یکشنبه، خرداد ۲۶، ۱۳۸۷

فرصت

1) مدام عقب می‌افتم. نمی‌دانم چرا هر جوری که برنامه بریزم، باز هم همیشه از 10/9 کارها عقب‌ام. خیلی از چیزهایی که می‌خواهم بنویسم یا بخوانم، می‌مانند و آن قدر می‌مانند تا مجبور شوم رهایشان کنم.

2) فکر می‌کنم برای طرح سؤال خیلی بیش‌تر از آنچه دیگران وقت می‌گذارند، وقت می‌گذارم. البته امروز سعی کردم این طور نباشد و به سرعت سؤالات را طرح کردم. استفاده از قالب امتحان قبلی خیلی کمک می‌کند که سؤالات جدید را سریع‌تر طرح کنم، اما از طرفی بالاخره شباهت پیدا می‌کند به هم و شاید بعد از مدتی به تکرار بیانجامد. فعلاً البته سعی می‌کنم که سؤالات کاملاً متفاوت طرح شوند.

3) خواهر زاده هام اداهایی در می‌آورند که از خنده روده‌بر می‌شوم. مانده‌ام بچه‌ها چه‌طور این‌قدر زود بزرگانه حرف زدن را یاد می‌گیرند. با لهجه و بدون لهجه صحبت کردن را. و حس کردن ظرفیت جمعی را که در آن صحبت می‌کنند. کاملاً متوجه هستند که مثلاً وقتی من تنها باهاشون صحبت می‌کنم از چه دایره‌ی واژگانی استفاده کنند و وقتی دو سه نفر دیگر اضافه می‌شوند دایره‌ی واژگانی‌شان را عوض کنند و خیلی طرف را به درون‌شان راه ندهند.

۴) حس می‌کنم که اینجا کم‌کم دارد دوباره جان می‌گیرد. دعا کند که زودتر از رخت‌خواب بتواند بلند شود و پا بگیرد.

۵) مخلص‌ایم. به‌اندازه‌ی سولوژن و اگر ممکن باشد بیش از او برای نظرات و دیدارهای‌تان (حتا اگر تنها کانتری باشد) احترام قائل‌ام و دوستدار تان/شان (بی‌آرامش) هستم. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر