یکشنبه، آبان ۲۵، ۱۳۹۳

اعتراف

عصر «نوزدهم آبان ماه 1393»، مقاله‌ای را دیدم که حاکی از تقلب علمی گسترده‌ی یکی از اساتید دانش‌گاه تهران بود به نام «محمود خاتمی»[1]. چندین و چند فقره تقلب از ایشان گزارش شده بود. با اسناد کامل و مدارک نشان‌دهنده‌ی قطعی بودن تقلب. من ابتدا بسیار برآشفته شدم و لعن و نفرین به خویش فرستادم. دانستن این که در میان افرادی زندگی می‌کنید که از هیچ دروغی دریغ نمی‌کنند و بزرگ‌ترین تقلب‌ها را با رویی گشاده و پُر به سرانجام می‌رسانند، حسی سرشار از ترس و ناامنی را در تمامی وجود من گذر می‌دهد. دیدن گوشه‌های مختلف زرنگی‌های علمی یک متقلب، چه حسی باید ایجاد می‌کرد. اوووه «چه شیاد بزرگی». اما با کمی تامل در این مسئله «درد دیرین» خویش را به یاد آوردم، «تقلب خودم».
می‌توانستم از این مسئله به راحتی عبور کنم و ذکری از آن به میان نیاورم، اما دوست دارم یادداشت‌هایی در این زمینه بنویسم و برخی از گوشه‌ گوشه‌های این مسئله را نمایان سازم. خاطراتی که شاید بتواند بخشی از پاسخ باشد.
تابستان سال 1384 من برای کارشناسی ارشد در رشته‌ی مهندسی کامپیوتر قبول شده بودم. جمله‌ای که با فهمیدن قبول شدنم در وبلاگ خود نوشته‌ام را هنوز به یاد دارم. «اندکی لرز مرا گرفت». همان ابتدای قبول شدنم یک حس ترس درونی داشتم. حسی که نمی‌دانستم قرار است به این سرانجام بیانجامد. من در دوران کارشناسی آن‌چنان ترسی از گذران درس‌ها نداشتم. در بیرون خیلی ترس نشان می‌دادم و شب‌های امتحان مُدام حرف‌های ناامید کننده می‌زدم، اما یک اطمینان درونی قلبی داشتم که مشکلی برای من پیش نخواهد آمد. دست آخر هم با معدل 17 و خُرده‌ای از دانش‌گاه تربیت معلم تهران که این روزها آن را با نام خوارزمی می‌شناسند فارغ شدم. فوق‌لیسانس را شبانه بودم و هزینه‌ی اولیه‌ای معادل ششصد هزار تومان، همان ابتدای کار پدرم برای ثبت نام در دانش‌گاه پرداخت کرد. جای بسیار حساسی از دل من است، چون به یاد بخش مالی دانش‌گاه که می‌افتم، هم‌چنان تنم می‌لرزد. هیچ وقت سرچشمه این ترس و لرز را نفهمیدم، اما می‌دانم که به طور قطع سرچشمه‌ی آن ایمان نبوده است. باقی هزینه‌ها را تا ترم‌های آخر که پایان‌نامه داشتم، با وام‌های صندوق رفاه دانش‌جویی می‌شد پرداخت کرد. هنوز هم این وام‌ها را نپرداخته‌ام و به همین دلیل مدرکی که در اختیار دارم موقتی است و در آن قید شده که حدود سه میلیون و هشتصد هزار تومان به صندوق رفاه بِدِه‌کار هستم.
فکر نمی‌کنم اگر این اعتراف را نمی‌نوشتم، هیچ کس در هیچ کجای دنیا بویی از تقلب من می‌بُرد. سرش زیر خاک رفته بود و می‌شد به تمامی پوشانده شود و مرا سرافکنده نکند. پایان‌نامه‌‌ی من در گوشه‌ای از کتاب‌خانه‌ی دانش‌گاه خاک می‌خورد و هیچ کسی سراغ آن نمی‌رفت.
نوع تقلب من در پایان‌نامه و سه مقاله‌ای که در ادامه از آن‌ها یاد خواهم کرد، شیوه‌ای مرسوم در تقلب‌های علمی است که به آن «داده‌سازی (Data Construction)» می‌گویند. تا قبل از دفاع و تا سال‌ها پس از آن، از هراس رو شدن این تقلب، چه شب‌ها که تا صبح به خواب نرفتم و وقتی به خواب رفتم چه خواب‌ها که ندیدم. بارها، پس از دفاع خواب دیدم که دوره‌ی ارشد را نگذرانده‌ام و چون در خود توانایی دفاع کردن نمی‌دیدم، حس مصیبت‌زدگی بزرگی سراغم می‌آمد و ترسی ژرف مرا در آغوش می‌کشید.
پیش از دفاع، یعنی از شهریور 85 که کار بر روی پایان‌نامه را شروع کردم تا دی ماه 87 که در پایان دفاع کردم، مُدام با خودم کِلِنجار می‌رفتم که روندی صحیح در کار بر روی پایان‌نامه در پیش بگیرم و آن را به مقصود برسانم. اما شبی تاریک بود، بیم موج و گردابی چنان هائل. تا چاهار و پنج صبح درگیر این مسئله بودم و در بستر این افکار ترسی شدید در ذهن من غوطه می‌خورد. به این می‌اندیشیدم که اگر نتوانم دفاع کنم چه می‌شود. بطن خاطرم اما پریشانی‌ای ژرف گُسترده بود. که شاید بُن‌مایه‌اش ربطی به این مسئله نداشت. تنها از این مسئله یاری می‌جُست برای تقویت کردن خودش و زمام امور را در ذهن من به دست گرفتن. مُدام به این فکر می‌کردم که فردا سخت بر روی مسئله کار خواهم کرد و آن را پیش خواهم بُرد، اما نیک می‌دانستم که در من یارای انجامش نیست.
هنوز هم با یادآوری آن خاطرات زخم‌های کهنه سر باز می‌کنند. صبح ساعت 10 و 11 از خواب بیدار می‌شدم و مُدام به خودم می‌گفتم، «روزم تباه شد[2]» و آن روز به واقع تباه می‌شد و من از دست می‌دادمش.
پاییز سال 85 اوج مشکل بود. فشار عصبی خیلی شدید شد. مراجعه به روان‌شناس‌های شهر خودمان کار را مُدام بدتر و بدتر می‌کرد و مراجعه به روان‌پزشک در شهر خودمان مشکل را به اوج رساند. فشار عصبی وحشتناک شده بود و روزها اشک مرا در می‌آورد. در خود ناتوانی عمیقی احساس می‌کردم. یادم می‌آید که آن روزها خواهر زاده‌‌ی کوچکم «مهشاد» دو سه سال بیش‌تر نداشت. خود را با او مقایسه می‌کردم و می‌دیدم که بسیار ضعیف‌تر از او هستم. خود را ناتوان از انجام هر کاری می‌دیدم. به روان‌پزشکی به نام دکتر «اسداللهی» مراجعه کردم و «والپروات سدیم» را به همراه یک داروی دیگر، به عنوان داروی خود دریافت کردم. خوردن آن‌ها کمی حال مرا به‌تر کرد. هرچند آن روزها فکر می‌کردم که این داروها اثری ندارند. هنوز شبی را که پیش دکتر اسداللهی رفته بودیم خوب به خاطر دارم. با مادر و برادرم رفته بودیم و آدرس را با هزار مشقت پیدا کردیم. قرار نبود پیش این دکتر برویم. دکتر دیگری به نام دکتر «زارع» بود که پیش از آن مادرم به خاطر بیماری صرع به او مراجعه کرده بود و می‌اندیشید برای من نیز مناسب باشد. مطب دکتر زارع شما زیادی مُراجعه‌کننده داشت و باید در آن‌جا به انتظار می‌نشستیم. وقت نماز مغرب مادرم خواست که با او به نماز برویم و از منشی مطب که مرد کهن سالی بود اجازه گرفت. یادم می‌آید مسجد شلوغ بود و در بیرون آن جایی به من رسید. باران سخت می‌بارید و خیس شده بودم. از سرما می‌لرزیدم. نماز که تمام شد به مطب برگشتیم. حالم اصلن خوش نبود. بالاخره نوبت به من رسید و نزد دکتر زارع رفتیم و متخصص مغز و اعصاب بود و گفت که نمی‌تواند مرا معالجه کند. ناامید شده بودم و در چهره‌ام این ناامیدی دیده می‌شد. به دکتر اسداللهی که در طبقه‌ی بالاسرش بود زنگ زد و از او خواهش کرد مرا معاینه کند.
اثر داروهای او را من حس نمی‌کردم. شاید اثر داشت، شاید هم نه. حسم می‌گوید داشت. در آن زمان بالاخره توانستم از پروپوزالم دفاع کنم و آرامشی نسبی برایم حاصل شد. با این حال، باز هم ترس و ناتوانی را با تمام جودم حس می‌کردم. و این حس تا شش ماه پس از دفاع هم‌چنان ادامه داشت.
شهریور و مهر سال 87 بیش‌ترین وقتی بود که روی پایان‌نامه گذاشتم و نگاشتن آن را به اتمام رساندم. بعد موضوع سنوات بود و مشکلاتی که آن‌جا پیش آمد. بالاخره در دی ماه 87 دفاع کردم. هنوز، شب پیش از دفاع، مثل روز جلوی چشمانم هست. چه قدر درد و بی‌قراری داشتم. چه قدر ترس. چه قدر بُحران. خانه‌ی خاله‌ام بودم و همراه پسرخاله‌ام. او به ارامی خفته بود و من مُدام به خود می‌پیچیدم.
بعد از دفاع، آرامشی باورنکردنی داشتم. شرایط کار در تهران برایم پیش آمد و این امر با توجه به حوادثی که پیش از آن بر من گذشته بود، به موهبتی بزرگ می‌ماند. با وجود آن‌که، نه در تهران خانه داشتم و نه پولی برای گرفتن حتا یک تخت در یک پانسیون، به تهران کوچ کردم. پنجاه هزار تومان، کل پولی بود که در بهمن ماه 1387 با خود به تهران آوردم. قرار بود با یکی از بچه‌ها خانه‌ای را در کرج اجازه کنیم و در آن زندگی کنیم تا اوضاع به‌تر شود. اما موقتاً به خواب‌گاه دوستم در کوی دانش‌گاه تهران رفتم و در آن‌جا ساکن شدم. وقتی برای دیدن آن خانه در کرج رفتم که قرار بود ما مسئله‌ی گاز و برقش را حل کنیم و رایگان آن‌جا را تا یکی دو سال اجاره کنیم، متوجه شدم که با چه مشکل بزرگی درگیر هستم.
خانه بیغوله‌ای بود کوچک، که نه لوله‌کشی آب داشت، نه برق و نه گاز کشی. به لحاظ اسباب و وسایل هم لُخت لُخت بود. تازه یک مدعی هم داشت. به این نتیجه رسیدم که در کوی دانش‌گاه تا زمانی که لو نرفته‌ام بمانم و یکی دو ماهی را آن‌جا سر کنم تا فرجی شود. حس آرامش و توانایی کم‌کم در من می‌دَمید. ترس‌ها البته بودند. ترس این‌که نگه‌بان خواب‌گاه کوی دانش‌گاه بالاخره بفهمد که من عضو خواب‌گاه نیستم و من در آن زمستان سرد مجبور شوم شب را در تهران سرد و سخت بگذرانم و به فکر راهی بیفتم که خود را از مخمصه برهانم. یادم می‌آید هر بار که از کنار در ورودی خواب‌گاه می‌گذشتم، این ترس‌ها در همه‌ی سلول‌هایم رخنه می‌کرد و هر بار از دوستم می‌خواستم که چاره‌ای بیندیشد. او حتا کارت خواب‌گاه خود را به من داد، اما من ترس فراوانی داشتم که بالاخره قضیه لو برود. این اتفاق هرگز نیفتاد و در آن دو سه ماهی که من در کوی، شب‌ها را به صبح می‌رساندم، جز یکی دو بار (که آن هم با راه حل سخیف، قایم شدن در حمام، حل شد) هیچ مشکل بزرگی به وجود نیامد.
بعد از شش ماه برای گرفتن فراغت از تحصیل به دانش‌گاه رفتم، اما با مشکلات فراوانی مُواجه شدم. به هر سختی‌ای بود از مهلکه خود را رهانیدم و نامه‌ی معرفی به نظام وظیفه را دریافت کردم. این رَهیدن آرامش فراوانی نصیب من کرد و خدمت سربازی، با همه‌ی دشواری‌هایش، برای من طعم خوشی داشت.
در این‌که پایه و اساس ترس من چه بود، کنکاش زیادی کردم. من از کودکی ترس‌های زیادی را در خود می‌پروراندم. همیشه احساسم این بود که آن چنان که باید و شاید، وظیفه‌ام را انجام نداده‌ام. روزهای پیش از کنکور ورود به دانش‌گاه (کنکور ورود به مقطع کارشناسی)، همیشه احساس می‌کردم که از برنامه عقب هستم و آن‌چنان که شایسته است و از من انتظار می‌رود، درس نمی‌خوانم. برنامه‌ریزی‌های سنگینی برای خود می کردم که به هیچ‌کدامش نمی‌رسیدم.
در دوران دانش‌گاه و درس‌خواندن برای گذراندن واحدهای دانش‌گاهی هم این حس کم و بیش با من بود. برنامه‌نویسی زیاد انجام می‌دادم، اما از کار با «پای‌گاه داده» وحشت داشتم. در ذهنم غولی ساخته بودم از ارتباط برنامه با «پای‌گاه داده» و هر وقت پای این کار می‌افتاد کُمیت من لنگ می‌زد. پروژه‌ی کارشناسی را با کمک یکی از دوستانم در تابستان 84 انجام دادیم. پیاده‌سازی‌ها را او انجام داده بود و من بیش‌تر طراحی قسمت‌ها را کردم و متن پایان‌نامه را نوشتم. یک مقاله درباره‌ی «امنیت در رای گیری الکترونیکی» را هم در انتهای کار ترجمه کردم و به پایان‌نامه افزودم. البته جوری جلوه دادم که انگار ترجمه‌ی چند مقاله است و تحلیلی از آن‌ها. اما در واقع ترجمه‌ای بیش نبود.
در دوره‌ی فوق‌لیسانس، هم معدل من همان 17 و خُرده‌ای بود. با این حال، به هیچ وجه از کار خود رضایت نداشتم. ترم اول و دوم، وقت زیادی را به پای خواندن وبلاگ‌ها، نوشتن کامنت پای آن‌ها و نوشتن وبلاگ خودم می‌گذاشتم و به این شکل نارضایتی از خود را به حداکثر می‌رساندم. وقتی نوبت انتخاب استاد راهنما شد، من با یکی از استادها صحبت کوتاهی کردم و از او خواستم موضوعاتی که به نظرش مناسب می‌رسد را برای پایان‌نامه پیش‌نهاد کند. لیستی از موضوعاتی بسیار کلی به من ارائه داد. رفتم تا بر روی آن‌ها مطالعه کنم و موضوعی را انتخاب کنم. چند روز بعد لیستی به ما دادند که تمایل دارید کدام استاد را به عنوان راهنمای خود برگزینید. گفته بودند همه‌ی 11 عضو هیئت علمی را باید به ترتیب در این لیست بنویسید و نمی‌شود که بخشی از لیست را خالی بگذارید. من همین استاد را به عنوان اولین استاد انتخاب کردم و استادهای دیگری را در ادامه آوردم.
فکر می‌کردم مدت‌ها طول خواهد کشید که انتخاب استاد راهنما قطعی شود، اما این‌گونه نبود. صبح شنبه‌ی پس از آن که به کلاس رفتیم، گفتند که استادها دانشجویان خود را انتخاب کرده‌اند. کسی که من را برگزیده بود در لیست من ششمین نفر بود. باورم نمی‌شد. خصوصن که دو دوست دیگرم که انتظار نداشتند برگزیده‌ی استادهایی باشند که دوست داشتند با آن‌ها پایان‌نامه داشته باشند، همان کسانی را که می‌خواستند نصیب‌شان شده بود و برای من بدترین حالت ممکن پیش آمده بود. با همان فردی که دوست داشتم استاد راهنمای من باشد صحبت کردم و او گفت که امسال لیست اعضای هیئت علمی از پایین به بالا حق انتخاب داشته‌اند و پیش از آن‌که نوبت به او برسد، استاد دیگر مرا انتخاب کرده بوده است. البته به نظرم مشکل این بود که من با او قطعی نکرده بودم، در حالی که دیگران با یکی از اعضای هیئت علمی پیش از آن به توافق رسیده بودند و به من هم خبر نداده بودند تا مشکلی برای خودشان پیش نیاید. مثلن خانم دیگری با همین آقا قطعی کرده بود و حتا اگر امکان انتخاب به ترتیب الفبایی بود، استادی که من دوست داشتم استاد راهنمای من باشد، مرا انتخاب نمی‌کرد. به هر حال، این‌جا اولین روزهای هراس من بود. سعی کردم با موضوع کنار بیایم و یک طوری قضیه را بپذیرم، اما در من تنش ایجاد می‌کرد. دامادمان می‌گفت که هرگز به این قضیه اعتراض نکنم. چون استادها هوای هم‌دیگر را دارند و اگر این استاد را کنار بگذارم، هیچ کس دیگر حاضر نخواهد شد مرا بپذیرد و سرم بی‌کلاه می‌ماند.
همان روزها به سراغ استاد راهنما رفتم و پرسیدم که چه زمانی می‌توانیم کار بر روی پایان‌نامه را شروع کنیم؟ ایشان گفتند که الان زود است و به‌تر است پس از تابستان به سراغ‌شان بیایم. اواخر تابستان که به دانشگاه رفتیم، اطلاعیه‌ای دیدم که به ورودی‌های ما تا 10 مهر فرصت داده بود که پروپوزال خود را تصویب کنیم. این اطلاعیه آن‌چنان ترسی به جان من افکند که حد و اندازه نداشت. دو سه نفر از بچه‌ها پروپوزال‌شان تقریبن آماده بود. به سراغ استاد راهنما رفتم و گفتند که چرا دیر آمده‌ام؟ جوابی نداشتم. آخر، از کجا باید می‌دانستم؟
به هر حال، موضوعاتی را مطرح کردم و ایشان یادداشت‌هایی کردند و قرار شد در اولین فرصت جلسه‌ی بعدی را بگذاریم. حال و هوای اکنون که می‌نویسم، سرشار از همان اضطراب هایی است که در آن دوران دچارش بودم. شب‌ و روز نمی‌دانستم چه باید بکنم. سراغ مقاله‌های متعدد می‌رفتم و بسیاری را دانلود می‌کردم. بخشی را می‌خواندم، اما موضوعات گسترده بود و من نمی‌دانستم در کدام جهت باید پیش روم.
دو سه جلسه‌ی دیگر با ایشان داشتیم و روی موضوعی به توافق رسیدیم. با یکی دو استاد دیگر هم صحبت کردم و بی‌خبر از دنیای دشمن‌خوی اعضای هیئت علمی از آن‌ها می‌خواستم که مشاوره‌ی من را در این موضوع بپذیرند، چون استاد راهنمای من آن‌چنان مسلط به موضوع به نظر نمی‌رسید. آن‌ها هم با خیال باز می‌پذیرفتند. خوش‌خیالانه تصور می‌کردم که استاد راهنمای من هم این تقسیم غنایم را می پذیرد. من شروع به تهیه‌ی پروپوزال کردم و آن‌چه در آن زمینه می‌دانستم را روی کاغذ آوردم و در فرمت مصوب برای ایشان ایمیل کردم. عصر به هم‌کلاسیم فرزام می‌گفتم که آرامش و راحتی خوبی حس می‌کنم، از این‌که پروپوزال را داده‌ام و می‌توانم امیدوار باشم که اندکی جلو بروم. هر چند هیچ چیزی از موضوعی که پیش‌نهاد کرده‌ام نمی‌دانم.
ساعت دوازده شب ایمیلی دریافت کردم که استاد راهنما نوشته بود نمی‌تواند این موضوع را بپذیرد. نه حتا با تغییر. باید من کاملن موضوع خود را تغییر می‌دادم. دو سررشته‌ی کلی یعنی «موازی‌سازی» و «الگوریتم‌های تکاملی» را به عنوان مواردی که می‌تواند بپذیرد، به من داده بود. چیزهایی که با موضوع انتخابی من به سختی می‌توانست نزدیک شود. این در حالی بود که من از قبل دو سه بار در جلسات با او در مورد این موضوع صحبت کرده بودم، اما گویا نتوانسته بودم خوب قضیه را برایش بشکافم.
با خواندن پروپوزال، به نظرش آمده بود که این موضوع در حیطه‌ای است که بخشی از آن در تخصص استادهای دیگری از گروه مهندسی کامپیوتر است و آن‌ها می‌توانند دردسر زیادی در دفاع برایش ایجاد کنند. به همین دلیل گفته بود این موضوع برایش اصلن قابل پذیرش نیست و باید در دو حوزه‌ای که آن‌ها را در تخصص خود می‌دانست، موضوع دیگری برگزینم. شب تا صبح خوابم نبُرد.
صبح اول وقت با او تماس گرفتم. اولش حالت صحبت عادی بود، اما بعد به التماس افتاده بودم که بپذیرد. هر چه بیش‌تر التماس می‌کردم، تمسخر و بی‌اعتنایی‌اش بیش‌تر می‌شد. گفتم مشاور می‌گیرم. گفت برای من اصلن قابل قبول نیست. من فقط به شرطی راهنما می‌شوم که فقط خودم باشم. گفتم خب من نمی‌توانم این طور کار کنم، کلی زحمت کشیده‌ام. گفت که می توانی استاد دیگری انتخاب کنی. من با این شرایط نیستم. اشک‌های بیش‌تر من، عصبانیت بیش‌تر او و خنده‌های پدرم را به همراه داشت. همه مرا مسخره می‌کردند. این امر هم‌زمان شده بود با ناتوانی‌هایی در تدریس که از خود دیده بودم و فراری که از درس دادن کرده بودم.
پیش از ان از کار شرکتی هم فرار کرده بودم. راهی پیش روی خود نمی‌دیدم. حس می‌کردم با انصراف از ارشد، یک لیسانس معمولی خواهم بود که باید مغازه‌ی کوچکی در شهر باز کنم و حتا توانایی این کار را هم در خود نمی‌دیدم. از طرفی تدریس هم نمی‌توانستم بکنم و از طرف دیگر دو سه بار از کار کردن در شرکت‌های برنامه‌نویسی فرار کرده بودم. شاید برای کسانی که اکنون مرا می‌شناسند و علاقه‌ی کنونی مرا به کار در شرکت می‌بینند، این فرارها قابل تصور نباشد.
به هر حال، همه چیز را در بن‌بستی گشوده‌نشدنی می‌دیدم. تغییرات اندکی در پروپوزال دادم و از یکی از دوستان هم‌دانشگاهی خواستم که وساطت کند که استاد راهنما موضوع من را بپذیرد. نزد ایشان رفتیم، حتا حاضر نبود کار را بخواند. با اصرار تحویل گرفت و به گوشه‌ای انداخت، اما مشخص بود که این موضوع را نمی‌پذیرد.
این حال و احوال موجب همان دردهای عصبی در من شد و مراجعه به دکتر اسداللهی که در بالا ذکرش را کردم. یک شب در خانه‌ی خواهرم در حین بازی با فرزندانش، به ذهنم رسید که دو موضوعی را که استاد به عنوان تخصصش ذکر کرده در کنار هم قرار دهم و به عنوان پروپوزال مطرح کنم. من قبلن یک مقاله‌ی مفصل چهل صفحه‌ای در آن زمینه را ترجمه کرده بودم و با موضوع به خوبی آشنا بودم. آن شب، یک موضوع ه ذهنم رسید که می‌توانست در آن حوزه کارایی داشته باشد، و تا آن‌جایی که من دیده بودم، در ادبیات بحث چندان روی آن کار نشده بود. فردا عصر، تلفنی از استاد پرسیدم که می‌توانم این موضوع را دنبال کنم و او گفت که اگر موضوع چرت و پرت یا تکراری‌ای نباشد، چرا که نه. و من خوش‌حال روانه‌خانه شدم. به مادرم گفتم که تا پروپوزال جدید تمام نشده از پای کامپیوتر تکان نمی‌خورم. اما نوشتنش حتا دو ساعت هم طول نکشید. ضیح شنبه به دفتر استاد رفتم و پروپوزال را به او دادم، یکی از دانش‌جویان دکترای ایشان که روی مباحثی نزدیک به این موضوع کار می‌کرد، آن‌جا بود. استاد راهنما باور نداشت که من چیزی از موضوع بدانم. اما صحبت‌هایم درباره‌ی موضوع، آن‌ها را قانع کرد که به خوبی با آن آشنا هستم. بالاخره از پروپوزال دفاع کردم و موضوع پذیرفته شد. دلخوش بودم که چهل صفحه‌ای هم ترجمه دارم که در بخش پیشینه‌ می‌توانم بیاورم.
بعد یک‌بار، دو ماه بعد، به حضور ایشان مراجعه کردم و سوالاتی پرسیدم، چندان موضوع را به خاطر نداشت و مجبور شدم یادآوری کنم. هر روز با این قضیه کلنجار می‌رفتم و بخش کوچکی از ادبیات مبحث را مطالعه می‌کردم، اما پیش‌رفت چندانی نداشتم. به‌علاوه، خودم را متقاعد کرده بودم که به دانش‌گاه پیام‌نور بروم و تدریس را آغاز کنم. در واقع مبارزه‌ای با گستره‌ی ناتوانی‌هایم بکنم. اوایل خیلی سخت بود. همیشه در ندریس نگران بودم که نکند مطالبی که آماده کرده‌ام کفاف آن جلسه را ندهد و وقت زیاد بیاید. با تجربه‌ای که از اولین تدریس داشتم و نگاه‌های عاقل اندر سفیهی که از بچه‌ها می‌دیدم، این ترس هر بار قبل از کلاس برایم مستولی می‌شد، اما بر آن فایق می‌آمدم. آماده کردن درس زمان زیادی از من می‌گرفت و وقتی کار به پایان‌نامه می‌رسید، اضطراب بیش از حد اصلن اجازه نمی‌داد کاری انجام دهم. گاهی بر این حجم اضطراب اندک غلبه‌ای می‌کردم و مقالاتی درباره‌ی موضوع مطالعه می‌کردم.
از اسفند 85 که استاد راهنما را دیدم، تا شهریور 86 که برادرم به زور مرا قانع کرد نزد او بروم، هیچ پیشش نرفتم. یک‌بار بعد از حمام و در حال صحبت با یکی از هم‌دانش‌گاهی‌ها در مورد پایان‌نامه در همان شهریور 86 چنان عرق ریختم و چنان احساس خاک بر سری کردم که حد داشت و اندازه نداشت.
آن زمان من در دانش‌گاه، آزمایش‌گاه سیستم عامل، که از درس‌های استاد راهنمایم بود و به اسم ایشان بود را سر کلاس می‌رفتم. واحد به اسم استاد بود و من به عنوان کار دانشجویی (کارهایی مثل حل تمرین و اداره‌ی سایت) تدریس کامل این درس را انجام می‌دادم. به هر حال از هیچی به‌تر بود و من به همین چهل هزار تومن راضی بودم. دست آخر نمره‌ها را برای‌شان می‌فرستادم.
برادرم مرا قانع کرد که باید نزد استاد راهنما بروم و از این ترس بگریزم. خودش شخصا مرا تا دانش‌کده آورد و تا دم در اتاق استاد راهنما، تا مطمئن شود که من فرار نمی‌کنم. همان ماه، من و هم‌کلاسیم، در کنفرانسی در مشهد شرکت کرده بودیم و یک مقاله که موضوعش موضوع جالبی بود اما نتایجش «داده‌سازی» بود را ارائه داده بودیم. در واقع حتا مدل گفته شده را پیاده‌سازی هم نکرده بودیم، چه رسد که آن را تست کنیم و چه رسد به این که مدل را چنان تغییر دهیم که نتایج تست بهبود یابد و به نتیجه‌ی قابل قبولی برسد. به علاوه در اسفند 85 یکی از هم‌دانش‌گاهی‌ها مقاله‌ای که دقیقن موضوع من در عنوانش بود، اما راهی متفاوت با من را در ارائه‌ی مدل در پیش گرفته بود به من نشان داد. من اول ناراحت شدم، اما بعد حس کردم که اتفاقن این امر نشان می‌دهد که چنین مدلی می‌تواند وجود داشته باشد. سعی کردم مدل او را به دقت مطالعه کنم و ببینم می‌شود نسخه‌ی توسعه‌یافته‌تری از او ارائه داد؟ بهار و تابستان آم مقاله را مطالعه می‌کردم و بر روی مسائل مختلفش کار می‌کردم. بالاخره یک مدل پیش‌نهادی در اوردم و چند صفحه در موردش نوشتم.
وقتی برادرم مرا به نزد استاد راهنما بُرد (البته داخل اتاق نیامد که من تحقیر شوم)، در مورد موضوع با او صحبت کردم. به سختی مرا یادش بود و گفت، خب موضوع خوبی است. همین را پروپوزال کن. گفتم که من بهمن ماه پارسال پروپوزال را دفاع کرده‌ام. با ناراحتی گفت، آن قدر مراجعه نمی‌کنید که آدم یادش می‌رود کجا بودید و چه کردید. در دفترش، تنها چیزی که از پایان‌نامه‌ی من وجود داشت، همان جلسه‌ی اول و دومی بود که در مهرماه 85 با هم صحبت کرده بودیم. در حد دو خط از آن دو جلسه نوشته بود. در مورد پروپوزال‌های سه‌گانه‌ای که به او دادم. صحبت‌های سر دفاع از پروپوزال و دیگر مسائلی که با او مطرح کرده بودمع مطلقن چیزی در آن دفتر نبود.
البته از حق هم نگذریم، چندان صحبتی با او در این زمینه نکرده بودم و شاید تمام صحبت ما در مورد موضوع من، در مجموع همه جلسات، از یک ساعت تجاوز نمی‌کرد. آن هم به قدری کلی که هیچ ذهنیتی در هیچ کدام از ما به وجود نمی‌آورد. گفت که می‌توانی از این موضوع مقاله‌ای در کنفرانس انجمن کامپیوتر ارائه بدهی و من گفتم که شاید مهلتش گذشته باشد، اما اگر نگذشته باشد سعی می‌کنم.
مهلت ارسال دو سه هفته تمدید شد و من در این مدت نوشته‌ها را درباره‌ی مدلم جمع‌آوری کردم و بعد بخش کوچکی به عنوان نتایج به آن اضافه کردم که داده‌سازی بود و مقاله‌ای آماده کردم. به سرعت مقاله را به شکل فرمت انگلیسی درآوردم و برای کنفرانس ارسال کردم. فکر نمی‌کردم قبول شود، اما آبان آن سال مقاله در کنفرانس به عنوان پوستر پذیرفته شد و دل من روشن شد که شاید بتوانم دفاع کنم. چون غالباً وقتی مقاله‌ی پذیرفته شده در مورد موضوع پایان‌نامه وجود داشت، داوران کم‌تر به دفاع گیر می‌دادند و استاد راهنما هم رضایت می‌داد که دانشجو دفاع کند.
موسا، که از هم‌دانشگاهی‌های سخت‌کوش من بود و صبح و شب روی مقاله‌اش به سختی کار می‌کرد و بر خلاف من متن مقاله‌اش کاملن صادقانه بود و هیچ داده‌سازی‌ای در آن نشده بود، همان روز به شوخی به من گفت که تو دیگر پیاده‌سازی نخواهی کرد و با همین وضع دفاع می‌کنی.
خودش البته گرفتار شد. مقاله‌اش را به توصیه‌ی استاد راهنما برای یک کنفرانس و هم‌زمان برای یک ژورنال فرستاده بود. از قضا داور هر دو یکی از آب در‌آمده بود و هر دو را رد کرده بود. بعد از آن هم هر چه بنده‌ی خدا در مقاله‌اش تغییر می‌داد و برای هر ژورنالی می‌فرستاد برای همان داور می‌فرستادند و او هم رد می‌کرد. بالاخره در بهار 87 مقاله‌اش در کنفرانس برق پذیرفته شد و توانست شهریور دفاع کند.
من نسخه‌ی کامل‌تر و جامع‌تری از مقاله‌ام را که روی بخش دیگری از مدل تمرکز می‌کرد برای یک ژورنال فرستادم، اما در داوری مردود شد. اشکالاتی که گرفته بودند، گسترده بود، اما می‌شد رفعش کرد. هیچ کدام به اصل قضیه نبود. با این حال من از ادامه‌ی این کار می‌ترسیدم. تا دی‌ماه 87 هم هرگز آن را نفرستادم. یعنی هیچ وقت نفرستادم. اما به دروغ به استاد راهنما گفتم نسخه‌ی تصحیح شده را فرستاده‌ام، ولی هنوز پاسخ مجددی دریافت نکرده‌ام.
من نمی‌توانستم با مسئله‌ی دفاع کنار بیایم. هر روز حس می‌کردم که حتا در جمع کردن متن برای پایان‌نامه ناتوانم. بهار 87 به خاطر دارم که جایی منزل یکی از خویشاوندان شام دعوت بودیم. مصطفا ملکیان هم بود. در کنار پدرش. بحث‌های جالبی می‌کرد. آن وسط‌های بحث از من پرسید که وضعیتم چه‌گونه است؟ گفتم که پایان‌نامه دارم و تقریبن تمام شده و دفاع خواهم کرد، اما چهره‌ام چنان مستاصل بود که نشان می‌داد اطمینانی به آن‌چه می‌گویم ندارم. اتفاقن در همان جلسه صحبت از تقلب در چاپ مقالات پژوهشی بود. می‌گفت: «آقا وضعیت مجلات پژوهشی رسواست.» می‌گفت که بخش عمده‌ای از مقالات، بدون توجه به فحوای علمی‌اش چاپ می‌شود. سه شکل عمده هم بیان می‌کرد. یکی قرض دادن به یک‌دیگر. یعنی مسئول این مجله مقاله‌ی کسی که صاحب مجله‌ی دیگر است را چاپ می‌کند و در قبالش، او مقاله‌ی این یکی را. یکی پولی. یعنی این‌که پول می‌دهند تا مقاله‌شان در یک مجله‌ای چاپ شود و از امتیازات چاپ مقاله بهره‌مند می‌شوند. مطلب سومی را هم می‌گفت که شاید راضی نباشد، از او نقل قول کنم. شاید به کل راضی نباشد. به هر حال.
شرم داشتم از این که بگویم، من نیز نوع دیگری از تقلب را در دادن مقاله ارائه کرده‌ام و الان هم درصدد هستم این بی‌شرمی را در نوشتن پایان‌نامه تکرار کنم.
تیر ماه و اوایل مرداد 87 وضعیت پایان‌نامه‌ی من باز گره خورده بود. باید تا شهریور دفاع می‌کردم و هنوز بخش وسیعی از پایان‌نامه‌ام آماده نبود. برادرم مرا به اهواز برد و در آن گرما، من مشغول شدم تا موش بزایم. برادرم و همسرش مُدام سعی می‌کردند به من روحیه بدهند تا امیدوارانه کار را ادامه دهم. کار اما پیش‌رفت بسیار اندکی داشت. نزدیک ده صفحه در مورد مدلم نوشته بودم که چیز خاصی از آن عرضه نمی‌کرد. از خانه‌ی برادرم ابی گرم نشد. باز به شهر خودمان برگشتم و صبح‌ها به بالای مغازه‌ی پسرعمویم می رفتم و قدری از مقاله‌ها و خش‌های آماده شده را با خودم می‌بُردم. اندکی ترجمه می‌کردم یا چیزکی مطالعه می‌کردم، اما پیشرفت اندک بود. اوایل شهریور 87، دامادمان که این وضعیت را دید، مرا به خانه‌اش آورد و آن‌جا مستقر شدم تا واقعن کاری انجام دهم. آن‌جا واقعن کاری انجام دادم. مطالعات زیادی کردم و وقت زیادی روی نوشتن گذاشتم. بخش‌های بیش‌تری از ادبیات بحث را مطالعه کردم و در کنار ترجمه‌ی چهل صفحه‌ای در پیشینه آوردم. در این‌جا هم یک نوع تقلب انجام دادم و بخشی از مراجع همان ترجمه را در کنار خود آن مرجع در لیست مراجع آوردم تا هم این بخش قابل قبول‌تر شود و تعدد مراجع هم بیش‌تر شود. وقتی به سراغ بخش ارزیابی رفتم و به مطالعه‌ی روش‌های ارزیابی دیگر مقالات پرداختم، تازه فهمیدم که کار در این مدل چه‌گونه انجام می‌شود. بخش ارزیابی دید خوبی از قضیه به من داد، به شکلی که اگر فرصت می‌بود و مثلا یک‌سال وقت می‌داشتم، می‌توانستم هم پیاده‌سازی انجام دهم و هم ارزیابی‌های لازم را به ثمر برسانم. با وجود این‌که آن پایان‌نامه به نظرم هیچ ارزشی ندارد، بخش ارزیابی نتایجش که ترجمه‌ی برخی منابع بود، به خوبی می‌توانست و می‌تواند گشاینده باشد. هر چند در همان جا دروغ بزرگ داده‌سازی من آورده شده است.
به هر حال با تکمیل بخش ارزیابی نتایج، مدل خود را هم تکمیل‌تر می‌کردم و سودوکد معماری اصلی را هم در مدل نوشتم. چیزی که به راحتی می‌توانست پیاده‌سازی شود، اما من از ترس جراتش را نداشتم.
اوایل مهر، دیگر پایان‌نامه‌ام تکمیل شده بود و در حدود 160 تا 170 صفحه شده بود. آن را به استاد راهنما دادم و تا بخواند، اواخر مهر شده بود. دردسر تمدید سنوات کم نبود. در آموزش می گفتند که راهی ندارد و باید در جلسه‌ی موارد بسیار خاص که یک‌ماه یک‌بار گرفته می‌شود این قضیه مطرح شود. اواخر آبان مراجعه کردم، اما نامه‌ی تقاضای من گُم شده بود. گریه افتادمو دل کارمندهای زن آموزش به حالم سوخت. آن زمان‌ها یادم می‌آید به قدری فشار روی خودم حس می‌کردم که چند بار به فکر خودکُشی افتاده بودم. یک‌بار هم اقدام اندکی در این مورد کرده بودم که نتیجه نداده بود. به لحاظ انسانی مثل سال 85 ضعیف نبودم. به راحتی می‌توانستم تدریس کنم؛ اما می‌ترسیدم که با عدم موفقیت در گرفتن مدرک ارشد، امکان تدریس هم از من گرفته شود. از طرفی پرداخت هزینه‌ی شهریه بود و از طرف دیگر استاد راهنما که از من از مقاله می‌پرسید و وضعیتش. من هم مدام می‌گفتم که هنوز جوابی نیامده. بالاخره اوایل آذر 87، مسئولان آموزش توانستند ترم 6 مرا به عنوان ترم مرخصی محسوب کنند و ترم هفت ثبت نامم کنند و اجازه دفاع به من دهند. دی ماه که دفاع کردم، دیگر از اوایل بهمن تدریس را وانهادم.
دلیلش هم این بود که سر یکی از کلاس‌های دانش‌گاه آزاد قدری در مورد مسائل سیاسی صحبت کرده بودم و از غرب دفاع کرده بودم. از نظر آموزش، دفاع از غرب در کلاس آشنایی با اینترنت برای دانشجویان کارشناسی ارشد علوم سیاسی، امری سیاسی محسوب می‌شد و به من گفتند که در ترم آینده در آن دانشگاه نباید تدریس کنم. از این بابت به شدت سپاسگزارشان هستم. شانزده ساعت درس می‌دادم و برای من هفت روز در ماه بیمه رد می‌کرده‌اند. با حقوقی در مایه‌های 40هزار تومن در ماه.
به تهران که آمدم همه چیز فرق کرد. کم‌کم، توانایی‌هایی در خود حس کردم. به من احترام می‌گذاشتند و به نظرم می‌رسید کسی از من توقع ندارد معجزه کنم یا تنها وقتی که معجزه می‌کنم از خود رضایت داشته باشم. در همان شش ماه، توانستم با همکارانم دوست شوم و با یکی از آن‌ها از خرداد 88 خانه‌ای در آریاشهر اجاره کنم که به نظرم آن‌چنان بد نبود. کم‌کم قدرت مستقل بودن را می‌یافتم. تنها مشکل این بود که باید حداکثر شش ماه بعد از دفاع نامه‌ی نظام وظیفه را می‌گرفتم و الا سه ماه اضافه خدمت می‌خوردم. بارها و بارها از طرف آموزش پایان‌نامه‌ام را بررسی کردند و ایراداتی گرفتند. بعد از رفع همه‌ی مشکلات، وقتی برای تسویه آمدم، در برگه‌ی تسویه، امضای استاد راهنما لازم بود. با ایشان تماس گرفتم و گفتم که چه زمانی هستند تا برای گرفتن امضا مراجعه کنم، گفت که به هیچ وجه امضا نخواهد کرد. چون من بعد از دفاع، دیگر گفته‌ام حاجی حاجی مکه و برای تکمیل مقاله نیامده‌ام. گفت که تا پذیرش مقاله را نگیرم، از امضا خبری نخواهد بود. با چشم‌هایی که شدیدن اشک ازشان می‌باریدع گفتم که بدبخت می‌شوم. قول می‌دهم که مقاله را آماده کنم، اما الان اضافه خدمت می‌خورم. گفت به هیچ وجه. هر چه من بیش‌تر اصرار کردم، او بیش‌تر انکار کرد. ناامید شده بودم و نمی‌دانستم چه کنم. با پسرخاله‌ام آمدیم به دانش‌گاه تا کارهای تسویه را انجام دهیم. در عین ناامیدی. یک یا دو قرص والپروات خوردم و این‌ها باعث شدند که اصلن نفهمم چه می‌کنم. کارت عابر بانک را گم کرده‌م و همه چیزم به هم ریخت. فردای آن روز باز به دانش‌گاه آمدیم و این ور و آن ور می‌دویدم تا امضاها را جمع کنم. همه‌ی امضاها جمع شده بود. نوبت مهرو امضای گروه بود. منشی گروه که از هم‌شهری‌های من بود، گفت که استاد راهنمایم سپرده که نگذارد من فارغ‌التحصیل شوم. به او التماس کردم.
مدیر گروه به تازگی عوض شده بود. مدیر گروه قبلی آدمی بود که دلش برای دانش‌جوها می‌سوخت و گاهی حق را به دانش‌جو می‌داد و شاید می‌شد برایش وضعیت را توضیح بدهم. اما مدیر گروه جدید، به شدت آدم سخت‌گیری بود و شباهت‌های زیادی به استادراهنمای من داشت. می‌دانستم که اگر بو ببرد که چنین مشکلی وجود دارد، به هیچ وجه حاضر به امضا نخواهد شد. ه همین دلیل به منشی گروه التماس می‌کردم که چیزی از قضیه نگوید.
با منشی تماس گرفتم و گفت که استاد راهنمایم در گروه نیست. به سرعت خودم را به گروه رساندم و در حالی که نفس نفس می‌زدم، برگه ی تسویه را به مدیر گروه دادم تا امضا کند. رو به منشی گفت که: «این امضاهاش همه‌ش شده؟»
منشی گروه نگاهی به من انداخت و آهسته گفت نمی‌توانم دروغ بگویم و باید راستش را بگویم. من هم آهسته گفتم تو رو خدا، بدبخت می‌شم. چشم تو چشم شدیم. دروغ نگفت. گفت: «خب، امضاهای آزمایشگاه و کارگاه و اینا که همه‌ش هست. اووووم. مکثی کرد که چیزی بگوید.» مدیر گروه امضا کرد و مهر زد. برق امید در چشمانم دمید. وسط آن همه مُهر و امضای آزمایشگاه و کارگاه و گروه فیزیک و فلان، نبودن امضای استاد راهنما به چشم نمی‌آمد. به خصوص الان که امضای مدیر گروه و مهر گروه را داشت و به این معنی بود که از نظر گروه فارغ التحصیل شده‌ام. بقیه را به دو انجام دادم. کلی دوندگی داشت، اما امید من زنده شده بود. فرداش، کار نزدیک تمام شدن بود، منشی گروه من را پیش خود کشید و گفت که «برای ما این دردسر می‌شه‌ ها.» گفتم «ایشالا که نمیشه». با دوندگی زیاد بالاخره فارغ‌التحصیلی صادر شد، اما یک اشکال کوچک داشت که وقتی برگشتم انزلی آن را پیدا کردم. این‌که تاریخ دفاع به جای 23/10/87 خورده بود 23/10/88. در انزلی پلیس +10 رسیدگی خوبی نداشت. اما در رشت، کارمندهای پلیس +10 ادم‌های خیلی خوبی بودند. روز 23/4/1388 یعنی دقیقاً شش ماه بعد از دفاع من توانستم برگه ی معرفی به نظام وظیفه را بگیرم. آن‌ها خیلی همکاری کردند. وقتی متوجه تاریخ اشتباه شدند، از من پرسیدند که تاریخ درست، دقیقاً چیست و من گفتم. گفتند همان تاریخ را قید می‌کنند و بعد از دانش‌گاه استعلام می‌گیرند که من اضافه خدمت نخورم و مجبور به دوندگی نشوم. خیر ببینند.
دوران سربازی دوران ناگواری بود. سختی و مشقت زیادی داشت. یادم می‌آید که شب گشتی در آموزشی، سرما چنان در استخوان‌هایم رسوب کرده بود که دیگر هیچ حسی نداشتم، فکر می‌کردم شاید بمیرم. یا وقتی مریض شده بودم، یا گروه‌بانی که با اشتباهاتش در وقت نگه‌بانی من و اذیت و آزاری که شب تا پاسی از صبح‌دم بر ما روا داشت، آن‌قدر مرا عصبی کرد که نزد فرمانده‌ی گروهان شکایت بردم. یا مشکلات دوره‌ی خدمت در یگان در مداومت‌کاری. با این حال، دوره‌ی سربازی برای من خیلی قابل تحمل‌تر از دوران تحصیل و نوشتن پایان‌نامه بود.
سردرگمی‌ای که هرگز پایانی نداشت و اگر فداکاری منشی گروه نبود، می‌توانست پایان‌ناپذیرتر شود. هرگز دوست ندارم به آن دوران بازگردم و دوباره آن صحنه‌های وحشتناک را تجسم کنم.
یک‌بار یکی دیگر از اعضای هیئت علمی گروه، که مدیر آموزشی دانش‌کده شده بود، وقتی اواخر مهرماه 87 پنج هفته از آغاز سال گذشته بود و یک جلسه هم آزمایش‌گاه سیستم عامل تشکیل نشده بود، با استاد راهنمای من تماس گرفته بود و گفته بود که چرا تشکیل نشده، استاد راهنمای من گفته بود که مسئولش منم. مدیر آموزش به من گفت من نمی‌گذارم امسال شما دفاع کنید تا این جور همه چیز را به بازی نگیرید. به دفترش رفتم و یک ساعتی با او صحبت می‌کردم. در مورد این که 4 ترم است با فرم کوچک کار دانشجویی و ماهی 40 هزار تومن، بعضی وقت‌ها در یک ترم به 60 نفر این درس را تدریس می‌کنم و ایشان روحش خبر ندارد که حتا من چه چیزی درس می‌دهم. در مورد پایان‌نامه‌ام هیچ وقت کوچک‌ترین کوششی از خود نشان نداده و همیشه طلب‌کار است و چندین مورد دیگر. در پایان با دل‌رحمی گفت که کاش این‌ها را به همه می‌گفتی که همه بدانند ما با چه کسانی هم‌کار هستیم؟ فکر نمی‌کنی شاید پای یکی از اقوامت، بچه‌ات به این دانشگاه باز شود؟ آن‌جا او را خیلی دوست داشتم و همیشه خواهم داشت. ظهر گفتم که حاضرم به گروه بیایم و تمام این موارد را بگویم، اما گفت که فکر کرده و دیده که «مگر وضع خود ما به‌تر از این است؟ همه تقریبن همین طور هستیم.» حس دلسوزانه و دوست‌داشتنی‌ای داشت.
یک بار یکی از دوستان نظر من را در مورد فمینیسم پرسید. قدری در فکر رفتم و با حالتی که در مورد چیزی حرف می‌زنم که به موضوع ربطی ندارد به این موضوع اشاره کردم که «در تلویزیون با دکتری مصاحبه می‌کرد که دکترای فناوری اطلاعات داشت. در هند. می‌گفت در دوره‌ی فوق لیسانس نوشتن پایان‌نامه برای من سخت‌ترین کار بود. پایان ‌نامه فوق لیسانس من موضوعی بسیار پیچیده داشت و خودم هم هیچ وقت نفهمیدم که قضیه‌اش چه بود. اما در دوره‌ی دکترای من صنعت فناوری اطلاعات در هند راه افتاده بود و من در یکی از شرکت‌های فراهم‌کننده‌ی این صنعت کار می‌کردم. پایان‌نامه‌ی دکترای من نوشتنش بسیار ساده ود. مسائلی بود که از نزدیک در کار خودم با آن‌ها درگیر بودم. به راحتی هم در ژورنال‌های بین‌المللی چاپ می‌شد.»[3]
از دوستم پرسیدم در سرتاسر وفتی که من حرف می‌زدم، هرگز احساس کردی که شخصی که در مورد او صحبت می‌کنم یک زن است؟ بی شک جواب او «نه» بود، اما گفت که «بله» و به نظرش «این شخص درک درستی از علم ندارد».
این‌جا اصلن به زنانگی قضیه کاری ندارم و به همان بُعد دوم می‌خواهم اشاره کنم. این‌که چرا به نظر هم‌کاران و هم‌کلاسی‌ها و هم‌دانشگاهی‌های ما «این شخص درک درستی از علم ندارد»؟
در یک سمینار که در مورد «فرماندهی و کنترل» برگزار می‌شد، مقالات فراوانی قبل و بعد از من ارائه شد، درباره‌ی مکانیزم‌های پیچیده‌ی فرماندهی و «دودف[4]» و فراتر از «دودف» صحبت می‌کردند. من در مورد کنترل عملیات در ترمینال کانتینری گفتم. و این‌که یک راه حل ساده، چه‌گونه می‌تواند مشکلات ما را در این زمینه حل کند.
از آن‌جا که راه حل ساده بود، تقریبن همه ی حضار متوجه موضوع شدند. بر خلاف بقیه‌ی موضوع‌ها در مورد مقاله‌ی من صحبت‌های زیادی مطرح شد. یک نفر گفت که این چه مزیتی نسبت به سیستمی که در بندرعباس در حال اجراست دارد؟ من گفتم این توضیح همین سیستمی است که در بندرعباس در حال حاضر استفاده می‌شود و من در تیم تولیدکننده‌ی آن حضور داشته‌ام. گفت این که مقاله نمی‌شود، مقاله باید بهبودی نسبت به وضعیت حاضر باشد. گفتم خب این بهبودی نسبت به وضعیت قبلی است و در میان گذاشتن تجربه‌ای با شما. گفتند ربطی به فرماندهی و کنترل ندارد. گفتم ترمینالی‌ها می‌گویند این‌جا منطقه‌ی جنگی است. مجری گفت که البته می‌تواند نباشد و با آرامش اداره شود و به خاطر درست نبودن سیستم‌ها منطقه‌ی جنگی است. من دفاع خوبی از مقاله‌ام نکردم و به نظر مدیر جلسه چنین مقاله‌ای شایسته‌ی پذیرش نبود.
اما من در آن لحظات به این موضوع فکر می‌کردم که چرا چنین مقاومتی در برابر پذیرش واقعیت در مجامع دانش‌گاهی ایران و کشورهای مشابهش وجود دارد؟ بسیاری از این افراد به خدمت سربازی رفته‌اند و مشکلات پایه‌ای فرماندهی و کنترل در نیروهای مسلح ما را دیده‌اند.
فناوری اطلاعات مطلق هیچ استفاده‌ای در یگان‌های آموزشی ما ندارد و فرماندهی در آموزشی نیروی زمینی ارتش که من از نزدیک شاهدش بوده‌ام بسیار مشطط است. بسیاری از کسانی که در ان کنفرانس مقاله داده‌اند، از نزدیک این مشکلات را دیده‌اند و زخم‌شان را چشیده‌اند. آن وقت در چنین شرایطی که مشکلات پایه‌ای وجود دارد، مقالاتی ارائه می‌شود که هیچ ارتباطی با این بدن ندارد. گویا دانش‌گاه ما به قول اصغر موسوی «سری است که برای بدنی دیگر می‌اندیشد و مسائل و مشکلات او را حل می‌کند».
چند روز پیش برای اولین بار به کشور امارات رفتم. به دبی. 50 یا 60 سال پیش، امارات وضعیتی بسیار اسف‌بار داشت. گرسنگی، فقر، آب و هوای فوق‌العاده گرم، درگیری‌های فراوان با نیازهای اولیه‌ی زندگی و...
امروز در امارات هر چیزی وجود دارد. شهرهایش زیباترین شهرهای جهان هستند و در صنعت حمل و نقل در کل دنیا دست بالا را دارد. هر چیزی وجود دارد، کیفیتی در اعلا درجه‌ی خود دارد. منتها برای این کیفیت اعلا، کوششی طاقت‌فرسا و همراه با صداقت صورت گرفته است. همه دست به دست همه داده‌اند و صداقت و کیفیت را در بالاترین حدی که می‌توان ارائه کرد به یک‌دیگر ارائه کرده‌اند و برای این امر زحمات فراوانی را متحمل شده‌اند. کار با کیفیت، با نق زدن، با انکار مشکلات موجود در پیش پا و به مشکلات پیشرفته‌ترین جوامع، در سردرگمی کامل اندیشیدن حل نمی‌شود.
سه سال است که من نزد روانشناس می‌روم تا مشکل روان خود را و این ترس‌های بچه‌گانه را در خود رفع کنم. من مشکل را پذیرفته‌ام و تمام سعی خود را می‌کنم تا در رفع آن کوشش نمایم. من اعتراف می‌کنم که پایان‌نامه‌ی خود را با تقلب «داده‌سازی» بار آورده‌ام و کارم دروغی بزرگ بوده است. به علاوه‌ی مقاله‌هایی که در آن سال‌ها داده‌ام. همه و همه دروغ‌هایی بزرگ بودند. من مدرک کارشناسی ارشد تقلبی دارم و استفاده از این مدرک برای من مجاز نیست؛ جایی که امثال موسا یا همسرم، که کوشش شب و روزش را در کار پایان‌نامه‌اش می‌بینم، که با زحمت فراوان و حل کردن مسائل واقعی و دروغ نگفتن، این مرحله را با صداقت گذرانده‌اند. من بایست به مجازات دروغ‌گویی خود برسم و از مزایای این مدرک محروم شوم.
اما دوست دارم به خود و دیگران یادآوری کنم که برای کار با کیفیت باید همه‌ی جوانب را با دقت دید و با کوشش فوق‌العاده‌ی ذهن، به به‌ترین کار ممکن، مبادرت نمود. فقط در این صورت است که مسائل، از پیش رو برداشته می‌شوند. باید مسائل پیش رو را حل کرد و یکی یکی گره از مشکلات باز کرد و الا سالیان سال می‌توان در مورد کم‌کاری مسئولان و فراهم نبودن عوامل و عدم همراهی دست‌اندرکاران و پایمردی جناح سیاسی مقابل در برابر تغییرات و... داد سخن داد. در جامعه‌ی علمی می‌توان به مشکلات پیش‌رفته‌ترین وضعیت‌ها پرداخت مغز علمی کشور را به آن‌ها اختصاص داد و در مشکلات روزانه‌ی کشور که راه حل‌هایی به مراتب ساده‌تر دارند، غوطه خورد.
امروز به مرحمت همه‌ی ما، فساد سرتاسر جایی که در آن زندگی می‌کنیم را گرفته است. جامعه‌ی علمی‌ای رسوا، روسیاه و سرشار از تقلب؛ جامعه‌ی اقتصادی‌ای گره‌خورده، منجمد و پُر از فساد؛ جامعه‌ی فرهنگی‌ای پُر از کینه و نفاق؛ و جامعه‌ی سیاسی‌ای لبریز از خشونت را تجربه می‌کنیم. محیط زیست‌ ما در آستانه‌ی نابودی کامل قرار گرفته و حتا بر سر آن معامله‌ی سیاسی می‌شود. در کنار هر پیش‌روی شاهد چندین پس‌روی و در کنار حل یک مشکل شاهد هزار و یک مشکل جدید هستیم.
در همسایگی ما در امارات متحده‌ی عربی، زندگی‌ای تجربه می‌شود که خالی از همه‌ی مشکلات روزانه‌ی ماست. در آن، دروغ‌گویی موج نمی‌زند. کیفیت در همه‌ی امور در درجه‌ای قابل افخار است و هر شهروند به بودن خود در آن کشور و سهیم بودنش در آن جامعه افتخار می‌کند.

[1] http://dailynous.com/2014/11/05/a-case-of-extensive-plagiarism-guest-post/

[2] تکه کلامی بود که از داستان «مه‌پاره»، ترجمه‌ی صادق چوبک که فایل صوتی آن را گوش کرده بودم، هر بار در خاطرم می‌آمد.
[3]  شاید من فحوای متن را به کل اشتباه فهمیده باشم، در حال حاضر هم به دلیل محدودیتی که روی داده‌های تصویری داریم، من امکان جست‌وجوی این بخش در آرشیو صدا و سیما و ارجاع به آن را ندارم.

[4] دقیقن نمی‌دانم چیست، ولی در آن سمینار از آن زیاد صحبت می‌کردند و مدل‌های پیچیده‌ای را در قال آن بیان می‌کردند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر