در این موقعی که همه دارند از هزارتو مینویسند و رفتناش؛ و من هم دلام میخواهد به عنوان کسی که یک خوانندهی دائمی این مجله بوده و در یکی دوتا چیزکی هم نوشته، خیلی حرفها را بزنم، چیزی مهمی به خاطرم رسیده است؛ که فکر میکنم، گفتناش را باید پیش از هر چیزی پی بگیرم.
البته حرف زدن اینجا و این روزها خیلی باید خطرناک و خطرآفرین باید باشد. اما از آنجا که تازگیها دارم پی میبرم که این صفحه تقریباً (به جز یکی دو استثنا) تبدیل به تکگویی/تکخوانی من و حرف زدنام با خودم شده است، می نویسم تا در خاطرم بماند که این روزها چهگونه فکر میکردهام.
در ابتدای کتاب "والتر ترنس استیس" دربارهی عرفان و فلسفه، (که با همین عنوان هم نوشته شده است)، استیس مَثَلی میآورد، به نام "الاغ محمد". منظور او احتمالاً اشاره به آیهی 4 سورهی جمعه است که در آن به کسانی اشاره میشود که کتاب بر دوش خود میکشند و به آن نمیاندیشند و آنها به الاغی تشبیه میشوند که از آنچه بر دوشاش گذاردهاند بیخبر است و سفیهانه آن را با خویش میبرد.
یادم نمیآید، یا راستش را بگویم، درست نخواندهام که بعد استیس از این آیه چه استفادهای میکند و چه استدلالی مطرح میسازد.
به هر حال برای ما که تجربهای از عرفان نداریم، یا لااقل اطمینان زیادی نداریم، آن چیزهایی که در حالات عرفانی بر ما گذشته است، یک تجربهی عرفانی واقعی بوده باشد، نمیتوانیم هرگز درک صحیحی از تجربهی عرفانی بهدستآوریم و آن را با چیز دیگری قیاس کنیم.
فکر میکنم در همانجا استیس به این امر اشاره میکند که صحبت کردن از رنگ برای یک کور، هرگز آن درکی را که یک بینا از رنگ دارد، برای او فراهم نمیکند و به همین وجه، به این امر، اشاره میکند. صحبت ما از ماهیت وحی و تجربهی عرفانی بر این پایه، غالباً بیمستمسک و فاقد اعتبار است.
امّا مشکل اینجاست که وقتی به تجربهی حالاتی میرسیم که ماهیت عرفانی ندارند و صرفاً از تحمل یک شرایط فیزیکی و روانی خاص ناشی میشوند، بازهم به دلیل شرایط پیچیده و غموض بیش از حدی که این تجربیات دارند (که در بعضی مواقع، تناسب تمثیلی خاصی با شنیدههایی که از تجربیات عرفانی وجود دارد، دارند) نمیتوانیم صحبت دقیقی از چهگونهگی رویداد داشته باشیم.
یکبار یکی از بچهها که رفاقت من با او کاملاً متمایز از سایر رفاقتهای من است و حرفهایی که بین ما ردوبدل میشود، در کمتر شرایط رفاقتیای قادر به بیان آنها هستیم، پیش من آمد و از یک تجربهی عجیب و غیرمنتظره که چند روز قبل از آن، آن را از سر گذرانده بود سخن گفت. مصرف دکسترومتورفان.
گفتهاند و بسیاری شنیدهایم که سرخپوستها، گاهی معجونی مینوشند که با حرکات بدنیای که پس از آن دارند، آنها را در خیالشان به پرواز در میآورد و از آن بالا میتوانند جادههای سوسکمانندشان را با یک نوع بینایی ادراکی خاص درک کنند.
من پیش از صحبت دوستام اسمی از این طریقهی مصرف نشنیده بودم و هیچ گمانی از آن نداشتم. پس از آن هم هر جا چیزی در این باره به فارسی شنیده و خواندهام، آن را با قرص اکس متشابه دانسته بودند و حالات پس از مصرف آن را، به حالات پس از مصرف قرص اکس.دوست من البته تجربهای از مصرف قرص اکس نداشت و اهلاش هم فکر نمیکنم بود.
من دربارهی قرص اکس شنیدهام که توهم ایجاد میکند و پس از مصرف آن، فرد چیزهایی درک میکند که وجود ندارند و همین توهم باعث بروز حالات عجیبی در فرد می شود.
تعریفی که دوست من از آنچه پس از مصرف 1/5 شربت (فکر میکنم حدود 250 میلیگرم میشود) دکسترومتورفان، از حالاتی که بر او گذشته بود داشت، کاملاً از آن توصیفاتی که دربارهی قرص اکس شنیده بودم، متفاوت بود.
گویا او شربتها را در عصرگاهی از یک روز بهاری خورده بود و پس از آن، بر خلاف انتظار (چنانکه روی شربت دکسترومتورفان نوشته شده، مصرف این داروی خلطآور، خوابآور نیز هست) تا زمان مدیدی (حدود 12 ساعت) خواباش نبرده بود.
در ساعات روبه ساعات پایانی او دو تجربهاش را توانسته بود ادراک نیز بکند. یکی ، یک تجربهی متوهمانه بود که به نظرش آمده بود در فوتبالی که از تلویزیون پخش میشود، حضور دارد و حرکات او در آن بازی تاثیرگذار است. و یکی ادراک متفاوتی که از شنیدن دو موسیقی متفاوت از یکدیگر، (یکی موسیقی پینکفلوید و یکی یک آهنگ دیگر (که الان یادم نمیآید، چه را میگفت)) داشت. میگفت در آن حالت به نظرش میآمده که گروه پینکفلوید که آنها را هنوز به درستی نمیشناخته، به او نزدیک هستند و در کنار او مشغول نواختن و خواندن هستند، در حالی که نسبت به موسیقی دیگر، ابداً چنین چیزی را حس نکرده بود.
این تجربه، به خاطر آنکه میزان دُز مصرف در آن، قدری بالاتر از حالت شادیآوری بوده است، که معمولاً انتظار میرود؛ برای افراد دیگری که تجربیات مشابهی داشتند و او اینها را برایشان تعریف کرده بود، کاملاً غیر منتظره و غیر قابل درک بوده است.
دکسترومتورفان در میزان مصرف کمتر از یک شربت، حالتی شادیآورانه میآفریند که شباهت زیادی به حالتی دارد که از مصرف قرص اکس حاصل میشود. (این را میتوانید در مدخل استفادههای غیر درمانی از دکسترومتورفان در ویکیپدیای انگلیسی) بخوانید.
تجربهی من اما، به قدری از این تجربه متفاوت بوده است، که پس از خواندن آن احتمالاً اشتراکی با این تجربهی ذکرشده نخواهید یافت.
من این تجربه را چهار سال پس از شنیدن آنچه دوستام تعریف کرده بود و ودر تابستان هماین امسال داشتام.
اینجوری نگاهام نکنید، من سیگار هم نمیکشم.
شبآنگاه یک روز تابستانی از خواهرم خواستم که دو شربت دکسترومتورفان-پی برای من تهیه کند. یکی از آنها البته این پسوند "پی" را نداشت و به همین دلیل، هنگام مصرف، مقدار زیادی از آن بلافاصله برگشت شد (روم به دیوار-بیادبی است). بنابراین، من از میزان دقیق آنچه مصرف کردم اطلاع درستی ندارم و نمیدانم دُز مصرفی من چهقدر بوده است.
فقط یادم هست، اولی که کاملاً جذب شد، دکسترومتورفان-پی بود و آن را ساعت 11 شب خوردم. و دومی که مقدار زیادی از آن جذب نشد، دکسترومتورفان (خالی) بود و آن را 6 صبح به زور به خودم نوشاندم.
در این فاصله من خواب نرفتم و حرفهای زیادی در ذهن من گذشت.
با این وجود، ابداً آن حالت شادی آوری که غالباً در وصف افراد مصرفکنندهی این چیزها بهکار میرود هرگز در من ایجاد نشد. به عکس، گرایش به آیات انجیل، قران، شعر حافظ و دیگر فضاهای فکریای که قرابت خاصی با حالات عرفانی من داشت، که مدتها بود از آنها فاصله داشتم، در من قوت گرفت. چون از دوستم شنیده بودم که در این شرایط درک متفاوتی از موسیقی نواخته شده بهوسیلهی گروه پینکفلوید خواهم داشت، آن را آوردم و گوش کردم؛ ولی هیچ رغبتی به آن حس نکردم.
تا صبحگاه بیداریای مطلق، همراه با راهرفتنهای فراوان که اندکی "لم و لو"گی را هم در خود داشت، وجه غالب حالات من بود.
ساعت ده صبح بود که مدتی کوتاه، آن تجربهی خاص حاضر شد. با بستن چشمان. تصاویری پیش آمدند، که در حالت عادی هرگز در حضور ذهن ادراکی، خود را نزد بینایی من حاضر نمیکردند.
تصاویر معمولا با یک دالان بزرگ آغاز میشدند که از میان دالانهای فراوان، رسماً توسط ناخودآگاه من، انتخاب میشدند و گاه با یک سرعت ماشینی یا چیزی فراتر (حدود 400 کیلومتر در ساعت) به پیش میرفتند و تقریباً چیزهایی را نشان میدادند که بطناً آرزوی دیدن بسیاری از آنها را داشتم. گاهی از جادههایی رد میشدیم که پر از درخت بود حاشیهاش و من حتا تابلوهای کنار راه را میدیدم، با وجود اینکه به سرعت از کنارشان عبور میکردیم.
کاملاً برای من واضح بود که این تصاویر با آنچه در خواب مشاهده میشوند و ناواقعی بودنشان، و وجوه متناقضشان اظهرمنالشمس است، متفاوت است. در تصاویر مربوط به خواب هیچ کجا یک نام آشکار بر جادهای دیده نمیشود و هیچ تمرد آشکاری از گذشته(ی من و آن مکانهایی که تسلط فراوانی به آنها داشتم)، وجود نداشت.
اما در اینجا تصاویر به وضوح متفاوت بود و نام خیابانها به وضوح به زبانهای نزدیک به اروپای شرقی، آلمانی، فرانسوی و در یکی از موارد انگلیسی (مربوط به یک مکانی در امریکا) بود.
من پایاننامهی خودم را دیدم. صحافی شده. البته شک دارم که همین پایاننامهی امروزینام باشد، با این حال در آن روزها من هنوز بیش از 80 صفحه از پایاننامهام را ننوشته بودم و آنچه میدیدم یک پایاننامهی قطور 200 صفحهای بود و میدانستم که آن را من نوشتهام.
چیزهای دیگری هم بود که از بعضی وضوح روشنی در ذهن من هست و از بعضی نیست. اما مهمترین و عجیبترین آنها رویارویی با خودم بود. من خودم را دیدم، در حالی که تا حدود زیادی پیر بودم و در انتهای یک دالان، در جایی که پشت یک میز، قفسهای از کتابها قرار داشت، کنار میز نشسته بودم و یک خندهی آرامشبخش، همراهام بود. کاملاً و آشکارا، آنکه میدیدم خودم بودم و درک واضحی نسبت به این موضوع داشتم.
در مقالهی مهمی که در این زمینه نوشته شده است، و من آن را پس از این تجربه خواندم، نوشته شده که مصرف معادل 4/5 شربت دکشترومتورفان، که حالت 4 نامیده میشود، به تجربیات برون بدنی میانجامد. یعنی حالتی که شما میتوانید خود کنونیتان را ببینید. از بیرون بدنتان. و در کنارش تجربیاتی که فرد حس میکند شبیه به تجربیات وحیانی است.
حالت من البته هرگز چنین نبود و همهی توصیفاتی که از حالت شمارهی 2 در این مقاله صورت گرفته بود با تجربیاتی که من داشتم تطبیق داشت. چیزی بیش از حالت یکام و کمتر از حالت سوم. با این حال توصیفات جزئی در هر موردی تفاوتهای بارزی با موارد دیگر داشت.
یکی از این حالات، با آنچه برخی از ایماژهایی که در شعر خوانده شده توسط "دیوید گیلمور"، با نام "learning to fly" در ذهن ایجاد میشود، تطابق گستردهای را نشان میداد.
البته درک من از انگلیسی ناچیز است، اما با موسیقی این اثر و شعرش که اینک تا حدود زیادی آن را حفظ شدهام، به شکل ملموسی لحظاتی که در آن چند دقیقی بر من گذشت یادآوری می شوند.
اما گمانهزنی خود من دربارهی ماهیت این اثر: خود من البته نه از ذهن چیزی میدانم و نه از شیوهی کارکردش و نه از آنچه در طول تفکر میگذرد. در کتاب "هوش مصنوعی"ِ "راسل" (این راسل متفاوت از آن برتراند راسل معروف است)، یادم میآید جایی خوانده بودم که، در مغز حدوداً هر سههزارم ثانیه یکبار، یک سیکل از گردش سیگنال انجام میگیرد که حاصل آن، افکار و واکنشهایی است که شبکهی عصبی ما آن را از خود بروز میدهد.
من به نظرم میرسد، تاثیر مصرف دکسترومتورفان-پی بر این قضیه، عمدتاً بر این مسئله متمرکز باشد و گویا تعداد این گردشها در این حالت افزایش قابل ملاحظهای مییابند (مثلاً به تقریباً بیش از سه برابر حالت عادی میرسند-این را از روی احساسی که در آن لحظات داشتم میگویم).
به همین دلیل مغز قادر میشود، پیشگوییها و تحلیلهایی را که در حالت عادی قادر به انجام آنها نیست، انجام دهد و این پیشگوییها با پیشآوردن تصاویری که نشاندهندهی بخشی از آنها هستند، به خود فرد نشان داده میشوند.
البته یک تغییر دیگر هم که به نظر من بهوجود میآید؛ و آن ورود ذهن متفکر به دامنهی تفکر خیالی با همهی وجود خودش (و به صورت هُلِستیک) است. این را عمیقاً میتوان احساس کرد که ذهن، بالا نشینیِ همیشگیاش را رها میکند و خود رسماً در این ایماژها غوطه میخورد و آن عرصهی کبریایی خود را موقتاً ترک میکند.
شاید البته این سخنان غیر قابل درک به نظر برسند، برای شما و حتا برای بسیاری از کسانی که این حالات را داشتهاند. برخی اشعار حافظ برای من نشانگری خاصی از این حالت بهخصوص دارند، مثلاً: عشق دردانهاست و من غواص و دریا میکده/ سر فرو بردم در اینجا تا کجا سر بر کنم
به هر حال، چنانکه در ویکیپدیا دربارهی مصرف غیر دارویی دکسترومتورفان توضیح داده شده، کمتر کسی است که پس از یکبار مصرف غیر دارویی دکسترومتورفان و تحمل سردردهای بسیارشدیدی که پس از آن عارض میشوند، هوس کند، یکبار دیگر این آزمون را انجام بدهد و خود من هم اگر هر چه بهم بدهند، بار دیگر این تجربه را از سر نمیگذرانم.
تجربهی چندین و چندبارهی این دارو یا مصرف بیش از حدش، میتواند اثر تخریبی دائمی و شدیدی بر سیستم عصبی انسان داشته باشد که با توصیفی که در گمانهزنی کورکورانهی من از ماهیت کلی امر رفت، تاحدود زیادی تطبیق دارد.
به هر جهت، این شاخهای است که من دوست دارم در مورد آن فراوان بیاموزم و بعدها که با آموختههای فراوان به سراغ ایننوشتهام میآیم به تحلیل آبکی آن قاهقاه بخندم.
از میان کسانی که در این زمینه، تحقیق میکنند، یکی از افرادی که ناماش به نظرم ایرانی آمد را یافتم و ایمیلی به او زدم، که معالاسف بیپاسخ ماند.
اسماش "نینا آذری" است. در موردش خودتان میتوانید جستوجو کنید و نیازی به لینک دادن من نیست.
رشتهای که علاقهام را به آن اینجا اظهار میدارم و شدیداً مایلام آن را دنبال کنم، "الهیاتشناسی عصبی" یا "Neurotheology" است. امیدوارم قسمتام بشود که در همین دنیا تا حدود زیادی به دنبال آن بگردم و در آن غوطه بخورم.
کتابی به همین نام هم چاپ شده که من البته به دلیل نداشتن "کردیت کارد" از خواندناش محروم هستم.
مقدمتاً البته، آثاری چون "عرفان و فلسفه" استیس، "انواع تجربهی دینی" ویلیام جیمز، و کتابهایی از اوتو و چند تن دیگر را آوردهام که با خواندنشان پیشزمینه ای در خودم ایجاد کنم. باشد که زندگی چنان که میخواهد مرا بهپیش ببرد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر