پارسال، همین روزها بود که "خوشچهره" به اصفهان آمده بود. یادم میآید چیزی هم دربارهی آنچه گفت نوشته بودم و در کنار سخنان او، به سخنان دو تا از اساتید دانشکدهی اقتصاد اینجا، که در کنار او به بحث و تبادل نظر پرداختند، اشاره کرده بودم: "ادیب" و "دلالیاصفهانی".
در این میان، حرفهای آن روز دلالیاصفهانی برای من غریب مینمود. من هرگز نظریهپردازی ندیده بودم که شکل و طمطراق گفتارش دانشورانه باشد و در عین حال، گفتار رایج روشنفکران اقتصادی را نپذیرد. او حتا با بدیهیاتی که ما، به عنوان عوامالناسِ دور از علم اقتصاد، آنها را پذیرفته ایم، مخالفت میکرد.
یکی از چیزهایی که دلالی با آن مخالفت کرد، رویهی کنترل جمعیت بود. او آشکارا با کنترل جمعیت مخالفت کرد و نظرات مالتوس، که از نظر او منفیگرا هستند، را جزو نظریههای مغلوب اقتصادی دانست. او میگفت که اغلب نظریات اقتصادی نسبت به جمعیت مثبتگرا هستند و موافق افزایش نرخ جمعیت.
من که از اساس با این علم و حدود و ثغورش بیگانهام و درست نمیتوانستم و نمیتوانم بفهمم که منظور او چه بود. ولی برایام جالب بود که او به عنوان یک دکترای اقتصاد، با کاهش نرخ رشد جمعیت مخالفت میکرد. برایام جالب بود که او، با کراوات و بدون ریش، رویهی دولت جدید را در تشویق ازدواج، تقبیح فساد اداری و تلاش برای کاهش نرخ بهره، قابل تقدیر میدانست.
سخنان این چند روز رئیسجمهور، دربارهی جمعیت و زنان و...، که در مورد آنها زیاد شنیدهایم و خواندهایم، در ادامهی سخنان آشفته و بینظموسیاق او و همکارانش، تنها میتواند عامل افزایش بینظمی و آشفتگی جامعه و ازهمپاشیدگی بیشتر آن باشد.
اما خواستم بگویم که بعضی اوقات، نظریاتی به دلیل ضعف نظریهپردازان و یا گویندگانشان مورد تقبیح و عدم پذیرش قرار میگیرند. گاهی هم دلایل مناسبی برای یک نظر ذکر نمیشود. با این حال همهی اینها دلیل نمیشود، که بیچون و چرا نظریهی مخالف پذیرفته شود و آن نظر مردود انگاشته شود.
در مورد "عدم کنترل شدید جمعیت" نیز، به نظر من میرسد که خیلیهای ما بیش از آنکه مخالفت خود با آن را بر پایهی دلایلی استوار و دقیق نهاده باشیم، به گونهای این امر را بدیهی میپنداریم و یا بهخاطر مخالفت با دین قدیمیمان، و در راستای عدم پذیرشِ دیگر جنبههای نادرستش، این یکی را هم نادرست میپنداریم.
من هنوز نتوانستهام در میان این سیل مخالفت، به این سؤال که: "چرا نمیتوانیم کیفیت جمعیت را در عین عدم کاهش نرخ رشد آن متعادل نگهداریم یا فزونی ببخشیم؟ آیا لزوماً کیفیتبخشی به جمعیت با جلوگیری از رشد کمّیِ آن مترادف است؟" پاسخی قابل پذیرش بیابم.
سهشنبه، آبان ۰۲، ۱۳۸۵
دوشنبه، مهر ۲۴، ۱۳۸۵
آیات شیطانی
خرداد پارسال که ترم آخر لیسانس بودم و تقریباً درسی برایام باقی نمانده بود، با یکی از بچهها که تازه این اواخر فهمیده بودیم چقدر به هم علاقه داریم و هماتاقی او شده بودم، شروع کرده بودیم به خواندن کتابهایی که معمولاً در دورهی دانشجویی ما، کسی دنبال خواندن آنها نمیرفت. نمیدانم از خواندن آنها چه قصدی داشتیم، ولی هر چه بود، گرچه احساس خوبی از خواندن آنها و از دستدادن فرصتها نمیکردیم، ولی در عین حال یک خوشی خاصی نیز به همراه داشت، خواندنِ شان.
البته زیاد ادامه ندادیم. کتابهایی که خواندیم، مثلاً "معراجنامهی ابن دیلاق" بود و چیزهایی دربارهی "کلاهچرکی". داستانهایی از صادق هدایت، مثلاً "مردی که نفسش را کشت"، "محلّل"، "لاله"، "گجسته دژ" و داستانهای معروفاش مثل "داش آکل"، "بوف کور" و "سگ ولگرد" و چند داستان دیگر. یکبار هم زدیم به سیم آخر و خواستیم "آیات شیطانی" را بخوانیم.
این کتابهایی که گفتم، خیلیهایشان در این جنبه که در جامعهی اسلامی ممنوع یا منفور هستند مشترک بودند و برای من و او که هیچوقت در عمرمان کتابخوان نبودیم و چندان چیزی از دنیای کتابها نمیدانستیم (من که هنوز هم کم میخوانم و زیاد به سراغ کتاب نمیروم) شاید این یکی از مهمترین عواملی بود که در دورانی که هر دومان حال و وضع روحی خوبی نداشتیم، به سراغ آنها رفته بودیم. البته هیچکداممان نه از اسلام بدمان میآمد و نه علاقهی خاصی به پیدا کردنِ احساس شوریدگی بر جماعت مسلمان و معضل دانستن اسلام داشتیم. شوقِ "میوهی ممنوعه خوردن" بود که ما را بدانها ترغیب میکرد.
شبها تا پنج صبح بیدار مینشستیم و صفحهصفحه میخواندیم و میخواندیم. صبحها هم او میخوابید و از اینکه من بلند میشوم و تقو توق میکنم خیلی شاکی میشد. این کتابخوانیِ ما تقریباً مقارنِ زمانی بود که در "تربیتمعلم" دیگر درس خواندن فراموش و جشنها و پایکوبیهای شبانه، قومیتمحور یا پایان تحصیلاتی شروع میشود.
آیات شیطانی را البته زیاد نخواندیم، ماجرای کلی را من از کتاب نقد مهاجرانی که سالهای دبیرستان خوانده بودم، تقریباً میدانستم و داستان سلمان رشدی هم کششهای لازم را (حد اقل برای ما) نداشت. شخصیتهایاش یکدفعه زیاد میشدند و هر کدام هم برای خود داستانی داشتند و امثال من که ذهن کوچکی دارند را وسط هزارتوی قصه گم میکردند. نمیدانم کدام داستان تولستوی را یک زمانی قصد کردم بخوانم و به همین دلیل ِ "گم کردنِ خطِ داستان" وسطِ کار رهایش کردم.
به هر حال، این داستان خواندنها، همراه بود با رسیدن بچههایی که در خوابگاه، فیلم هارد-به-هارد میکردند –یعنی حدود 100 فیلم را با هم تبادل میکردند- و با آمدنشان جشنوارههای فیلم-در-کامپیوتر توی اتاق راه میافتاد و دیدن افلامِ (فیلمهای) مختلف شروع میشد.
همانند داستانها، من همیشه با دنیای فیلمها بیگانه بودم و چندان اطلاعات جانبیای از اسامی مطرح، اهمیتها و سبکهاش نداشتم. هنوز هم ندارم . من فقط فیلم را میبینم. و بعد خود فیلم است که به اعماق ذهنام میرود و آن را یکجورهایی اندکی (و گاهی خیلی) تغییر میدهد.
یکی از این فیلمها، فیلمی بود که در آن یک "گاو باز" با "شارون استون" رفیق میشدند و... و بعد از ماجراهای فراوان که در نهایت آن گاوباز از شارون استون برید و به زندگی جوانمردانه، خانوادگی و انسانمنشانهاش روی آورد، انگار "قدرتِ طبیعی" هم از او برگشت و در همین راستا، در آخر فیلم در جریان یک گاوبازی، گاو او را کشت و رفیق تازهی شارون استون –که اینک او بر انسانیت و پاکیِ نفس شوریده بود- بر آن گاو فائق آمد.
نمیدانم چقدر میشود گفت که این داستان، به داستانِ آیات شیطانی که در نهایت "جبرئیل فرشته" بدبخت و بیچاره میشود و "صلاحالدین چمچا" در زندگی پیروز و فائق، شباهت دارد؛ ولی آن روزها به این فکر میکردم که «نکند طبیعت واقعاً تنها قدرت خود را بر انسانهایی که بر پاکیِ نفس بشورند و منش انسانی را کنار بگذارند ارزانی میدارد.»
هنوز هم نتوانستهام با این گزاره کنار بیایم. خیلی وقتها به این نتیجه رسیدهام که آدمهایی که اعتماد به نفسِ فارغ از خدا دارند -البته انواع خاصی از این نوع اعتماد به نفس- در کار خود میتوانند قویتر ظاهر شوند و نیندیشیدنشان قدرت آنها را بیش از آنچه هست به بروز و ظهور میرساند.
اصلاً آن جنبهی خدا و آخرت اندیشی به کنار، اساساً گاهی به این نتیجه رسیدهام که "نیندیشیدن امری قدرت آفرین است." نمیتوانم دقیق و روشن بگویم که منظورم از این جمله چیست. اگر بخواهم کمی واضحترش کنم، باید بگویم که منظورم از نیندیشیدن نادیده گرفتن بعضی چیزهایی است که معمولاً خیلی فکر را به خود مشغول میکنند. «چیزهایی که هنگامِ فکر کردنِ ایستاده در ورا و خارج ِ "تکاپوی مشغولکننده" و دربارهی نتایج و ربط و نسبت آن با بروناش، ذهن را به خود مشغول میدارند.» به نظرم میرسد که این اندیشهها از قدرت آدم در بازی میکاهند.
البته زیاد ادامه ندادیم. کتابهایی که خواندیم، مثلاً "معراجنامهی ابن دیلاق" بود و چیزهایی دربارهی "کلاهچرکی". داستانهایی از صادق هدایت، مثلاً "مردی که نفسش را کشت"، "محلّل"، "لاله"، "گجسته دژ" و داستانهای معروفاش مثل "داش آکل"، "بوف کور" و "سگ ولگرد" و چند داستان دیگر. یکبار هم زدیم به سیم آخر و خواستیم "آیات شیطانی" را بخوانیم.
این کتابهایی که گفتم، خیلیهایشان در این جنبه که در جامعهی اسلامی ممنوع یا منفور هستند مشترک بودند و برای من و او که هیچوقت در عمرمان کتابخوان نبودیم و چندان چیزی از دنیای کتابها نمیدانستیم (من که هنوز هم کم میخوانم و زیاد به سراغ کتاب نمیروم) شاید این یکی از مهمترین عواملی بود که در دورانی که هر دومان حال و وضع روحی خوبی نداشتیم، به سراغ آنها رفته بودیم. البته هیچکداممان نه از اسلام بدمان میآمد و نه علاقهی خاصی به پیدا کردنِ احساس شوریدگی بر جماعت مسلمان و معضل دانستن اسلام داشتیم. شوقِ "میوهی ممنوعه خوردن" بود که ما را بدانها ترغیب میکرد.
شبها تا پنج صبح بیدار مینشستیم و صفحهصفحه میخواندیم و میخواندیم. صبحها هم او میخوابید و از اینکه من بلند میشوم و تقو توق میکنم خیلی شاکی میشد. این کتابخوانیِ ما تقریباً مقارنِ زمانی بود که در "تربیتمعلم" دیگر درس خواندن فراموش و جشنها و پایکوبیهای شبانه، قومیتمحور یا پایان تحصیلاتی شروع میشود.
آیات شیطانی را البته زیاد نخواندیم، ماجرای کلی را من از کتاب نقد مهاجرانی که سالهای دبیرستان خوانده بودم، تقریباً میدانستم و داستان سلمان رشدی هم کششهای لازم را (حد اقل برای ما) نداشت. شخصیتهایاش یکدفعه زیاد میشدند و هر کدام هم برای خود داستانی داشتند و امثال من که ذهن کوچکی دارند را وسط هزارتوی قصه گم میکردند. نمیدانم کدام داستان تولستوی را یک زمانی قصد کردم بخوانم و به همین دلیل ِ "گم کردنِ خطِ داستان" وسطِ کار رهایش کردم.
به هر حال، این داستان خواندنها، همراه بود با رسیدن بچههایی که در خوابگاه، فیلم هارد-به-هارد میکردند –یعنی حدود 100 فیلم را با هم تبادل میکردند- و با آمدنشان جشنوارههای فیلم-در-کامپیوتر توی اتاق راه میافتاد و دیدن افلامِ (فیلمهای) مختلف شروع میشد.
همانند داستانها، من همیشه با دنیای فیلمها بیگانه بودم و چندان اطلاعات جانبیای از اسامی مطرح، اهمیتها و سبکهاش نداشتم. هنوز هم ندارم . من فقط فیلم را میبینم. و بعد خود فیلم است که به اعماق ذهنام میرود و آن را یکجورهایی اندکی (و گاهی خیلی) تغییر میدهد.
یکی از این فیلمها، فیلمی بود که در آن یک "گاو باز" با "شارون استون" رفیق میشدند و... و بعد از ماجراهای فراوان که در نهایت آن گاوباز از شارون استون برید و به زندگی جوانمردانه، خانوادگی و انسانمنشانهاش روی آورد، انگار "قدرتِ طبیعی" هم از او برگشت و در همین راستا، در آخر فیلم در جریان یک گاوبازی، گاو او را کشت و رفیق تازهی شارون استون –که اینک او بر انسانیت و پاکیِ نفس شوریده بود- بر آن گاو فائق آمد.
نمیدانم چقدر میشود گفت که این داستان، به داستانِ آیات شیطانی که در نهایت "جبرئیل فرشته" بدبخت و بیچاره میشود و "صلاحالدین چمچا" در زندگی پیروز و فائق، شباهت دارد؛ ولی آن روزها به این فکر میکردم که «نکند طبیعت واقعاً تنها قدرت خود را بر انسانهایی که بر پاکیِ نفس بشورند و منش انسانی را کنار بگذارند ارزانی میدارد.»
هنوز هم نتوانستهام با این گزاره کنار بیایم. خیلی وقتها به این نتیجه رسیدهام که آدمهایی که اعتماد به نفسِ فارغ از خدا دارند -البته انواع خاصی از این نوع اعتماد به نفس- در کار خود میتوانند قویتر ظاهر شوند و نیندیشیدنشان قدرت آنها را بیش از آنچه هست به بروز و ظهور میرساند.
اصلاً آن جنبهی خدا و آخرت اندیشی به کنار، اساساً گاهی به این نتیجه رسیدهام که "نیندیشیدن امری قدرت آفرین است." نمیتوانم دقیق و روشن بگویم که منظورم از این جمله چیست. اگر بخواهم کمی واضحترش کنم، باید بگویم که منظورم از نیندیشیدن نادیده گرفتن بعضی چیزهایی است که معمولاً خیلی فکر را به خود مشغول میکنند. «چیزهایی که هنگامِ فکر کردنِ ایستاده در ورا و خارج ِ "تکاپوی مشغولکننده" و دربارهی نتایج و ربط و نسبت آن با بروناش، ذهن را به خود مشغول میدارند.» به نظرم میرسد که این اندیشهها از قدرت آدم در بازی میکاهند.
دوشنبه، مهر ۱۷، ۱۳۸۵
...
یک لحظه هم نمیتوانم درست فکر کنم. دارم با دست خودم همه چیز را خراب میکنم. آن از هفتهی پیش که کاری را که برای خودم، با هزار زور و زحمت جور کرده بودم، زنگ زدم و کنسل کردم. این هفته باز هم جای دیگری قول دادهام، اما نمیدانم چرا هر بار که صحبت از این کار لعنتی میشود، ترس و دلهره این قدر بر من مستولی میشود. دیگر اصلاً نمیتوانم فکر کنم. خصوصاً شب قبل از روز اولِ کار که اصلاً آرامش و آسایش ندارم. امشب بار سوم است که شب اول قبل از کار من میشود. میدانم که همین روز اول از شدت این دلهره چنان خراب میکنم که دیگر خودم هم نمیتوانم ادامه بدهم. ماندهام. یک نه بگویم و خلاص کنم خودم را از این عذاب الیم، یا اینکه بگویم آره و با واقعیات روبهرو شوم؟
اشتراک در:
پستها (Atom)