پنجشنبه، مهر ۲۸، ۱۳۸۴

ملکوت

ملکوت خدا به باد می ماند، هر جا که می خواهد می وزد، نمی دانی از کجا می آید و به کجا می رود، لیکن اثرآن را در خویش احساس خواهی کرد. این چنین است هر که از روح مولود گردد."یوحنا- فصل 3 - آیه ی 7

27 اردیبهشت سال 82 بود. اون روزها باز هم این حالت لعنتی که هنوز هم تقریبا ماهی یکی‌دو روز سراغم میاد، به سراغم اومده بود. از شانس ِ بد ِ مرتضا، این جریان در دوره‌ای بود، که مرتضا نزدیک‌ترین رفیق من شده بود. مرتضا خلق‌وخوی عجیب‌وغریبی داشت، هنوز هم داره. تاهرجا بگی پایه‌ی همه‌چیز هست، عرق‌خوردن، تریاک‌کشیدن، اکس، دکس، شیشه ، حتا تا اسید به‌سق‌چسباندن، تا هرجا که رفقاش پیش‌برن، اون هم هست.
اون روزها هم من و هم اون حالت عجیب‌وغریبی پیداکرده‌بودیم.
از دیدن فیلم "آخرین‌وسوسه‌ی مسیح" شروع شد. فکر ملکوت سه‌چهار‌سالی می‌شد که از توی سرم بیرون نمی رفت. من و اون توی این فیلم چیزی دیده‌بودیم که بقیّه نمی‌دیدند. هیچ‌وقت نخواستند که ببینند. بار اوّل که دیدم هیچ وقت یادم نمی‌ره. تقریبا دیوانه‌ام کرد. مسحورم کرد. مجنون شده‌بودم.
امّا از وقتی که این فیلم رو برای اوّلین بار دیدیم، ماه‌ها می‌گذشت. فیلم رو تقریبا آذر توی اتاق مهدی‌اینا دیده بودیم. الان اردیبهشت بود. اصلا نفهمیدم که چه‌طور شد، اون‌روز سر از پارک در آوردم. صاف هم به اون‌جایی رفتم که مرتضا نشسته‌بود. کمی با هم مشغول حرف‌زدن شدیم. مثل همیشه. امّا نفهمیدم این‌بار یک‌دفعه چه‌طور شد که کار به این‌جا کشید.
دیدین وقتایی که آدم دعوا می‌کنه، هیچ‌وقت نمی‌تونه حوادثی رو که اتّفاق افتاده دقیقا به خاطر بیاره؟ فقط یه تصاویر گنگی از کلیّات مطلب توی سرش می‌مونه؟ تموم اون‌لحظاتی که اون‌روز داشتیم، برای من این‌جوریه. فقط یه‌سری تصاویر مبهم و گنگ ازش توی ذهنم مونده.
چیزی که یادم می‌آد اینه که، یه لحظه به سرمون زد که از همه‌ی تعلّقات‌مون ببُریم. ببینیم می‌تونیم؟ دراون حالی که توی بحث تیریپ روشنفکری داشتیم و اون‌جور حرفا می‌زدیم، رسیدن به یه همچین چیزی بعید بود. ولی شد دیگه.
کم‌کم از روی نیمکت هم بلند شدیم و کمی اون‌ورتر روی زمین نشستیم. یادم نمی‌آد، کِی اون دایره رو تعیین کردیم. مثل عیسا که یه دایره برای خودش کشید که از توی اون بیرون نره، ماهم یه دایره کشیدیم، البته یه خرده بزرگتر از دایره‌ی عیسا. وسط این دایره یه ردیف از این درختچه‌هایی بود که معمولا کنار خیابونا هست.
نمی‌دونم به چه بهانه‌ای دوسه‌بار از روی این دایره پریدیم. آهان، یادم اومد، برای این‌که اگه شخصیّتی برای خودمون حس می‌کردیم، این‌جوری از بینش ببریم.
گفتم: حتا اگه برای ازبین‌بردن شخصیّت لازم بشه با زیرشلوار بیام دانشکده، این کارو می‌کنم. گفت: واقعا. گفتم: نه بابا، حالا ما یه چیزی گفتیم. البته یه وقت‌ام دیدی خر شدم‌و این کارو کردم.
چندتا دوستای مرتضا اومده بودند اون‌جا. محلشون نذاشت. چندوقت بعد دوستای منم اومده بودند و صدام می‌کردند. من هم هیچّی نگفتم. گفتند: ولش کن، باز دیوونه شده. ول کردندو رفتند.
مغرب که شد در حال فکر کردن و نگاه کردن به هم بودیم. کمی هوا سرد شده بود. بلندشدم و بی اینکه وضویی گرفته‌باشم، شروع کردم به نماز خوندن. مرتضا هم که اصلا نماز نمی‌خوند اون‌جا به شکل عجیبی بلند شدو به من اقتدا کرد. مثل سنّی‌ها نماز خوندم. توی اون لحظات به این فکر می‌کردم که آیا من به قدر و رتبه‌ی مرتضا، که همیشه یک سروگردن بالاتر از خودم می‌دیدم رسید‌ه‌م؟
مرتضی خیلی زیبا سه‌تار می‌زد. کمانچه هم می‌زد. من همیشه در برابر اون احساس می‌کردم که هیچّی نیستم. هیچ‌وقت سعی نکردم که نواختن رو یادبگیرم. درعوض همیشه با مرتضا که می‌گشتم ازش می‌خواستم که برام بنوازه. هروقت می‌نواخت، تحقیر من رو هم، همراه با آهنگ می‌نواخت. وقتی می‌نواخت خودم رو کوچک می‌دیدم. همیشه درکنار هرحسّی که در شنیدن موسیقیش بهم دست‌می‌داد، این حسّ لعنتی هم بود.
توی نماز برای اوّلین بار حس کردم که دیگه ضعیف‌تر از مرتضا نیستم. بعد از نماز روی زمین دراز کشیدیم. به آسمون نگاه می‌کردم. آسمون جلوی چشمام تیره‌وتار می‌شد. هرچی از شب می‌گذشت. سرما رو بیشتر حس می‌کردم. پیرهنم روی سبزه‌ها خیس شده بود. یادم نمی‌آد که به چه چیزایی فکر می‌کردم. به قول خودم، افکار آسمانی بود. ولی در کنار همه‌ی اون‌ها این آزارم می‌داد که یک لحظه هم نمی‌تونستم از فکر لرزی که به بدنم افتاده بود خلاص بشم. چرا انقدر در برابر بدنم ناتوان بودم. مدّتی گذشت. بالاخره خودم رو راضی کردم که من قادر به رسیدن به این ملکوت نیستم. ولی جرأت‌نمی‌کردم بلند شم و برم. مرتضا. اون در چه حالی بود؟ شاید اون داشت به جایی می‌رسید و من همه چیزشو با رفتنم به هم می‌ریختم. امّا هرکار کردم بالاخره سرما تابی برام نگذاشت.
بلندشدم و گفتم مرتضا من باید برم. گفت: خوب شد بالاخره بلندشدی. داشتم یخ‌می‌زدم. کمی صبرکردیم، ولی آخرش راضی‌شدیم که از دایره‌ی عهد خارج بشیم.
گند ِ قضیّه اون‌جا بود که وقت ِ رفتن، من رفتم توی چمن‌های پشت نیمکت چیزهایی رو که عصری به عنوان متعلّقات، دور ریخته بودم، بردارم. توی تاریکی نمی‌دونم چه‌قدر از چیزها رو پیدا کردم. فکرمی‌کنم چهارپنج‌هزار تومن پول رو پیداکردم. خودکار هم پیدا شد، امّا بیست‌پنج تومنی خرده‌هه موند و هرچی گشتیم پیدا نشد.
مرتضا هم چیزهاشو پیداکرد و راه‌افتادیم، رفتیم طرف خوابگاه.
صبح فرداش یادم می‌آد که نامه‌ای به مرتضا نوشتم.
تنها دو چیز از اون نامه‌ی معنوی یادم می‌آد. یکی اوّلش بود که بهش نوشته بودم: Congratulations Morteza
و یکی آخرش، که نوشته بودم: "گمان‌نکن که ما از دایره بیرون آمده‌ایم، چنین بیندیش که دایره بزرگ‌تر شده و ما اکنون نیز داخل آنیم."
که یعنی همه‌ی اون چیزهایی که عهد کرده بودیم توی دایره مقیّد بهش باشیم، همه‌ش رو باید پیش چشم خودمون داشته باشیم. هنوز دو روز از این قضیّه نگذشته بود، که خودم مهمترین عهد رو شکستم.
فکرکنم مرتضا هنوز این نامه‌ی مقدّس رو پیش خودش نگه داشته. نامه‌ای که تنها یادگار ما از ملکوت‌آسمان بود.

۲ نظر:

  1. be che webloge jalebi omadam!!! nevisandesh cheghad saleme!!!!!! dada khalaf mikoniaaaaaaaaaa! shishe?!!! akhe chera inghad khalafet sangine?!!!

    پاسخحذف
  2. دوست بزرگوارم!
    صاحب وبلاگ "من یه نفر+ شما چند نفر"

    صاحب این وبلاگ حتا سیگار نیز نمی کشد، چه رسد به این چیزهایی که اینجا آمده است.
    خلافش تنها همین اشتیاق ملکوت است.
    که هنوز پس از سال ها با اوست.

    پاسخحذف