایه و اساس ترس من چه بود، کنکاش زیادی کردم. من از کودکی ترس‌های زیادی را در خود می‌پروراندم. همیشه احساسم این بود که آن چنان که باید و شاید، وظیفه‌ام را انجام نداده‌ام. روزهای پیش از کنکور ورود به دانش‌گاه (کنکور ورود به مقطع کارشناسی)، همیشه احساس می‌کردم که از برنامه عقب هستم و آن‌چنان که شایسته است و از من انتظار می‌رود، درس نمی‌خوانم. برنامه‌ریزی‌های سنگینی برای خود می کردم که به هیچ‌کدامش نمی‌رسیدم.
در دوران دانش‌گاه و درس‌خواندن برای گذراندن واحدهای دانش‌گاهی هم این حس کم و بیش با من بود. برنامه‌نویسی زیاد انجام می‌دادم، اما از کار با «پای‌گاه داده» وحشت داشتم. در ذهنم غولی ساخته بودم از ارتباط برنامه با «پای‌گاه داده» و هر وقت پای این کار می‌افتاد کُمیت من لنگ می‌زد. پروژه‌ی کارشناسی را با کمک یکی از دوستانم در تابستان 84 انجام دادیم. پیاده‌سازی‌ها را او انجام داده بود و من بیش‌تر طراحی قسمت‌ها را کردم و متن پایان‌نامه را نوشتم. یک مقاله درباره‌ی «امنیت در رای گیری الکترونیکی» را هم در انتهای کار ترجمه کردم و به پایان‌نامه افزودم. البته جوری جلوه دادم که انگار ترجمه‌ی چند مقاله است و تحلیلی از آن‌ها. اما در واقع ترجمه‌ای بیش نبود.
در دوره‌ی فوق‌لیسانس، هم معدل من همان 17 و خُرده‌ای بود. با این حال، به هیچ وجه از کار خود رضایت نداشتم. ترم اول و دوم، وقت زیادی را به پای خواندن وبلاگ‌ها، نوشتن کامنت پای آن‌ها و نوشتن وبلاگ خودم می‌گذاشتم و به این شکل نارضایتی از خود را به حداکثر می‌رساندم. وقتی نوبت انتخاب استاد راهنما شد، من با یکی از استادها صحبت کوتاهی کردم و از او خواستم موضوعاتی که به نظرش مناسب می‌رسد را برای پایان‌نامه پیش‌نهاد کند. لیستی از موضوعاتی بسیار کلی به من ارائه داد. رفتم تا بر روی آن‌ها مطالعه کنم و موضوعی را انتخاب کنم. چند روز بعد لیستی به ما دادند که تمایل دارید کدام استاد را به عنوان راهنمای خود برگزینید. گفته بودند همه‌ی 11 عضو هیئت علمی را باید به ترتیب در این لیست بنویسید و نمی‌شود که بخشی از لیست را خالی بگذارید. من همین استاد را به عنوان اولین استاد انتخاب کردم و استادهای دیگری را در ادامه آوردم.
فکر می‌کردم مدت‌ها طول خواهد کشید که انتخاب استاد راهنما قطعی شود، اما این‌گونه نبود. صبح شنبه‌ی پس از آن که به کلاس رفتیم، گفتند که استادها دانشجویان خود را انتخاب کرده‌اند. کسی که من را برگزیده بود در لیست من ششمین نفر بود. باورم نمی‌شد. خصوصن که دو دوست دیگرم که انتظار نداشتند برگزیده‌ی استادهایی باشند که دوست داشتند با آن‌ها پایان‌نامه داشته باشند، همان کسانی را که می‌خواستند نصیب‌شان شده بود و برای من بدترین حالت ممکن پیش آمده بود. با همان فردی که دوست داشتم استاد راهنمای من باشد صحبت کردم و او گفت که امسال لیست اعضای هیئت علمی از پایین به بالا حق انتخاب داشته‌اند و پیش از آن‌که نوبت به او برسد، استاد دیگر مرا انتخاب کرده بوده است. البته به نظرم مشکل این بود که من با او قطعی نکرده بودم، در حالی که دیگران با یکی از اعضای هیئت علمی پیش از آن به توافق رسیده بودند و به من هم خبر نداده بودند تا مشکلی برای خودشان پیش نیاید. مثلن خانم دیگری با همین آقا قطعی کرده بود و حتا اگر امکان انتخاب به ترتیب الفبایی بود، استادی که من دوست داشتم استاد راهنمای من باشد، مرا انتخاب نمی‌کرد. به هر حال، این‌جا اولین روزهای هراس من بود. سعی کردم با موضوع کنار بیایم و یک طوری قضیه را بپذیرم، اما در من تنش ایجاد می‌کرد. دامادمان می‌گفت که هرگز به این قضیه اعتراض نکنم. چون استادها هوای هم‌دیگر را دارند و اگر این استاد را کنار بگذارم، هیچ کس دیگر حاضر نخواهد شد مرا بپذیرد و سرم بی‌کلاه می‌ماند.
همان روزها به سراغ استاد راهنما رفتم و پرسیدم که چه زمانی می‌توانیم کار بر روی پایان‌نامه را شروع کنیم؟ ایشان گفتند که الان زود است و به‌تر است پس از تابستان به سراغ‌شان بیایم. اواخر تابستان که به دانشگاه رفتیم، اطلاعیه‌ای دیدم که به ورودی‌های ما تا 10 مهر فرصت داده بود که پروپوزال خود را تصویب کنیم. این اطلاعیه آن‌چنان ترسی به جان من افکند که حد و اندازه نداشت. دو سه نفر از بچه‌ها پروپوزال‌شان تقریبن آماده بود. به سراغ استاد راهنما رفتم و گفتند که چرا دیر آمده‌ام؟ جوابی نداشتم. آخر، از کجا باید می‌دانستم؟
به هر حال، موضوعاتی را مطرح کردم و ایشان یادداشت‌هایی کردند و قرار شد در اولین فرصت جلسه‌ی بعدی را بگذاریم. حال و هوای اکنون که می‌نویسم، سرشار از همان اضطراب هایی است که در آن دوران دچارش بودم. شب‌ و روز نمی‌دانستم چه باید بکنم. سراغ مقاله‌های متعدد می‌رفتم و بسیاری را دانلود می‌کردم. بخشی را می‌خواندم، اما موضوعات گسترده بود و من نمی‌دانستم در کدام جهت باید پیش روم.
دو سه جلسه‌ی دیگر با ایشان داشتیم و روی موضوعی به توافق رسیدیم. با یکی دو استاد دیگر هم صحبت کردم و بی‌خبر از دنیای دشمن‌خوی اعضای هیئت علمی از آن‌ها می‌خواستم که مشاوره‌ی من را در این موضوع بپذیرند، چون استاد راهنمای من آن‌چنان مسلط به موضوع به نظر نمی‌رسید. آن‌ها هم با خیال باز می‌پذیرفتند. خوش‌خیالانه تصور می‌کردم که استاد راهنمای من هم این تقسیم غنایم را می پذیرد. من شروع به تهیه‌ی پروپوزال کردم و آن‌چه در آن زمینه می‌دانستم را روی کاغذ آوردم و در فرمت مصوب برای ایشان ایمیل کردم. عصر به هم‌کلاسیم فرزام می‌گفتم که آرامش و راحتی خوبی حس می‌کنم، از این‌که پروپوزال را داده‌ام و می‌توانم امیدوار باشم که اندکی جلو بروم. هر چند هیچ چیزی از موضوعی که پیش‌نهاد کرده‌ام نمی‌دانم.
ساعت دوازده شب ایمیلی دریافت کردم که استاد راهنما نوشته بود نمی‌تواند این موضوع را بپذیرد. نه حتا با تغییر. باید من کاملن موضوع خود را تغییر می‌دادم. دو سررشته‌ی کلی یعنی «موازی‌سازی» و «الگوریتم‌های تکاملی» را به عنوان مواردی که می‌تواند بپذیرد، به من داده بود. چیزهایی که با موضوع انتخابی من به سختی می‌توانست نزدیک شود. این در حالی بود که من از قبل دو سه بار در جلسات با او در مورد این موضوع صحبت کرده بودم، اما گویا نتوانسته بودم خوب قضیه را برایش بشکافم.
با خواندن پروپوزال، به نظرش آمده بود که این موضوع در حیطه‌ای است که بخشی از آن در تخصص استادهای دیگری از گروه مهندسی کامپیوتر است و آن‌ها می‌توانند دردسر زیادی در دفاع برایش ایجاد کنند. به همین دلیل گفته بود این موضوع برایش اصلن قابل پذیرش نیست و باید در دو حوزه‌ای که آن‌ها را در تخصص خود می‌دانست، موضوع دیگری برگزینم. شب تا صبح خوابم نبُرد.
صبح اول وقت با او تماس گرفتم. اولش حالت صحبت عادی بود، اما بعد به التماس افتاده بودم که بپذیرد. هر چه بیش‌تر التماس می‌کردم، تمسخر و بی‌اعتنایی‌اش بیش‌تر می‌شد. گفتم مشاور می‌گیرم. گفت برای من اصلن قابل قبول نیست. من فقط به شرطی راهنما می‌شوم که فقط خودم باشم. گفتم خب من نمی‌توانم این طور کار کنم، کلی زحمت کشیده‌ام. گفت که می توانی استاد دیگری انتخاب کنی. من با این شرایط نیستم. اشک‌های بیش‌تر من، عصبانیت بیش‌تر او و خنده‌های پدرم را به همراه داشت. همه مرا مسخره می‌کردند. این امر هم‌زمان شده بود با ناتوانی‌هایی در تدریس که از خود دیده بودم و فراری که از درس دادن کرده بودم.
پیش از ان از کار شرکتی هم فرار کرده بودم. راهی پیش روی خود نمی‌دیدم. حس می‌کردم با انصراف از ارشد، یک لیسانس معمولی خواهم بود که باید مغازه‌ی کوچکی در شهر باز کنم و حتا توانایی این کار را هم در خود نمی‌دیدم. از طرفی تدریس هم نمی‌توانستم بکنم و از طرف دیگر دو سه بار از کار کردن در شرکت‌های برنامه‌نویسی فرار کرده بودم. شاید برای کسانی که اکنون مرا می‌شناسند و علاقه‌ی کنونی مرا به کار در شرکت می‌بینند، این فرارها قابل تصور نباشد.
به هر حال، همه چیز را در بن‌بستی گشوده‌نشدنی می‌دیدم. تغییرات اندکی در پروپوزال دادم و از یکی از دوستان هم‌دانشگاهی خواستم که وساطت کند که استاد راهنما موضوع من را بپذیرد. نزد ایشان رفتیم، حتا حاضر نبود کار را بخواند. با اصرار تحویل گرفت و به گوشه‌ای انداخت، اما مشخص بود که این موضوع را نمی‌پذیرد.
این حال و احوال موجب همان دردهای عصبی در من شد و مراجعه به دکتر اسداللهی که در بالا ذکرش را کردم. یک شب در خانه‌ی خواهرم در حین بازی با فرزندانش، به ذهنم رسید که دو موضوعی را که استاد به عنوان تخصصش ذکر کرده در کنار هم قرار دهم و به عنوان پروپوزال مطرح کنم. من قبلن یک مقاله‌ی مفصل چهل صفحه‌ای در آن زمینه را ترجمه کرده بودم و با موضوع به خوبی آشنا بودم. آن شب، یک موضوع ه ذهنم رسید که می‌توانست در آن حوزه کارایی داشته باشد، و تا آن‌جایی که من دیده بودم، در ادبیات بحث چندان روی آن کار نشده بود. فردا عصر، تلفنی از استاد پرسیدم که می‌توانم این موضوع را دنبال کنم و او گفت که اگر موضوع چرت و پرت یا تکراری‌ای نباشد، چرا که نه. و من خوش‌حال روانه‌خانه شدم. به مادرم گفتم که تا پروپوزال جدید تمام نشده از پای کامپیوتر تکان نمی‌خورم. اما نوشتنش حتا دو ساعت هم طول نکشید. ضیح شنبه به دفتر استاد رفتم و پروپوزال را به او دادم، یکی از دانش‌جویان دکترای ایشان که روی مباحثی نزدیک به این موضوع کار می‌کرد، آن‌جا بود. استاد راهنما باور نداشت که من چیزی از موضوع بدانم. اما صحبت‌هایم درباره‌ی موضوع، آن‌ها را قانع کرد که به خوبی با آن آشنا هستم. بالاخره از پروپوزال دفاع کردم و موضوع پذیرفته شد. دلخوش بودم که چهل صفحه‌ای هم ترجمه دارم که در بخش پیشینه‌ می‌توانم بیاورم.
بعد یک‌بار، دو ماه بعد، به حضور ایشان مراجعه کردم و سوالاتی پرسیدم، چندان موضوع را به خاطر نداشت و مجبور شدم یادآوری کنم. هر روز با این قضیه کلنجار می‌رفتم و بخش کوچکی از ادبیات مبحث را مطالعه می‌کردم، اما پیش‌رفت چندانی نداشتم. به‌علاوه، خودم را متقاعد کرده بودم که به دانش‌گاه پیام‌نور بروم و تدریس را آغاز کنم. در واقع مبارزه‌ای با گستره‌ی ناتوانی‌هایم بکنم. اوایل خیلی سخت بود. همیشه در ندریس نگران بودم که نکند مطالبی که آماده کرده‌ام کفاف آن جلسه را ندهد و وقت زیاد بیاید. با تجربه‌ای که از اولین تدریس داشتم و نگاه‌های عاقل اندر سفیهی که از بچه‌ها می‌دیدم، این ترس هر بار قبل از کلاس برایم مستولی می‌شد، اما بر آن فایق می‌آمدم. آماده کردن درس زمان زیادی از من می‌گرفت و وقتی کار به پایان‌نامه می‌رسید، اضطراب بیش از حد اصلن اجازه نمی‌داد کاری انجام دهم. گاهی بر این حجم اضطراب اندک غلبه‌ای می‌کردم و مقالاتی درباره‌ی موضوع مطالعه می‌کردم.
از اسفند 85 که استاد راهنما را دیدم، تا شهریور 86 که برادرم به زور مرا قانع کرد نزد او بروم، هیچ پیشش نرفتم. یک‌بار بعد از حمام و در حال صحبت با یکی از هم‌دانش‌گاهی‌ها در مورد پایان‌نامه در همان شهریور 86 چنان عرق ریختم و چنان احساس خاک بر سری کردم که حد داشت و اندازه نداشت.
آن زمان من در دانش‌گاه، آزمایش‌گاه سیستم عامل، که از درس‌های استاد راهنمایم بود و به اسم ایشان بود را سر کلاس می‌رفتم. واحد به اسم استاد بود و من به عنوان کار دانشجویی (کارهایی مثل حل تمرین و اداره‌ی سایت) تدریس کامل این درس را انجام می‌دادم. به هر حال از هیچی به‌تر بود و من به همین چهل هزار تومن راضی بودم. دست آخر نمره‌ها را برای‌شان می‌فرستادم.
برادرم مرا قانع کرد که باید نزد استاد راهنما بروم و از این ترس بگریزم. خودش شخصا مرا تا دانش‌کده آورد و تا دم در اتاق استاد راهنما، تا مطمئن شود که من فرار نمی‌کنم. همان ماه، من و هم‌کلاسیم، در کنفرانسی در مشهد شرکت کرده بودیم و یک مقاله که موضوعش موضوع جالبی بود اما نتایجش «داده‌سازی» بود را ارائه داده بودیم. در واقع حتا مدل گفته شده را پیاده‌سازی هم نکرده بودیم، چه رسد که آن را تست کنیم و چه رسد به این که مدل را چنان تغییر دهیم که نتایج تست بهبود یابد و به نتیجه‌ی قابل قبولی برسد. به علاوه در اسفند 85 یکی از هم‌دانش‌گاهی‌ها مقاله‌ای که دقیقن موضوع من در عنوانش بود، اما راهی متفاوت با من را در ارائه‌ی مدل در پیش گرفته بود به من نشان داد. من اول ناراحت شدم، اما بعد حس کردم که اتفاقن این امر نشان می‌دهد که چنین مدلی می‌تواند وجود داشته باشد. سعی کردم مدل او را به دقت مطالعه کنم و ببینم می‌شود نسخه‌ی توسعه‌یافته‌تری از او ارائه داد؟ بهار و تابستان آم مقاله را مطالعه می‌کردم و بر روی مسائل مختلفش کار می‌کردم. بالاخره یک مدل پیش‌نهادی در اوردم و چند صفحه در موردش نوشتم.
وقتی برادرم مرا به نزد استاد راهنما بُرد (البته داخل اتاق نیامد که من تحقیر شوم)، در مورد موضوع با او صحبت کردم. به سختی مرا یادش بود و گفت، خب موضوع خوبی است. همین را پروپوزال کن. گفتم که من بهمن ماه پارسال پروپوزال را دفاع کرده‌ام. با ناراحتی گفت، آن قدر مراجعه نمی‌کنید که آدم یادش می‌رود کجا بودید و چه کردید. در دفترش، تنها چیزی که از پایان‌نامه‌ی من وجود داشت، همان جلسه‌ی اول و دومی بود که در مهرماه 85 با هم صحبت کرده بودیم. در حد دو خط از آن دو جلسه نوشته بود. در مورد پروپوزال‌های سه‌گانه‌ای که به او دادم. صحبت‌های سر دفاع از پروپوزال و دیگر مسائلی که با او مطرح کرده بودمع مطلقن چیزی در آن دفتر نبود.
البته از حق هم نگذریم، چندان صحبتی با او در این زمینه نکرده بودم و شاید تمام صحبت ما در مورد موضوع من، در مجموع همه جلسات، از یک ساعت تجاوز نمی‌کرد. آن هم به قدری کلی که هیچ ذهنیتی در هیچ کدام از ما به وجود نمی‌آورد. گفت که می‌توانی از این موضوع مقاله‌ای در کنفرانس انجمن کامپیوتر ارائه بدهی و من گفتم که شاید مهلتش گذشته باشد، اما اگر نگذشته باشد سعی می‌کنم.
مهلت ارسال دو سه هفته تمدید شد و من در این مدت نوشته‌ها را درباره‌ی مدلم جمع‌آوری کردم و بعد بخش کوچکی به عنوان نتایج به آن اضافه کردم که داده‌سازی بود و مقاله‌ای آماده کردم. به سرعت مقاله را به شکل فرمت انگلیسی درآوردم و برای کنفرانس ارسال کردم. فکر نمی‌کردم قبول شود، اما آبان آن سال مقاله در کنفرانس به عنوان پوستر پذیرفته شد و دل من روشن شد که شاید بتوانم دفاع کنم. چون غالباً وقتی مقاله‌ی پذیرفته شده در مورد موضوع پایان‌نامه وجود داشت، داوران کم‌تر به دفاع گیر می‌دادند و استاد راهنما هم رضایت می‌داد که دانشجو دفاع کند.
موسا، که از هم‌دانشگاهی‌های سخت‌کوش من بود و صبح و شب روی مقاله‌اش به سختی کار می‌کرد و بر خلاف من متن مقاله‌اش کاملن صادقانه بود و هیچ داده‌سازی‌ای در آن نشده بود، همان روز به شوخی به من گفت که تو دیگر پیاده‌سازی نخواهی کرد و با همین وضع دفاع می‌کنی.
خودش البته گرفتار شد. مقاله‌اش را به توصیه‌ی استاد راهنما برای یک کنفرانس و هم‌زمان برای یک ژورنال فرستاده بود. از قضا داور هر دو یکی از آب در‌آمده بود و هر دو را رد کرده بود. بعد از آن هم هر چه بنده‌ی خدا در مقاله‌اش تغییر می‌داد و برای هر ژورنالی می‌فرستاد برای همان داور می‌فرستادند و او هم رد می‌کرد. بالاخره در بهار 87 مقاله‌اش در کنفرانس برق پذیرفته شد و توانست شهریور دفاع کند.
من نسخه‌ی کامل‌تر و جامع‌تری از مقاله‌ام را که روی بخش دیگری از مدل تمرکز می‌کرد برای یک ژورنال فرستادم، اما در داوری مردود شد. اشکالاتی که گرفته بودند، گسترده بود، اما می‌شد رفعش کرد. هیچ کدام به اصل قضیه نبود. با این حال من از ادامه‌ی این کار می‌ترسیدم. تا دی‌ماه 87 هم هرگز آن را نفرستادم. یعنی هیچ وقت نفرستادم. اما به دروغ به استاد راهنما گفتم نسخه‌ی تصحیح شده را فرستاده‌ام، ولی هنوز پاسخ مجددی دریافت نکرده‌ام.
من نمی‌توانستم با مسئله‌ی دفاع کنار بیایم. هر روز حس می‌کردم که حتا در جمع کردن متن برای پایان‌نامه ناتوانم. بهار 87 به خاطر دارم که جایی منزل یکی از خویشاوندان شام دعوت بودیم. مصطفا ملکیان هم بود. در کنار پدرش. بحث‌های جالبی می‌کرد. آن وسط‌های بحث از من پرسید که وضعیتم چه‌گونه است؟ گفتم که پایان‌نامه دارم و تقریبن تمام شده و دفاع خواهم کرد، اما چهره‌ام چنان مستاصل بود که نشان می‌داد اطمینانی به آن‌چه می‌گویم ندارم. اتفاقن در همان جلسه صحبت از تقلب در چاپ مقالات پژوهشی بود. می‌گفت: «آقا وضعیت مجلات پژوهشی رسواست.» می‌گفت که بخش عمده‌ای از مقالات، بدون توجه به فحوای علمی‌اش چاپ می‌شود. سه شکل عمده هم بیان می‌کرد. یکی قرض دادن به یک‌دیگر. یعنی مسئول این مجله مقاله‌ی کسی که صاحب مجله‌ی دیگر است را چاپ می‌کند و در قبالش، او مقاله‌ی این یکی را. یکی پولی. یعنی این‌که پول می‌دهند تا مقاله‌شان در یک مجله‌ای چاپ شود و از امتیازات چاپ مقاله بهره‌مند می‌شوند. مطلب سومی را هم می‌گفت که شاید راضی نباشد، از او نقل قول کنم. شاید به کل راضی نباشد. به هر حال.
شرم داشتم از این که بگویم، من نیز نوع دیگری از تقلب را در دادن مقاله ارائه کرده‌ام و الان هم درصدد هستم این بی‌شرمی را در نوشتن پایان‌نامه تکرار کنم.
تیر ماه و اوایل مرداد 87 وضعیت پایان‌نامه‌ی من باز گره خورده بود. باید تا شهریور دفاع می‌کردم و هنوز بخش وسیعی از پایان‌نامه‌ام آماده نبود. برادرم مرا به اهواز برد و در آن گرما، من مشغول شدم تا موش بزایم. برادرم و همسرش مُدام سعی می‌کردند به من روحیه بدهند تا امیدوارانه کار را ادامه دهم. کار اما پیش‌رفت بسیار اندکی داشت. نزدیک ده صفحه در مورد مدلم نوشته بودم که چیز خاصی از آن عرضه نمی‌کرد. از خانه‌ی برادرم ابی گرم نشد. باز به شهر خودمان برگشتم و صبح‌ها به بالای مغازه‌ی پسرعمویم می رفتم و قدری از مقاله‌ها و خش‌های آماده شده را با خودم می‌بُردم. اندکی ترجمه می‌کردم یا چیزکی مطالعه می‌کردم، اما پیشرفت اندک بود. اوایل شهریور 87، دامادمان که این وضعیت را دید، مرا به خانه‌اش آورد و آن‌جا مستقر شدم تا واقعن کاری انجام دهم. آن‌جا واقعن کاری انجام دادم. مطالعات زیادی کردم و وقت زیادی روی نوشتن گذاشتم. بخش‌های بیش‌تری از ادبیات بحث را مطالعه کردم و در کنار ترجمه‌ی چهل صفحه‌ای در پیشینه آوردم. در این‌جا هم یک نوع تقلب انجام دادم و بخشی از مراجع همان ترجمه را در کنار خود آن مرجع در لیست مراجع آوردم تا هم این بخش قابل قبول‌تر شود و تعدد مراجع هم بیش‌تر شود. وقتی به سراغ بخش ارزیابی رفتم و به مطالعه‌ی روش‌های ارزیابی دیگر مقالات پرداختم، تازه فهمیدم که کار در این مدل چه‌گونه انجام می‌شود. بخش ارزیابی دید خوبی از قضیه به من داد، به شکلی که اگر فرصت می‌بود و مثلا یک‌سال وقت می‌داشتم، می‌توانستم هم پیاده‌سازی انجام دهم و هم ارزیابی‌های لازم را به ثمر برسانم. با وجود این‌که آن پایان‌نامه به نظرم هیچ ارزشی ندارد، بخش ارزیابی نتایجش که ترجمه‌ی برخی منابع بود، به خوبی می‌توانست و می‌تواند گشاینده باشد. هر چند در همان جا دروغ بزرگ داده‌سازی من آورده شده است.
به هر حال با تکمیل بخش ارزیابی نتایج، مدل خود را هم تکمیل‌تر می‌کردم و سودوکد معماری اصلی را هم در مدل نوشتم. چیزی که به راحتی می‌توانست پیاده‌سازی شود، اما من از ترس جراتش را نداشتم.
اوایل مهر، دیگر پایان‌نامه‌ام تکمیل شده بود و در حدود 160 تا 170 صفحه شده بود. آن را به استاد راهنما دادم و تا بخواند، اواخر مهر شده بود. دردسر تمدید سنوات کم نبود. در آموزش می گفتند که راهی ندارد و باید در جلسه‌ی موارد بسیار خاص که یک‌ماه یک‌بار گرفته می‌شود این قضیه مطرح شود. اواخر آبان مراجعه کردم، اما نامه‌ی تقاضای من گُم شده بود. گریه افتادمو دل کارمندهای زن آموزش به حالم سوخت. آن زمان‌ها یادم می‌آید به قدری فشار روی خودم حس می‌کردم که چند بار به فکر خودکُشی افتاده بودم. یک‌بار هم اقدام اندکی در این مورد کرده بودم که نتیجه نداده بود. به لحاظ انسانی مثل سال 85 ضعیف نبودم. به راحتی می‌توانستم تدریس کنم؛ اما می‌ترسیدم که با عدم موفقیت در گرفتن مدرک ارشد، امکان تدریس هم از من گرفته شود. از طرفی پرداخت هزینه‌ی شهریه بود و از طرف دیگر استاد راهنما که از من از مقاله می‌پرسید و وضعیتش. من هم مدام می‌گفتم که هنوز جوابی نیامده. بالاخره اوایل آذر 87، مسئولان آموزش توانستند ترم 6 مرا به عنوان ترم مرخصی محسوب کنند و ترم هفت ثبت نامم کنند و اجازه دفاع به من دهند. دی ماه که دفاع کردم، دیگر از اوایل بهمن تدریس را وانهادم.
دلیلش هم این بود که سر یکی از کلاس‌های دانش‌گاه آزاد قدری در مورد مسائل سیاسی صحبت کرده بودم و از غرب دفاع کرده بودم. از نظر آموزش، دفاع از غرب در کلاس آشنایی با اینترنت برای دانشجویان کارشناسی ارشد علوم سیاسی، امری سیاسی محسوب می‌شد و به من گفتند که در ترم آینده در آن دانشگاه نباید تدریس کنم. از این بابت به شدت سپاسگزارشان هستم. شانزده ساعت درس می‌دادم و برای من هفت روز در ماه بیمه رد می‌کرده‌اند. با حقوقی در مایه‌های 40هزار تومن در ماه.
به تهران که آمدم همه چیز فرق کرد. کم‌کم، توانایی‌هایی در خود حس کردم. به من احترام می‌گذاشتند و به نظرم می‌رسید کسی از من توقع ندارد معجزه کنم یا تنها وقتی که معجزه می‌کنم از خود رضایت داشته باشم. در همان شش ماه، توانستم با همکارانم دوست شوم و با یکی از آن‌ها از خرداد 88 خانه‌ای در آریاشهر اجاره کنم که به نظرم آن‌چنان بد نبود. کم‌کم قدرت مستقل بودن را می‌یافتم. تنها مشکل این بود که باید حداکثر شش ماه بعد از دفاع نامه‌ی نظام وظیفه را می‌گرفتم و الا سه ماه اضافه خدمت می‌خوردم. بارها و بارها از طرف آموزش پایان‌نامه‌ام را بررسی کردند و ایراداتی گرفتند. بعد از رفع همه‌ی مشکلات، وقتی برای تسویه آمدم، در برگه‌ی تسویه، امضای استاد راهنما لازم بود. با ایشان تماس گرفتم و گفتم که چه زمانی هستند تا برای گرفتن امضا مراجعه کنم، گفت که به هیچ وجه امضا نخواهد کرد. چون من بعد از دفاع، دیگر گفته‌ام حاجی حاجی مکه و برای تکمیل مقاله نیامده‌ام. گفت که تا پذیرش مقاله را نگیرم، از امضا خبری نخواهد بود. با چشم‌هایی که شدیدن اشک ازشان می‌باریدع گفتم که بدبخت می‌شوم. قول می‌دهم که مقاله را آماده کنم، اما الان اضافه خدمت می‌خورم. گفت به هیچ وجه. هر چه من بیش‌تر اصرار کردم، او بیش‌تر انکار کرد. ناامید شده بودم و نمی‌دانستم چه کنم. با پسرخاله‌ام آمدیم به دانش‌گاه تا کارهای تسویه را انجام دهیم. در عین ناامیدی. یک یا دو قرص والپروات خوردم و این‌ها باعث شدند که اصلن نفهمم چه می‌کنم. کارت عابر بانک را گم کرده‌م و همه چیزم به هم ریخت. فردای آن روز باز به دانش‌گاه آمدیم و این ور و آن ور می‌دویدم تا امضاها را جمع کنم. همه‌ی امضاها جمع شده بود. نوبت مهرو امضای گروه بود. منشی گروه که از هم‌شهری‌های من بود، گفت که استاد راهنمایم سپرده که نگذارد من فارغ‌التحصیل شوم. به او التماس کردم.
مدیر گروه به تازگی عوض شده بود. مدیر گروه قبلی آدمی بود که دلش برای دانش‌جوها می‌سوخت و گاهی حق را به دانش‌جو می‌داد و شاید می‌شد برایش وضعیت را توضیح بدهم. اما مدیر گروه جدید، به شدت آدم سخت‌گیری بود و شباهت‌های زیادی به استادراهنمای من داشت. می‌دانستم که اگر بو ببرد که چنین مشکلی وجود دارد، به هیچ وجه حاضر به امضا نخواهد شد. ه همین دلیل به منشی گروه التماس می‌کردم که چیزی از قضیه نگوید.
با منشی تماس گرفتم و گفت که استاد راهنمایم در گروه نیست. به سرعت خودم را به گروه رساندم و در حالی که نفس نفس می‌زدم، برگه ی تسویه را به مدیر گروه دادم تا امضا کند. رو به منشی گفت که: «این امضاهاش همه‌ش شده؟»
منشی گروه نگاهی به من انداخت و آهسته گفت نمی‌توانم دروغ بگویم و باید راستش را بگویم. من هم آهسته گفتم تو رو خدا، بدبخت می‌شم. چشم تو چشم شدیم. دروغ نگفت. گفت: «خب، امضاهای آزمایشگاه و کارگاه و اینا که همه‌ش هست. اووووم. مکثی کرد که چیزی بگوید.» مدیر گروه امضا کرد و مهر زد. برق امید در چشمانم دمید. وسط آن همه مُهر و امضای آزمایشگاه و کارگاه و گروه فیزیک و فلان، نبودن امضای استاد راهنما به چشم نمی‌آمد. به خصوص الان که امضای مدیر گروه و مهر گروه را داشت و به این معنی بود که از نظر گروه فارغ التحصیل شده‌ام. بقیه را به دو انجام دادم. کلی دوندگی داشت، اما امید من زنده شده بود. فرداش، کار نزدیک تمام شدن بود، منشی گروه من را پیش خود کشید و گفت که «برای ما این دردسر می‌شه‌ ها.» گفتم «ایشالا که نمیشه». با دوندگی زیاد بالاخره فارغ‌التحصیلی صادر شد، اما یک اشکال کوچک داشت که وقتی برگشتم انزلی آن را پیدا کردم. این‌که تاریخ دفاع به جای 23/10/87 خورده بود 23/10/88. در انزلی پلیس +10 رسیدگی خوبی نداشت. اما در رشت، کارمندهای پلیس +10 ادم‌های خیلی خوبی بودند. روز 23/4/1388 یعنی دقیقاً شش ماه بعد از دفاع من توانستم برگه ی معرفی به نظام وظیفه را بگیرم. آن‌ها خیلی همکاری کردند. وقتی متوجه تاریخ اشتباه شدند، از من پرسیدند که تاریخ درست، دقیقاً چیست و من گفتم. گفتند همان تاریخ را قید می‌کنند و بعد از دانش‌گاه استعلام می‌گیرند که من اضافه خدمت نخورم و مجبور به دوندگی نشوم. خیر ببینند.
دوران سربازی دوران ناگواری بود. سختی و مشقت زیادی داشت. یادم می‌آید که شب گشتی در آموزشی، سرما چنان در استخوان‌هایم رسوب کرده بود که دیگر هیچ حسی نداشتم، فکر می‌کردم شاید بمیرم. یا وقتی مریض شده بودم، یا گروه‌بانی که با اشتباهاتش در وقت نگه‌بانی من و اذیت و آزاری که شب تا پاسی از صبح‌دم بر ما روا داشت، آن‌قدر مرا عصبی کرد که نزد فرمانده‌ی گروهان شکایت بردم. یا مشکلات دوره‌ی خدمت در یگان در مداومت‌کاری. با این حال، دوره‌ی سربازی برای من خیلی قابل تحمل‌تر از دوران تحصیل و نوشتن پایان‌نامه بود.
سردرگمی‌ای که هرگز پایانی نداشت و اگر فداکاری منشی گروه نبود، می‌توانست پایان‌ناپذیرتر شود. هرگز دوست ندارم به آن دوران بازگردم و دوباره آن صحنه‌های وحشتناک را تجسم کنم.
یک‌بار یکی دیگر از اعضای هیئت علمی گروه، که مدیر آموزشی دانش‌کده شده بود، وقتی اواخر مهرماه 87 پنج هفته از آغاز سال گذشته بود و یک جلسه هم آزمایش‌گاه سیستم عامل تشکیل نشده بود، با استاد راهنمای من تماس گرفته بود و گفته بود که چرا تشکیل نشده، استاد راهنمای من گفته بود که مسئولش منم. مدیر آموزش به من گفت من نمی‌گذارم امسال شما دفاع کنید تا این جور همه چیز را به بازی نگیرید. به دفترش رفتم و یک ساعتی با او صحبت می‌کردم. در مورد این که 4 ترم است با فرم کوچک کار دانشجویی و ماهی 40 هزار تومن، بعضی وقت‌ها در یک ترم به 60 نفر این درس را تدریس می‌کنم و ایشان روحش خبر ندارد که حتا من چه چیزی درس می‌دهم. در مورد پایان‌نامه‌ام هیچ وقت کوچک‌ترین کوششی از خود نشان نداده و همیشه طلب‌کار است و چندین مورد دیگر. در پایان با دل‌رحمی گفت که کاش این‌ها را به همه می‌گفتی که همه بدانند ما با چه کسانی هم‌کار هستیم؟ فکر نمی‌کنی شاید پای یکی از اقوامت، بچه‌ات به این دانشگاه باز شود؟ آن‌جا او را خیلی دوست داشتم و همیشه خواهم داشت. ظهر گفتم که حاضرم به گروه بیایم و تمام این موارد را بگویم، اما گفت که فکر کرده و دیده که «مگر وضع خود ما به‌تر از این است؟ همه تقریبن همین طور هستیم.» حس دلسوزانه و دوست‌داشتنی‌ای داشت.
یک بار یکی از دوستان نظر من را در مورد فمینیسم پرسید. قدری در فکر رفتم و با حالتی که در مورد چیزی حرف می‌زنم که به موضوع ربطی ندارد به این موضوع اشاره کردم که «در تلویزیون با دکتری مصاحبه می‌کرد که دکترای فناوری اطلاعات داشت. در هند. می‌گفت در دوره‌ی فوق لیسانس نوشتن پایان‌نامه برای من سخت‌ترین کار بود. پایان ‌نامه فوق لیسانس من موضوعی بسیار پیچیده داشت و خودم هم هیچ وقت نفهمیدم که قضیه‌اش چه بود. اما در دوره‌ی دکترای من صنعت فناوری اطلاعات در هند راه افتاده بود و من در یکی از شرکت‌های فراهم‌کننده‌ی این صنعت کار می‌کردم. پایان‌نامه‌ی دکترای من نوشتنش بسیار ساده ود. مسائلی بود که از نزدیک در کار خودم با آن‌ها درگیر بودم. به راحتی هم در ژورنال‌های بین‌المللی چاپ می‌شد.»[3]
از دوستم پرسیدم در سرتاسر وفتی که من حرف می‌زدم، هرگز احساس کردی که شخصی که در مورد او صحبت می‌کنم یک زن است؟ بی شک جواب او «نه» بود، اما گفت که «بله» و به نظرش «این شخص درک درستی از علم ندارد».
این‌جا اصلن به زنانگی قضیه کاری ندارم و به همان بُعد دوم می‌خواهم اشاره کنم. این‌که چرا به نظر هم‌کاران و هم‌کلاسی‌ها و هم‌دانشگاهی‌های ما «این شخص درک درستی از علم ندارد»؟
در یک سمینار که در مورد «فرماندهی و کنترل» برگزار می‌شد، مقالات فراوانی قبل و بعد از من ارائه شد، درباره‌ی مکانیزم‌های پیچیده‌ی فرماندهی و «دودف[4]» و فراتر از «دودف» صحبت می‌کردند. من در مورد کنترل عملیات در ترمینال کانتینری گفتم. و این‌که یک راه حل ساده، چه‌گونه می‌تواند مشکلات ما را در این زمینه حل کند.
از آن‌جا که راه حل ساده بود، تقریبن همه ی حضار متوجه موضوع شدند. بر خلاف بقیه‌ی موضوع‌ها در مورد مقاله‌ی من صحبت‌های زیادی مطرح شد. یک نفر گفت که این چه مزیتی نسبت به سیستمی که در بندرعباس در حال اجراست دارد؟ من گفتم این توضیح همین سیستمی است که در بندرعباس در حال حاضر استفاده می‌شود و من در تیم تولیدکننده‌ی آن حضور داشته‌ام. گفت این که مقاله نمی‌شود، مقاله باید بهبودی نسبت به وضعیت حاضر باشد. گفتم خب این بهبودی نسبت به وضعیت قبلی است و در میان گذاشتن تجربه‌ای با شما. گفتند ربطی به فرماندهی و کنترل ندارد. گفتم ترمینالی‌ها می‌گویند این‌جا منطقه‌ی جنگی است. مجری گفت که البته می‌تواند نباشد و با آرامش اداره شود و به خاطر درست نبودن سیستم‌ها منطقه‌ی جنگی است. من دفاع خوبی از مقاله‌ام نکردم و به نظر مدیر جلسه چنین مقاله‌ای شایسته‌ی پذیرش نبود.
اما من در آن لحظات به این موضوع فکر می‌کردم که چرا چنین مقاومتی در برابر پذیرش واقعیت در مجامع دانش‌گاهی ایران و کشورهای مشابهش وجود دارد؟ بسیاری از این افراد به خدمت سربازی رفته‌اند و مشکلات پایه‌ای فرماندهی و کنترل در نیروهای مسلح ما را دیده‌اند.
فناوری اطلاعات مطلق هیچ استفاده‌ای در یگان‌های آموزشی ما ندارد و فرماندهی در آموزشی نیروی زمینی ارتش که من از نزدیک شاهدش بوده‌ام بسیار مشطط است. بسیاری از کسانی که در ان کنفرانس مقاله داده‌اند، از نزدیک این مشکلات را دیده‌اند و زخم‌شان را چشیده‌اند. آن وقت در چنین شرایطی که مشکلات پایه‌ای وجود دارد، مقالاتی ارائه می‌شود که هیچ ارتباطی با این بدن ندارد. گویا دانش‌گاه ما به قول اصغر موسوی «سری است که برای بدنی دیگر می‌اندیشد و مسائل و مشکلات او را حل می‌کند».
چند روز پیش برای اولین بار به کشور امارات رفتم. به دبی. 50 یا 60 سال پیش، امارات وضعیتی بسیار اسف‌بار داشت. گرسنگی، فقر، آب و هوای فوق‌العاده گرم، درگیری‌های فراوان با نیازهای اولیه‌ی زندگی و...
امروز در امارات هر چیزی وجود دارد. شهرهایش زیباترین شهرهای جهان هستند و در صنعت حمل و نقل در کل دنیا دست بالا را دارد. هر چیزی وجود دارد، کیفیتی در اعلا درجه‌ی خود دارد. منتها برای این کیفیت اعلا، کوششی طاقت‌فرسا و همراه با صداقت صورت گرفته است. همه دست به دست همه داده‌اند و صداقت و کیفیت را در بالاترین حدی که می‌توان ارائه کرد به یک‌دیگر ارائه کرده‌اند و برای این امر زحمات فراوانی را متحمل شده‌اند. کار با کیفیت، با نق زدن، با انکار مشکلات موجود در پیش پا و به مشکلات پیشرفته‌ترین جوامع، در سردرگمی کامل اندیشیدن حل نمی‌شود.
سه سال است که من نزد روانشناس می‌روم تا مشکل روان خود را و این ترس‌های بچه‌گانه را در خود رفع کنم. من مشکل را پذیرفته‌ام و تمام سعی خود را می‌کنم تا در رفع آن کوشش نمایم. من اعتراف می‌کنم که پایان‌نامه‌ی خود را با تقلب «داده‌سازی» بار آورده‌ام و کارم دروغی بزرگ بوده است. به علاوه‌ی مقاله‌هایی که در آن سال‌ها داده‌ام. همه و همه دروغ‌هایی بزرگ بودند. من مدرک کارشناسی ارشد تقلبی دارم و استفاده از این مدرک برای من مجاز نیست؛ جایی که امثال موسا یا همسرم، که کوشش شب و روزش را در کار پایان‌نامه‌اش می‌بینم، که با زحمت فراوان و حل کردن مسائل واقعی و دروغ نگفتن، این مرحله را با صداقت گذرانده‌اند. من بایست به مجازات دروغ‌گویی خود برسم و از مزایای این مدرک محروم شوم.
اما دوست دارم به خود و دیگران یادآوری کنم که برای کار با کیفیت باید همه‌ی جوانب را با دقت دید و با کوشش فوق‌العاده‌ی ذهن، به به‌ترین کار ممکن، مبادرت نمود. فقط در این صورت است که مسائل، از پیش رو برداشته می‌شوند. باید مسائل پیش رو را حل کرد و یکی یکی گره از مشکلات باز کرد و الا سالیان سال می‌توان در مورد کم‌کاری مسئولان و فراهم نبودن عوامل و عدم همراهی دست‌اندرکاران و پایمردی جناح سیاسی مقابل در برابر تغییرات و... داد سخن داد. در جامعه‌ی علمی می‌توان به مشکلات پیش‌رفته‌ترین وضعیت‌ها پرداخت مغز علمی کشور را به آن‌ها اختصاص داد و در مشکلات روزانه‌ی کشور که راه حل‌هایی به مراتب ساده‌تر دارند، غوطه خورد.
امروز به مرحمت همه‌ی ما، فساد سرتاسر جایی که در آن زندگی می‌کنیم را گرفته است. جامعه‌ی علمی‌ای رسوا، روسیاه و سرشار از تقلب؛ جامعه‌ی اقتصادی‌ای گره‌خورده، منجمد و پُر از فساد؛ جامعه‌ی فرهنگی‌ای پُر از کینه و نفاق؛ و جامعه‌ی سیاسی‌ای لبریز از خشونت را تجربه می‌کنیم. محیط زیست‌ ما در آستانه‌ی نابودی کامل قرار گرفته و حتا بر سر آن معامله‌ی سیاسی می‌شود. در کنار هر پیش‌روی شاهد چندین پس‌روی و در کنار حل یک مشکل شاهد هزار و یک مشکل جدید هستیم.
در همسایگی ما در امارات متحده‌ی عربی، زندگی‌ای تجربه می‌شود که خالی از همه‌ی مشکلات روزانه‌ی ماست. در آن، دروغ‌گویی موج نمی‌زند. کیفیت در همه‌ی امور در درجه‌ای قابل افخار است و هر شهروند به بودن خود در آن کشور و سهیم بودنش در آن جامعه افتخار می‌کند.

[1] http://dailynous.com/2014/11/05/a-case-of-extensive-plagiarism-guest-post/

[2] تکه کلامی بود که از داستان «مه‌پاره»، ترجمه‌ی صادق چوبک که فایل صوتی آن را گوش کرده بودم، هر بار در خاطرم می‌آمد.
[3]  شاید من فحوای متن را به کل اشتباه فهمیده باشم، در حال حاضر هم به دلیل محدودیتی که روی داده‌های تصویری داریم، من امکان جست‌وجوی این بخش در آرشیو صدا و سیما و ارجاع به آن را ندارم.

[4] دقیقن نمی‌دانم چیست، ولی در آن سمینار از آن زیاد صحبت می‌کردند و مدل‌های پیچیده‌ای را در قال آن بیان می‌کردند.