پنجشنبه، آبان ۱۲، ۱۳۸۴

اسطوره‌ی شرارت ِ هستی

گفتن درباره‌ی آن‌چه با روح و جان آدمی پیوندی عمیق دارد، در گام نخست آسان به نظر می‌آید. امّا پیش‌تر رفتن، در تشریح متاع اندیشه‌ی سالیان، تردید و دودلی را مدام فزون‌تر می‌کند.
هراس از این‌که تفسیر گفتار آدمی تا پایین‌ترین حدش تقلیل یابد، قدم‌پیش‌گذاشتن را بی‌نهایت دشوار می‌سازد.
به‌هرتقدیر خواندن چندین‌وچندباره‌ی گفتار زیبایی از پیام‌یزدانجو، که به‌راستی این پیام‌اش، بیش از هر چیز دگر می‌ نابی است، که آدمی را مدّت‌ها مست‌ومدهوش می‌سازد، طاقتم از کف‌ببرد و نگاشته‌ای که تا امروز، از آوردن آن حذر داشتم، خویش را بر دامن این بستر گسترد:
حصارک! زندان آزادی‌هایم!
هماره زندان آزادی منی. چونان جبهه از بهر آنان که آزادیشان را بدان، جا نهاده‌اند، اینک نزد ما به اسارت بازگشته‌اند، مردگی‌شان را چه دردناک نزد ما به زندگی نشسته‌اند. من نیز تا ابدالآباد، در اسارتی چنین، جاخوش‌کرده‌ام. به بهائی گزاف دنیا را به ‌من آوردی، مادرم! حصارکم!
دیدم که شاهین بر تپه‌ی الله‌اکبرت نماز می‌گزارد. من نیز دایره‌ی عهد در تو گشودم. آن‌جا که خزان مرا به بهار پیوند دادی، گیسوی بسته‌شده‌ی مرا برایم بازگشودی. جانم را در دایره‌ی تو نهاده‌ام. جانم! حصارکم!
بعد ِ تو، زیستن، اسارتی است که فغانی را، به نام آزادی، درخویش می‌برد. می‌گویند وجودت در نکبت آغشته است. من امّا بهشت خویش را، موطن خویش را، به همان نکبت‌های تو می‌جویم. وطنم! حصارکم!
ما را زاده و زاینده ی فحش نمودی، تا بر نظر دگران خوار آییم. امّا در آن، موهبتی بر ما گشودی، که آدم را نه هوس نامیدنش هست و نه توانش. فحشم! حصارکم!
وقتی در پارک ساعی، دیدم کلاغی به غایت زشت، چگونه زیبایی جوجه اردکان را به جنگ آمده است. و بدین جدال، به قوّت زیبایی، از پیش خویش را مغلوب دیده است، اشک‌بار شدم. که چون من، عزّت خویش را، به جنگی دیده‌است، که همگان شکستش را به آرزو و انتظارند و سرنوشتی محتوم، بر فراز سرش ایستاده‌است: خفّت، مرگ.
کلاغی که کهنسالی را، به قیمت جدایی از همرهان واخریده‌است، تا به جنگ زیبایی رود. زیبایی، که قوّت همه‌ی هستی را با خویش دارد.
خود نیز، در انتظار شکست خویش ایستاده است. ایمان دارد به بطلان خویش. شرّش خوانده‌اند، که با خیر سر سازگاری ندارد. کجاست آنکه افقی را که او نگریسته دوباره بنگرد؟ او را در افق، آشکارا دیده‌است.
من نیز چون کلاغ، اسطوره‌ی شرارت هستی‌ام. همه‌ی حُسنم، زشتی ِ من است. تو این موهبت را در من بازآفریدی. ستایش از برای توست. خدایم! حصارکم!

۲ نظر:

  1. چه حصارک بیکرانی خوش به حالت محسن!
    لینک دادم!

    پاسخحذف
  2. آرش جان !
    ببخش که ÷اسخ به کامنتت این قدر دیر شده است.
    امشب یک کامنت بلند بالا باید بنویسم و توضیحاتی را که لازم است برایت بدهم. به همین خاطر است که کمی نوشتن کامنت دیر شد.
    با تشکر

    پاسخحذف