من خیلی درهم برهم فکر میکنم، اسیر تداعیهام.
عادت کردهام به دنبال سمت و سویی که ذهنم میخواهد برود، بروم؛ هر چه قدر هم نامربوط و غیرمتجانس به نظر آید.
الان مثلن همین الان، یاد یک حکایتی افتادم که معلم دوم راهنماییمان تعریف کرد. اول پرسید ما توی این کلاس لر نداریم. و وقتی مطمئن شدک هلر نداریم، گفتن حکایتش را آغاز کرد. گر چه حکایتش وصف بزرگی و بلندمنشی یک لر بود. لااقل من اینطور فکر میکنم. میگفت، یک لر توی یک رستوران غذا میخورد. صاحب رستوران میپاییدش از دور. چاهار دست کباب خودش خورد و سه دست کباب هم توی بقچهاش قایم کرد. و همهی اینها را صاحب رستوران میدید. بعد که تمام شد، صاحب رستوران از لر طلب پول غذایش را کرد. لر گفت که پولی ندارد. صاب رستوران عصبانی شد و گفت درسی بهت میدهم که تا عمر داری فراموش نکنی. مامورهای نظمیه را خبر کرد و آنها هم لر را وارونه به خری بستند و توی شهر میچرخاندند. مردم هم پشت سر خر راه افتاده بودند
و فریاد میزدند:
آی لره رو. آی خره رو.
دوست لر فوری خودش را به نزدیک لر رساند و گفت: رفیق آخه چرا این کارها رو میکنی. آبروی لرها اصن برات مهم نیس؟
لر گفت: من خوشبختی لرها رو میخوام. کباب خودم رو خوردهم و کباب تو رو هم گذاشتهم توی بقچه. اینهام هر چی میخوان در موردمون بگن، بگن.
این تکهی آخر رو به لری میگفت معلممون.
آره. به این فکر میکردم که وا دادن چه معنیای میتونه داشته باشه. وقتی میگن وابده.
مثه این کلیپ کمک نکنید که توش طناز طباطبایی میگه: وابده.
آخه وقتی وا میدی، وا دادنت خیلی وقتا دیگران رو آزار میده.
همین فامیل دور. وقتی لباس جدیدش رو پوشیده بود. کلی نگران بود که دیگران نظرشون در موردش چیه.
آقای مرجی میگفت که نظر دیگران براتون مهم نباشه. با اون چیزی که هستین و دارین، اگه براتون رضایتبخشه زندگی کنین و خوشحال و خندان باشین.
پسر عمه زا گفت که خودتون خوشحال باشین و بقیه هم بخند بهتون. همگی خوش باشیم دور هم.
دقیقن البته به این شکل بیان نشد. نقل به مضمون میکنم.
و چیزی که ذهنم رو انقدر مشغول کرده اینه که، چرا گاهی انقدر دیگران اهمیت پیدا میکنند؟ دیگران و نظرشون و اینکه چه قضاوتی در مورد ما خواهند داشت.
برای بعضی این قضیه تبدیل میشه به یک شکاف گنده توی ذهنشون.
اینکه چرا هیچ وقت اونطوری که خودشون فکر میکنن، مطلوب دیگران به حساب نمیان.
دیروز یه نفر صدامو شنید، ضبطش کرده بودم. اول پرسید این رو جدی خوندی یا میخواستی مسخرهبازی در بیاری.
گفتم مسخرهست. روم نشد که بگم جدیه. گفت که مثه صدای مستاس، کسی که لوله. یا کسی که خیلی کشیده. پریروزم که میگفتن قیافهت توی همهی عکسا شبیه تریاکیهاس. احتمالن تلویحن میخواستن بهم بگن که کلن قیافهم اینجوریه.
نمیدونم چه جوری میتونم اهمیت ندم. اولین قضاوت همیشه برام شدیدن تاثیرگذار بوده. خیلی بیش از قضاوتی که خودم داشتهم. حالا طرف هر کسی که باشه.
یادمه بچه که بودم، یه پیرهن رو خیلی دوست داشتم. دور دکمههاش از این پارچههای توری شکل داشت، که خیلی خوشگل بودن.
یه بار توی یکی از کنسرتای یانی، همین چندسال پیش دیدم که پوشیده بود.
سه تا از پسرای فامیل، اولین بار که دیدنش، گفتند که دخترونهس. و مثه بچه لوسها میشی با این. دیگه هیچ وقت نپوشیدمش.
فک نمیکنم که مخصوص من باشه. داماد عمهمون میگفت که یه بار خیلی هوس کرده بودم بخونم. کلی انتظار کشیدم که خونهم خالی بشه و زن و بچههام برن بیرون. بعد رفتم زیر پتو و شورو کردهم به خوندن.
اینکه چرا دیگران انقدر برام مهم هستن، رو دقیقن نمیدونم، اما فک میکنم، سرچشمهش از این بوده که به شدت میترسیدم که متهم بشم به بیشعوری. اینکه انگ بیشعوری روم بمونه. از اینکه این برچسب بهم بخوره و همیشه بگن، ها این محسن آدم بیشعوریه خیلی میترسیدم.
بابام همیشه داییم رو بیشعور میدونست و معتقد بود من بیش از همه به اون رفتهم.
میگفت آقای خمینی میگفت که رجایی عقلش از علمش بیشتره اما در مورد دایی تو برعکسه، علمش از عقلش بیشتره.
به شدت از این قضیه میترسیدم. اینکه نکنه همهجا بگن که این آدم، آدم بیشعوریه و توی بیشعوری رو دست داییش رو آورده.
چن روز پیش که به این قضیه فکر میکردم، مهمترین صحنههایی که توش به بیشعوری متهم شده بودم رو آوردم توی ذهنم.
جالبه که آدمهایی که قضاوتشون این همه واسه من مهم بود، رو یه بار ارزیابی کنم و ببینم خودشون چه آدمی هستن.
با معیارهای من اونها در چه درجهای هستن.
به این نتیجه رسیدهم که آدمها بیشترشون قضاوتهایی که انجام میدن، خیلی آنی و نپختهس.
چندان اطلاعی از اینکه مثلن با معیارهای زیباییشناسی از دو تا اثر کدومشون به درد بخورتره ندارن. از روی قضاوتهای بقیه، قضاوتهاشون رو ساختهن.
با تجربههای اندک اندکی که به دست آوردهن.
پس چرا قضاوتهای دیگران باید انقدر برای من حائز اهمیت باشه. به شکلی که تمام قضاوتهای منو نقش بر آب کنه و به جای اون بنشینه؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر